اعراض نفس از حق، علت همه بدبختىها
خداوند تعالى مىفرمايد :
« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1 .
علت تمام عقب ماندگىها و بدبختىهاى ذاتى و عمقى انسان اعراض نفس از حق است. نفس در وجود انسان واقعيّتى است كه تمام موجوديّت آدمى را به دنبال خود مىكشد كه اگر چنان چه در مسير الهى قرار بگيرد، انسان موجوديتش را به سوى خدا مىبرد، اما اگر در راه غير خدا قرار گيرد، همه موجوديتش را خرج غير خدا مىكند، البته بنا به بسيارى از آيات و روايات، آن جا كه نفس با تمام ابزار و وسايلش خرج خدا شود، انسان به تجارت سودمند و پر درآمدى دست زده كه منافع اين تجارت و سود اين معامله براى آدمى ابدى خواهد بود:
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللّهَ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللّهَ بَأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ »2.
اى اهل ايمان ! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات مىدهد ؟ * به خدا و پيامبرش ايمان آوريد ، و با اموال و جانهايتان در راه خدا جهاد كنيد .
جملاتى در قرآن مجيد نظير: «ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ »3، «ذَلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ »4،
«لَهُم أَجْرٌ عَظِيمٌ »5 دلالت دارد بر موقعيّت نفسى كه با پروردگار بزرگ عالَم معامله كرده، البته ممكن است شروع اين معامله، در مذاق انسان تلخ و سخت بيايد، چراكه در اين گونه معاملات انسان بر خلاف خواستهها و مشتهيات و لذّات نفس بايد حركت كند، حركتى كه خستگى دارد، رنج دارد، مشقّت دارد، ناراحتى دارد، گاهى خداى نكرده زدهگى دارد.
انسان تا نيمه راه حركت مىكند و بعد چنان برايش دشوار مىنمايد كه مىخواهد همين نيمه راهى را هم كه رفته با آن همه رنج و زحمتى كه كشيده، رها كند و مانند يك شناگر ماهر كه مدتهاست از آب غايب بوده، به اين درياى ماديّت برسد و با تمام وجود شنا كند، اما بايد گوش به اين كسالتها و سختىها و محدوديتها و رنجها و ناراحتىها ندهد. اگر يك مقدار ديگر حركت كند، نفس در اختيار محبوبش قرار مىگيرد و وقتى در اختيار محبوب قرار گرفت، تمام رنجها و مشقّتها تبديل به لذتها مىشود، آن گاه انسان از گفتن «اللّه اكبر»، از خواندن نماز، از گرفتن روزه، از رفتن به جهاد نشاط عجيبى به او دست مىدهد و سير او به سوى محبوب سير مخصوصى خواهد شد.
حكايت مرحوم آخوند كاشى
در احوالات مرحوم آخوند كاشى نقل مىكنند كه ايشان هر نماز واجبى را كه به جا مىآورد، قبل از شروع به نماز تا خروج از نماز غرق در مستى و شادى و گريه و زارى و اشك ريختن بود و تا آخر عمرشان اين سبك نماز خواندن ادامه داشت، ولى بعد از هر نمازى نماز ديگرى مىخواند. يك بار از ايشان پرسيدند كه شما نماز اولتان را با آن كيفيت مىخوانيد و نماز دومتان را معمولى و عادى مىخوانيد، دليل آن چيست؟ مىفرمودند: من كه متوجه نمىشوم، اما ممكن است نفس از آن نوع نماز با آن كيفيّت خودش لذتى ببرد و آن لذت نگذارد كه مولاى من آن نماز را روز قيامت قبول كند، من احتياطا يك نماز ديگر هم مىخوانم كه اگر آن نمازها را قبول نكرد، اين نمازها را قبول كند. اين گونه ذخيره مىكردند.
الآن نفس ما در حالتى است كه از عبادتها رنج مىبرد، نه لذت، خيلىها هستند كه هر روز به تقويم نگاه مىكنند تا ماه رمضان تمام شود؟ خيلىها هم بودند كه از اول ماه رجب تا ورود به ماه رمضان، نود روز روزه مىگرفتند، تازه پيغمبر اكرم روز عيد فطر را كه حرام بود روزه نبودند، ولى در كتابهاى فقهى نوشتهاند كه شش روز بعد از ماه رمضان منهاى روز عيد فطر را هم روزه مىگرفتند كه به حضرت عرض مىكردند اين شش روزى كه روزه مىگيريد، براى چيست؟ مىفرمودند: هنوز آماده خروج از ماه رمضان نشدهام، هنوز چسبيده به ماه رمضان هستم، هنوز قطع رابطه نكردهام، با اين كه از ماه رمضان هم بيرون آمده بودند، ولى باز مىفرمودند كه هنوز رابطهام قطع نشده است. هنوز در ماه رمضان هستم.
فراز و نشيب سير و سلوك امتحان است
اين رنجها، مشقّتها، كسالتها و گاهى زده شدن در مسير سلوك يكى از پرهنگامهترين امتحانهاى الهى از بندهاش است كه گاهى در مسير و در حال سلوك شديدا تحت فشار قرار مىگيرد، حتى ممكن است دچار وسوسه و حالات منفى نفسانى شود، ولى اينها منزل به منزل قابل رد شدن، از بين رفتن و تمام شدن است. سالك اصلاً نبايد گوشش به اين حالات منفى باشد. وقتى اين حالات منفى خودش را در وجود ظاهر مىكند، بايد انسان رد بشود، نبايد برگردد، اگر برگردد به دست آوردهها را هم از دست مىدهد، بايد عبور كند، وقتى عبور كرد از اين منزل بيرون مىرود ؛ يعنى ديگر كسالت و رنج و تلخى و مشقّت نمىماند. اول برنامه اين طور است. حركت الى اللّه خلاف طبيعت و خواستههاى نفس است. عينا عين عمل كردن به نسخه دكتر است كه انسان نه از شربتش، نه از آمپولش، نه از قرصش، از هيچ چيز ديگرش خوشش نمىآيد، اما وقتى عمل كرد و سلامتش را به دست آورد، تمام وجودش از طبيب تشكر مىكند و مىبيند كه از مصرف اين داروهاى تلخ كه مطابق با ميلش نبوده، چه لذتى برايش پديد آمد كه لذت سلامتى و نشاط باشد.
نقطه حركت نفس با تمام اعضا و جوارح به سوى وجود مقدّس دوست، شروع سعادت و خير است، شروع به دست آوردن منفعت ابدى و هميشگى است، اما اگر انسان اعراض كند ؛ يعنى دستورات را تحمّل نكند، چون رسيدن به مولا كار سادهاى نيست، چراكه ما در قرآن مجيد مىخوانيم مولاى ما رفيع الدرجات است، فوق كلّ شىء است، ذوالعرش است، على اعلاست، متعال است، كبير و عظيم است:
«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ»6 است، لذا اگر انسان بخواهد به چنين مقامى كه عظمت و بلندى آن بىنهايت در بىنهايت است، برسد كار سادهاى نيست.
پرواز فضايى سليمان
مسئله پرواز در هوا و سفر هوايى ريشه در هزاران سال فكر دارد ؛ يعنى شايد قبل از ميلاد مسيح دانشمندان به اين فكر بودند كه ما علاوه بر راه دريا و زمين، راهى هم براى سفرها از جوّ باز كنيم. يكى از دانشمندان يونان آن طور كه در كتابها نقل مىكنند، دو بال درست كرده بود كه شايد با آنها بتواند حركت كند و از شهرى به شهرى ديگر برود، اما وسايلش فراهم نبود، البته پرواز فضايى را خدا به سليمان ياد داده بود.
در آيه صريح قرآن مجيد آمده است كه سليمان وسيلهاى را درست كرده بود كه با آن پرواز فضايى مىكرد. قرآن مجيد مىفرمايد: از صبح تا شب كه راه مىرفت به اندازه يك ماه كه از مسيرى به مسيرى مسافرت مىكرد، ايشان يك روزه مىرفت، ولى بشر براى به دست آوردن هواپيما چه قدر زحمت كشيد؟ چند هزار سال فكر كرد؟ اكنون كه موفق به پرواز شده، خيلى كه اوج بگيرد نمىتواند بيش از 37 هزار پا بالاتر رود، آن هم در هوايى كه نزديك ماست. 37 هزار پا چيزى نيست.
رسيدن به مقام قرب الهى مشقت دارد
اگر انسان بخواهد به مقام قرب مولا برسد، مولايى كه رفيع الدرجات است، سختترين زحمتها و گستردهترين مشقّتها را بايد براى موجوديّتش تحمّل كند تا بتواند به چنين پرواز معنوى دست يازد و به مقام قدس و قرب برسد. يك تنه بايد در ميدانى به گستردگى آفرينش مبارزه كرد، در خوراك، پوشاك، نگاه، شنيدن، گفتن، فكر كردن، در استعمال موارد اخلاقى و عاطفى، اين قدر هم جاده لطيف است كه با برخورد به كمترين مانع متوقّف مىشود. بيدارى كامل مىخواهد، مراقبه و محاسبه مىخواهد، توبه دائم مىخواهد، بينايى مىخواهد، بصيرت مىخواهد، گذشتى همه جانبه و مبارزهاى گسترده مىخواهد.
اين قدر هم وجود مقدّس او راحت در دسترس نيست. خدا كجاست؟ خودش آدرس مىدهد:
«لاَ إِلهَ إِلاَّ اللّهُ»7 با كنار زدن غير من، يعنى پشت كردن به ماسواى اللّه مرا مىيابيد، اين طور مىتوان مرا پيدا كرد، اما با روى كردن به ماسواى اللّه نمىتوان به وجود مقدّس او رسيد :
هرگز نبرى راه به سر منزل مقصود
تا مرحله پيما نشوى وادى ما را
قرب الهى با زندگى طبيعى
بايد انسان جاده «لا إله» را طى كند تا به اللّه برسد و اين يك گذشت همه جانبه از خود و همه عالَم مىخواهد تا از پس اين گذشت، انسان بتواند جمال محبوب را زيارت كند. اين گذشت چگونه است؟ چه طور بايد گذشت كرد؟ آيا بايد نخورد، نخوابيد، نپوشيد، كار نكرد، به گوشه بيابانى پناه برد؟ اگر كسى اين كارها را بكند، حرام انجام داده است :
« وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَّ يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ ...»8 ؛
و آنان را جسدهايى كه غذا نخورند قرار نداديم ، و جاويدان هم نبودند [ كه از دنيا نروند . ]
از خوردن نهى نمىكنم، بايد انسان بخورد، اما به دستور «كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً...»9، بايد انسان بپوشد، اما در پوشيدن ميانهرو باشد «مَلْبَسَهُمُ الاقْتِصاد» بايد بين مردم باشد، اما «مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ»10 نه با تكبّر و فخرفروشى، نه با خود بزرگبينى، بايد انسان حرف بزند، اما به لسان صدق، بايد گوش بدهد، اما «عَلَى العِلْمٍ النّافِعِ لَّهُم»11، بايد ازدواج كند، براى اين كه به حرام نيفتد و براى اين كه نسل تداوم پيدا كند و براى اين كه براى پروردگارش نيرو اضافه كند، هيچ كدام از امور طبيعى را كسى حق ندارد به عنوان رياضت ترك كند.
ما رياضت شرعى به اين شكل نداريم و اسلام رياضت هيچ مكتبى را براى تصفيه نفس قبول ندارد، نه مكتبهاى قبل از خودش را و نه مكتبهاى بعد از خودش را. از پيغمبر پرسيد: دلم مىخواهد رياضت بكشم. فرمود: به جبهه برو، كسى حق كنارهگيرى ندارد، اگر بخواهد بلند شود، گوشه خلوتى را پيدا كند و اسمش را بريدن از ماسوى اللّه بگذارد، آن مىشود عبادت منفى كه اسلام آن را قبول ندارد. آن جا ديگر مبارزه هم لازم ندارد، نه نامحرمى هست كه انسان از ديدن او خوددارى كند، نه مال حرامى هست كه با آن مبارزه كند، نه مقامى هست كه خود را در آن حفظ كند. در خلوت و تنهايى زمينه رشد و كمال اصلاً وجود ندارد، هيچ پيغمبر و امامى هم خلوتنشين نبود.
مولاى عارفان جداى از اجتماع نبود
سرحلقه تمام عارفان عالَم امير المؤمنين است، رئيس همه عاشقان امير المؤمنين است، عالِمترين عالِمان امير المؤمنين است، ولى ايشان در مدت عمرشان 85 مرتبه يا مقدارى بيشتر به جبهه جنگ رفتند، در بازار بودند، كشاورزى داشتند، تجارت داشتند، رئيس جمهور شدند، امام بودند، تمام مقامات عالَم را داشتند، ولى براى يك بار هم نگذاشتند احساسى از آن مقام به ايشان دست بدهد. اگر از على سؤال مىكردند كه مقام براى شما چيست؟ قسم جلاله مىخورد واللّه رياست براى من وهم و خيال است، عينيّت و حقيقت ندارد.
در تمام مسائل اجتماعى هم اميرالمؤمنين وارد بود، در عين حال، جداى از ماسوى اللّه بود، مطلقا حقِّ حق بود: «عَلِىٌ مَعَ الحَقَّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ يَدورُ حَيثُ ما دارَ»12. هيچ چيزى را هم غير از خدا نمىديد، «ما رأيتُ اللّهَ شَيْئا» هيچ چيزى را نمىبينم، «إلاّ وَ رَأَيتَ اللّهَ قَبلَهُ ومَعَهُ وبَعدَهُ»13، اصلاً هيچ چيزى را نمىبينم. چون هيچ چيزى براى من جمال و جذبه ندارد، چيزى مرا قانع نمىكند، از چيزى لذت نمىبرم، چيزى مرا سير نمىكند، مورد تماشايى هم وجود ندارد كه من سرگرم تماشاى او شوم، فقط خدا، يعنى از «لا اله» به كلّ گذشته بود و به «الاّ اللّه» رسيده بود، او رفيع الدرجات است.
اگر انسان بخواهد از كسالت در عبادت سرخوردهگى پيدا كند و از يك مقدار بيدارى خسته و از يك مقدار عبادت رنجيده شود و نتواند با خواهشها، مشتهيات و هواهاى نفس مبارزه كند و اينها را پس زند كه جزء «لا إله» است، چه موقع مىتواند به حضرت دوست برسد؟ در عين اين كه در دنيا بودم، در دنيا نبودم :
به تنم در جهان وز جان برونم
بدن در اين جا حركت دارد، اما روح ندارد، اين جا جاى حركت روح نيست. روح در فضاى ربوبيّت در حركت بود، بدن اين جا بود، اما خودشان اين جا نبودند، بلكه با دوست و محبوب و معشوق بودند. مقام عصمت، يعنى چه؟ يعنى مقامى كه نگذاشت عاشقان خدا در هيچ برنامهاى به اندازه يك ارزن آلوده به غير خدا شوند.
لذت بخشترين ساعت
از عارفى پرسيدند : در تمام دورهاى كه زنده بودى تا الان چه ساعتى براى تو از همه ساعتها لذتبخشتر بود. گفت: يك روز بالاى پشت بام خانهمان نشسته بودم، زن و شوهر همسايه دعوايشان شد، البته صداى آنها به گوشم مىرسيد، چون مسلمانها هندسه و مهندسى خانههايشان تا قبل از آمدن سلسله خبيثه طاغوت زمان، اسلامى صد درصد بودند، ساختمانها به گونهاى بودند كه به هيچ عنوان به هم مشرف نبودند، هيچ چشمى خانه همسايه را نمىديد، مقدارى از صفات عالى انسانى بايد از طريق خانه حفظ شود. مهمانىهاى مردم با مهمانىهاى زمان ما فرق مىكرد. پدربزرگهاى شما وقتى مهمان دعوت مىكردند، قبل از اين كه مهمانها وارد خانه شوند، ابتدا اگر لباس زنانه روى بند بود، جمع مىكردند، اگر كفش زنانه در دالان و نزديك اتاقها بود، جمع مىكردند و بعد مهمان مىآوردند.
گذشتگان شما وقتى براى زن و دخترشان خريد مىكردند، دختر و زن را به بازار نمىآوردند، حتى عروس را هم نمىآوردند، چهار يا پنج جفت گوشواره و كفش، هشت يا نه شكل لباس مىآوردند، عروس هر كدام را مىپسنديد، همان را نگه مىداشتند و پولش را مىدادند. هيچ وقت بدن و هيكل و قامت ناموس اسلامى را در معرض ديد فروشنده، حتى زير چادر قرار نمىدادند.
رسيدن به مولا كار آسانى نيست
رسيدن به او كار سادهاى نيست. با اين باز زندگى كردنها كسى به او نمىرسد، اينها همه فضاى شيطان است، فضاى الهى، فضاى ديگرى است. خانهاى را فرض كن، ده اتاق پشت سر هم دارد، خانم مىخواهد نماز بخواند مىرود داخل اتاق دهم، درِ حياط را قفل مىكند، درِ اتاق اولى، دومى و حتى نهمى را قفل مىكند و داخل اتاق آخر نماز مىخواند، آن هم روبهروى پروردگار، اتاقها هم تاريك هستند، هيچ كس هم نيست، كنتور برق را هم زده، در همان تاريكى كه مىخواهد نماز بخواند، مولايش به او گفته روبه روى من هم كه ايستادى، اگر يك تار مويت پيدا باشد، نمازت باطل است.
عفّت تا آن جا بايد در پيشگاه مولا حفظ شود، تو در پيشگاه خداى خودت مىروى. زن نبايد يك تار مويش پيدا شود، حال چطور مىشود به اين راحتى در اختيار نامحرم باشد و بخواهد به خدا برسد. تو به همان نامحرم رسيدى، ديگر كافى است، طرف ديگر نمىتوانى بروى، بايد همهجانبه گذشت كرد و ماسوى اللّه را كنار زد:
نفى من شد باعث اثبات من
خواجه در لاى من الاّى من است
بايد بميرم تا زنده شوم، بايد كشته شوم تا زنده شوم، بايد كور شوم تا بينا شوم، بايد كر شوم تا گوشدار شوم، بايد بىحس شوم تا حس پيدا كنم:
«خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ»14 ؛ اول بميريد تا زنده شويد، بدون مردن حيات معنا ندارد، همه را رها كنيد تا مرا بيابيد و اگر اين همه رنج و زحمت و مشقّت براى يافتن او نبود، ارزش نداشت، تمام ارزش به دليل زحمت و رنج است، تمام ارزش براى اين حركتها و مبارزهها و گذشتها است. گذشت كار سادهاى نيست. امير المؤمنين در متن نهجالبلاغه مىفرمايد: كسى كه از مشتهيات نفس و خواهشها و هوسهاى ضدّ خدايى نفس بگذرد، از شهيد در راه خدا در جبهه ارزش وثوابش در پيشگاه خدا بيشتر است.
قرب الهى با توجه به طعام
اين سفر سنگينى است، با هر لقمهاى كه انسان مىخورد نمىتواند به او برسد. به داوود پيغمبر گفت: اگر لقمهاى كه در دهانت مىگذارى، بسيار خوشمزه باشد و به دليل خوشمزگى آن مرا از ياد ببرى و آن لقمه را فرو دهى، به مقدار همان لقمه لذت مناجات و محبّتم را از تو كم مىكنم. آن جا داستان، داستان ديگرى است. اين كه مىگويند اگر سر سفره نشستهاى، حتى براى هر لقمهاى بسم اللّه بگو، براى اين است كه لقمه يك وقت نفس را نقاپد و آن را از حركت باز ندارد، اين كه مىگويند در هنگام خواب بسم اللّه بگو، براى اينكه رختخواب انسان را نقاپد، وقتى كه مىخواهى از خانه بيرون بروى، بسم اللّه بگو، براى اين كه شيطان بيرون در داخل اداره و بازار دو طرف تو صف كشيده، اعوذ باللّه بگو، چرا كه اگر به بيابان بروى، به گلّهاى برسى، سگ گلّه بخواهد به تو حمله كند، چه كار مىكنى؟ سريع در آغوش چوپان مىپرى، يك نهيب چوپان سگ را رد مىكند و مىگويد: اين گلّه عالَم سگش شيطانها هستند، هميشه در آغوش خدا بپر كه سگ به تو حمله نكند، يك نهيب به سگ بزند تا آرام شود و تو را رها كند و برود، والاّ بدون او چگونه مىخواهى از حمله سگ در امان بمانى؟ مگر بدون او تاكنون در امان هم ماندهايم؟! بدون او هرگز در امان نمىمانيم.
حكايت ليلى و مجنون
مىگويند: بيچاره مجنون اين قدر رنج كشيد تا بالاخره يك بار به خانه ليلى رسيد. وقتى به ليلى گفتند كه مجنون آمده، ليلى هم داشت ديوانه مىشد:
ز بوى زلف تو مفتونم اى گل
ز رنگ روى تو دلخونم اى گل
منِ عاشق ز عشقت بيقرارم
تو چون ليلى و من مجنونم اى گل15
ولى او را راه نداد و گفت: نگذاريد داخل اتاق بيايد، به كلفتها گفت كه او را به اتاق ديگر راهنمايى كنند. پرسيدند : شما دو نفر كه براى همديگر مىميريد! مجنون بيچاره رنج زيادى كشيده تا به تو رسيده، بگذار بيايد يك نگاه تو را ببيند. گفت : امكان ندارد. پرسيدند : چرا؟ گفت: چند روز بايد در اتاق بماند، بعدا او را خواهم ديد. پرسيدند : چرا؟ گفت: از آن محلّى كه براى ديدن من راه افتاده مىدانيد چشمش چه قدر قيافه نامحرم در آن رفته، بايد تمام آن صورتها و عكسهايى كه در چشمش است كاملاً پاك و محو شود و در اين چشم ديگر هيچ چيز نماند تا آماده ديدن من شود، نمىخواهم چشمى كه پر از غريبه است مرا ببيند، گوشى كه پر از صداى غريبه است، صداى مرا بشنود، زبانى كه پر از آلودگى است، اسم مرا تلفظ كند.
ادامه لذّت بخشترين ساعت
گفت: زن و شوهر دعوا داشتند، بالاترين لذت زندگى من همان ساعتى بود كه روى پشت بام بودم. زن به مردش گفت: پنجاه سال است كه با تو ازدواج كردهام، با داشتن تو ساختم، به نداشتن تو هم ساختم، به بودنت و نبودنت در خانه ساختم، با سلامت و مريضىات ساختم، خيلى وقتها دير آمدى، به انتظارت نشستم، چرا؟ فقط به اين اميد كه بيايى و مرا ببينى، اما امروز شنيدم كه ازدواج كردهاى و در زندگى من زن ديگرى را آوردهاى؟ از امروز به بعد ديگر اين زندگى و تو را نمىخواهم. گفت : روى پشت بام يكّه خوردم و به ياد اين آيه افتادم :
«إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَن يَشَاءُ ...»16.مسلماً خدا اين را كه به او شرك ورزيده شود نمىآمرزد ، و غير آن را براى هر كس كه بخواهد مىآمرزد .
همه گناهان تو را مىبخشم، الاّ اين كه كنار منِ خدا رفيق ديگر بگيرى، كه او را ديگر نمىبخشم، بايد تنها خودم را بخواهى، فقط مرا ببينى، لحظهاى براى تماشاى ديگرى نظر از من برندارى، اين حرف درست نيست كه من مىخواهم بنشينم امير المؤمنين را ببينم، چون پيغمبر فرمود: هر كس مىخواهد خدا را ببيند، على را ببيند. على ديدن غير خدا ديدن نيست كه پيغمبر فرمود: هر كس مىخواهد خدا را زيارت كند به كربلا برود حسين مرا زيارت كند، او كه غير خدا نيست. صحبت، صحبت غير خداست ؛ يعنى آن كسى كه مقابل او قرار گرفته و نمىگذارد به او برسم.
اعراض از حق شروع همه بدبختىها و بيچارگىهاست، اما روى آوردن به حق نقطه تمام خوشبختىها و تجارتى است كه سود آن ابدى است.
منازل ششگانه
بنا بود درباره چند مسئله توضيح داده شود از جمله مسئله تجليه، تخليه، تحليه و سرانجام مقام فنا. فنا هم به فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات تقسيم مىشود كه روى هم رفته شش مسئله مىشود، اما براى حركت در اين شش منزل نياز به مقدمهاى بسيار عميق و ريشهدارى داريم كه ابتدا بايد خودمان را به اين مقدمه برسانيم و اين مقدمه عبارت است از: آشكار كردن، ظاهر كردن، ايجاد كردن، ظهور دادن و تجلّى دادن. نمىدانم اسمش را چه بگذاريم، در هر صورت، اين مقدمه عبارت است از اين كه دل مركز عشق به وجود مقدّس او شود.
البته براى تحصيل يا تجلّى دادن عشق بايد منزل علم و به تعبير عرفا، منزل معرفت را طى كرد. اگر به كسى كه خدا را نمىشناسد بگوييم كه به خدا محبّت پيدا كن، واقعا نمىتواند، به كسى كه خدا را نشناخته نمىتوان گفت كه عاشق خدا شو، زيرا نمىتواند، با زور هم كه نمىتوان كسى را عاشق مولا كرد. اين عشق بايد عشق اختيارى باشد و به دست آوردن اين علم و معرفت هم مشكل نيست.
اگر به سلسله آياتى كه در قرآن مجيد چهره مقدّس او را معرّفى مىكند، ملاحظه كنيد و در آنها دقت نماييد به اين نتيجه مىرسيد كه همهكاره ما در عالَم اوست، او خالق ما، رازق ما، ناصر و ياور ما، پيروزكننده ما در جبههها، شوق ما، عشق ما، محبّت ما، محور ما، محبوب ما، معشوق ما، بارع ما، مصورّ ماست و ما هيچ كارهايم.
همين درختان ميوهاى كه سفرههاى ما را رنگين مىكنند، هيچ كارهاند و فقط به اشاره او ميوه مىدهند، خودشان كارهاى نيستند، همهكاره اوست. ما همين مقدار معرفت پيدا كنيم كه او نور ما، كمال ما و همه چيز ماست، خود به خود به او عشق پيدا مىكنيم. اين عشق اگر از طريق معرفت بيايد موتور وجود ما براى حركت دادن نفس ما به طرف آن شش منزل مىشود :
هر كه كند روى طلب سوى او
قبله زراج شود كوى او
عشق كه بازار بتان جاى اوست
سلسله بر سلسله سوداى اوست
عشق نه وسواس بود نِى مرض
عشق نه جوهر بود و نِى عَرَض
گفت به مجنون صنمى در دمشق
كِى شده مستغرق درياى عشق
عشق چه و مرحله عشق چيست
عاشق و معشوق در اين پرده كيست
عاشق يكرنگ حقيقت شناس
گفت كه اى محو اميد و هراس
نيست در اين پرده به جز عشق كس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز يك مصدرند
شاهد عينيّت يكديگرند
عشق كز آن مزرع جان روشن است
يك شررش آتش صد خرمن است
ما كه در اين آتش سوزندهايم
كشته عشقيم و به او زندهايم
آب خزر گر چه ز جان خوشتر است
چاشنى عشق از آن خوشتر است
عشق و شكايت ز ملامت كه چه
عاشقى و زهد و سلامت كه چه
اهل ملامت كه سلامت روند
راه سلامت به ملامت روند
گر تو در اين مرحله آسودهاى
عاشق آسايش خود بودهاى
چه كسى مىتواند براى رسيدن به او راحت باشد. 63 سال از نصف شب تا «اللّه اكبر» صبح ناله كرد. دربارهاش نوشتهاند كه در بيابانهاى مدينه و كوفه مثل آدم مار گزيده به خودش پيچيد «يَتَمَلْمَلُ كَتَمَلْمُلِ السَّليمِ»17، اشك ريخت و فرياد زد: «آه مِن قِلَّةَ الزّاد وبُعْدِ السَّفَر»18 اى محبوب من! ديدى عمرم تمام شد و كارى براى تو نكردم، به سوى تو مىآيم و چيزى براى تو نياوردم. چه چيزى چشيده بود كه مثل مار گزيده مىپيچيد، چه چيزى چشيده بود كه خوابش نمىبرد؟ چه چيزى چشيده بود كه وقتى امروز صبح بالاى بام مسجد كوفه آمد، نگاهى به افق كرد و گفت: هر دوى ما 63 سال است، بيدار مىشويم، اما من هر وقت بيدار شدم، تو خواب بودى، چه چيزى چشيده بود؟ چه عشقى در او روشن بود و تجلّى داشت كه از ماسوى اللّه از همان سن سيزده سالگى چشم پوشيده بود، غير خدا نمىديد، غير خدا نمىشنيد و غير خدا نمىخواست.
1 . انعام (6) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46.
2 . صف (61) : 10 ـ 11.
3 . نساء (4) : 13.
4 . بروج (85) : 11.
5 . مائده (5) : 3.
6 . شورى (42) : 11.
7 . صافات (37) : 35.
8 . انبياء (21) : 8 .
9 . مؤمنون (23) : 51 .
10 . نهج البلاغة: 2/160.
11 . نهج البلاغة: 2/160.
12 . بحار الأنوار: 10/432.
13 . بحار الأنوار: 4/45.
14 . ملك (67) : 2.
15 . ديوان اشعار باباطاهر
16 . نساء (4) : 48.
17 . شجرة طوبى: 1/111.
18 . شرح اصول كافى: 11/274