اعراض نفس از حق
درباره ارزش، قيمت و موقعيت نفس در وجود مطالبى در دهه اول ماه مبارك رمضان گفته شد و دانستيم كه نفس در وجود انسان از مهمترين موقعيّت برخوردار است. نفس داراى انواع استعدادهاى بسيار مهم است كه اگر انسان به آن استعدادها با راهنمايىهاى صاحب نفس كه خداست، برسد و به تعبير پيغمبر اسلام آن استعدادها را مؤدب به آداب خدا كند، از انسان وجود باارزشى، حتى مافوق ملائكه و عرش خدا به وجود مىآيد.
بحث ديگرى تحت عنوان «اعراض» كه در قرآن مجيد در سورههاى مختلف و متعدّد آيات بسيار مهمى دارد، مسئله اعراض نفس از حق و روگردانى آن از واقعيّتها مطرح شد. عنوان مطلب آيه 46 سوره مباركه «يسآ» است، در آن جا كه خداوند متعال مىفرمايد :
« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1 .
آيهاى از آيات ما نيامد، مگر اين كه گروهى از آنها اعراض كردند و اعراض به معناى روگردانى است، به معناى پشت كردن به حق است، و اين اعراض هم در وجود انسان معمولاً كار نفس است و وقتى نفس اعراض كند، ارتشى كه در اختيار اين نفس است كه عبارت باشند از اعضا و جوارح انسان، همه آنها هم اعراض خواهند كرد، چون وضع نفس در وجود ما مانند يك فرمانده كل است، تمام نيروها و قدرتها متمركز در او هستند و اوست كه اگر متخلّق به اخلاق الهى شود، مشكلات حل خواهد شد. دستور شديد هم به اين معنا داده شده است كه :
«تَخَلَّقُوا بِأخلاقِ اللّهِ وَتَأدَّبُوا بآدابِ الرُّوحانيِّينَ»2 .
نفستان را متخلّق به اخلاق خدا و مؤدب به آداب روحانيّون كنيد، كه منظور از روحانيّون در اين گفتار پيغمبر اكرم، عباد شايسته خدا هستند، بندگان حقيقى خدا در هر لباسى كه هستند، آنهايى كه در حقشان مىتوان گفت كه لطيفترين و نورانىترين موجود عالَم هستند، البته اين نورى كه آنها دارند، نور معنوى است.
لطافت نفس
قرآن مجيد مىفرمايد: اين قدر اين نور شديد است كه در قيامت خودش را آشكار و ظاهر مىكند. به مسئله منزّه شدن نفس به نور الهى در بحثهاى آينده اشاره خواهيم كرد. هم چنين به آيات مهمى كه در قرآن مجيد در اين زمينه هست نيز اشاره خواهد شد. به بسيارى از مسائل مهمى كه نفس را لطيفترين حقيقت عالَم مىكند، از قول كسانى كه لطيف شدهاند و خودشان راه را طى كردهاند، نه كسانى كه در تاريكى سنگى را به هدف زدهاند، پرداخته خواهد شد.
بيان اين مسائل منوط به اين است كه خدا به همه ما لطف كند، چون همه ما سخت محتاج هستيم. آن چه در اين جا بيان مىشود از كتابهاست، اما اگر خودِ انسان به آن لطافت و به آن نورانيّت برسد، در صريح قرآن مجيد است كه به كشف بسيارى از حقايق عالى كه در كتابها نيست و لازم هم نبوده بيان شود، نايل خواهد شد. خيلى از مسائل است كه فقط با لطيف شدن قابل درك است و خطابى نيست. حافظ مىگويد :
بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه درس عشق در دفتر نباشد3
چگونه لطيف شويم؟
قرآن هم راهنمايى مىكند چه كار كنيم كه لطيف شويم؟ چون قدرت پرواز نفس بسيار زياد است، اگر او برود، عقل را براى اتّصال به عقل مطلق با خودش مىبرد و اگر نرود، عقل را زندانى مىكند و نمىگذارد اصلاً كار كند، چون بسيار قوى است، هم در طرف مثبت قدرت زيادى براى پرواز دارد و هم در طرف منفى قدرت زيادى براى بدبخت شدن دارد.
بنابراين، اگر او از زندانهايى كه به سه تاى آنها اشاره خواهد شد، آزاد شود ممكن است بگوييم كه تمام منطبعهاش را با خود مىبرد. اين بردن، بردن معنوى است نه اين كه خيالى باشد. اگر كسى به لطافت كامل برسد، از زمين گم مىشود، نه روى همين زمين است و در عين لطافت خواهد بود، مگر انبيا كجا بودند؟ انبيا كه از آسمانها با ما تماس نداشتند، مهمترين عارف عالَم كه واقعا كلمه عارف برازنده او است، وجود مقدّس امير المؤمنين است، مگر ايشان كجا بودند؟ همين جا، اما با اين كه او را در زمين مىديدند، وجود مقدّسشان فناى در حق بودند ؛ يعنى پيوستگى كاملى با نور حضرت حق پيدا كرده بودند. انگار فكر مىكردى كه ديگر على نيست، كسانى كه چشم حقيقتبين داشتند، ديگر على را نمىديدند، بلكه خدا را در آيينه اين انسان در تجلّى مىديدند. آنها با علىّ بن ابىطالب به عنوان يك انسان معامله نمىكردند.
سخنرانى سلمان در مدح على
سلمان يك سخنرانى دارد كه مرحوم طبرسى در كتاب بسيار مهم « احتجاج » آن را نقل كرده است. او اين سخنرانى را در مدينه در مسجد براى مردم بيان كرد. در اين سخنرانى به اين مطلب اشاره مىكند كه: من حرفى دارم كه مخالفترين مخالفان شما هم نمىتواند منكر اين حرف من شود، چون همه شما حقيقت اين حرف مرا با چشم و گوش و وجودتان در زمان پيغمبر لمس كردهايد.
اگر كسى بگويد اين حرفى كه تو مىزنى، درست نيست، بايد در دهانش زد، نمىتواند بگويد درست نيست و آن اين است كه : شما بعد از مرگ پيغمبر دست از على برداشتيد، در حالى كه اين حرف من مثل روز روشن است كه اگر كسى با علىبنابيطالب اتّحاد ارادى، اخلاقى و عملى پيدا كند، اگر كنار دريا برود، بخواهد از اين طرف دريا به آن طرف برود و بلم و كشتى نباشد، معطّل كشتى نمىشود، بلكه يك «يا على» مىگويد و از روى آب مثل برق رد مىشود.
گفت: كدامتان منكر اين حرف هستيد كه با گفتن يك «يا على» از روى آب دريا بدون اين كه آدم فرو برود، از كشتى سريعتر رد مىشود؟ همه سرها را پايين انداختند. گفت: با گفتن يك «يا على» انسان هر مرغ حلال گوشتى را اراده كند كه در خانهاش بنشيند، خودِ آن مرغ اگر در هندوستان باشد، پر مىكشد و به اتاق مىآيد، او را مىگيرد، مىكُشَد، مىخورَد و بعد هم عبادت خدا را به جاى مىآورد. كدام يك از شما منكر اين حرف هستيد؟ اگر كسى «يا على» بگويد و اراده كند به خدا برسد، به خدا مىرسد، كسانى كه چشم باز داشتند، على را دور مىديدند، اگر كسى به اين لطافت برسد، گيرندگىاش گيرندگى خدايى مىشود، ديگر اين بحثى ندارد، دليل هم ندارد، انسان بايد راه بيفتد، برود، برسد و حق را ببيند كه عين واقعيّت است، آن چنان كه رفتند و رسيدند و نشان هم دادند.
حالا اگر كسى بگويد كه قواعد علمى نمىتواند اين مسائل را قبول كند و اين مسائل مافوق علم است، علم مجموعهاى از روابط بين عناصر است، علم كارى به عالَم معنا ندارد، بلكه روابط نبات را با ازت و اكسيژن و هيدروژن و خاك و املاح آبى را بيان مىكند و اين ارتباطى به حركت انسان براى فناى فى اللّه ندارد، چه دليلى اصلاً بين روابط نباتات و عالَم براى اين موضوع هست؟ اصل اين علم غريبه از اين حرفهاست؟ بايد گفت كه آيا اصل علم را قبول ندارى؟ آيا اين علم غريبه از اين حرفهاست؟ دنيا قبول ندارد، دنيا غريبه از آخرت است؟ دنيا غريبه از غيب و باطن است؟ علوم مادى مجموعهاى از روابط عناصر با همديگر است.
ما هر چقدر هم معطّل بنشينيم تا قواعد مربوط به اكسيژن و هيدروژن حرفهاى ما را تأييد كند، تا قيامت هم درى براى تأييد باز نمىكند، چون اصلاً بيگانه از اين حرفهاست : كه علم عشق در دفتر نباشد، صاحب جاى ديگر است. اگر بحث درباره دنيا باشد، انسان علوم خودِ دنيا را درباره دنيا بحث مىكند. موسى بن عمران چوب خشكى را در بيابان طبق صريح قرآن به سنگى تبديل كرد كه به زمين نچسبيده اما بيست نفر مىتوانند سنگ را روى زمين حركت دهند. گاهى سنگى در دل زمين است، مىگوييم زيرش آب بود و ما نمىدانستيم، اما موسى چنان با عصا محكم به سنگ زد كه شكافت و آب بيرون زد اين هيچ چيز نيست؟ آب بوده و سنگ روى آن بوده و كسى نمىدانسته و چوبى به سنگ خورده، آب بيرون زد و اين تير به تاريكى زدن است؟ اين اصل مهمى نيست؟ آيا يك ارمنى، يك يهودى، يك مشرك هم ممكن است در حال كشاورزى كلنگش به سنگ بخورد و يك مرتبه آب بيرون بزند؟ پس اين لطف شده كه اين كار را كرده، اين كه نَفْسش مجسمه شيطان است، چه لطافتى دارد؟
چوب خشك موسى و سنگ
خدا در قرآن مىگويد كه چوب خشكش را به سنگى كه زيرش هم هيچ چيزى نبود و آب بود و مىشد حركتش داد، مىزند : « فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ »4 ؛ پس گفتم چوب در دستت را به سنگ بزن، روح لطيف است، ارتباط هم دارد، ارتباطش هم از «قُلْنَا اضْرِب» پيداست. دست ديگر دست موسى نبود، دست خدا بود والاّ از چوب خشك چه كارى برمىآيد؟ قواعد نجارى بايد اين حرف را تأييد كند، چرا كه بيگانه از اين حرف است، قواعد فيزيكى بايد اين حرف را قبول كند.
اين كه بيگانه از اين حرف است را عقل من بايد بپذيرد، عقل من اصلاً قدش به زندگى من نرسيده كه من اين قدر آلوده هستم. يك خرده مغز به اندازه مغز گوسفند در كلّه ما گذاشته شده با همان مغز بىحركت و بىارتباط هر چه را در عالَم قبول داشتم، مىگويم درست است، هر چه را قبول نداشتم، مىگويم نادرست است.
اما بايد گفت كه تو اصلاً بيگانه از همه جا هستى، تو نبايد بگويى، بلكه آشنا بايد بگويد كه چه چيزى درست است، آشناترين آشناها هم خداست كه مىگويد درست است. چه كسى آشناتر از همه در عالَم به موجودات است؟ چه كسى نزديكتر است، چه كسى رفيقتر است؟ چوب را به سنگ زد : « فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْناً »5 ؛ از آن يك سنگ دوازده چشمه آب بيرون آمد. در باطن عالَم خبرهاست، ولى اين خبرها تنها در صورتى به او مىرسد كه موسى شود. اگر چنين اسلحهاى را كه دست موسى دادند، دست شما مىدادند، آيا شما هم به باطن عالَم مىرسيديد؟ اين خبرها را خبردارها مىدانند، بىخبرها كه نمىدانند چه خبر است. بىخردان چه مىدانند چه خبر است؟
ابن سينا با همه عظمت علمىاش مىگفت: جرأت انكار هيچ چيز را ندارم، هر چه به من مىگويند مىترسم بگويم نه . يكى از پهلوانترين پهلوانان علم در كره زمين ابن سيناست.
صدر المتألهين كه خودش از رسيدهها بود با آن يد بيضاى علمىاش ابن سينا را قبول دارد. صدر المتألهين بيست درصد دانشش را، پنجاه سال پيش استاد خوانده بود، هشتاد درصدش را هم از طريق لطافت به دست آورده بود. وقتى انسان به كتابهاى مهم او مراجعه مىكند، در بيشتر صفحاتش مىبينيد كه يك مرتبه مطلب را رها مىكند و يك تيتر مىزند: «حقيقةٌ عرشيّه». چيزهايى مىگويد كه در هيچ كتابى نه بوده و نه تاكنون نوشته شده است، بعد در پايان هم مىگويد: آن چه را برايتان نوشتم مىدانيد از كجا نقل مىكنم؟ خدايم دستم را گرفت، نشانم داد و من در كتاب آوردم، يك جا مىبينيد تيتر مىزند «برهانٌ نيّرٌ عرشى»، مىگويد اين حرف مال فرش نيست، تا آن جا رفتهام، آن جا ديدهام و در كتاب آوردهام. هيچ كدام از اين قواعد علمى نه مىتواند اينها را تأييد بكند، نه نفى، چون قواعد علمى بيگانه از اين حرفها هستند.
ممكن است دكترى در ايران از نظر جراحى نظير نداشته باشد، فيزيكدانى در ايران در خاورميانه بىنظير باشد و بگويد كه اين حرفها را علم من قبول نمىكند، براى اين كه تو غريبه غريبهاى، تو نسبت به اين حرفها جاهل محض هستى، قرآن
هم مىگويد جاهل هستى : « يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا »6. قرآن مىگويد سواد دنيايىات خيلى بالا است : « يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا »، بله، ظاهر در و ديوار را خوب مىفهمى :
« وَهُمْ عَنِ الاْخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ »7، اما يك هزارم ميلىمتر از پشت پرده اطلاع ندارى و آن را نمىفهمى، ولى بايد اين پرده را شكافت، بايد اين ديوار را خراب كرد، بايد از اين زندان بيرون آمد تا ببينى كه بيرون از زندان چه مملكتى است؟ تا ببينى پشت اين گنبد مينويى عالَم چه خبرهاست؟
مقام و منزلت سلمان
پيغمبر بعد از نماز صبح به آن مرد فرمود : حالت چطور است؟ گفت اجازه مىدهيد از اين گنبدى كه روى ماست به نام دنيا، سرم را بيرون كنم از آن پشت خبر بدهم كه چه خبر است؟ اجازه مىدهيد كه اين قيافههايى را كه در مسجد نشستهاند، از تك تك آنها خبر دهم كه در چه طبقهاى از جهنّم قرار دارند؟ كدام را در كجاى بهشت مىبينم؟ اجازه مىدهيد خطّهاى داخل قلب اين مردم را برايتان بخوانم كه چيست؟ فرمود : نه، ولى حال خودت را بگو، به حال مردم كار نداشته باش، مىدانم كه مىدانى، اما هر دانستهاى را كه نبايد گفت، اهل خبر كجا هستند، محرمها كجا هستند، تو مىخواهى پيش نامحرمها چه بگويى؟
به سلمان مىگفت : سلمان جان چيزهاى مربوط به خودت را براى ابوذر تعريف نكن؟ بعضىها چه خبرهايى از عالَم گرفته بودند؟ اگر ابوذر نامحرم سلمان باشد، واى به حال ما، ما كه به همه نامحرم هستيم و آن گاه روىمان را باز كرديم و به همه مىگوييم ما را تماشا كنيد، يا رسول اللّه، ما را ببين، يا حسين، ما را ببين، يا على، ما را ببين، از همه بدتر اى خدا، ما را ببين، خودش كه گفته به نامحرم نگاه نكنيد، خودش قانون خودش را بشكند، من بايد محرم شوم تا مرا راه دهند، آن گاه بعد از آن كه محرم شدى، كارت بسيار سخت مىشود، اگر محرم شدى، بايد بيش از گذشته دهنت بسته شود:
چو محرم شدى واقف خويش باش
كه محرم به يك نقطه مجرم شود
همين كه محرم شدى، يك لحظه به درخت خودبينى نزديك شدهاى، آن گاه فريادش بلند مىشود كه :
« فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ »8.
مردى كه مىخواست اسم اعظم را بياموزد
پيش استاد آمده بود تا اسم اعظم را بياموزد : «عَلِّمْنى اِسْمَ الأعظَمْ»9. استاد اين همه ما پيش تو درس خوانديم، اسم اعظم را به ما ياد بده، هيچ چيزى نگفت. مدتى گذشت دو مرتبه به استاد التماس كرد، استاد اسم اعظم را ياد بده، هيچ چيز نگفت.
روزى استاد جعبه دربستهاى را به شاگردش داد و گفت : بيست سال است پيش من درس مىخوانى، خيلى هم به تو علاقه دارم، بسيار هم آدم خوبى هستى، اين يك كار را براى من انجام بده، من اسم اعظم را به تو مىآموزم. گفت: جانم را مىدهم.
گفت: اين جعبه را به فلان ده ببر، مرد بزرگوارى كه قيافهاى نورانى دارد، مؤدب و متخلّق است، اهل حال است به او بده و بيا.
مسير روستا از رودخانه مىگذشت. لب رودخانه رسيد، خسته شده بود، به خود گفت: بنشينم خستگى دركنم، اما بعد وسوسه شد كه درِ جعبه را باز كند تا ببيند چه چيزى داخل آن است؟ درِ جعبه را باز كرد، موشى داخل آن بود، پريد داخل رودخانه و آب او را برد. با خود گفت كه ديگر براى چه به آن ده بروم، برگشت.
استاد پرسيد : چه شد، رساندى؟
گفت: نه، لب رودخانه نشستم تا خستگى در كنم، در جعبه را باز كردم، موشى كه داخل آن بود، پريد و رفت.
استاد گفت: تو الان چهل ساله هستى، بيست سال هم هست كه پيش من درس مىخوانى، هنوز نَفْس تو قدرت حفظ سرّ يك جعبه را ندارد، چه طور انتظار دارى اسم اعظم را به تو بگويم، تويى كه هنوز نامحرمى.
براى من هم گفتن برخى مسائل سخت است، زيرا بدبختىاش سرِ خود من هم هست. از كلمه به كلمه اين حرفها هر شب خجالت مىكشم، گاهى به پروردگار مىگويم: اگر اين مقدارى را كه الان مىفهمم، قبلاً مىفهميدم، سراغ پوشيدن اين لباس انبيا نمىرفتم. گفت: چرا قاصر بايد چنين كارى را انجام دهد؟ از چهره يكايك شما هم خجالت مىكشم. پيغمبر فرمود: قيامت كسى را مىآورند تا دهنهبند به دهانش بزنند، مىگويد: خدايا من چه كار كردم؟ مىگويند: حرفهاى خوب را براى مردم زدى، آنها خوب شدند، اما خودت هيچ چيزى نشدى.
براى چه مىآييد؟ آدم را خجالت زده و ناراحت مىكنيد. شما كسانى كه ساعت پنج بعدازظهر در آن گرما مىآييد، فرش پهن مىكنيد، سماور روشن مىكنيد، شما چطور؟ شما مافوق مستمعين جلسه هستيد يا هنوز در جا مىزنيد، مثل سى سال پيش، شما قيامت چه كار مىكنيد شما هم با من يك جا به جهنّم مىرويد؟! به خدا ديگر وضعم به جايى رسيده كه دلم مىخواهد در اين شب دهم اعلام كنم كه مجلس را تعطيل كنيد! چه بگويم؟ انسان از شما عباد صالح خدا شرمنده مىشود، از اين خانمها و زنها كه مىآيند داخل كوچهها روى زمين مىنشينند شرمندهام.
1 . انعام (6) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46.
2 . بحار الأنوار: 58/129.
3 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
4 . بقره (2) : 60 .
5 . بقره (2) : 60 .
6 . روم (30) : 7.
7 . روم (30) : 7.
8 . حجر (15) : 34.
9 . بحار الأنوار: 90/225.