جلوهاى از حيات اميرمؤمنان عليه السلام
حضرت مجتبى عليه السلام مطلب بسيار مهمى را نقل كردهاند كه نشان دهنده عظمت حقايق الهى و پستى امور وابسته به شيطان و هواى نفس است. حضرت مىفرمايد : پدرم امير المؤمنين عليه السلام ، در آخرين لحظات زندگى بود و نفسهاى آخر را مىكشيد. لحظه جدايى از دنيا براى ايشان نزديك شده بود. من چهره مبارك ايشان را تماشا مىكردم و بىتاب مىشدم. ايشان نگاه خود را متوجه من كرد و فرمود : حسن جان! تو و بىتابى! يعنى وجود مقدسى كه از سوى خداوند، به عنوان صاحب ولايت كبرى انتخاب شده است، چرا بىتابى مىكند؟ تو بايد آرام باشى.
به ايشان گفتم: چرا بىتابى نكنم؟ شخصى مانند من كه شما را مىشناسد و مىداند كه شما گنج خدا در هستى هستيد و خدا اين گنج را در دنيا ظاهر كرده است تا كه انسانها سرمايهدار شوند ، اما تا لحظاتى ديگر، ما شما را از دست مىدهيم، آيا نبايد بىتابى كنم؟
امام جوابى نفرمود. شگفتى مطلب اين جا است كه امير المؤمنين عليه السلام ضربت ديده و زهر خورده، اين لحظات را به كلاس موعظه تبديل كرد. اين چه درس خوبى است كه حتى نفسهاى آخر را بايد درست خرج كرد! حساب نكن كه من چند لحظه ديگر، به جدايى مىرسم. در همان چند لحظهاى كه باقى مانده بود، فرمود:
«ألا أُعَلِّمُكَ بِخِصالٍ أَربَع؟» ؛
آيا چهار واقعيت ملكوتى را به تو نگويم؟
اين چهار حقيقت را به تو مىگويم و بعد مىميرم:
«اِن أنتَ حَفَظتَهُنَّ نِلتَ بِهِنَّ النَجاة» ؛
اگر اين چهار حقيقت را حفظ كنى و از دست ندهى، خود را به نجات رساندهاى .
«واِن ضَيَّعْتَهُنَّ» ؛
اگر شما كه امام هستى، اينها را ضايع كنى،
«فاتَكَ الدُنيا وَالآخرةِ» ؛
نه دنيا براى تو مىماند و نه آخرت :
«لا غِنى أكبرُ مِنَ العَقلِ»1 ؛
سرمايهاى بزرگتر از عقل، در اين دنيا نيست.
وقتى مىفرمايد: أكبر، يعنى با هيچ ميزانى نمىتوان آن را ارزيابى كرد.
«العَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَحمان على عبد اللّه»2.
به وسيله عقل ، خدا پرستش مىشود به خاطر شعور و عقل خود، على عليه السلام حاكم شد و كشور به دست على افتاد. كشور او هم پهناور بود و مدير شايسته هم كم داشت. استاندار صالح و كارگردان كم داشت ، اما كوچكترين كليد و سِمَتى را به برادرها وبرادرزادههاى خود نداد. چون مىدانست بايد درباره حكومت، به خداوند پاسخ بدهد.
حكايت تكان دهنده على عليه السلام و بيت المال
وقتى عقيل، برادر پير و قد خميده امير المؤمنين عليه السلام نزد او آمد و گفت: به زحمت زندگىام را اداره مىكنم، على عليه السلام فرمود : آيا در خوراك خود، كمبود دارى يا پوشاك فرزندانت را ندارى؟ گفت: نه ، ولى در مضيقهام ؛ يعنى مىخواهم هفتهاى هفت روز كه با اين بچهها آب دوغ مىخورم، يك وعده هم كباب بخورم و يك وعده هم مىخواهم دوستانم را دعوت كنم. امام فرمود: بعد از نماز مغرب و عشا بيا. مهم اين است كه اين بخش را اهل تسنّن نقل كردهاند. دست عقيل، پدر حضرت مسلم را گرفت و به پشت بام برد و گفت: عقيل جان! مغازهها باز هستند يا نه؟ گفت: نه. فرمود: آيا كسى هست كه از آنها مراقبت كند؟ گفت: نه. فرمود: من اين جا مىنشينم و تو برو و قفل يكى از اين مغازهها را بشكن، هر چه مىخواهى، خواربار و پارچه از آن مغازه بردار.
عقيل به حاكم مملكت گفت: «أتأمرُنى بالسرقة» ؛ آيا تو، على، شوهر فاطمه و صاحب ولايت كبرى، مرا به دزدى امر مىكنى؟ حضرت فرمود : من به تو مىگويم از يك مغازه بدزدى ؛ ولى تو به من مىگويى از يك مملكت بدزدم و به تو بدهم، آيا من براى تو به جهنم بروم3؟
على، به خاطر عقلش عبد اللّه است. اين عقل مسموع است. گوش خود را كنار قرآن و اوليا برده است و حقايق را شنيده است. عقل او پخته شده است. اين عقل نبايد محورى جز خدا داشته باشد. حلقه غلامى خدا را بر گوش آويزان مىكند. زين العابدين عليه السلام يك شب در اين مجلسها شركت نمىكند و زار زار مىگريد كه خدايا! آيا مرا از چشم خود انداختى كه نتوانستم در مجلس اوليائت شركت كنم؟ مطالعه و گوش دادن به يك دور « شرح نهج البلاغة » و قرآن كريم، مطالعه يك دور شرح زندگى پيامبران و امامان و عالمان واقعى شيعه، عقل را پخته مىكند.
حكايت ميرزا تقىخان اميركبير
قائم مقام فراهانى كه روس و انگليس نگذاشتند بيش از هشت ماه نخست وزير باشد، يك استاد دانا گرفته است تا به دو فرزند قائممقام درس بدهد. يك روز قائم مقام فراهانى كنار معلم مىنشيند و از بچههاى خود سؤال درسى مىپرسد. وقتى بچهها نمىتوانند جواب پدر را بدهند، سرآشپز قائممقام مىگويد: اگر اجازه مىدهيد، من جواب مىدهم و همه سؤالها را پاسخ داد. قائممقام به او گفت: آيا كلاس مىروى؟ گفت : نه. من زودتر مىآيم و پشت در مىايستم و گوش مىكنم. وقتى معلم درس مىدهد، من ياد مىگيرم. گفت: از فردا او نيز به كلاس درس بيايد. بعد دستش را روى سر بچههايش گذاشت و گفت:
«يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ»4 . « نزديك است روشنى بدهد گر چه آتش به آن نرسيده باشد » .
اين كودك، آينده بسيار روشنى دارد و با عنوان ميرزا تقى خان اميركبير، مملكت را از دست بيگانه درمىآورد. آن گاه شروع به فرهنگسازى مىكند. دار الفنون، كارخانههاى اسلحهسازى، قند و شكر، مس و آهن و پارچه بافى درست مىكند. در سه سال و هفت ماه، كشور را تا نزديك روس و آلمان و انگليس بالا مىآورد ؛ اما يك شب ناصرالدين شاه را مست مىكنند و او حكم قتل او را مىدهد. او را در حمام مىكشند و در حرم ابى عبداللّه عليه السلام به خاك مىسپارند. خود من سندى را از بايگانى وزارت انگليس ديدم كه در آن، به سفير خود نوشته بود: اگر ميرزا تقى خان اميركبير، اين عقل پخته را از ايران نمىگرفتيم، ايران اكنون از ژاپن صد سال جلوتر بود.
نگذاريد عقل شما ضايع شود. بگذاريد بيست سال ديگر، عالمان اين كشور، شما باشيد:
«كُلُّكُم راعٌ و كُلُّكُم مَسئولٌ عَن رَعيَّتِهِ»5.
همه مراعات كننده و پاسخگو بايد باشيد .
اگر همه كليدهاى اين كشور، در دست انسانهاى متدين و پخته بود، هيچ مشكلى نداشتيم و فقيرى هم وجود نداشت .
ادامه سفارش اميرالموءمنين به امام حسن عليهما السلام
حسن جان!
«وَ لا فَقرَ أوحش مِنَ الجَهلِ».
انسان احمق و بىشعور نمىفهمد. اين نفهمى را بايد در مجالس الهى از بين برد. حسن جان! واى از جهل و نفهمى! شما مردم ما را در كَف و سينه اسير مىكنيد.
«وَ لا وَحشَةَ أَشَدُّ مِنَ العُجبِ» .
هيچ امر وحشتناكى بدتر از عجب نيست .
اين است كه در «من» حبس بشوى باد «من» چشم را كور و گوش را كر مىكند. هيچ گاه از خودت راضى نباش. اگر از همه عالم به خدا نزديكتر هستى، از خودت راضى نباش. جدت پيامبر صلي الله عليه و آله مىفرمود :
«ما عَبدناكَ حَقَ عِبادَتِك وَما عَرفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتكِ».
چهارم اين كه :
«وَ لا عيشَ أَلَذُّ مِن حُسنِ الخُلقِ»6 .
هيچ زندگىاى لذيذتر از حسن خلق نيست .
به همه مهر بورزى و خوش خلق و خوش برخورد باشى و همه در كنار تو خوش باشند.
1 . بحار الأنوار: 78/111 ، حديث 6.
2 . نهج السعادة: 8/190.
3 . بحار الأنوار: 41/114 ، حديث 23.
4 . نور (24) : 35.
5 . بحار الأنوار: 75/38 ، حديث 36.
6 . بحار الأنوار: 78/111 ، حديث 6.