نقش دوست در سرنوشت انسان
سوره مبارك يوسف، دوستان حقيقى و دشمنان واقعى را به انسان شناسانده است. اگر زلف زندگى انسان، به دوستان واقعى او گره بخورد، رابطهاى ميان او و منابع خير كامل ايجاد مىشود كه باعث انتقال خير و نيكى و احسان خاص ايشان به انسان مىگردد. در سايه اين انتقال است كه انسان خاكنشين، به انسان عرشى و ملكوتى تبديل مىشود ؛ اما اگر زلف حيات انسان، به دشمنان او گره بخورد، ميان او و منابع شر، گره خورده است و باعث اخلال در حالات روان انسان مىشود، انسان را به منبع شر تبديل مىكند و او را به بىنهايت زير صفر مىكشاند :
«ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ »1 .
آن گاه او را [ به سبب گناهكارى ] به [ مرحله ] پستترين پستان بازگردانيم .
أسفل أفعل تفضيل است ؛ مانند خوب و خوبتر، كه خوبتر أفعل تفضيل است ؛ مثلاً خداوند درباره پاداش اعمال مىفرمايد :
«بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ »2 .
پاداششان را بر پايه بهترين عملى كه همواره انجام مىدادهاند ، مىدهيم .
نماز هشتاد سال نماز را به اندازه بهترين نماز او مىدهيم. ملاك، بهترين عمل است.
بدترين گناه جبران نكردن گناه است
يكى از موارد أفعل تفضيل، همين جا است كه اگر گناهكاران جبران نكنند، بدىهاى آنان را برمىگردانيم و ايشان را به پستترين درجه بازمىگردانيم كه ديگر جايى براى پستى بيشتر ندارد. اگر بتوان با چشم دل، معناى عينى أسفل السافلين را ديد، همان لحظه، قلب انسان از ترس مىايستد. خود انسان، به دشمن راه مىدهد كه اين قدر او را به هم بريزد تا از پستها هم پستتر شود. نمونه اين شيطان را خداوند در سوره مبارك فرقان، ضمن يك داستان بيان كرده است كه متأسفانه اين نوع شيطان در كشور ما نيز در همه شؤون هست.
داستان اين است كه يكى از نامهاى كتاب خدا «ذكر است» :
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ»3 ؛ يعنى اين كتاب، حقايق شهودى را به شما يادآور مىشود، ياد خدا، قيامت، صراط و پرونده اعمال گذشته و آينده.
انسانى كه از قرآن بريده شود، فراموشكار و غافل مىشود و يك ذرهاى در اين فضا نمىتواند به سوى خدا برود.
شخص جسور و اهانت به پيامبر اكرم
يك نفر پول دارى مىخواست سفرهاى بيندازد. پيش خود فكر كرد كه سران قوم و خويشان خود را هم دعوت كنم. يكى از اين سران، پيامبر صلي الله عليه و آله بود. گفت: دلم مى خواهد براى ناهار تشريف بياوريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: اين خانه بتپرست است. من از غذاى او نمىخورم ، ولى چون دعوت كردى، مىآيم. او گفت: ميهمان به خانه من بيايد، ولى چيزى نخورد؟ اين براى من كشنده است. سپس گفت: من چه كار كنم تا شما بياييد و از اين سفره، غذا بخوريد؟ حضرت گفت: مسلمان شو و شهادت به توحيد و رسالت من بده و بگو كه از همه معبودهاى باطل و فرهنگهاى منفى بريدم. حضرت آمدند، غذا خوردند و رفتند.
فردا عاص بن وائل به اين شخص گفت: شنيدهام كه ميهمانى داشتيد و اين آقا را هم دعوت كردهاى و مسلمان هم شدهاى. گفت: بله. عاص گفت: من و دوستانم قصد داريم رابطه خود را با تو قطع كنيم. «الَّذِى يُوَسْوِسُ فِى صُدُورِ النَّاسِ »4 آنكه همواره در سينههاى مردم وسوسه مىكند . اى بىچاره! همه را رها كردى و رفتى؟ در همين جا است كه خداوند مىفرمايد: سختى و تنهايى را تحمل كن! چند روز ديگر، اسلام جهانگير مىشود به اين چند موج ظاهرى فريب نخور. اين، نقطه خطرناكى است كه انسان در اين نقطه تصميم بگيرد. همه اين جهنمىها از همين نقطه جهنمى مىشوند.
گفت: نه، من با شما هستم. عاص گفت: پس كار ديروز خود را جبران كن و به مسجد الحرام برو و سجده پيامبر كه تمام شد، به صورت او آب دهان بينداز. شيطان يعنى كسى كه انسان را از خير و كرامت و ارزشداران قيچى مىكند ، اما كار دوست، وصل كردن است :
تو براى وصل كردن آمدى
نى براى فصل كردن آمدى5
هيچ پيامبرى براى فصل كردن نيامده است ، اما شيطان همه را از تو مىبُرد.
نثر و نظم ماجراى موسى و كافر
مرحوم نراقى، در كتاب « خزائن » و « طاقديس،»، اين مطلب را به صورت نثر و نظم بيان كرده است :
ديد موسى كافرى اندر رهى
پير گبرى و كافرى و گمرهى
گفت: اى موسى! از اين ره تا كجا
مى روى و با كه دارى ..
گفت موسى: مىروم تا كوه طور
طور نه، بل قلزم درياى نور
مى روم تا راز گويم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت: اى موسى! توانى يك پيام
با خداى خود زمن گويى تمام
گفت موسى: هان پيامت چيست گو
گفت: از من با خداى خود بگو
گو فلان گويد كه چندين گير و دار
هست من را از خدايى تو عار
نى خدايى تو نه من هم بندهام
نى ز بار روزىات شرمندهام
گر تو روزى مىدهى هرگز مده
من نخواهم روزىات، منت مده
زين سخن آمد دل موسى به جوش
گفت با خود من چه گويم حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با يزدان بى انباز گفت
چون كه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد به سوى شهر باز
گفت حق: كو آن پيام بندهام؟
گفت موسى: من از آن شرمندهام
گفت: رو از من بر آن تند خو
پس ز من اول سلامى باز گو
اين طرف، هر چه هست، ادب است و آن طرف، بىادبى .
پس بگو: گفتت خداى دلخراش
گر تو را عار است ازما عار باش
ما نداريم از تو عار و ننگ
نيست ما را با تو خشم و جنگ و تيز
گر نخواهى روزىام من مى دهم
روزىات از سفره فضل و كرم
جود او عام است و فيض او امين
لطف او بى انتها رحمش قويم
خلق طفلانند او باشد دايه او
دايهاى بس مهربان و نيكخو
كودكان گاهى به خشم و گه به ناز
از دهان پستان بيندازند باز
دايه پستانشان نهاند بر دهن
هين مكن ناز اى انيس جان من!
اين پيرمرد هم مثل كودك شش ماهه است.
چون كه موسى باز گشت از كوه طور
طور نى بل قلزم درياى نور
گفت با كافر با كليم اندر
گفت موسى آن چه حق فرمود
زنگ كفر از آيينه جانش زدود
آن جوابش صيقل خوشرنگ بود
بود گمراهى ز ره افتاده پست
آن جوابش بود آواز جرس
سر به زير انداخت لختى شرمگين
دستى بر چشم و چشمش بر زمين
گفت هين موسى! دهانم دوختى
وز پشيمانى تو جانم سوختى
من چه گفتم اى كه روى من سياه
وا حيا وا اى خدا وا خجلتا!
موسى او را يك سخن تعليم كرد
اين بگفت و جان به حق تسليم كرد
1 . تين (95) : 5 .
2 . نحل (16) : 96.
3 . حجر (15) : 9.
4 . ناس (114) : 5 .
5 . مثنوى معنوى ، مولوى.