استفاده از روشنگريهاي خداوند، نيازمند تخصّص
روز گذشته، سه جمله نورانى، از وجود مبارك حضرت اميرمؤمنان عليه السلام نقل شد. امام، در جمله اول مىفرمايد: انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ (نهجالبلاغه: خطبه176): از روشنگرىهاى خدا سود ببريد؛ منفعت ببريد. خيلى از مسايل هست كه براى انسان مجهول است و كسى هم جز خدا، انبيا و امامان نمىتوانند آن مسايل را براى انسان روشن كنند، يا خيلى از مسايل قبول نمودنش براى انسان باطناً مشكل مىباشد، گويى روشنگرىهاى پروردگار، مشكل قبول را براى انسان آسان مىكند. روشنگرىهاي پروردگار در قرآن مجيد نسبت به مسايلى است كه براى انسان مجهول بوده، يا قبول نمودنش براى انسان مشكل است. البته، در قرآن مجيد، انسانها بايد با تخصّص به كتاب خدا مراجعه كنند و از اين روشنگرىها استفاده نمايند.
لزوم مراجعه به اهلذكر از نظر قرآن
البته، بيشتر مردم در قرآن تخصّص ندارند. بنابراين آنها بايد از راه ديگرى خودشان را به قرآن برسانند؛ همان راهى كه خود پروردگار در قرآن كريم بدان راهنمايى كرده: فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَتَعْلَمُونَ (نحل:43): شما دربارة آنچه براىتان مجهول مىباشد، به اهلذكر مراجعه كنيد و از آنها بپرسيد تا براى شما توضيح دهند و شما را به آن حقيقتى كه نمىدانيد، آگاه نمايند و دانا كنند. بنا بر روايتى كه در كتاب شريف كافى آمده است، امام باقرعليهالسلام مىفرمايند: «اهلذكر» كه در اين آيه شريفه مطرحشده، ما هستيم: نَحْنُ أَهْلُ الذِّكْر. (كافي، ج1، ص212). منظور از كلمة ذكر هم قرآن مجيد است: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (حجر:9).
لزوم مراجعه به افراد آشنا به روايات در زمان عدم دسترسي به اهلبيت
حالا ممكن است بگوييد الان كه امامان ما در دنيا نيستند و دوازدهمينش هم كه از دسترس ما بيرون هست، ما اگر بخواهيم به اين آيه عمل كنيم، راه عمل به اين آيه چيست؟ خدا مىفرمايد: مجهولات خود را از اهلذكر بپرسيد. اهلذكر هم اهلبيت هستند. اهلبيت هم در دسترس ما نيستند. خود اهلبيت فرمودند، در نبود ما، به كسانى مراجعه كنيد كه آشنا و عارف به روايات هستند: امَّا فِى الْحَوَادِثِ الوَاقَِعَةِ فَارْجِعُوا فِيْهَا اِلَي رُوَاتِ اَحَادِيْثَنَا.(شيخ صدوق، كمالالدين و تمامالنعمه، ص484)؛ يعنى به عدهاى كه در اين دورههايى كه ائمه طاهرين در بين مردم نبودند، رفتند و زحمت كشيدند؛ كسب علم و دانش كردند و با روايات اهلبيت آشنا شدند، مراجعه كنيد. آنها وقتى روايات را مىبينند، مىفهمند كه اين روايت چه روايتى است؛ مضمونش چيست؛ مفهومش چيست؟ مىفهمند كه اين روايت جزو روايات متواتر است يا جزو روايات صحيح مىباشد، يا اين كه جزو روايات حسن مىباشد يا جزو روايات موثقه است؛ جزو روايات عامه است يا جزو روايات خاصه. جزو روايات مطلق مىباشد يا جزو روايات مقيد؛ جزو روايات ضعيف است؟ جزو روايات مجهول؟ جزو خبر واحد است؟ مسند است يا مرسل؟ اينها يك سلسله امور تخصصى است كه فقط كار كسانى ميباشد كه در مسير شناختنش، عمرى را ، حداقل پانزده سال، و حداكثر سى سال يا چهل سال، در حوزههاى علميه شيعه بگذرانند؛ استاد بيبنند؛ كتاب ببينند؛ سختى بيدارى شب بكشند؛ رنج ببرنند. به همين سادگى نيست كه هر كس به هر كتابى مراجعه كند و روايتى را ببيند، به عنوان يك مسألة صد در صد اسلامى آن را قبول كند. كتابى ما داريم در حدود سى جلد كه هرجلدش پانصد صفحه است و در كل، پانزده هزار صفحه مىشود. در اين كتاب كه در چهار صد سال قبل نوشته شده، روايات را در همة آن زمينههايى كه شنيديد، بررسى شده حتى رواياتى كه در مهمترين كتاب ما، مانند: كتاب شريف كافى، است كه در حدود هفده هزار روايت دارد. حالا شما حساب بكنيد ببينيد در چهارصد سال قبل، صاحب اين كتاب، براى شناساندن روايات كه اين روايت چه نوع روايتى است، از اين انواعى كه براىتان گفتم، چه بررسىهايى را انجام داده؛ انواعى كه عناوينش براى شما روشن نبود؛ متواتر را شما نمىدانيد؛ يعنى اين كه نمىدانيد، روايت صحيحه را، حسنه را، ضعيفالسند را، مجهول را، مرفوع را، مرسل را، كه البته روشن است كه مردم اينها را نمىدانند. اين كار متخصصان است. ائمه ميفرمايند: در نبود ما، براى درك معلومات و براى درمان مجهولات، به چنين متخصصينى مراجعه كنيد كه آنها حرفهاى ما را فهميده و براى شما بيان مىكنند: انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ.: برويد از روشنگرىهاى خدا بهرهمند شويد. اگر توانستيد، خودتان به قرآن مجيد مراجعه كنيد. اگر متخصصيد، پس خودتان مراجعه كنيد. اگر نتوانستيد، به اهلذكر مراجعه كنيد. اگر اهلذكر در ميان شما نبودند، به آگاهان به روايات اهلذكر مراجعه كنيد و اين مجالس عهدهدار همين مسأله است.
اهميت مجالس روشنگري خدا از طريق اهلبيت و عارفان به رواياتشان
مردمى هم كه به اين مجالس تشريف مىآورند، براى اين است كه از روشنگرىهاى خدا، از طريق اهلبيت و عارفان به روايات اهلبيت آشنا بشوند. به همين خاطر است كه پيغمبر براى اين گونه از مجالس، ارزشى كه قايل بودند، براى هيچ نشست و برخاستى چنين ارزشى را قايل نبودند و خودشان در طول بيست و سه سال نبوتشان، در تمام فرصتها، اين جلسات را تشكيل داده و براى مردم سخن مىگفتند. براى مردم مطلب مىگفتند؛ براى مردم حقايق را بيان مىكردند. حتى در رواياتى داريم، يك جايى كه منبر نبود، در هجدهم ذىالحجه، دستور دادند در بيابان گرم، از جهاز شتران، يك منبر تشكيل بدهند كه ايشان بر بالاى آن منبرتشريف ببرند و صداى روشنگرانة خدا را به مردم برسانند، و حتى در سفرهايى كه مىرفتند، نمىگذاشتند آن سفرها بدون تشكيل اين جلسات بگذرد، مثلاً در يكى از سفرهاى حجشان نوشتهاند كه حضرت براى مردم پنج تا جلسه گذاشتند؛ دوبار در منا، يكبار در عرفات، دو بار در مسجدالحرام. در عرفات، در حال احرام، مهمترين چيزى كه به نظر پيغمبر رسيد كه آن را در عرفات انجام بدهند و از هر عبادتى براىشان بالاتر بود، اين بود كه براى مردم صحبت كنند؛ مجهولات مردم را برطرف نمايند. مردم را با وظايفشان آشنا نمايند. منا هم كه آمدند، يك بارش در حال احرام بود و يك بار هم در حال بيرون آمدن از احرام. دو بار هم در مسجد الحرام در حال انجام حج تمتع كه تكيه دادند به ديوار كعبه، پشت به قبله و رو به مردم، براى آنها سخنرانى كردند. اميرمؤمنان عليهالسلام گاهى زين اسب خودشان را منبر قرار مىدادند؛ يعنى دهنة اسب را كشيده و دستور مىدادند كه مردم همگي بر روى اسب، صورتشان را به طرف حضرت برگردانند. بعد براى مردم منبر مىرفتند تا آنها جاهل نمانند؛ مجهولى براى آنها نسبت به آنچه نبايد نسبت به آن جهل داشته باشند، باقى نماند. بقية امامان ما هم همينطور بودند. حتى آن وقتى كه بنىعباس رفت و آمد با ائمه را ممنوع كردند و مأمور گذاشتند تا اگر كسى آمد و درِ خانة حضرت صادق عليه السلام را زد، او را بگيرند و به زندان ببرند. ولى مگر مردم دستبردار بودند؛ مردم در مقابل اين رفتار دشمن، طرحى را پياده كردند كه با امام رابطه داشته باشند؛ آنها كه مىخواستند براى پرسش و سؤال به نزد امام بيايند، طَبَق چوبى درست كرده و نان، ماست و خيار روى آن مىگذاشتند و بعد اين طبق را با آن بار سنگين روى سرشان گذاشته و در كوچه داد مىكشيدند: نان داريم، خيار داريم، ماست داريم. امام صادق عليه السلام هم كه صدايشان را مىشناخت، مىدانست كه اينها به هواى نان، ماست و خيار فروختن، نيامدهاند، بلكه براى براى ياد گرفتن روشنگرىهاى پروردگار آمدهاند. امام هم فقط با يك پيراهن مىآمدند و در را باز مىكردند و در حالى كه مأمور آن طرف در ايستاده بود، سؤالكننده يك خيار بر مىداشت، ترازو به ترازو مىكرد و حرفش را به امام صادق عليه السلام مىزد و جواب خود را مىگرفت و مىرفت.
تا اينجا ما وظيفه داريم شركت كنيم؛ تا اينجا وظيفه داريم در معارف اهلبيت به دنبال رفع مجهولات خودمان برويم، و لو اين كار با اينجور طرحها و نقشهها باشد.خدا نياورد آن روزى را كه ما براى پرسيدن يك مسألة شرعى دچار چنين زحمتى شويم؛ چنانكه هفتاد سال مسلمانان قرقيزستان، تاجيكستان، ازبكستان و آذربايجان دچار همين مشكل بودند. اگر مىفهميدند كه فرد براى يك مسألة دينى به يك آدم وارد مراجعه كرده، او را مىگرفتند و مىبردند اعدامش مىكردند، بدون محاكمه و تشكيل دادگاه. 70 سال تا الان كه خدا همة اين كشورها را آزاد كرد. هفتاد سال بود، آذربايجان كه الان يك كشورى بالاى درياى خزر است، در اسارت روسيه بود. هيچ خبرى از دين خدا نداشت. چقدر هم آنجا شيعه دارد كه آنها در آن زمان، جرأت سؤال مسألة شرعى نداشتند. حالا كه دوستان ما به آنجا رفتهاند و با آنها برخورد مىكنند، خيلى چيزهايي را كه به آنها مىگويند حرام است، تعجّب مىكنند؛ به آنها مىگويند شراب، خوردنش حرام است، آنها بُهتشان مىبرد؛ به آنها مىگويند رابطة نامشروع حرام است، آنها بُهتشان مىزند؛ يعنى فرهنگ كمونيستى با آنها كارى كرد كه دو نسل آنها از دين جدا نگه داشته شوند تا همة مسايل دين فراموش بشود. بعد از اين كه با خود من از آنجا تماس گرفتند، من حدود هزار نهجالبلاغه، هزار صحيفه سجاديه، هزار مفاتيحالجنان را كه اندازة بار يك كاميون مىشد، براى آنها فرستادم. بعد آنها گفتند اينجا وقتى مردم اين كتابها را ديدند، از شب عروسى براىشان شادكنندهتر بود كه بعد از 70 سال، حالا مىتوانند با فرهنگ اميرمؤمنان عليه السلام، با فرهنگ زينالعابدين عليه السلام، با فرهنگ دعا، رو به رو شوند. هفتاد سال، آنها اسم اميرمؤمنان عليه السلام و سخن آن حضرت به گوششان نخورد.
آرزوى آمدن آمريكا، ميل به ستمكاران و مخالف با روشنگري قرآن
نمىدانم، مشكلات در مملكت ما فراوان است؛ كمكارى فراوان است و مديران نالايق هم فراوانند، اما اينهايى كه آرزو دارند در اين كشور، آمريكا بيايد و اين حكومت را جمع بكند، نمىدانم آيا آنها شبها برخوردهاى آمريكا را با مردم عراق و با مردم افغانستان در تلويزيون نمىبينند؟ برخوردهايشان را با ناموس مردم نمىبينند؟ برخوردهايشان را با مال مردم نمىبينند؟ اينها وارد به قرآن هم نيستند، و الا اگر همينهايى كه آرزوى آمدن آمريكا را دارند، از شش هزار و ششصد و شصت و چند آية قرآن، همين يك آيه را بلد بودند كه پروردگار مىفرمايد : وَ لاَتَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمْ النَّارُ. (هود: 113): در پنهان دلتان، نه در زبان و عملتان. در پنهان قلبتان، ميل به ستمگران نداشته باشيد؛ آرزوى وجود ستمگران را نكنيد؛ آرزوى آمدنشان را نكنيد كه اگر در پنهان دلتان ميل به ستمگران باشد، در قيامت آتش جهنم به شما خواهد رسيد. همين ميل خالى.
قضية صفوان و ميل به بقاي هارون
پدر حضرت رضا عليه السلام، وجود مبارك موسى بن جعفرعليه السلام، به يكى از شيعيانشان كه اسمش را صفوان گفتهاند، فرمودند: شنيدم، براى من گفتهاند كه تو به هارونالرشيد شتر كرايه دادى؟ عرض كرد: يا بنرسول الله من كه آنها را براى حمل بار حرام كرايه ندادم؛ من كه آنها را براى حمل مشروب كرايه ندادم؛ براى حمل بار غصبى آنها را كرايه ندادم؛ براى حمل غارتگرى آنها را كرايه ندادم؛ براى كشاندن شترها براى جنگ با مردم مظلوم آنها را كرايه ندادم؛ بلكه آنها را براى حج به او كرايه دادم؛ هارون مىخواست به مكه برود، شتر كم داشت و براى همين شترهاى من را كرايه كرد (دقت بفرماييد! چقدر مسأله، مهم است). حضرت فرمودند: كرايههايشان را به تودادند. صفوان عرض كرد: نه، قراردادى نوشتيم و امضا كرديم، بر اين اساس كه شترهايم مسافرهاى مكه را به مكه ببرد و به بغداد برگرداند و بعد هارون كراية ما را بدهد. حضرت فرمودند: آيا دوست دارى هارون در اين مسافرت بميرد و بعد شترهايت را به بغداد برگردانند و بگويند قراردادت را با هارون بستى و او هم مرد و ما كرايهات را نمىدهيم. اين اتفاق را دوست دارى؟ صفوان گفت: نه. براى اين كه سه و چهارماه شترهاى من در كراية هارون بوده و پولش هم زياد ميشود و هيچ خوشم نمىآيد بيايند خبر مرگ هارون را به من بدهند و كراية من هم به باد برود. حضرت فرمود: پس چه دوست دارى؟ صفوان گفت: دوست دارم مكة هارون تمام بشود و او سلامت به بغداد برگردد و حسابهاى ما را بدهد. البته، صفوان خبر از اين مسألة قرآنى نداشت. حضرت او را خبردار كرد و فرمود: به آن مقدارى كه هارون از بغداد به مكه برود تا برگردد، سه چهار ماه طول ميكشد و تو دوست دارى او بماند و برگردد و كرايهات را بدهد. آنچه گناه و ستم در حكومت او انجام بگيرد، تو هم شريكى؛ چون به زنده بودن ظالم رضايت دادى(وسائلالشيعه، ج12، ص122).
ميل به ستمكار، موجب شركت در ستمكاريهاي او
خيلى عاشق آمريكايند و در حالي كه يك گنجشك را هم نكشتند، روز قيامت وارد مىشوند و مىبينند دو ميليون قتل به گردنشان است؛ مىبينند صد مليون زنا به گردنشان است؛ مىبينند ميلياردها تومان مال مردم به گردنشان است، خيلى بهتزده مىشوند. به پروردگار عالم مىگويند: تو كه مىدانى ما در زمان زنده بودنمان يك گنجشك را نكشتيم، يك قَران مال كسى را نبرديم، يك گناه زنا مرتكب نشديم، اين همه گناه چيست؟ طبق قرآن به آنها جواب مىدهند، شما به بودنِ ظالم ميل داشتيد. شما بر اساس ميلتان، در گناهانى كه از ناحية آن ظالم صادر شده، شريك هستيد. حتى تا اين جا خدا به ما اجازه نداده كه با ستمكاران همكارى باطنى و قلبى داشته باشيم.
اين قطعه از زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام همين درس را به ما ميگويد: لَعَنَ اللهُ اُمَهً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَبَّتْ لِقِتَالِكَ يَا اَبَا عَبْدَالله!: لعنت خداوند بر كسانى كه اسب را زين كردند كه به كربلا بيايند و تو را بكشند. كاري برايشان پيش آمد، نيامدند. اصلاً نه كربلا را ديدند و نه در ميان دشمن بودند، نه دست به اسلحه بردند، نه حرفى به كسى زدند، فقط در دلشان گذشت؛ آمدنشان محقّق نشد، و اگر آمدنشان محقّق ميشد، آنها هم جزء قاتلين حساب مىشدند.
خيلى بايد ما مواظب دلمان باشيم كه هرجا خواست نرود. به هر كس دلش خواست، به هرجا، به هر قيافه، دلش خواست، رو نكند؛ هر كسى را دلش خواست، دوست نداشته باشد. خيلى بايد مواظب باشد، قرآن مجيد علناً گناه را به قلب نسبت مىدهد: فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ. (بقره/283). اين آدم، آدمى است كه دلش گناه كرده است. ما نماز مىخوانيم، اما دلمان يك عدد گناه مىكند، كلّ نمازمان باطل ميشود؛ ايستادهام و دارم نماز مىخوانم، خيلى راحت و خيلى آرام، يك مرتبه مىبينم، كسى كه از دستش بر مىآيد، گرهاى اگر به زندگى من افتاد، آن را باز كند، وسط نماز وارد شده، تا او را مىبينم، من هم نمازم را كمي چرب مىكنم؛ كمي آن را طولانىتر مىكنم؛ كمي تُن صدايم را با حالتر مىكنم. همة اينها هم كار دل است كه دلم مىخواهد فرد وارد، نمازم را ببيند؛ توجّهاش به من جلب بشود؛ در دل خودش، براى من يك ذكر خيرى ثبت بكند كه عجب آدم خوبى و چه نمازى مىخواند! كه اگر يك وقتى به او مراجعه كردم، مشكلم را حل كند، به خاطر آن چهرهاى كه از من در دلش ثبت كردهام، مشكل من را حل كند. دلم گناه كرده، ولى كلّ حركات بدنم را خدا باطل اعلام مىنمايد. مىگويد، حمد و سورهات باطل بود.
اگر كسي براي آنها قلم بتراشد؛ اگر كسى خودكارى دستشان بدهد، در تمام گناهانى كه آنها با اين قلم مرتكب ميشوند، شريك هست.
شيعهاى خدمت موسى بن جعفرعليه السلام آمد و گفت: يا ابنرسول الله! بغلدستى من در بازار، يك خياط است. اين خياط لباس كارگزاران بنىعباس را مىدوزد. وزير، وكيل، ارتشى، شهربانچى و همة ادارهاىهاى بنىعباس لباسشان را پيش او ميآورند و او به اصطلاح، لباس دولتى مىدوزد. اين فرد گاهى طرفهاى غروب كه ديگر آفتاب رفته و هوا كمي كم رنگ شده است، سوزنش را ميآورد و به من ميدهد و ميگويد، من چشمم درست نمىبيند، شما اين نخ را براى من در اين سوزن بكن، چكار كنم؟ آيا من اگر اين كار را براي او انجام بدهم، كارم عيب ندارد؟ به جايى بر نمىخورد؟
فرهنگ شيعه و احتياط دربارة ميل به ستمكاران
فرهنگ شيعه واقعاً عجب فرهنگ عجيبي است! چقدر شيعيان واقعى محتاطند! اينها همه جزء روشنگريهاى دين ماست. بحثما راجع به روشنگريهاى خداست. اين روشنگريها در قرآن و در زمان پيغمبر و در زمان ائمه است. اينها جزء روشنگريهاست كه ما بدانيم و اين گونه رفتار كنيم و چگونه زندگى نمايم. گفت: يا ابنرسول الله چه كار بكنم؟ آيا من اگر اين كار را براي او انجام بدهم، كارم عيب ندارد؟
احتياط تاجر شيرازي در بارة استعمال تنباكو در زمان تحريم آن
دنبال همين جور شيعهها آن، تاجر شيرازى به ميرزاى شيرازى تلگراف كرد كه شما فتوا داديد اليوم، امروز، استعمال توتون و تنباكو، در حكم، جنگ با امام زمان است. استعمال؛ يعنى به كار گرفتن توتون و تنباكو؛ خريدنش، فروشش، كاشتش، دلالياش، به كار گرفتن آن است. من اى مرجع تقليدم! برگهاي چند خروار توتون و تنباكو را در آفتاب پهن كردهام تا خشك شود. تمام زندگى من هم همين چند خروار توتون و تنباكو است؛ مثلاً سرماية من هزار تومان بوده كه من كل هزار تومان را توتون و تنباكو خريدهام تا آن را بفروشم و سودى بكنم و پسرم را زن بدهم. دخترم را شوهر بدهم. يا ابنرسول الله! مرجع من! شما كه الان نوشتهايد، استعمال توتون و تنباكو در حكم جنگ با امام زمان است، من مىخواهم بروم گونى بخرم و اين توتون و تنباكوهاى پهن شده درآفتاب را جمع بكنم. سپس يك جا آن را آتش بزنم، آيا اين مقدار از تماس با توتون و تنباكو، جنگ با امام زمان است.
احتياط شديد مرحوم خرازي
آيا آلان از اين احتياطها بين مردم پيدا مىشود ؟ نه. آيا آلان هم مردم مو را از ماست در كارهايشان مىكشند؟ نه. آلان هم مردم در حلال و حرام خدا اين دقتها را دارند؟ نه. همين وزير امورخارجه فعلى ايران (در دولت آقاي خاتمي)، خرازى، پدرش همساية ما بود. پدرش خيلى متدين بود و من به خاطر شدت تدينش خيلى پيشش مىرفتم. او براي ارتباطى كه با علماى بزرگ آن زمان داشت، آدم بيدارى بود. آدم چيز فهمى بود. آدم با تقوايى بود.. آن وقت هم هنوز يخچال و مانند اينها در ايران معمول نشده بود. مردم از بيرون يخ مىخريدند؛ دكههاى يخ فروشىاي بود كه مردم از آن جاها يخ را مىخريدند. خانة مرحوم خرازى در خيابان لرزاده تهران بود. درِ اين خانه را كه باز مىكرديم، خانه برِ خيابان واقع بود. اين خانه يك حياط هشتى داشت و در اين هشتى، يك حوض كوچك بود كه يك پاشوره داشت كه آب حوض در آن پاشوره مىريخت و از آن جا به حياط مىرفت. در حياط خانة ايشان، درخت خرمالو بود؛ درخت انجير بود؛ درخت انار بود؛ چند جور درخت ميوه در حياط بود. آن زمان، يخهايى كه مردم مىفروختند، يخهاي كارخانههاى يخسازى متعلق به دولت بود. يكى از آن كارخانهها هم در جنوب شهر بود كه من ديده بودم. يخهاى ديگر، يخ يخچالى بود كه هنوزم آثار آن يخچالها، نزديكيهاى خيابان 17 شهريور و دولاب هستند. معمولاً مرحوم خرازى يخ يخچالى مىخريد كه متعلّق به مردم بود؛ يعني اول زمستان، مردم در اين يخچالها آب مىانداختند و اينها يخ مىزد، خروار خروار. تا آخر تابستان، با تيشه اين يخها را مىكندند و كيلويى مىفروختند. خادم ايشان و كارگرشان، موظف بود يخ يخچالى بخرد؛ يخهايى را كه مالكش مردم بودند. يك روز مرحوم خرازى براى ناهار به خانه ميآيد و هوا هم خيلى گرم بود، ايشان مىبينند يك نصف قالب يخِ بغل حوض است كه خيلى قالب تميزى دارد. مىفهمد كه اين يخ، يخ كارخانهاى است. به خادمش مىگويد: اين يخ را از كجا خريدى؟ و خادمشان جواب ميدهد: از دكهاي كه درخيابان خراسان است. آن مرحوم مىگويد: اين يخ، كارخانهاش متعلق به دولت شاه است. خودش يخ را بر مىدارد و به خيابان پرت مىكند و بعد مىبيند آن مقدارى كه از آن يخ آب شده، در پاشوره آمده است و به دنبالش، آن آب به حياط رفته و نمش به پاي دو تا درخت هم رسيده است. مرحوم خرازي آن دو تا درخت را هم ميكَند و خاكهاي باغچه را هم در ميآورد و همه را بيرون ميريزد و با خودش ميگويد: امروز نزديك بود اين يخ زندگى مرا نجس كند.
رسيدن آتش در قيامت در صورت ميل به ستمگر در باطن قلب
انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ. يك بيان خدا و يك روشنگرى خدا همين آيه است. همين آيه را تلويزيون بايد ببيند و روزنامهها هم تحليل بكنند؛ براى بىخبران، نه براى دشمنان. براي دشمن فايدهاى ندارد. براى آنهايى كه در بىخبرى مىگويند، اى كاش آمريكا زودتر بيايد و كلك اينها را هم مثل عراق بكند، همين آيه را بايد به عنوان روشنگرى خدا بخوانند، خيلىها روشن ميشوند و از اعتقاد غلطشان دست برمىدارند.
وَ لاَتَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمْ النَّارُ .همين كه در باطن قلبتان ميل به ستمگر داشته باشيد، در قيامت، آتش به شما خواهد رسيد؛ آتشى كه تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَة (همزه:7)، تا آن عمق دلتان را بسوزاند. مىسوزاند تا عمق دلتان را: نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ (همزه:7 ـ 6).
شركت در جهاد تنها با آرزوي راستين آن
جنگ تمام شده بود. اميرمؤمنان عليه السلام به يارانشان كه در جبهه شركت داشتند، فرمودند: غنايمى كه ازجنگ گرفتيد، بياوريد و اين جا بريزيد. بعد كه آنها همة پولها را ريختند، حضرت به آنها فرمود: از اين غنايم برداريد. يكي يكي بياييد و از جلوى من رد بشويد تا من از سهم غنيمت به شما بدهم. اولى آمد و حضرت يك مشت پول را در دامنش ريخت. دومى آمد و حضرت باز يك مشت پول ريخت. سومى هم آمد، حضرت باز چنين كرد. هر كس پولش را ميگرفت، ميرفت آن طرفتر مىنشست و پولش را مىشمرد. پولها ششصد درهم بود؛ نه كم، نه زياد. تا آخر، حضرت پولها را همينطور تقسيم كرد تا اين كه تنها يك مقدار از پولها روي خاكها ماند. حضرت فرمود: من هم مثل شما در اين جنگ شركت داشتم، اين هم سهم من. سهم خود حضرت، همان ششصد درهم بود. علي ميزان است. مگر در زيارتش نميخوانيد: اَلسَّلَامُ عَليْكَ يَا مِيزَانَ الْاَعْمَالِ! (مستدرك سفينةالبحار، ج10، ص294). على. ترازوى همه چيز است؛ همه چيز. على با حكومتهاى زمان خودش نساخت، پس چگونه ممكن است يك شيعه با آمريكا بسازد؟ حتى اين سازش در باطنش هم باشد، او ديگر شيعه نيست؛ او علوى نيست. او ابليس است. اگر بىخبر باشد كه با شنيدن روشنگريهاى خدا بيدار مىشود. اگر دشمن و معاند باشد كه خود پروردگار هم صدايش را به گوشش برساند، بيدار نمىشود.
يك بار يكى از ياران اميرمؤمنان عليه السلام يك آه كشيد. حضرت فرمودند: تو پول نگرفتى؟ گفت: چرا على جان! من پول گرفتهام، ششصد درهم. حضرت فرمودند: چرا آه كشيدى؟ گفت: آقا جان! من رفتم از برادرم خداحافظى بكنم كه بيايم در ركاب شما بجنگم و برادرم را هم بياورم، ولى ديدم برادرم مريض است. برادرم گفت: اى كاش! من بدن سالمى داشتم و با تو مىآمدم و على را يارى مىدادم. حضرت فرمودند: اين ششصد درهم را بردار و ببر براى برادرت؛ كسى كه نيتش با ما بود، انگار كه او در جبهه با ما بود.
چرا وقتى آدم ميتواند همه نيتهايش را پاك قرار بدهد، ميلش را پاك قرار بدهد، ارادهاش را پاك قرار بدهد، چنين نكند و به دنبال ميلهاى نجس و ارادههاى ناپاك برود. اين يك روشنگرى خداست.
خدا آنچه را براى انسان مجهول است، دربارة آن درقرآن روشنگرى كرده است، و آنچه هم براى انسان قبول نمودنش، مشكل است و تحقّق پيدا خواهد كرد، دربارة آن هم به يك سبك ديگر روشنگرى كرده است.