از مسائل بسيار مهمى كه از سوره مباركه يوسف استفاده مىشود، در رابطه با دو انسان است؛ انسانى كه تربيت شده مكتب حق است و انسانى كه آلوده به مكتب ماديگرى و هواى نفس است.
انسان تربيت شده مكتب حق
يوسف عليه السلام انسانى است كه هر قدمى را كه مىخواهد بردارد، هر كارى را كه مىخواهد انجام بدهد، هر سخنى را كه مىخواهد بگويد، و هر برخوردى را كه مىخواهد با پيشامدها بكند، خودش را، زمانش را، آيندهاش را، براساس فرهنگ پاك پروردگار محاسبه مىكند و بعد از محاسبه، كارى را كه بايد انجام بدهد، چون حق بودنش برايش يقينى است، انجام مىدهد.
زندان مىرود ولى به حق زندان مىرود، در مقابل زليخا مقاومت مىكند به حق مقاومت مىكند، در زندان مىماند به حق مىماند. چيزى از سرمايه عمرش را و به تعبير قرآن سرمايه وجوديش را هدر نمىدهد، از تمام لحظات عمر و از همه مايههايى كه در اختيارش است، به عالىترين صورت، به خاطر قدرت در محاسبه استفاده مىكند.
يوسف عليه السلام محاسبه گرى دقيق
ما اين معناى محاسبه گرى دقيق او را از آيه شريفهاى كه پروردگار عالم، كلمه عليم و حفيظ را در آن به كار گرفته استفاده مىكنيم. «إِنِّى حَفيظ»1 من يك پاسدار واقعى هستم؛ نسبت به عمرم، نسبت به مردم، نسبت به كشور، نسبت به سرمايههاى وجودى خودم و «عَلِيم» هستم، دانا هستم، دانايى در افق بالا و محاسبه گر.
به دقت مىتوانم هفت سال فراوانى نعمت را با هفت سال قحطى را، به گونهاى محاسبه كنم كه ملت و كشور دچار تنگنا، مضيقه، سختى، فقر، ندارى، تهى دستى نشوند.
تربيت شده مكتب ماديگرى
اما يك طرف داستان هم زليخا قرار دارد، يك زندگى صد در صد بى محاسبه. تمام همت اين زن در اين است كه كامجويى كند. فقط بدن لذت ببرد، بقيه نواحى وجود معطل بماند، بماند. عقل رشد نكند، روح رشد نكند، قلب آيينه دار جمال حق نشود، ارزشهاى اخلاقى بر اين صفحه نقش نبندد، از كل امور، فقط نگاهى به بدن تنها دارد. يك لذت گراى بى محاسبه هست، يك لذت گراى بىدر و پيكر است. و اگر اين گونه حالات مايه بشود در وجود انسان، محال است كه انسان را نسبت به هر حقى راضى كند. محال است.
چگونه بشود كه حالا پروردگار عالم لطفش شامل حال كسى بشود، و اين برنامهها را كه مايه مىشود در وجود انسان از وجود انسان بگيرد و آدم در برابر حق تسليم بشود، ولى اگر مايه بشود و ريشه بشود و به قول اميرالمؤمنين عليه السلام طبيعت ثانوى بشود، محال است انسان در مقابل حق تسليم بشود.
نمونههايى از تربيت شدگان مكتب ماديگرى
من حالا نمونه هايى از انسان هايى كه اين فرهنگ در آنها مايه شد، بخواهم برايتان بگويم شايد صدها جلسه بايد مصداق برايتان نقل بكنم كه همينها گاهى در ظاهر امر يك آراستگى پيدا كردند، انسان خيال مىكند خيلى آدمهاى خوبى هستند، آدمهاى منظمى هستند، آدمهاى با ادبى هستند ولى در برخورد با يك حادثه، يك پيشامد، معلوم مىشود كه اين ادب و حتى اين ديندارى، يك ظاهر پوچ پوچ بر وجود آنها بود.
چه اتفاقات عجيبى در اين زمينه در تاريخ بشر افتاده است، شگفتانگيز. وجود مبارك موسى بن عمران عليه السلام يك گفتگويى دارند با يك گوساله پرست.
گوساله پرستى به دست سامرى چه زمانى شروع شده؟ بعد از نبوت موسى عليه السلام ، بعد از نشان دادن آيات و بينات و معجزات، شما ببينيد چه اتفاق عجيب و شگفت انگيزى افتاده، به اين آدمى كه پوششى از دين، از ادب دينى، از اخلاق دينى داشته و حالا گوساله پرست شده، موسى بن عمران عليه السلام مىگويد: تو به ترتيب نديدى كه يك عصاى چوبى من با افتادن روى زمين تبديل به يك اژدهاى عظيم شد و تمام سحر جادوگران را بلعيد و بعد دم اين اژدها را گرفتم و بلندش كردم، دو مرتبه همان چوب دستى شد؟ نه چاق شده بود، نه چيزى به آن اضافه شده بود، عين قبل از اژدها شدنش شد. بارها ديدى. اين معجزات همه در قرآن نقل شده است، تو ديدى كه من دستم را مىبردم زير بغلم، بيرون مىآوردم، از پنج انگشت من تا جايى كه چشم كار مىكرد، نور سفيدى مىدرخشيد «بَيْضاءُ لِلنَّاظِرين»2 اين را ديدى. تو ديدى كه من تمام كانالهايى كه از رود نيل به طرف خانه فرعونيان مىرفت، با يك اشاره تبديل به خون كردم، تو ديدى كه تمام زندگى فرعونيان پر از قورباغه شد به معجزه من، تو ديدى كه تمام خانه و زندگى و رختخواب و ظروف فرعونيان پر از شپش شد به معجزه من، تو ديدى كه من با اين عصا به سنگ زدم، «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيناً»3» دوازده چشمه آب بيرون زد. تو ديدى كه يك شب تمام شما بنى اسرائيل را آوردم لب رود نيل، اشاره كردم به رود، دوازده كوچه درون آب باز شد، آبها روى هم ديگر سوار مىشد و نمىريخت، همه شما را از اين دوازده كوچه بيرون بردم، فرعونيان وارد آب شدند، آبها همه ريخت و همه را غرق كرد، با تماشاى اين معجزات من، حالا آمدى گوساله پرست شدى؟
علت گوساله پرستى سامرى
اين بهت آور است كه يعنى همه اينها حق نبود و گوساله حق بود، يعنى به اين راحتى حق را مىشود گم كرد، به اين راحتى حق را مىشود به ديگران داد. يعنى موسى ناحق، سامرى حق. عصا به اژدها تبديل شدن ناحق، گوساله حق. چطور مىشود انسان در مقابل اين حق، اين همه حق، تسليم نمىشود، رها مىكند و مىرود گوساله پرست مىشود؟ قرآن مجيد نقل مىكند، « أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ »4 شما مايه گوساله پرستى را قبل از همه اين حرفها به دلتان خورانديد، مايه گوساله پرستى.
حالا گوساله نباشد، پول. پول نباشد، يك دختر زيبا، دختر زيبا نباشد، يك صندلى، چطور مىشود كه وقتى به يك گوساله مىرسيد، به پول مىرسيد، به دختر زيبا مىرسيد، به صندلى مىرسيد، تمام حق را در همه جلوههايش رها مىكنيد و به باطل مىگرويد، علتش چيست؟ موسى به او گفت طبق همين « أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ » كه شما قبلا مايه گوساله پرستى را به خودتان تزريق كرديد.
يك مدتى در يك برهه آرامش، يك مرتبه يك ظاهر دينى پيدا مىكنيد و نماز جماعت مىآييد و اقتدا به پيغمبر مىكنيد، با پيغمبر در جنگ شركت مىكنيد، اما به محض اينكه درب قبر پيغمبر مرا مىبندند، همين شما، نه يهودىها و مسيحىها، شما كه گرويده بوديد به پيغمبر، به قرآن و به نماز جماعت، شما هيزم مىآوريد درب خانه دختر پيغمبر را آتش مىزنيد، هجوم مىكنيد درب خانه را مىشكنيد و مىرويد داخل، طناب به بازوى على عليه السلام مىبنديد، كشان كشان مىبريد پاى منبر، به امام عليه السلام كه از طرف خدا به امامت انتخاب شده، مىگوييد بايد مأموم باشى و اين آقا كه در هيچ چيزى با امام عليه السلام قابل مقايسه نيست بايد امام جماعت شود، تو علم صرف بايد با جهل صرف بيعت بكنى. چرا؟ چطور قرآن را كه حق است رها كرديد، سفارشات پيغمبر صلي الله عليه و آله را در غدير خم رها كرديد، على عليه السلام را با همه ارزشها رها كرديد، اصرار كرديد على امام بشود مأموم، ابوبكر عادى بشود امام، چرا؟ چون « أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ » شما اين مايه را قبلا به قلبتان تزريق كرديد.
اين مايه در يك برهه وقتى ظهور بكند، مگر مىگذارد آدم تسليم حق باشد. او را تبديل مىكند به يك انسانى در برابر حق، ضد حق، ضد خدا، ضد قرآن، ضد انسان.
وقتى آدم محاسبه نكند، خب اين مايهها در وجودش شكل مىگيرد و يك روزى هم به خرج گذاشته مىشود. شما ببينيد يوسف عليه السلام در مقابل چه حوادث سنگينى قرار گرفت ولى چقدر معقول از كنار اين حوادث عبور كرد. نباخت. دچار شهوت حرام نشد، روح و عقلش به اسارت دشمن درنيامد، در كارگردانيش در مدتى كه حاكم مملكت بود، يك ارزن ظلم از او صادر نشد به علت اينكه يك مايه قوى توحيدى را به قلب خود تزريق كرده بود، در تمام برنامههايى كه مىخواست وارد بشود با محاسبه رضاى خدا وارد مىشد. اين دو معنا را ما از آيات سوره يوسف استفاده مىكنيم.
مقاومت يوسف عليه السلام در مقابل چهار جاذبه
آن وقت بخواهيم بيشتر مسأله را موشكافى بكنيم بايد بگوييم يوسف عليه السلام در مقابل جاذبههاى قوى كمال مقاومت را به خرج داد به خاطر همين محاسبه گريش. زليخا در مقابل هيچ يك از اين چهارجاذبه مقاومتى نداشت، به محض جلوه جاذبه، تسليم تسليم بود، دست بسته، پا بسته، عقل بسته، روح بسته.
خود ما در مقابل حق چقدر تسليم هستيم، چقدر حق رابه حقدار مىدهيم، چقدر؟ قرآن حق است يا نه؟ مگر قرآن مجيد، علنا ربا را حرام سخت و گناه كبيره اعلان نكرده؟ پس اينهايى كه ربا مىخورند براى چه مىخورند؟ چرا تسليم حق نيستند، چون « أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ »5 مايه عبادت پول را در خود تزريق كرده، به جاى عبادت خدا بنده پول است، رباخورى چه علت ديگرى دارد؟ به او بگو كه حالا ربا حرام است، مىخندد.
قرآن مجيد مگر در سوره نساء معشوقه پنهانى گرفتن را حرام نكرده است؟ روابط نامشروع پنهان از ديد ديگران چرا؟ چون گوساله شهوت را « أُشْرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ » تزريق كرده به قلبش. تسليم حق نيست، اينها همه در قرآن است و قرآن حق است. انسان اينگونه مىشود.
اما يوسف محاسبه گر، چقدر زيبا زندگى مىكند، زليخايى كه زندگى را محاسبه نمىكند و محور را بدن و لذتهاى بدن قرار مىدهد، دست به هر كار نامشروعى مىزند، هيچ هم دلش نمىسوزد، هيچ. وجدان خواب، عقل اسير، قلب تاريك، انسان را خيلى راحت كتبسته تسليم باطل مىكند.
يوسف عليه السلام در مقابل چهارجاذبه قرار داشت، زليخا هم همينطور. جاذبه اول شيطان است. شيطان مگر جاذبه دارد؟ خيلى شديد. اينقدر هنرمند است كه قرآن مىفرمايد « زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ »6 كثيفترين زشتىها را در مقابل چشم انسان، چنان زيبا نقاشى مىكند كه همه دل آدم را ببرد. مگر ماهوارهها اين كار را نمىكنند، مگر فيلمها نمىكنند، الان در مملكت ما شيطان چقدر نيرو دارد، از دختر سيزده چهارده ساله زيبا تا دلالان فحشا، تا پخش كنندگان مبتذلترين فيلمها و سى دىها، « زُيِّنَ لَهُمْ » و الا اگر باطن اين مسائل از طريق قرآن ديده بشود و محاسبه بشود، آدم دنبالش نمىرود.
قوىترين شيطان يوسف عليه السلام
قوىترين شيطان يوسف عليه السلام زليخا بود. يك زن جوان زيباى مصرى كه انواع لباسها و آرايشها در اختيارش است، هفت سال، طنازى و عشوهگرى و ناز و غمزه، « كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاْءِنسَانِ اكْفُرْ »7 حرفش هم اين است بيا با شهوتت ناسپاسى كن، زنا كن. گفت
« مَعاذَ اللّه »8، رد كرد. اين يك نيرو.
نيروى دومى كه در مقابل يوسف عليه السلام براى بلعيدن يوسف قرار داشت، دنيا بود؛ دنيا خيلى چهره فريبندهاى دارد
« فَأَمَّا مَن طَغَى * وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِىَ الْمَأْوَى »9 چقدر زيبا محاسبه گرى كرده است، گفت بگذار بروم زندان و در اين كاخ نباشم، اين دنيا مال خودتان، ما همان اتاق كاه گلى و نمورى كه تنگ به ما مىگيرند و سخت مىگيرند و يك نان خشك به ما مىدهند، براى ما محبوبتر است، اين فرشها و اين پردههاى زربفت و اين ساختمان معمارىساز و اين سفره شاهانه، مال خودتان.
من همانم كه وضو ساختم از چشمه عشق
چهار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
سومين چيزى كه در مقابل يوسف عليه السلام قرار داشت، هيجانات نفسى بود، چقدر زيبا برخورد كرد.
« إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ »10 هر چقدر هم كه حمله نفس قوى باشد من با رحمت پروردگار بزرگ عالم در ارتباطم، دفعش مىكنم و دفعش كرد.
سومىاش هم هوا بود، خواستههاى بى محاسبه كه در قرآن كراراً كلمه هوا آمده است، هوا يعنى خواستههاى بى محاسبه، مىخواهم ولى بدون محاسبه، اين مىخواهم انسان را به انواع گناهان دچار مىكند.
اما زليخا در مقابل هيچكدام از اين چهار مسأله مقاومتى نداشت، وقتى كه انسان تسليم اين چهار برنامه بشود، چهار تا حجاب بسيار سنگين بين او و بين پروردگار قرار دارد. زندگى را در اين چهار حجاب مىگذراند. تمام سرمايه وجود را مىبازد، عمر هدر مىرود، مايهها همه نابود مىشود، آن وقت اين چهار حجاب وقت مرگ، عجيب آدم را به اسارت مىكشد، آن كسى كه در عمرش حق را نديد، يك لحظه وقت مرگ چگونه حق را ببيند؟ اينها چطور مىميرند؟ با چه برزخى روبه رو مىشوند؟ با چه قيامتى برخورد مىكنند؟
محرومين از درگاه حق
گاهى كه آيات مربوط به اينها را روى منبر مىخواهم بخوانم خيلى به من فشار مىآيد. آخر آدم مىترسد نكند خودش هم يك وقت جزو همينها بشود، خطر خيلى زياد است. مثلا يك آيه در سوره آل عمران است كه سه تا مسأله در اين آيه مطرح است.
يك مسأله اين است كه پروردگار مىفرمايد ـ ببينيد برادران! رحمت بى نهايت دارد و اين حرف را مىزند، من مخصوصا مىگويم رحمت بى نهايت كه ببينيد محروميت اين طرف چقدر است. فشار مال همينجاست. رحمت بى نهايت يعنى خدا، چون ما از طريق اهل بيت قدس سرهما اعتقاد داريم صفات و ذات يكى است. نمىگوييم خدا داراى رحمت است، مىگوييم خود رحمت است، نه داراى رحمت، اين كه من دائم تكرار مىكنم رحمت بى نهايت، براى اينكه ببينيد يك آدم هفتاد هشتاد كيلويى در قيامت دچار چه محروميت شكنندهاى است. والله قسم تمام آسمانها و زمين اگر در معرض اين محروميت قرار بگيرند مقاومت نمىتوانند بكنند، طاقتش را ندارند. اين رحمت بى نهايت درباره اينها مىگويد ـ اين خودباختگان، اين خودفروختان، اين تسليم شدگان به انواع آلودگىها، اينهايى كه زندگى را بى محاسبه و بى در و پيكر گذراندند « لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ »11 هر چه مرا صدا بزنند، من يك كلمه جواب نمىدهم، او با آدم قهر بكند، كار به كجا مىكشد « وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »12 و روز قيامت براى يك بار، يك نگاه به آنها نخواهد كرد، آن وقت وضعمان چه مىشود؟ آخر ما در دنيا يك شاديمان اين بود كه آمديم تعريف كرديم معشوق يك نيم نگاه به ما انداخت مثل اينكه سر يارى با ما دارد، انگار دارد سر لطف مىآيد، فهميدم، نگاهش نشان مىداد، در نگاهش خواندم كه نگاه محبت است. اما يكى هم مىآيد مىگويد دارم دق مىكنم، هر چه التماس كردم يك نگاه به من بكند، نكرد « وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ » نمىگويد در دنيا، آخر اينجا به آدم نگاه نكند، باز هزارتا پناهگاه آدم دارد، به آدمى، به سگى، به خوكى، به كافرى، به پستى ممكن است آدم پناه ببرد كه يك لقمه نان به ما بده، اما آنجا كه تمام وجود آدم نيازمند به نگاه است، هيچ نگاه نمىكند. رحمت بى نهايت دارد ولى مىفرمايد « وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ » نگاه نمىكند « وَ لاَ يُزَكّيهِمْ »13 تسويه حساب هم به ايشان نمىدهد، پروندهاش با كل گناهانش روى دوشش مىماند. به خيلىها قيامت تسويه مىدهد. امام صادق عليه السلام مىفرمايد پرونده كسى را دستش مىدهد، خودش هم با او حرف مىزند، البته بغل دستى صداى خدا را نمىشنود، فقط خود اين مىشنود، بنده من مىخواهم گناهانت را كه مرتكب شدى به يادت بياورم، وقتى گناه را به ياد آدم مىآورد، ما كه خيلى از گناهان را يادمان مىرود، درد مىكشيم، خطاب مىرسد من اينها را يادت مىآورم، نمىخواهم سرت را بندازى پايين، دردت بيايد، مىخواهم بگويم اينها را انجام دادى، حالا مىخواهم ببخشمت، خوشحالت كنم، اين معناى يزكيهم است. اما اينها را « وَ لاَ يُزَكّيهِمْ »، خب پس چه مىماند برايشان « وَ لَهُمْ عَذَابَ أَليمٌ »14 عذاب دردناك.
علت دور بودن از حق
چند جمله هم از زين العابدين عليه السلام برايتان بگويم شايد يك وقتى فردا شب اعلان عيد بشود و ديگر همديگر را نبينيم. حالش را دارد، زين العابدين عليه السلام مىگويد كه چرا اين طورى شده است، چرا به اينجا رسيدم، چه شده، دارد به پروردگار مىگويد: اين كسالت در عبادت، اين تاريكى درون، شاد نبودن، دور بودن، «سَيِّدِى لَعَلَّكَ عَنْ بَابِكَ طَرَدْتَنِى»15 شايد مرا از درب خانهات طرد كردى، يعنى به من گفتى برو گم شو، كه اين حال به من دست داده، قبلا خيلى با حال برايت نماز شب مىخواندم، اما الان هيچى، حالى داشتم، عاشقت بودم اما الان هيچى. «وَ عَنْ خِدْمَتِكَ نَحَّيْتَنِى» بازنشسته كردى مرا كه ديگر كارى برايت انجام ندهم، گفتى كه تو ديگر لياقت ندارى براى من خدمت كنى، «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى مُسْتَخِفّاً بِحَقِّكَ» يا ديدى كه من تمام حقوقت را سبك شمردم، «فَأَقْصَيْتَنِى» دستور دادى كه مرا از پيشگاهت تبعيد كنند، گفتى برو بى ادب، «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى مُعْرِضاً عَنْكَ فَقَلَيْتَنِى» هر بار مرا دعوت كردى ديدى من رو برگرداندم، حالا از دست من عصبانى شدى، «أَوْ لَعَلَّكَ وَجَدْتَنِى فِى مَقَامِ الْكَاذِبِينَ » يا ديدى هر سال به تو دروغ گفتم، مرتب به تو گفتم توبه كردم، بعد معلوم شد دروغ گفتم، «فَرَفَضْتَنِى» حالا ديگر كارى به كارم ندارى، گفتى برو، ديگر نه تو بنده منى، نه من خداى تو. اگر شب آخر باشد با ما مىخواهى چه كار بكنى، «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى غَيْرَ شَاكِرٍ لِنَعْمَائِكَ فَحَرَمْتَنِى» ديدى من وجود پيغمبرت را شكر نكردم، وجود على را شكر نكردم، وجود زهرا را شكر نكردم، وجود حسن و حسين تو را شكر نكردم، قرآنت را شكر نكردم، ديدى آدم ناسپاسى بودم، حالا مرا محروم كردى از رحمتت، «أَوْ لَعَلَّكَ فَقَدْتَنِى مِنْ مَجَالِسِ الْعُلَمَاءِ» ديدى من وقت داشتم بروم كنار عالمان ربانى، در جلساتشان شركت بكنم، اما محل نگذاشتم، شركت نكردم «فَخَذَلْتَنِى» حالا مرا به خودم واگذار كردى، «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى فِى الْغَافِلِينَ» يا نه، ديدى من با اهل غفلت زياد نشست و برخاست دارم «فَمِنْ رَحْمَتِكَ آيَسْتَنِى» مرا نااميد از رحمتت كردى، «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِى آلَفُ مَجَالِسَ الْبَطَّالِينَ» ديدى با بازيگران و آنهايى كه عمرشان را بيهوده تلف مىكنند، خيلى رفت و آمد دارم «فَبَيْنِى وَ بَيْنَهُمْ خَلَّيْتَنِى» مرا به همانها واگذار كردى «أَوْ لَعَلَّكَ لَمْ تُحِبَّ أَنْ تَسْمَعَ دُعَائِى فَبَاعَدْتَنِى» يا شايد ديگر دوست ندارى كه صداى مرا بشنوى كه هر چه دعا مىكنم جوابم را نمىدهى. يا نه محبوب من «أَوْ لَعَلَّكَ بِجُرْمِى وَ جَرِيرَتِى كَافَيْتَنِى»16 ديدى خيلى گناه كردم دارى مرا مجازات مىكنى، چه شده من به اين روز افتادم.
1 . يوسف (12): 55 .
2 . اعراف (7): 108 .
3 . بقره (2): 60 .
4 . بقره (2): 93 .
5 . بقره (2): 93 .
6 . توبه (9): 37 .
7 . حشر (59): 16 .
8 . يوسف (12): 23 .
9 . نازعات (79): 37 - 39 .
10 . يوسف (12): 53 .
11 . آل عمران (3): 77 .
12 . آل عمران (3): 77 .
13 . آل عمران (3): 77 .
14 . آل عمران (3): 77 .
15 . بحار الأنوار: 95/87، باب 6، حديث 2 .
16 . بحار الأنوار: 95/87، باب 6، حديث 2 .