اعراض نفس از آيات خدا
بحث در مسئله اعراض نَفْس از آيات خدا بود. براساس آيه 46 سوره مباركه «يسآ» كه مىفرمايد :
« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1.و هيچ آيهاى از آيات پروردگارشان براى آنان نمىآيد مگر اينكه از آن روى مىگردانند .
آيهاى از آيات ما نمىآيد، مگر اين كه عدهاى از اين آيه ما اعراض مىكنند، روى برمىگردانند و از قبول آيه ما خوددارى مىكنند. گاهى آيات خدا نشانههاى حق در عالَم هستند. براى شناخت كلى توحيد براى يك انسان باانصاف يك آيه هم كافى است.
البته براى كسانى كه داراى مقامات عالى نفسى هستند، شناخت خدا احتياج به آيه ندارد. آنها با يك حركت نورى ولو در اول عمرشان، خدا را كشف مىكنند و به عبارت عارفان، به مقام شهود مىرسند. انسانى كه با چشم سر مىبيند، اگر قطعه قطعهاش كنند، قلبا برايش قابل انكار نيست، براى آنها هم كه از طريق قلب مىبينند، آن گونه خدا مشاهده مىشود و پردهها كنار مىرود:
« إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ امَنُوا بِاللّهَ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا »2.مؤمنان فقط كسانىاند كه به خدا و پيامبرش ايمان آوردهاند ، آن گاه [ در حقّانيّت آنچه به آن ايمان آوردهاند ]شك ننموده .
اينقدر اين گونه افرادكه به مقام شهود و كشف رسيدهاند، قيمتدارندكه خداوند متعال فرمودهاند: اگر در تمام كره زمين تمام انسانها عمدا و سهوا به من كافر شوند و فقط يك نفر از اين گونه افراد باقى بماند، همان يك نفر براى من كافى است.
در حديث ديگرى از احاديث قدسيّه آمده است كه مىفرمايد : اگر كل خلق عالَم به من كافر شوند و فقط يك نفر مؤمن به من ايمان داشته باشد، من روز قيامت را حتما برپا مىكنم و از اين كه كل عالم را به جهنم بكشم و فقط همان يك نفر را به بهشت بفرستم، هيچ باكى ندارم، چون همان يك نفر قيمت دارد، البته قيمت همان يك نفر هم به دليل خودِ حضرت حق است كه در او تجلّى دارد والاّ اگر حق را از او بگيرند، او هم بىقيمت مىشود، هيزم خشك مىشود، فرقش با هيزمهاى ديگر اين است كه هيزمهاى ديگر پا ندارند، راه بروند، اما اين هيزم پا دارد، راه مىرود، دهان هم دارد و مىخورَد.
حركت قلبى و علمى
آنها حسابشان جداست. آنها براى يافتن وجود مقدّس او حركت قلبى دارند نه حركت علمى، البته بعد از حركت علمى مىتوان حركت قلبى كرد، اما اكثر خداپرستان خدا را از طريق حركت علمى يافتهاند نه حركت قلبى. عشق براى يافتن خدا از طريق حركت قلبى است. توحيد علمى در درجه دوم قرار دارد، توحيد كشفى در درجه اول و درجه ممتاز قرار دارد.
توحيد ديگر هم توحيد عوام مردم است كه نه قدرت كشش مسائل علمى را دارند و نه قدرت كشش مسائل قلبى را، اگر علمىاش را نتواند قلبىاش را اصلاً نمىتواند. خيلىها هم هستند كه حوصله يافتن حقايق را از طريق علم ندارند، بلكه فقط به همين مسئله گوش قانع شدهاند، از پدر و مادر و معلم مدرسهشان شنيدهاند كه، عالَم خدا دارد و يك دليل بسيار ساده هم كنار اين مسئله برايشان گذاشتهاند كه هيچ بنايى بدون بنّا نمىشود، عالَم هم بنايى است كه بدون بنّا نمىشود، تا آخر عمرشان هم با همين حالت به سر مىبرند. عبادتى دارند، گناه و توبهاى هم دارند، در هر صورت، بعد از توبه اهل نجات هم مىشوند، اما صاحب مقام نيستند. اينها مانند تابلوى بىجانىاند كه نقّاشىهاى زيبايى به رويشان خورده است. عدّهاى هم كه حوصله علمى دارند، دنبال دليل مىروند، دنبال برهان و حجّت مىروند، دنبال كلام و فلسفه مىروند و از اين طريق به خدا مؤمن مىشوند. اين ايمان، ايمان علمى است. ايمان اولى ايمان عوامى بود.
چهار منزل در ايمان قلبى
ايمان ديگرى هم هست كه ايمان قلبى است كه تمام حرف قرآن روى همين ايمان قلبى است كه از طريق تصفيه به مقام شهود مىرسند كه خودِ اين مسئله، يعنى رسيدن به توحيد شهودى چهار منزل دارد كه عبارتاند از : مرحله تحليه، تخليه، تجليه و مرحله چهارم هم مرحله فناست كه بقاى اصلى بعد از رسيدن به اين مرحله چهارم به دست مىآيد ؛ يعنى در فناء فى اللّه انسان از بقاى باللّه سر درمىآورد كه آن جا خبرهاى عجيبى است. با پيمودن اين چهار مرحله (تحليه، تجليه، تخليه و فناء) انسان نفس را از 999 منزل مثبت عبور مىدهد كه تمام اين منازل هم در قرآن مجيد پايه، ريشه و اساس دارند. هزار منزل بر مبناى مسائل خودِ حضرت حق است. اين توحيد، توحيد كشفى است كه با طىّ اين منازل به دست مىآيد و زمانش هم بسيار طول نمىكشد. ممكن است يك نفر يك روزه اين جاده را طى كند، يكى هم استعدادش آن قدر قوى باشد كه در يك ساعت اين جاده را طى كند و به مقام شهود برسد.
توصيه انبياء و ائمه
شما درباره توحيد انبيا و ائمّه چه مىگوييد؟ ابراهيم چند سالگى به مقام شهود رسيد؟ صريح قرآن مجيد را بخوانيد. موسى بن عمران جوانى معمولى در بين مردم بود. يوسف بزرگوار جوانى بود كه تازه به سنّ بلوغ رسيده بود، اما در مقام توحيد شهودى بود. بنابراين، معلوم مىشود كه جوانى كه خداوند متعال قلم زيبايىاش را در او صد درصد به كار گرفته، به چنين مقامى رسيده است، چون فرمود: زيبايىهاى عالَم را اگر با صد نسبت بگيريد، گلها، درختها، ستارگان و شكل عالَم يك درصد زيبايىها است و خدا در ساختن يوسف 99 درصد آنها را خرج كرد. چنين آدمى در كاخ مصر هفت سال با زيباترين زن مصرى روبهرو بود، بعد از هفت سال در زندان تيره و تنگ و تاريك افتاد. قرآن مىگويد : در آن هفت سالى كه در كاخ بود، نيّت گناه هم نكرد. اين توحيد شهودى است. وقتى هم در آن زندان سخت افتاد، همين كه زندانبان در زندان را بست، زندانى با ديوارهاى خراب، زمين نمناك، اتاق كوچك و محلّ تاريك، مىگويد :
« رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ ...»3.يوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوبتر است از عملى كه مرا به آن مىخوانند .
آه كه بعد از هفت سال مصيبت چه راحت شدم. اين توحيد شهودى است. چنين نيست كه وقتى تمام دانه دانههاى موى سر و صورتمان سفيد شد، در پايان به توحيد شهودى برسيم، بلكه تا آخر ماه رمضان نشده مىتوان به توحيد شهودى رسيد.
تنها توحيد قلبى و شهودى قدرت دارد
بركاتى كه پيغمبر براى ماه رمضان شمردهاند، اين حرفهاى مهمى كه در كُتُب ما از قول حضرت مجتبى كه امشب شب ولادتشان است درباره ماه رمضان و مسائل نفسى، به خصوص وارد شده، اگر كسى به كار گيرد، در حدّ استعداد خودش به توحيد قلبى مىرسد. توحيد علمى خوب است، ولى قدرت زيادى ندارد، آن توحيدى كه انسان را به محبوبش مىرساند، توحيد شهودى است، كه اصلاً اين جا حرف ديگرى هم مىتوان زد و آن اين كه در توحيد شهودى خودِ خدا به طرف انسان حركت مىكند. خدا در قرآن مجيد مىفرمايد : شما يك قدم براى من كوشش مىكنيد و من قدمها به طرف شما باز مىكنم: «لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»4، يعنى چه؟ اين آيهاى كه خدا مىگويد، نَفْس از او اعراض مىكند، گاهى نشانه حق است، هر موجودى در عالَم آيه حق است: «وفى كُلِّ شَىْءٍ لَهُ آيةٌ تَدُلُّ عَلى أنَّهُ واحِدُ» ببينيد قرآن مجيد چه مىگويد:
« وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ »5.و شب و روز و خورشيد و ماه را نيز رام و مسخّر شما قرار داد ، وستارگان هم به فرمانش رام و مسخّر شدهاند ؛ قطعاً در اين [ حقايق ]نشانههايى است [ بر توحيد ، ربوبيّت و قدرت خدا ] براى گروهى كه تعقّل مىكنند .
معناى شب
چه كسى دنبال من است تا به او آدرس بدهم. شب آدرس من است، روز آدرس من است، شب يعنى چه؟ اگر كسى بخواهد معناى شب را بفهمد، حداقل بايد هزار صفحه كتاب علمى مطالعه كند كه شب در عالَم چه موقعيّتى است؟ اين هزار صفحه هم موقعيّتهاى مادى شب است. خود من در همين زمينه نزديك به شصت كتاب را ديدهام كه البته هر كدام از اينها هم اشارهاى به مسئله شب دارد. شب از آيات و نشانههاى خداست، آيينه رخسار اوست، تازه كتابهايى هم كه درباره شب نوشتهاند، آثار مادى شب را نوشتهاند، اما براى آثار معنوى شب، بايد قرآن مجيد را ببينيد. اين قدر كه خدا از شب حرف زده، از روز حرف نزده است : « وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِينَ لَيْلَةً . . .»6 نه «نهارا»
« وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ »7 چهل شب او را دعوت كردم تا مهمان خصوصىام شود، چون هر حركتى از عبادِ من بوده، بيشتر در شب بوده، معراج در شب بوده است.
امام حسين به عمر سعد فرمود: امشب را به ما مهلت بده، روز كه مهم نيست مىآييم كشته مىشويم، شب را مهلت بده كه كار داريم.
زينالعابدين عليه السلام مىفرمايد: من سخت مريض بودم، اما از سر شب تا صبح مانند كندوى عسل كه از آن زمزمه مىآيد،از خيمهها صداى زمزمه و مناجات به گوش مىرسيد.
همين كه آفتاب غروب مىكرد، اولياى خدا بسيار خوشحال مىشدند و مىگفتند: وقت مهمانى است و بايد آماده رفتن شويم، روز را خودش گفته:
«وَ جَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً »8.و روز را وسيله معاش مقرّر كرديم .
در روز سراغ كسب و كار برويد.
روز از آيات من است : « اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ »9 خورشيد آيه من است، ماه آيه من است :
« وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَاتٍ»10 ؛ همه اينها نشانهاند، نشانه چه كسى؟ نشانه من هستند، شما انصاف به خرج بده يك آيه از آيات مرا كه ديدى براى يافتن من از طريق يافت علمى عقلى كافى است.
حالا فعلاً به جاده علمى و فكرىاش بيا تا به جاده قلبىاش برسى، اول مسلّح به سلاح معرفت علمى شو، بعد آن گاه كسانى كه اهل اسرار هستند، اسرار حركات قلبى را در اختيارت مىگذارند. تعداد زيادى از بزرگان دين ما بودند كه شاگرد را امتحان و قبول مىكردند و به همان كسانى هم كه امتحان و قبول مىكردند، مىفرمودند: درس مىدهيم، اما در ضمن درس هر كسى تحمّل نداشت، شركت او در درس حرام شرعى است.
امير المؤمنين اشك ريخت و مىفرمود : در اين دنيا كسى را ندارم تا مطالبى را كه دارم به او بگويم. اولياى خدا گاهى در بعضى از زمانها فريادشان بلند بود و مىگفتند: مُردَم از حسرت فهم درست، چرا مردم در اين چهارچوب عالَم طبيعى حبس هستند؟ چرا بالا نمىآيند تا اولياى خدا هم حرفشان را بزنند؟ گاهى هم كه انسان با اولياى الهى تماس مىگيرد، سؤال مىكند، مىگويند به كتابها مراجعه كنيد، خودت حرفى بزن، مىگويند خودم چيزى ندارم ؛ يعنى چيزى مطابق با خورَنْدِ تو ندارم. اين نالايقى من چه قدر بايد طول بكشد كه شما چيزى مطابق با خورند من نداشته باشيد كه به من بدهيد، تا چه زمانى مرا نامحرم مىدانيد؟
نَفْس آيهاى كه از آن اعراض مىكنند
پروردگار مىفرمايد: از آياتى به اين روشنى كه با مختصر حركت فكرى در يك موردش انسان خدا را مىيابد، اعراض مىكنند، عمرى را در غفلت به سر مىبرند، پيش من و دائم با نشانههاى من هستند، كنار فلشهايى كه مرا نشان مىدهند، اما خوابند و در غفلت، مُعْرض هستند. يك آيه، آيه نفس است كه عالَم كبير است، عالَم الهى است، مركز غوغاى تمام حقايق عالَم است، مركز همه لطافتهاست، مركز عشق و محبت است، مركز كششها و جاذبهها و دافعههاست، اين عالَم چيزهايى از وجود انسان مىسازد كه مواردش را قرآن بيان مىكند. در بحثهاى بعد اگر خدا بخواهد مطرح مىكنم.
از نفس كه آيهاى از مهمترين آيات الهى است، اعراض دارند. اين نفس كه آيهاى در قرآن مجيد است، خداوند مىفرمايد: از طريق نفس خودتان، حتى مىتوانيد به حقيقت آسمانها و زمينها برسيد. از طريق نفستان مىتوانيد به شناخت بسيارى از واقعيّات دست پيدا كنيد. اعراض به چه معناست؟ به اين معنا كه علنا اين قدر
بدبخت مىشوند كه اعلام مىكنند خودمان هم خودمان را نمىخواهيم.
از يك طرف، از آياتى كه نشان دهنده حق است در خلقت اعراض مىكنند و مىگويند نمىخواهيم خلقت را ببينيم، بگذار كور زندگى كنيم. از طرف ديگر، اين قدر بيچاره مىشوند كه از نفس خودشان هم اعراض مىكنند و مىگويند خودشان را هم ديگر نمىبينند، كور هستند با اين كه هيچ كس نزديكتر از خودِ انسان به انسان نيست، اما ديگر خودش را هم نمىخواهد.
خودكشى اينها بسيار بالاتر از آن كسى است كه چاقو به خودش مىزند و خودش را مىكُشد، البته كسى كه به خود چاقو مىزند يا زهر مىخورد، بلافاصله بعد از مرگش، گرفتار عذاب مىشود و الى الابد هم معذّب است، اما عذاب كسى كه با زهر خودش را مىكُشد با عذاب كسى كه اعراض از خود مىكند و خودش را نمىخواهد، بسيار فرق مىكند. آن كسى كه خودش را براى خدا نساخته، خودش را نساخته، والاّ هر كس خودش را بخواهد فقط براى خدا خودش را مىسازد.
در يك تفسير قرآنى ـ تفسير هشت صد سال پيش ـ در ذيل آيه «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ »11 اين قطعه كوتاه آموزنده را نقل كرده كه: روزگارى بود كه غلام و كنيز خريد و فروش مىشد، گفت: به مغازهاى براى خريد غلام رفتم، هفت يا هشت غلام داشت، عين جنس را به مردم مىفروختند. اسلام آمد ريشه اين مسئله را كند. آن مقدارى هم كه خودش دست داشت، غلام و كنيز فروشى فقط براى اصلاح و تربيت عباد خدا بود، هيچ هدف ديگرى نداشت. غلام كافر را مىآورد تبديل به انسانى به تمام معنا الهى مىكرد .
حكايت مرد ژوليده و ژندهپوش
زُهرى كه از علماى سنّىهاست و همه قبولش دارند، مىگويد: در مدينه قحطى شده بود و باران نمىآمد. مردم براى نماز باران رفتند. روز اول نماز خواندند، دعا كردند، ولى باران نيامد. روز دوم دعا كردند، نماز خواندند، باز هم باران نيامد. روز سوم دعا كردند و نماز خواندند، باران نيامد. همه در حال برگشتن بودند كه كنار يك تپّه خاكى مرد ژوليده و ژندهپوشى را ديدم كه صورتش روى خاك است و از حال خودش خارج است. پشت تپّه گوش دادم، ديدم كه مىگويد : مولاى من! من كه آبرو ندارم، اما اين صورتم را هم از خاك برنمىدارم تا باران بفرستى.
با خدا بسيار خودمانى شده بود. در عين ذلّت و تواضع، گريه مىكرد و مىگفت: تا باران نيايد، تا آسمان گريه نكند، من گريهام را قطع نمىكنم. ابر شد و باران گرفت، خدا را شكر كرد و بلند شد كه برود، به آرامى دنبالش رفتم، چراكه از اولياى خدا بود. خانهاش را پيدا كنم تا نوكرش شوم.
اين علمى كه ما داريم چه فايدهاى دارد؟ آن گاه كه عالِم نبوديم باز تواضعى داشتيم، باز سلامى به مردم مىكرديم، چند روزه كه رفتيم علم آموختيم، اين علم همه دردى براى ما آورد، درد ريا، تكبّر، دورويى، غرور، عُجب، اين چه علمى بود؟
دنبال او رفتم، متوجه شدم كه به خانه زين العابدين آمده است، در زد و داخل شد. ده دقيقه ايستادم، بعد در زدم، به حضرت عرض كردم آقا جان! ما غلام نداريم، يكى از اين غلامانتان را به ما ببخشيد، فرمود: عيبى ندارد. دستور داد همه آمدند، فرمود: كدام يك را مىخواهى؟ گفتم: هيچ كدام را نمىخواهم آن كسى كه من مىخواهم در بين اينها نيست، ديگر نداريد؟ فرمود: يك غلام هم داريم كه از اول خودش كار تيمار اسبها و حيوانات را قبول كرده است، به يكى از غلامان فرمود:
به او هم بگو بيايد. تا بيرون آمد.
زهرى ديد كه همان كسى است كه زمين را به آسمان دوخت، همان كسى است كه به خدا گفت تا آسمانت به زمين گريه نكند، من گريهام بند نمىآيد. گفت: اين را مىخواهم. حضرت فرمود: مىخواهم تو را به اين آقا ببخشم. روى دست و پاى زين العابدين افتاد و گفت : اگر مرا از اين خانه بيرون كنيد، مىميرم، آخر من هر چه يافتهام اين جا يافتهام، به هر جا رسيدهام، از اين جا رسيدهام، هر چه كاسبى كردهام، اين جا كاسبى كردهام. فرمود: زهرى بگذر از او، گفت: به او گفتم غلام واللّه باللّه مىخواهم تو را ببرم آزادت كنم، بعد خودم بنده تو شوم، مىخواهم تو را به خانهام، ببرم، همه چيز را به تو بدهم، لباسهاى تو را بگيرم، خودم بپوشم. گفت: برو آقا جان، برو.
حقيقت بندگى
انسان بايد با محبوبش چنين باشد، همه دنيا هم كه به آدم بگويند تو را مىخواهيم، ما بايد گريه كنيم و بگوييم برو، بگذار ما پيش محبوبمان بمانيم، بگذار همان جايى كه هستيم باشيم. اى لباسها، اى مقامهايى كه نشانههايتان كنار آستينها و روى شانهها خورده، ما را از محبوبمان نگيريد، اى عنوان وكالتها و وزارتها به ما رحم كنيد، ما را از محبوبمان نگيريد، اى عنوان فرماندهى، اى عنوان حجّت الاسلامى، اى عنوان بيخودِ بىربطِ دانشمندِ محترم جناب آقا شيخ ... ما را از محبوبمان نگير. حالا گرفته يا مىخواهد بگيرد؟ گرفته، بزنيد، ما را برگرديد، ببين چه ساده هستيم كه داريم مىگوييم نگير، گرفته و خورده و بُرده، تازه ما از خواب بيدار شدهايم و مىگوييم ما را نگير، ما را كجا نگيرد، الان بايد التماس كرد كه دستتان را از روى ما برداريد، ما را رها كنيد. گفت: آمدم بخرم چند غلام را در معرضم گذاشت، يكى از آنها را پسنديدم آقا جان! من مىخواهم تو را بخرم. بِخَر. ـ اسمت چيست؟ ـ تقى. ـ در روز چه قدر كار مىكنى؟ ـ ده ساعت. ـ چه مىخورى؟ ـ فلان غذا. ـ چه مىپوشى؟ ـ فلان پارچه. گفت: تو را نمىخواهم، به مغازه ديگرى آمد، آقا غلام داريد؟ ـ بله . ـ يك غلام مىخواهم.
ـ شش يا هفت غلام را در معرض گذاشت، يكى از آنها را پسنديدم. ـ اسمت؟ ـ احمد. ـ چه مىخورى؟ ـ فلان غذا. ـ چه مىپوشى؟ ـ فلان لباس. تو را نمىخواهم، به مغازه ديگرى آمدم، آقا غلام داريد؟ ـ بله . ـ شش يا هفت غلام را در معرض گذاشت. ـ چهرهاى بين آنها بود كه بسيار پسنديدم، پرسيدم : اين فروشى است؟ گفت: بله. گفتم: اسم تو چيست؟ نگاهى كرد و به من گفت: هر چه مولا مرا صدا بزند. من اسم ندارم، رسم ندارم، تو دوست دارى مرا چه صدا بزنى، اسم من همان است. مولاى من دوست دارد مرا چه صدا بزند، فقط دوست دارد در قيامت به من بگويد عبدم! اگر نباشم ديگر صدايم نمىزند ومن در قيامت معطّل هستم، مىبينم همه را صدا مىكند، اما اسم مرا نمىبرد، به همه مىگويد: على بيا، فاطمه بيا، حسن بيا، حسين بيا، ابراهيم بيا، موسى بيا، اما هر چه گوش مىدهم، مرا صدا نمىكند؟!
آن گاه اگر ادامه پيدا كند و اصلاً صدايم نكند و در محشر تك و تنها بمانم و ملائكه عذاب بيايند و بگويند بفرماييد، مىگويم : كجا مىبريد مرا؟ بگذاريد مولاى من مرا هم صدا كند. مىگويند: آخر او مولاى تو نيست، در قرآن مىگويد : من كه مولاى همه نيستم: « اللّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا »12 ديگران «مَولاهُمُ النَّارُ» آتش مولاى آنهاست، مولايشان صدايشان مىكند، آن گاه قرآن مىگويد: فرياد از آتش جهنّم بلند مىشود كه: «تَصْلَى نَارًا حَامِيَةً »13 شعله از جهنّم بيرون مىزند يك دور در محشر مىزند، تمام مشترىهايش را جمع مىكند، آن گاه چه كسى مىتواند فرار كند، در آن جا آن گاه انسان به اين حقيقت مىرسد كه : «ولا يُمْكِنُ الفِرارُ مِنْ حُكُومَتِكَ» اما اگر بخواهى در قيامت ما را صدا بزنى، دير است، همين جا يك دفعه ما را صدا بزن كه به قول خواجه هرات :
اگر يك بار گويى بنده من
تا عرش رود خنده من
يك بار صدا بزن، عمرى را خواب بودم و نفهميدم، تو را نشناختم، با اين كه همه جا بودى، با اين كه تمام موجودات عالَم فلش نشان دهنده تو بودند، با اينكه رخسار زيباى تو در آينه عالَم براى همه پيدا بود، يك شب بلند شويد برويد در بيابان در اين آبها، در اين چشمهها، در اين رودخانهها چه صداهايى از اين حيوانات بلند است، امام مىفرمايد: همه آنها در شب تسبيح خدا مىگويند، يا ربّ يا ربّ مىگويند، يا اللّه يا اللّه مىگويند، شما در چه حالى هستيد؟
گفت: آقا جان من اسم ندارم، رسم ندارم. عبد آن است كه اسم نداشته باشد، عبد آن است كه وقتى از او مىپرسند، اسمت چيست، بگويد: عبد اللّه، من اسمى ندارم، من نوكر هستم، مطيع هستم، عبد هستم، از خودم اسمى ندارم، اسمى هم كه پدر و مادرم روى من گذاشتهاند، براى اين بود كه در خانه بين بچهها اشتباه نشود والاّ من اسمى نداشتم. وقتى متولد شدم، اسمى نداشتم، از دنيا هم كه مىروم، بعد از چند روز كه سنگ قبرم پا مىخورد، باز هم اسم ندارم، خيلىها در قبرستان قبرم را نگاه مىكنند كه خراب و بىسنگ است، مىگويند: اين بيچاره كيست؟ مىدانند كه من اسمى ندارم، چه اسمى، اين اسمهايى كه ما روى خودمان گذاشتهايم، همه قلابى است، اين تابلوهايى كه درست كردهايد، گروه و حزب و دسته و هيئت، همه قلابىاست. ـ اسمتچيست؟ ـ عبداللّه. ـ اسمتچيست؟ ـ هرچه مولا مرا صدا كند.
ـ گفتم: آقا جان اسم ندارى، رسم ندارى، لباس كه مىپوشى چه نوع لباسى است؟
ـ گفت: هر لباسى كه مولا به من عنايت كند. من نه اهل رنگ هستم، نه اهل ريخت و نه اهل پارچه، تو چه عنايت مىكنى؟
ـ پرسيد : چه مىخورى؟
ـ گفت : هر چه عنايت مولا باشد.
ـ گفت: اين معناى عبدى را فهميده است. اين را بايد خريد و بُرد، لباس خودمان را به او بپوشانيم، لباس او را به خودمان، اين آقا كيست كه ناشناخته بين غلامان افتاده؟ ... .
1 . انعام ( 6 ) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46 .
2 . حجرات (49) : 15.
3 . يوسف (12) : 33.
4 . عنكبوت (29) : 69 .
5 . نحل (16) : 12.
6 . اعراف (7) : 142.
7 . اعراف (7) : 142.
8 . نبأ (78) : 11.
9 . نحل (16) : 12.
10 . نحل (16) : 12.
11 . فاتحه (1) : 4.
12 . بقره (2) : 257.
13 . غاشيه (88) : 14.