بيا تا گل برافشانيم و مى در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحى نو دراندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقى به هم سازيم و بنيادش براندازيم
مقصد پيامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم
يكى از اساسى ترين محورهاى حركت پيغمبر صلى الله عليه و آله محبت و رحمت است. پيامبر خدا مى خواهد محبت را در عالم بنا نهد. اين حديث را دست كم نگيريد: «اَلْحُبُّ اَساسى؛[1] اساس كار من محبت است.» هر كس در اين عالم تلاش مى كند، زحمت مى كشد و حركت و قيامى دارد، براى مقصد و هدفى است. هدف پيامبر چيست؟ اين همه زحمت براى چيست؟ همه زحمات پيامبر براى اين بود تا بنياد محبت را در خانواده و جامعه بنا كند. زحمت هايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين راه كشيد و آزار و اذيت هايى كه ديد، بى مانند بود. فرمود: «ما اُوذِىَ نَبِىٌّ بِمِثْلِ ما اُوذيتُ»؛[2] هيچ پيامبرى همانند من آزار و اذيت نديد.
حضرت زكريا عليه السلام را از وسط با اره نصف كردند. سر حضرت يحيى عليه السلام را بريدند. هر يك از انبيا به ابتلائاتى سخت گرفتار شدند. حضرت نوح عليه السلام نهصد و پنجاه سال خون دل خورد. با اين حال پيامبر ما فرمود: در طول اين بيست و سه سال، هيچ پيغمبرى همانند من اذيت نشد.
مرحوم آيت اللّه بهاءالدينى مى فرمودند: از قول امام برايم نقل كردند كه مردم در اين انقلاب آزار و اذيت فراوان ديدند. چقدر زندان كشيدند! چقدر شكنجه شدند! چقدر تبعيد شدند! چقدر شهيد دادند! زن ها بى شوهر شدند! بچه ها يتيم شدند! با اين حال تمام اين ها يك شعبه كوچكى از آزارهايى است كه پيامبر خدا در طول رسالت خود ديد.
پيامبر خدا چه هدفى داشتند كه اين همه آزار و اذيت را تحمل كردند؟ چهل سال بدون ادعا در بين مردم زندگى كردند. مى توانستند بيست و سه سال ديگر هم همان طور زندگى كنند و تمام بشود. اما در طول اين بيست و سه سال كه اسلام را به امر خدا اظهار كردند، چه مى خواستند بگويند؟ مقصود آن حضرت بنيان نهادن بناى محبت بود: «اَلْحُبُّ اَساسى؛ اساس كار من محبت است». «اَساسُ الاِْسْلامِ حُبّى وَ حُبُّ اَهْلِ بَيْتى»؛[3] محبت من و محبت اهل بيتم اساس اسلام است».
بيا تا گل برافشانيم
بناى محبت، يعنى همان مهمانخانه خدا، همان بهشت. پيامبر مى خواهد مردم را به آنجا ببرد. مى خواهد از همين جا تمرين بهشت كنند. به قول حافظ شيراز:
بيا تا گل برافشانيم و مى در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحى نو دراندازيم
پيام پيامبر ما، پيام محبت بود، پيام گل بود. گل بگوييم و گل بشنويم. رفتار و كردارمان گل باشد، خودمان گل باشيم، خار نباشيم. خار چيز خوبى نيست؛ نه زيبايى دارد و نه بوى خوش. فقط به درد سوزاندن مى خورد. ولى گل، رنگش، عطرش، جذابيتش، هنرش، زيباييش، همه دلربا و روح افزاست. از گل غير از زيبايى چه مى توان گفت! اميدوارم همه گل باشيم. حركتمان، عبادتمان، نفس كشيدنمان، همه بوى گل بدهد. پيامبر ما گل بود؛ گل سرسبد موجودات عالم.
راوى مى گويد: گلى به امام صادق عليه السلام تقديم كردم. حضرت آن را گرفتند و بوييدند و بر دو چشم خود نهادند. آن گاه فرمودند: «مَنْ تَناوَلَ رَيْحانَةً فَشَمَّها وَ وَضَعَها عَلى عَيْنَيْهِ ثُمَّ قالَ: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ لَمْ تَقَعْ عَلَى الاَْرْضِ حَتّى يُغْفَرَ لَهُ »؛[4] كسى كه گلى را برگيرد و آن را ببويد و بر چشمانش نهد، آن گاه بر محمد و آل او صلوات بفرستد، آن گل بر زمين گذارده نمى شود، جز اينكه گناهانش بخشيده مى شود.
اللّه اكبر به اين دين! گل بو مى كنى و صلوات مى فرستى، خداوند گناهانت را مى آمرزد. سر سفره مى نشينى و با «بسم اللّه» شروع مى كنى و با «الحمدللّه» تمام مى كنى، خداوند گناهانت را مى آمرزد.[5] به اين روانى و آسانى چيزى مى توان يافت! گل بو مى كنى و صلوات مى فرستى؛ اين يعنى شما شعور و فهم دارى. چيز خوب را مى فهمى. از بدى بدت مى آيد. از بوى بد ناخوش مى شوى. از بوى خوش خوشت مى آيد. وقتى گل را مى بويى و بر پيامبر و آلش صلوات مى فرستى، در حقيقت به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام اتصال پيدا مى كنى. وقتى سر سفره مى نشينى و با نام خدا آغاز مى كنى و با «الحمدللّه» به پايان مى رسانى، غذايى كه مى خورى نور مى شود. يعنى اين «بسم اللّه» و «الحمدللّه» اين قدر قدرت ندارد كه گناهان را از بين ببرد؟ چرا مى تواند.
اين حديث ها را با قلبمان باور كنيم. هر حديثى را كه باور كردى، يك نقطه به آن اضافه كن مى شود «ياور». اين ها همه حكمت دارد. هيچ حديثى بى حكمت و بى دليل و برهان نيست.
مرحوم آيت الله بهاءالدينى سخن بسيار متينى داشتند. مى فرمودند: اصلاً به يك معنا ما تعبد نداريم. چون تعبد يعنى چشم و گوش بسته حرفى را قبول كردن. مى فرمودند: هر چيزى كه از اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده باشد، حكمت دارد. ما به آن نرسيده ايم. چون حكمت آن را نفهميده ايم، تعبد مى گوييم. وگرنه هر حكمى، هر مكروه و مستحبى، بى علت و بى حكمت نيست؛ چون خدا كارش بر اساس حكمت است. اين محال است كه خداوند به كارى امر كند كه مصلحت و خيرى در آن نباشد.
شايد نظر مرحوم علامه حلى هم همين باشد. چون ما حكمت آن را درك نكرده ايم، تعبدى مى ناميم. كسى كه طبيب است، متخصص و متعهد است، به ما مى گويد اين دارو را استفاده كن. من حكمتش را نمى دانم، ولى مى خورم. در حقيقت مصلحت دارد، ولى من نمى دانم، يا نمى فهمم.
«بيا تا گل برافشانيم»؛ يعنى بنياد زيبايى را بنا كنيم. گل برافشانيم و گل بگوييم و وارد خانه شويم. گل باشيم. در خانه گل باشيم، بيرون از خانه و در اجتماع هم گل باشيم. زيبايى نشان بدهيم؛ خُلق زيبا، رفتار زيبا، منش زيبا. براى ديگران خار نباشيم. يك ذره خار كه در پا فرو مى رود، طاقت را از انسان مى گيرد. خداوند چه زيبا خلق كرده است! از بدى بدمان مى آيد. از خار بدمان مى آيد. از زشتى ها بدمان مى آيد. از بوى بد بى اختيار چهره مان درهم مى شود و بينى خود را مى گيريم. از گل و رياحين لذت مى بريم. بوى خوش كه بر مشام مان مى رسد، بى اختيار آن را به درون مى كشيم و روحمان شكفته مى شود.
پيمان فطرت
مرحوم حاج آقاى دولابى كلام بسيار زيبايى داشتند. مى فرمودند: اسلام يعنى فطرت؛ يعنى آنچه را فطرت و روح و قلب و جان و وجدان ما مى گويد خوب است، خوب است و آنچه را مى گويد بد است، بد است. يعنى قبل از اينكه ما مسلمان شويم، اسلام ما را فرا گرفته است. اول اسلام آمده است، بعد ما اقرار و تصديق مى كنيم. اسلام يعنى هر چه خوب است، روح و قلبت هم مى گويد خوب است و هر چه بد است، روح و قلبت مى گويد بد است. دروغ بد است، نفاق و كينه توزى بد است؛ همه قلب ها هم مى گويند بد است. رابطه با خدا خوب است، محبت خوب است، معاشرتِ زيبا خوب است، صله رحم خوب است، احترام به پدر و مادر خوب است. همه اين ها را قلب و روح انسان مى گويد خوب است.
پس ما هنرى نكرده ايم. يعنى اسلام از اول بوده است. ما فقط يك اقرار و تصديقى كرده ايم. اسلام يعنى آنچه فطرت شما مى پسندد. آنچه عقل شما مى گويد. شايد «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ العَقْلُ حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ» هم اشاره به همين مطلب باشد. يعنى همه اين ها در درون و فطرت و عقل ما هست. منتها پيامبران آمدند و آن ها را بارور كردند.
«فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَهُ وَ واتَرَ اِلَيْهِمْ اَنْبيائَهُ لِيَسْتَأْدُوهُم ميثاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسىَّ نِعْمَتِهِ و يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْليغِ وَ يُثيرُوا لَهُمْ دَفائِنَ العُقولِ وَ يُرُوهُم ءاياتِ الْمَقْدِرَةِ» ؛ »[6] خداوند پيامبرانش را در ميان مردم مبعوث ساخت و پى درپى رسولان خود را به سوى آنان فرستاد تا پيمان فطرت را از آنان مطالبه نمايند، و نعمت هاى فراموش شده را به آنان يادآور شوند، و با ابلاغ دستورات خدا حجت را بر آن ها تمام كنند، گنج هاى پنهانى عقل ها را آشكار سازند، و آيات قدرت خدا را به آنان نشان دهند.
انبيا كار تازه اى نكرده اند. گنجينه هايى كه در عقول و فطرت شما نهفته بوده است را بارور كردند. به قول يكى از فلاسفه: انبيا حكم ماما را دارند؛ يعنى بچه اى را كه در رحم مادر است، پرورش مى دهند و در زاييدن به مادر كمك مى كنند. نه اينكه بچه اى ايجاد كنند، بلكه بچه را به ثمر مى رسانند. انبياى الهى آنچه را كه در دفينه هاى ما بوده است، ظاهر كردند و حجت درونى ما را آشكار ساختند. بنابراين ما قبل از اينكه مسلمان بشويم، اسلام ما را گرفته است. و اين حرف قشنگى است.
تماشاى زيبايى ها
گل را نگاه كن. خودت را نگاه كن. انسان ها گل اند؛ گل هاى حقيقى. بسيار بالاتر از اين گل هاى بيرونى. بچه هايت گل اند. قدر اين بچه ها را بدان. همسرت هم گل است. از او مراقبت كن. همه شما گل هستيد. ملا عبداللّه جمله قشنگى دارد. مى فرمايد: اين خوب نيست كه انسان هميشه خودش را محروم و معيوب ببيند. البته گاهى براى اينكه غرور او را نگيرد، خوب است خودش را دست خالى ببيند. گاهى هم خدا به انسان نشان مى دهد. اگر فقط عيب مان را ببينيم، مأيوس مى شويم و هيچ كارى نمى كنيم. بيشتر بايد او را و زيبايى هايى را كه او داده است نگاه كرد. مى گويد: زياد محروم ديدن محروميت مى آورد.
«اِذا رَأَيْتُ مَوْلاىَ ذُنوبى فَزِعْتُ وَ اِذا رَأَيْتُ كَرَمَكَ طَمِعْتُ»؛[7] چون به گناهان خود ـ اى مولاى من ـ مى نگرم، زار مى نالم و چون به كرم و احسان بى پايان تو نظر مى كنم، طمع بسته و اميدوار مى گردم.
نفرموده اند فقط خرابى هاى خودت را ببين. اما اينكه گاهى ببيند و به خدا پناه ببرد و به سوى خدا فرار كند، خوب است. اگر انسان به جايى برسد كه هميشه او را ببيند، بسيار خوب است. اين قدر او را ياد كن كه اصلاً خودت را فراموش كنى. مورچه خودش چيست كه كله پاچه اش باشد! اگر مورچه اى به شما بگويد: مرگ بر فلانى و عليه شما شعار بدهد، ناراحت نمى شويد. حتى اگر هزاران مورچه جمع شوند و عليه شما شعار بدهند، اصلاً عين خيالتان نيست. مى گوييد: مورچه خودش چيست كه شعارش باشد. ما در دستگاه خدا از مورچه هم ريزتر و كم تر هستيم.
«انـَا مِثْلُ الذَّرَّةِ اَوْ دُونَها»؛ من همانند ذره، يا كوچك تر از ذره ام.[8]
خودبينى و خدابينى
انسان بيشتر بايد آن طرف را ببيند. خدا و پيامبر و امامان را ببيند. اصلاً من چه كسى هستم كه بخواهم خودم را ببينم. من نيستم. انسان براى چه به نيستى و ظلمت توجه كند! هميشه بايد خوبى ها را ببيند. خوبى ها را به خدا نسبت دهد، نه به خودش. در اين صورت هيچ صدمه اى در عالم نمى بيند. «ما اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه»ِ؛[9] هر خوبى و زيبايى كه به تو مى رسد، از جانب خداست.» اگر اين مطلب را درك كنى و بفهمى كه هر چه قشنگى و زيبايى و خوبى است از خداست، اين نه غرور دارد، نه عجب دارد و نه زمين خوردن. هيچ خطرى انسان را تهديد نمى كند. خطر هنگامى است كه انسان خوبى ها را به خودش نسبت بدهد.
«اَلاِْعْجابُ يَمْنَعُ مِنَ الاِْزديادِ»؛[10] خودپسندى مانع بزرگ پيشرفت است. يعنى اينكه انسان خوبى ها را از خودش ببيند و از خودش خوشش بيايد، مانع رشد انسان است. وقتى انسان مى گويد: من خيلى آدم خوبى هستم و شانه هايش را بالا بگيرد، خدا او را رسوا مى كند. اين سنت خداست. در غيرت خدا نمى گنجد كه در عالم دو تا خدا باشد. هر كس چنين ادعا كند، خدا به زمينش مى زند. سلاطينى بودند كه چنين ادعا كردند و ادرارشان در مجلس در رفت و از جايشان بلند نشدند. هر چه مى گفتند: قبله عالم نقاهتى دارى؟ مى گفت: نه، اما خودش را خيس كرده بود و نمى توانست بلند شود.
به قول ملاصدرا ما فقير هم نيستيم، فقريم. اين قشنگ تر است. فقير يعنى عنوان و وجودى براى خودش دارد، اما فقر يعنى هيچ. بنابراين انسان چيزى نيست كه بخواهد خودش را نگاه كند. هر چه مى تواند بايد آن طرف را نگاه كند؛ خدا را، پيامبر را، امامان را، خوب ها و خوبى هاى عالم را؛ و خودش را فراموش كند. اين قدر خدا را ياد كند كه خودش را فراموش كند.
ذاكر و عابد را فراموش كند. مذكور و معبود را بگيرد. اگر سير انسان به انتها برسد، انسان خودش محو و فراموش مى شود؛ چه رسد به خوبى ها يا بدى هايش. هستى اش پوچ و بر باد است. «وُجودُكَ ذَنْبٌ لايُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ»؛[11] وجود تو گناهى است كه با هيچ گناهى قابل قياس نيست.»
همين كه اظهار وجود مى كنى و براى خودت عنوانى قائل هستى، خود گناه بزرگى است كه پدر جد همه گناهان است. سعى كن خودت را نبينى. اگر خودت را نبينى راحت مى شوى. از خودت بيرون بيا تا راحت شوى.
گرفتم آنكه نگيرى مرا به هيچ گناهى
همين گناه مرا بس كه با وجود تو هستم
هستى او ديگر براى كسى هستى باقى نمى گذارد.
________________________________________
[1]مستدرك الوسائل، ج 11، ص 174، به نقل از عوالى اللئالى، ح 12672.
[2]بحارالانوار، ج 39، ص 56؛ مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 247.
[3]ميزان الحكمة، ج 2، ص 1342، ح 8805، به نقل از كنزالعمال، ح 37631.
[4]بحارالانوار، ج 92، ص 347.
[5]سفينة البحار، ج 1، ص 105 .
[6]نهج البلاغه، خطبه 1.
[7]مفاتيح الجنان، دعاى ابوحمزه ثمالى.
[8]امام سجاد عليه السلام ، صحيفه سجاديه، ص 222، دعاى 47 ؛ اقبال الاعمال، ص 354، ادعيه روز عرفه.
[9]سوره نساء، آيه 79.
[10]نهج البلاغه، حكمت 167.
[11]چهل حديث، ص 342.