نفس مركز خير و شر
قرآن مجيد، نقطه آغاز پاكىها، درستىها، پيروزىها و سعادت دنيا و آخرت را نَفْس مىداند ؛ هم چنين نقطه ناپاكىها و بدبختىها را نيز نَفْس مىداند. در حقيقت، گويى انسان نسبت به نفس بر سر دو راهى قرار گرفته است. هنگامى كه از مادر متولد مىشود انسان رنگى ندارد تا اين كه نفس هنگام تمييز خوبىها و بدىها در مسيرى قرار مىگيرد. اگر در مسير درستى و پاكى قرار گرفت، انسان كمكم آراسته به رنگ خدايى خواهد شد ؛ يعنى داراى صفاتى الهى خواهد شد و اگر نفس در رذايل و ناپاكىها قرار گرفت، رنگ تاريكى، ظلمت، شيطنت، شرّ، پليدى و پستى به خود مىگيرد.
مراحل سير نفس (اسفار اربعه)
قرآن مجيد هم آن گاه كه به ارزيابى انسان مىپردازد، با توجه به دو مسيرى كه نفس مىپيمايد، او را ارزيابى مىكند، اگر در مسير پاكى، درستى و فضيلت قرار بگيرد، از انسان به عنوان موجودى الهى ياد مىكند و ارزش اين موجود الهى را هم تنها خودِ او مىداند، اما اگر در مسير نادرستى و ناپاكى قرار گرفت، در ارزيابىها او را از حيوان كمتر مىداند، آن هم نه حيواناتى كه در زندگى انسان نقش و قيمت دارند،
بلكه حيواناتى كه درندهاند و هيچ نقشى در زندگى انسان ندارند. خواسته خداوند بزرگ اين است كه انسان نفساش را در مسيرى قرار دهد كه قرآن مجيد و روايات از آن مسير به مسير إلى اللّه يا سير الى اللّه تعبير كردهاند.
براى اين كه نفس در سير الى اللّه قرار گيرد، بيداران راه خدا چهار سفر قائل شدهاند كه آخرين مرحلهاش را قرآن مجيد اين مىداند كه آن گاه كه نفس به لقاى حقّ رسيد، خداوند تبارك و تعالى به او مأموريت مىدهد كه سفر آخر را طى كند. اكنون كه به من رسيدى به خلق برگرد و خلق را هم دعوت كن تا آنها هم به من برسند. در حقيقت، اين سير آخر، همان واقعيتى است كه قرآن مجيد از آن، به رسالت و نبوّت و امامت تعبير مىكند. از مرحله نازله نبوت و امامت هم، به امر به معروف و نهى از منكر تعبير مىكند، كه در اين برگشت «مِنَ الحق الى الخلق» نه تنها نفس از وجود مقدّس محبوب و معشوق دور نمىشود، بلكه در اين سفر آخر، نورانيّت بيشترى، قدرت فوقالعادهترى و اوصاف عالىتر و پسنديدهترى را كسب مىكند و به مقامات بسيار مهمترى خواهد رسيد تا اين كه اين سير آخر تمام شود و از اين خانه طبيعى، قفس بدن را بشكند و خارج شود و به مقام باعظمت دركناپذير :
« ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى »1.به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است ، باز گرد . * پس در ميان بندگانم درآى * و در بهشتم وارد شو .
برسد كه اين «جَنَّتِى» در آيه شريف كه با «ياء» نسبت بيان شده، غير از آن بهشتى است كه مرتب در قرآن مجيد از اهل ايمان و دارندگان عمل صالح دعوت مىكند تا خود را به آن برسانند. اين «جَنَّتِى» از آنِ بندگان ممتاز و خاصّان درگاه است، به تعبير خودِ قرآن مجيد، از آنِ مقرّبان است، از آنِ «السّابقون السّابقون» است و باز به تعبير خودِ قرآن مجيد، از آنِ اولياى خداست كه نامهاى ديگرى هم به دليل آن مقامات عالى نفسانى دارند كه قرآن مجيد تحت سه عنوان بسيار مهم از آنها ياد كرده كه چون اين سه عنوان توضيح لازم دارد، در آينده از آنها بحث خواهيم كرد كه خداوند متعال از اين گونه مسافران به سوى خودش، با چه عناوين مهمى ياد فرموده است و براى حركت دادن اين نفس در چهار سير و سفر كه در حقيقت، يك سير «من اللّه الى اللّه» است، با اعتبارات مختلف ياد كرده است كه يك سير آن بسيار باعظمت است ؛ يعنى «من الحقّ الى الحقّ»، از خدا به خدا و «من الحقّ بالحقّ»، از خدا در خدا و «من الخلق الى الحقّ» و آخرين آن هم «من الحقّ الى الخلق» است. براى دستگيرى و نجات كسانى كه در اين چاه طبيعت گرفتار شدهاند، يك حقيقت است، ولى در چهار قسمت و چهار مرحله «من الخلق الى الحق»، «من الحق الى الحق»، «من الحق فى الحق» و «من الحق الى الخلق» كه اگر بخواهيم روى خودمان حساب باز كنيم كه كدام يك از اين چهار سفر را رفتهايم بايد بگوييم، هيچ كدامش را نرفتهايم، چون هنوز گرفتار و اسير خلق هستيم. اسير هوا و گناه هستيم، اسير گناهان گوناگون اعضا و جوارح خودمان هستيم، اسير برخوردها هستيم.
سفر اوّل
سفر اول «من الخلق الى الحقّ» است. يك پارچه از همه بريدن و به خدا پيوستن. منظور اين نيست كه كسى جامعه را رها كند و در گوشه خلوتى خلوتنشينى نمايد. اگر كسى از جامعه جدا شد و گوشه خلوتى را انتخاب كرد، پيامبر صلي الله عليه و آله درباره او مىفرمايد: اگر همه عمرش را در آن گوشه خلوت به روزه و نماز تمام كند، اهل جهنّم است. قرآن مىفرمايد : يونس پيامبر يك لحظه از خلق عصبانى شد و خلق را رها كرد :
« وَذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً »2.و صاحب ماهى [ حضرت يونس ] را [ ياد كن ] زمانى كه خشمناك [ از ميان قومش ]رفت.
براى پاك كردن همان يك لحظه از پروندهاش خدا او را چهل شبانه روز در شكم ماهى حبس كرد. منظور از اين خلوت، خلوت اعتقاد است. عقيده از غير خدا بايد كنده شود ؛ يعنى انسان به اين نتيجه و حقيقت برسد كه : «لا مُؤثِّر فِى الوُجودِ إلاّ اللّهُ»3، هر چه هست خداست، هر تقديرى براى من هست، دست پاك وجود مقدّس اوست، هر قلمى كه دارد براى من مىنويسد، قلم و اراده وجود مقدّس اوست. خلوت در عقيده و دل است نه خلوت از تنها، از شهرها و از كسب و كار.
براى خدا بين مردم باش
شخصى به پيامبر صلي الله عليه و آله عرض كرد كه دلم گرفته است، فرمود : براى درمان دل گرفتگى خودت چه فكرى كردى؟ گفت: گليمى را بردارم و در كوههاى مدينه تا آخر عمر زندگى كنم و ديگر داخل شهر نيايم و با مردم رابطهاى نداشته باشم.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: كار تو حرام است، انسان بايد در ميان مردم باشد، ولى براى خدا در مردم باشد، نه در مردم به خاطر مردم، وضعش از نظر دل با مردم، بايد به كلّ تسويه شود، وظيفه الهىاش را عمل كند تا همه عالَم بگويند آفرين.
اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد: يك نفر را هم در خودت راه نده، تمام عالَم هم بگويند مرده باد، تو در كارت يك مرده بادهايشان را هم جا نده، بلكه در ميان خلق تنها مأمور خدا باش . اين معناى سفر «من الخلق الى الحقّ» است كه ديگر انسان ابزار و بازيچه مردم نباشد، انسان در گردونه هوسهاى خودش و مردم نباشد، انسان حمّالِ وزر و وبال مردم نباشد، انسان روزىخور مردم نباشد كه براى اضافه كردن پولش متملّق باشد، براى گرفتن مقام، خودش و دينش را با مردم معامله كند. «من الخلق الى الحقّ» از خلق سفر كند به سوى حق كه پس از پايان اين سفر، اهل معرفت مىشود، حال بايد از معرفت بگذرد تا اهل كشف، يعنى «من الحق الى الحق» ؛ از خدا به سوى خدا مىشود.
سفر دوم
سفر بعدى «من الحقّ إلى الحقّ» ؛ از خدا در خدا است ؛ يعنى موجوديّت خودش هم بايد در رسيدن به وجود مقدّس حضرت حق بسوزد و هيچ چيز ديگر غير از خدا نماند. «من الحق إلى الحقّ»، فانى در حقّ شود. پس از سفر سوم، هيچ چيز ديگر براى مسافر نمىماند، ارادهاش ارادة اللّه مىشود، اين متن قرآن است كه در آخرين آيه سوره مبارك دهر مىفرمايد :
« وَمَا تَشَاؤُونَ إِلاَّ أَن يَشَاءَ اللّهُ »4.و تا خدا نخواهد ، نخواهيد خواست .
اراده اراده خداست :
من تيغ از پى حقّ مىزنم
بنده حقّم نه مأمور تنم5
* * *
از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزّه از دغل
در قضا بر پهلوانى دست يافت
زود شمشيرى برآورد و شتافت
آن خدو زد بر رخى كه روى ماه
افتخار هر نبىّ و هر ولى6
تا جايى كه وقتى مىخواست سر دشمن را جدا كند از حضرت پرسيد، چرا وقتى آب دهان به صورتت انداختم سر مرا نبريدى، از عصبانيت و خشم آرام بودى؟! گفت :
من تيغ از پى حقّ مىزنم
بنده حقّم نه مأمور تنم7
«من الحقّ فى الحقّ»، اين جا اراده اراده خدا مىشود و ديگر هيچ چيز از آدم نمىماند.
حكايت فانى شدن در خدا
اين حكايت را خودم در منزل مرحوم شهيد صدوقى از دهان مبارك آن شهيد بزرگوار شنيدم. ايشان فرمودند : در دوران طلبگى همراه با امام در شب ولادت پيامبر صلي الله عليه و آله ، هفدهم ربيع الاول، استاد بزرگوار ما شيخ كه امام از او به عظمت ياد مىكند، فرمودند: در منزلى در يكى از محلههاى قم مراسم جشنى به همين مناسبت برقرار است، اگر مايليد در آن جشن شركت كنيم. خود من همراه حاج شيخ حركت كردم، وقتى نشستيم، شيخ بزرگوار فرمودند: مجلس بسيار خوبى است، دوست داشتم سيّد على اصغر اراكى كه در صد كيلومترى قم زندگى مىكند، امشب اين جا بود و در اين مراسم شركت مىكرد تا با آن صداى گرم الهى خالصانهاش قصيده اديب الممالك فراهانى را مىخواند.اين قصيده در حدود 130 خط است ـ خودِ من آن قصيده را حفظ هستم ـ ، قصيده بسيار مهمى است. ايرانىها از زمان ولادت پيامبر صلي الله عليه و آله تا الان شعرى به اين زيبايى در مورد پيامبر نگفتهاند، شعرى كه بسيار شيرين هم است، اما فرصت نيست تا آن را براى شما بخوانم. در شب مخصوصى در جلسهاى، همه 130 خط را خواندهام، شعرى است كه به اين شكل شروع شده است:
برخيز شتربانا بربند كجاوه
كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه
وز شاخ شجر برخاست آواى چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر درياچه ساوه
وز سينهام آتشكده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و يمامه
بشتاب و گذر كن به سوى ارض تهامه
بردار پس آنگه گهر افشان سر خامه
اين واقعه را نقش نما زود به نامه
در مُلْك عجم بفرست با پرّ حمامه
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كوهسار
بنويس يكى نامه به شاپور ذو الاكتاف
كز اين عَرَبان كتف نَبُر نايژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهناى زمين دامن الطاف
لطفش بگرفته همه قاف اندر تا قاف
اينك بِدَرَدْ خشمش پشت و جگر و ناف
وآن را كه دَرَدْ نامهاش از عُجب و ز پندار
تمام حوادث پيش از ولادت پيامبر صلي الله عليه و آله را بيان مىكند. بعد هم به عظمت مسلمانان پس از بعثت پيامبر مىپردازد و سپس به تمام بدبختىهاى مسلمانان، به ويژه در زمان رضا خان خبيث اشاره مىكند.
همين كه شيخ گفت كه اى كاش سيّد على اصغر اراكى امشب در اين مجلسْ بود و قصيده اديب را در مدح پيامبر صلي الله عليه و آله مىخواند، يك مرتبه سيّد على اصغر از در وارد شد و عصايش را به ديوار تكيه داد و هر 130 خط را خواند و شيخ را بسيار شاد كرد. اى كاش ما هم كار خود را با خدا گره مىزديم تا همه چيز ما هم خدايى مىشد.
سفر سوّم
اين سفر سوم است كه سفر «من الحقّ بالحقّ» و فناى در اوست، ديگر چيزى از انسان باقى نمىماند و خاكستر منيّت انسان در اين سفر به باد مىرود و انّيّتى براى انسان نمىماند. در اين سفر است كه ته مانده تمام رذايل پاك مىشود، فنا كه بيايد، ديگر خودى نمىماند كه چيزى را ببيند تا غرور پيدا كند يا چيزى را بر ديگران ببيند تا حسد پيدا كند. من كه ديگر خودم نيستم تا چيزى را ببينم، بُخل بورزم يا چيزى را در دست ديگران ببينم، طمعام گُل كند، ديگر خودم نيستم كه علمم را ببينم، خودم را عالِم تماشا كنم و ديگرى را جاهل، هيچ چيز نمىماند.
همان جا سيّد را صدا زد و پرسيد : آقا سيّد كجا بودى؟ گفت: آقا جان اراك. كجا مىرفتى؟ تهران. اين جا براى چه آمدى؟ آقا جان سر همين پل قم كه رسيديم ماشينمان خراب شد، به راننده گفتم كه چه قدر طول مىكشد تا درست شود، گفت: چهار يا پنج ساعت، گفتم من تا اين جا آمدهام، چه خوب است كه حاج شيخ عبد الكريم حائرى را ببينم. از اين كوچه رد مىشدم كه متوجه جشن شدم، گفتم سرى به اين جشن پيامبر صلي الله عليه و آله بزنم كه شما را ديدم، با خود گفتم كه هيچ شعرى در محضر عالِم مناسبتر از شعر اديب نيست، چه خوب است كه آن شعرها را بخوانم.
همه اينها همان چيزى بود كه در دل حاج شيخ مىگذشت. اين مرد الهىِ فانىِ خدا، خواستهاش از دلش بيرون مىرود، سر پل به موتور ماشين مىزند و آن را مىخواباند، خواسته او مركب مىشود و سيّد را سوار مىكند و به داخل كوچه مىآورد، وارد جشن مىكند تا او 130 خط شعر را بخواند.
چرا ما حمّال، ابزار و بازيچه دست آنها شويم. اگر با خلق خدا برخورد كنيم، براى خدا برخورد كنيم و در اين برخوردمان نيز از جانب محبوبمان دستور داريم در برابر كمظرفيتىهاى مردم، آزارها، رنجها، مشقّتها و ناراحتىها، صبر، تحمّل و مقاومت كنيم.
امام حسين عليه السلام دو درس به مردم داده است : ايستادن و نايستادن. ايستادن به معناى ثابت بودن در خدا و نايستادن به معناى اين كه هيچ جا در اين عالَم معطّل نشويم كه هيچ خبرى در اين عالم نيست، هر خبرى هست فقط پيش اوست.
عبدالملك مروان در حال احتضار
نزديكِ مرگ به عبد الملك مروان گفتند كه 84 ساله هستى، الان حالت چطور است؟ گفت: الان معناى اين آيه قرآن را كه مىفرمايد :
« وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى »8.و [ لحظه ورود به جهان ديگر به آنان خطاب مىشود : ] همانگونه كه شما را نخستين بار [ در رحم مادر تنها و دست خالى از همه چيز ] آفريديم .
خوب درك مىكنم. الان برايم روشن شد كه تمام اين جاه و جلالى كه در اختيار ما بود، خيال بود و خيال بود و خيال. دوست داشتم به جاى اين كه شاه اين مملكت باشم، دو عدد گوسفند داشتم و در بيابان گوسفندچرانى مىكردم.
سفر چهارم
سفر آخر هم پس از فناى فى اللّه، سفر «من الحقّ الى الخلق» است كه خدا انسان را به ميان مردم برمىگرداند، در حالى كه از جانب خدا مأموريت دارد كه مردم را به طرف خدا حركت دهد. مقدّمات سفر اول، يعنى سفر «من الخلق الى الحقّ» را بيان كنم تا آن دو سفر بعدى را كه واقعا حالىام نمىشود، برايتان توضيح دهم.
مرحله چهارم هم اوج نهايى نبوت و امامت است، مرحله بعدش هم مسئوليت امر به معروف و نهى از منكر است كه اوج نهايىاش در نبودِ پيغمبر و غيبت امام در رهبر واجد شرايط تجلّى مىكند و بعد از او در كسانى كه در راه او هستند
« لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا »9 شما نبايد با شنيدن اين مسائل از خودتان نااميد شويد و بگوييد كه ميان ما و اين هدفها فاصله بسيار زيادى است، هيچ فاصلهاى ميان ما و اين هدفها نيست، فقط يك مانع داريم و آن وجود خود ماست، بايد از خودمان بگذريم تا همه پردهها كنار رود.
مقدّمات مسئله هم در خواب براى انسان روشن شده و پس از خواب هم اگر قدرت پيدا كند، در بيدارى آشكار مىشود. اگر فقط يك رويى به مولا نشان دهيم ؛ يعنى اعلام كنيم كه ما هم مىخواهيم بياييم، اعلام هم كنيم كه اى مولاى من، حاضر شديم كه دعوت تو را پاسخ دهيم. سى ساله يا چهل ساله هستيم، بارها گفتهايد بيا، يا نشنيديم، يا شنيديم و نشنيده گرفتيم، حالا مىخواهيم بياييم. در همين گام نخست كه انسان واقعا اعلام رفتن كند، اوّل بيدارى، بينايى، بصيرت، روشنايى و كشف واقعيّات آغاز مىشود.
نمونه پاكى نفس
نمونه ثمرهاى گام نخست را خدا و انبيا و ائمّه در آيات و روايات فراوان بيان كردهاند. براى نمونه يك روايتش را برايتان بيان مىكنم. مردى عيسى بن مريم عليه السلام مىآيد و عرض مىكند كه زنا كردهام، الان وقتى فكر مىكنم به نظرم مىرسد كه اى كاش خلق نشده بودم تا يك چنين كلاهى سرم برود. مىدانم كه خدا از من بدش آمده، چون خدا نمىخواسته مرا در يك چنين حالتى ببيند، اما ديد. من ديگر آن پاكى و قدس و صفا و سلامت ساختمانم را شكستم، حالا مىخواهم توبه كنم، توبه من هم آن گونه كه خودِ پروردگار به شما فرموده اين است كه سنگسار شوم، چون زناى محصنه كردهام ؛
البته توبه ديگر هم داشته كه او نمىدانسته، چون پروردگار به انبيا فرموده است كه به گنهكاران بگوييد: اگر گناه كردهاند، حتى پيش شما هم نيايند كه اقرار كنند، به آرامى نزد خودِ من توبه كنند، من مىبخشم. نيازى نيست كه بگويند تا حدّ و تازيانه بخورند و كشته شوند، نگذاريد بندگان من آبرويشان را پيش شما هم ببرند، به آنان نگوييد كه به خودم بگوييد.
گفت: پاكم كن: «طَهِّرْ يا روحَ اللّهِ طَهِّرْنى» ؛ پاكم كن، ديگر دلم نمىخواهد بمانم، چون مىدانم كه اگر اين جا مرا سنگ سار كنيد، ديگر خدا پس از مرگم با من كارى ندارد.
عيسى بن مريم عليه السلام اعلام كردند كه هر كسى در منطقه ماست، براى سنگ سار كردن اين گنهكار بيايد و اعلام كردند كه همه صورتهايشان را بپوشانند و فقط چشمها پيدا باشد. همه صورتها را پوشاندند و آمدند.
چهارصد يا پانصد نفر در آن بخش زندگى مىكردند، همه آمدند، گودالى را كندند و اين گنهكار را تا شكم داخل آن گودال انداختند تا سنگ به آن بزنند و نابود شود. وقتى در گودال افتاد، گفت: اى مردمى كه آمدهايد تا مرا پاك كنيد و سنگ سارم كنيد، هر كدامتان كه حدّ خدايى به گردنتان هست به من سنگ نزند، فقط كسانى كه پاكند به من سنگ بزنند، من الآن در پيشگاه پروردگارم ايستادهام، خود آلودهام و نمىخواهم دست آلودهاى به من سنگ پرتاب بكند، همه رفتند.
در اين جا دليل اين مسئله معلوم شد كه چرا گفت صورتهايتان را بپوشانيد، براى اين كه مردم آبرويشان پيش هم ديگر نرود.
گر حكم شود كه مست گيرم
در شهر هر آن چه هست گيرم
به همين دليل ائمه قدس سرهما به ما ياد دادهاند كه به ويژه در خلوت شب التماس كنيد كه خدايا! در قيامت پرده از كار ما برندار، آبروى ما را نبر، همين كه پيش خودت آبرويمان رفته، بس است، ديگر دو جا آبروى ما را نبر، مگر همين يك جايى كه آبروى ما رفته، دردش كم است. ما هر وقت به ياد تو مىافتيم كه سر سفره تو نشستيم، تو ما را خلق كردى، نه ماه در رحم مادر پذيرايى كردى، سالم ما را متولد كردى، اين همه به ما محبت كردى، ولى ما هيچ آبرويى پيش تو براى خودمان نگذاشتهايم، بگذار همين يك درد را بكشيم، ديگر آبروى ما را پيش مردم نبر. پيش تو كه آبروى ما برود، تو كريمى، آقايى، اما مردم چنين نيستند كه اگر آبروى كسى پيش آنها برود، تحمّل كنند، مردم اگر آبروى كسى پيش آنها برود، سنگبارانش مىكنند، فحش مىدهند، بد مىگويند، بيرون مىكنند، اما تو اين كارها را نمىكنى.
در دعاى كميل آمده است كه مىگويد: بعضى گناهانى مىخواهند بكنند كه پيش خدا خيلى آبروريزى است. پيش از اين كه بنده آن گناه را انجام دهد، خدا به رقيب و عتيد مىگويد كه عبد مرا يك ساعت تنها بگذاريد.
امير المؤمنين عليه السلام مىگويد: رقيب و عتيد هم مأمور هستند، وِل مىكنند و مىروند تا پيش بنده نباشند. بنده آغاز به گناه كردن مىكند، خدا مىگويد: خوب شد كه آبرويش پيش آن دو مَلَك نرفت. اگر پيش من رفت، مال خودم است، اما نسبت به آنها غريبه است. اگر ما اين قدر مال تو هستيم، پس چرا ما تو را مال خودمان قرار نداديم، چرا با تو معامله به مثل نكرديم، كارهايى كه تو با ما كردى، چرا ما با تو نمىكنيم، خيلى مريض هستيم.
روشنايى اين گنهكار را ببينيد، در همين گام نخست كه «من الخلق الى الحقّ» است، مىگويد : «طَهِّرْنى» پاكم كن تا به طرف پروردگار بروم. يك مرتبه قلب باز مىشود، نور شروع به تابش كردن مىكند. فقط دو نفر ماندهاند، عيسى بن مريم و حضرت يحيى عليهما السلام . هيچ كس ديگر نيست، به هر دو نفرشان گفت شروع كنيد اين قدر به من سنگ بزنيد تا من نابود شوم، يحيى جلو آمد و گفت: آقا مىدانى كه من پيامبر هستم؟ گفت: بله . گفت: من الان به نصيحت تو احتياج دارم، مقدارى مرا نصيحت كن. يحيى به چه كسى مىگويد، به جوان گنهكار، يك گنهكار تاريك كه يك پيامبر را نصيحت كند. من و تو چه مىدانيم، يحيى مىداند اين كسى كه رو به جانب خدا كرده، الان خدا هم به او رو كرده، اين الان چيزهاى فراوانى مىداند، غرق نور است. به موسى عليه السلام گفت: گرفتارم، چه دعايى كنم كه مشكلم حل شود؟ خطاب رسيد برو بگرد ببين چه گنهكارى توبه مىكند، دامنش را بگير و بگو براى تو دعا كند، من دعاى او را مستجاب مىكنم. گفت: مرا نصيحت كن. سه مطلب گفت كه اين سه مطلب فقط مال قلب يك پيامبر يا امام است، مال قلبى نورانى و بيدار است، مال قلبى است كه خدا در آن تجلّى كرده است :
«مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْرا تَقَرَّبْتُ إلَيْه ذِراعا»10 ؛
بنده من تو يك قدم بيا، من ده قدم مىآيم.
گفت: يحيى ميان خود و هواى نفس خلوت نكن، نگذار نَفْس هوا پيدا كند كه اگر اجازه بدهى دچار هوا شود، تو را هم مانند من بدبخت مىكند. من نفس را آزاد گذاشتم، نفس را رها كردم، به حيوانى چموش تبديل شده كه الان لگدش را مىخورم. گفت: باز هم بگو، «زِدْنى» بيشتر مرا نصيحت كن. گفت: يحيى با هر گنهكارى كه روبهرو شدى، گنهكار را سرزنش نكن، شخصيّتش را خرد نكن، به رُخش نكش، توى سرش نزن، فقط راه آشتى با خدا را يادش بده، مبادا توى سر گنهكار بزنى. گفت: باز هم مرا نصيحت كن، گفت: يحيى در تمام برخوردهايت با بندگان خدا غضب نكن، خشم نكن، انسان بردبار و حليمى باش، صبورى باش، از خدا ياد بگير، ببين بندهاى كه عمرى گناه مىكند، اما خدا صبر و حوصله مىكند. يحيى گفت: مرا بس است، آن وقت گنهكار حالى ديگر پيدا كرده بود، مانند ابر بهار اشك مىريخت، به عيسى و يحيى گفت كه ديگر معطّلم نكنيد، مرا روانه كنيد.
جبرئيل آمد و گفت : اى عيسى! خدا مىگويد كه بنده مرا از اين دام دربياور، اين حيف است از دنيا برود. الهى، دست ما را هم بگير، حيف است ما از بين برويم، اگر ما را نگه دارى ما بنده تو خواهيم بود، حيف است با شمشير هواى نفس كشته شويم، حيف است شيطان در اين چاله زندگى ما را نابود كند.
1 . فجر (89) : 28 ـ 30.
2 . انبياء (21) : 87 .
3 . الكافى: 5/163.
4 . انسان (76) : 30.
5 . مثنوى معنوى ، مولوى
6 . مثنوى معنوى ، مولوى
7 . مثنوى معنوى ، مولوى
8 . انعام (6) : 94.
9 . بقره (2) : 286.
10 . عوالى اللئالى : 1/56 ؛ بحار الأنوار : 87/190.