يكي از مسائلي كه براي عراقي ها گران تمام مي شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود . يك روز صبح ، يكي از بچه ها زودتر از بقيه بيدار شد و شروع به گفتن اذان كرد . اين كار هر روز انجام مي شد ، اما دور از چشم نگهبانان عراقي . آن روز ، هنوز اذان بسيجي به پايان نرسيده بود كه سرو كله يكي از نگهبانان پيدا شد و با فرياد از او خواست تا كارت شناسائي اش را بياورد . اما او تا اذان را به پايان نرساند ، كوچكترين توجهي به عراقي نكرد . نگهبان بعد از گفتن اذان ، با خونسردي به پنجره نزديك شد و از نگهبان عراقي پرسيد كه چه مي خواهد . نگهبان ، كه رگهاي گردنش از شدت عصبانيت متورم شده بود ، مجددا فرياد كشيد : « مگر نگفتم كارتت را بياور ؟ مرا مسخره مي كني ، چنان بلائي سرت بياورم كه تا ابد يادت بماند .»
بسيجي با همان خونسردي كارتش را در آورد و به نگهبان بعثي داد . ساعتي بعد با طلوع آفتاب ، درٍ سلول براي گرفتن آمار باز شد . پس از آمارگيري ، يكي از سربازان عراقي فرد اذاتگو را صدا زد و با خود برد.