الحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین، حبیب الهنا و طبیب نفوسنا، ابیالقاسم محمد، صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین.
عقل مسموع
وجود مبارک امیرمؤمنان علیه السلام عقل را که در فرمایشاتشان بیان میکنند و توضیح میدهند، میفرمایند: عقل در مرحلة اول، آن زمانی که خداوند انسان را خلق میکند، عقل طبیعی است. قدرت دریافت عقل طبیعی، کم است، هر چند كه بر این عقل طبیعی سالیان درازی عمر بگذرد، امّا دربارة مرتبة عقل، حضرت میفرماید، عقل مسموع، عقلی است که صاحبش از طریق دو گوشش، دانش، معرفت و آگاهی را به خودش منتقل کرده است، و منظور حضرت از این دانش و آگاهی، چنانكه از فرمایشات دیگرشان استفاده میشود، معرفتي دینی است که در نهجالبلاغه میفرماید از رسول خدا، قرآن و امامان گرفته میشود. البته، وقتی که امامان را میفرمایند، خیلی احترام میکنند و میفرمایند، این امامانی که من میگویم در آسمانها معروفند و شناخته شدهاند و هنگام اسم بردن از آنها میفرمایند، پدر و مادرم فدای آنها باد(نهجالبلاغه، خطبة 229).
گوش وقتی توفیق پیدا بکند، مفاهیم آیات قرآن کریم را بشنود؛ فرمایشات رسول خدا را بشنود؛ فرهنگ الهی ائمه را بشنود، تبدیل به عقل پخته میشود، و عقل مسموع، یک مقدار هم که آدم مواظب خودش باشد، دچار فساد و گناه نشود، میداندار باطن انسان، این عقل، متکی به معرفت دینی میشود، و این عقل است که با تکیه بر معرفت دینی، مانند یک قلم پاک که به دست یک نویسندة پاک است، یک زندگی استوار، قوی و دارای اعمال صالحه و اخلاق حسنه را برای انسان مینویسد و ظرف وجود انسان را از خوبیها پر میکند؛ خوبیهایی که برای خود انسان، ماندگار و ابدی است و یک چنین انسانی که در قیامت وارد بر خدا میشود، به قول معروف، ملايکه الهی با سلام و صلوات او را وارد میکنند. در سورة رعد، آية بيست و سه و بيست و چهار، میفرماید: يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِن كُلِّ بَابٍ. سَلامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.: به خاطر استقامتی كه در دنیا در برابر فساد داشتند و خودشان را حفظ کردند، فرشتگان از هر طرف بر آنها وارد میشوند و به آنها سلام میکنند. جنس اینان که با قلم عقل متکی به معرفت دینی در صفحة وجودشان ثبت دايمی شده و باطل شدنی نیست، با قیمت بسیار سنگینی از جانب پروردگار بزرگ عالَم خریده خواهد شد: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ (يونس:11)، وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ (بقره:207). بقیه هم که میداندار زندگی و وجودشان، هوای نفسشان بوده است و به قول معروف، قلم، به دست دشمن بوده است رسولالله صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: اَعْدَى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ (ابن ابيجمهور احسائي، عوالياللئالي، ج4، ص118). اين سخن پيامبرصلّي الله عليه و آله و سلّم كاملاً بیان میکند که منظور از این نفس، نه آن نفس انسانی است، بلکه مجموعة خواستههای مادی بیحدود است. یک وقت خواستههای انسان محدود به حدود امور مثبت است. میگوید، مال میخواهم، ولی فقط حلال، هر چند كه اين مال حلال در زندگی من اندک باشد و من درکنارش زندگیام را با زحمت اداره کنم، و اين طور نمی گذارد که نفسش از دایرة حدود الهی بیرون برود و میداندار بشود و بگوید میخواهم و خیلی هم میخواهم، از هر راهی که بشود، میخواهم. صاحبان این خواسته رباخور میشوند؛ قطعاً سارق میشوند؛ قطعاً رشوهگیر میشوند؛ بی برو و برگرد یقیناً غاصب میشوند؛ یقیناً حقوق برادر، پدر، مادر، زن، بچه، مردم، دولت و ملت را به یغما میبرند؛ چون قلمِ زندگی، در دست دشمن است و دشمن هیچ رحمی ندارد، اینها روز قیامت با یک وجود پر از محصولات این نفس الّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ، وارد میشوند که جنسشان ابداً در محشر، در بین اولین و آخرین، خدا، فرشتگان و انبیا خریدار ندارد؛ چون به درد نمیخورد.
قصة گدا و كلاة بزرگ
یک زمانی كه بيشتر شما يادتان نیست و من هم آخرهای اين برنامه را یادم است، در ایران عموم مردم بدون کلاه جایی نمیرفتند و هر طایفه و قبیلهای در ایران و هر شهرش کلاة خاصی داشت؛ مثلاً منطقة وسیع استان خراسان، تقریباً از بعد از شاهرود تا نهبندان، پايین بیرجند، نزدیک افغانستان، و از آن طرف فریمان و تایباد و آن مناطق، و این طرف سرخس، پیر، جوان و متوسّط کلاه سرشان بود و کلاهشان هم سه متر، چهار متر و پنج متر پارچة سفید یا زرد یا سبز بود که به سبک خاصی میبستند.
در شهرهای بزرگ مثل: تهران، تبریز و اصفهان تقریباً افراد بالانشین و ثروتمند، کلاة پوستی به سر میگذاشتند؛ به خصوص کلاههایی که از هند، پاکستان و افغانستان میآمد که خیلی داراي پشم و کلک طبیعی بود. گروههاي مذهبی تهران، اصفهان و تبریز وامثال این شهرها، عرقچین میگذاشتند، و یک عدهای از متجدّدمأبها شاپو میگذاشتند که یک لبة گرد داشت، و به طور كلي، مردم آن زمان، بیاحترامی میدانستند كه بدون کلاه به مهمانی بروند؛ به مسجد بروند؛ به عروسی بروند؛ به محلّ عزا بروند و همة آنها کلاه داشتند. در منطقههایی که کلاهشان پارچهاي بود پارچة نرم، از پارچههایی بود كه در قدیم معروف به ژرژت بود. بعضیها هم پارچههایی به نام کرباس را به سرشان میبستند که دستبافت کاشان، یزد و آن مناطق بود. آنهایی که از این نوع کلاة پارچهای میگذاشتند، یک مقدار که معتبرتر و موجّهتر بودند، متر پارچه را بیشتر میگرفتند. آنها مثلاً بزرگی کلاهشان، علامت شخصیت و اعتبارشان بود. یک کسی تهیدست، فقیر و ندار میآید و فکر میکند كه با بزرگ کردن این کلاة سر، خودش را بزرگ بنماید، ولی چون پول نداشت، تقریباً دیگر آخر کاری بود كه یک پارچة کهنه را به دست آورد و به اندازة شش متر آن را با همان سبکی که قدیم میبستند، به سرش بست و از خانه بیرون آمد. هر کسی كه هم او را به این شکل ميديد، چون نمیشناختش، خیال میکرد، بزرگی است و به او سلام مينمود و تعظیم میکرد و احترام میگذاشت. فکر میکرد او ملکالتجّار، یا رئیس صنف، یا مدیر قبیلهاي است. تا غروب آفتاب که داشت برمیگشت و هوا گرگ و میش شده بود و هنوز هوا روشن بود، یک رند سینه چاکی که شغلش دزدی بود و از هفت و هشت ده متریاش، از پشت سرش داشت میآمد و برايش معلوم نبود این پارچة شش و هفت متری کهنه است؛ چون هوا گرگ و میش بود. اين دزد پیش خودش گفت، این الآن روی سرش هفت و هشت متر پارچه است و من اگر این پارچه را بدزدم، فردا صبح ميتوانم آن را به پارچهفروشیاي در جاي دور دستي از شهر که نميداند من دزدم، ببرم بفروشم و اين طوري پول دو و سه روز زندگیام تأمین میشود. آرام آرام آمد و این کلاة بزرگ را از سر آن گدا برداشت و به سرعت شروع به دویدن کرد. این بزرگوار وقتی دید، آن دزد به سرعت هفت و هشت قدمي از او رد شد. به آن دزد گفت که اي برادر دزد! همانجا بايست و من هم جلوتر نمیآیم و همین جا میایستم و به دنبالت نمیآيم تا این کلاه را از تو بگیرم، ولی به هر کسی که به او علاقه داری، قَسَمت میدهم كه این کلاه یک ذره زندگی تو را اداره نخواهد کرد. اگر به امید چنين كاري آن را از سر ما بلند کردی و در رفتی که فردا بروی آن را بفروشی و پولی به تو بدهند و آن تا چند روزی زندگیت را اداره بکند، والله این جور نیست. یک كمي آن طرفتر برو و ببین روشنایی چراغی پیدا میشود، بعد آن كلاه را واکن و ببین كه آيا من درست ميگويم؟ آن دزد هم كمي آن طرفتر، زیر یک نوري، وقتی پارچه را باز کرد، دید اولاً خود پارچه هفت و هشت متر نیست و پارچه دو متر است و کهنه هم هست، و ثانياً لای این پارچه هم پر از کهنهپاره است كه لاي آن دو متر پارچة كهنه ریختهاند و طرف فقط آن را به سرش بسته تا آن را بزرگ نشان بدهد تا مردم خیال بکنند او آدم بزرگي است.
کلاة یک عدهای در زندگی قیامت، چنين کلاهي است که در آن فقط کهنهپاره است، نه فقط یک نمازی، نه یک روزهای، نه یک خدمتی، نه یک کار مثبتی، نه یک کرامتی، نه یک حلّ مشکلی، شصت و هفتاد سال در اين دنیا بدن را کهنه کرده و مرتّب هم توي آن آشغالِ گناه ریخته است. خودتان داوری کنید، در بازار قیامت، چه کسی این ظرف و محتویاتش را خواهد خريد؟ و با چه قیمتی؟ آيا مثلاً زنا قابل فروش است که کسی در قیامت به خدا بگوید، آن را از من بخر؟ آيا مشروبي كه طيّ سی و چهل سال خورده شده و با گوشت و پوست یکی شده، قابل فروش است که کسی به خدا بگوید آن را از من بخر؟ آيا بینمازی قابل فروش است که کسی به خدا بگوید چون من شصت سال نماز نخواندم، نماز نخواندن من را بخر؟ آيا اصلاً قابل خرید است؟ یک عدهای این طورند. آنهایی که قلم زندگینویسی را به هوای نفس میدهند و عقل در آنها مُعطّل است؛ در وجودشان اسیر است؛ پشت تاریکی هوای نفس است، آن وقت اینها با محور بودن هوا، دنیا را نگاه میکنند و به همة چیزها به عنوان ابزار لذت نگاه میکنند؛ آن هم لذت امروز، نه لذت فردا؛ چون آنها فردا را که نمیبینند، الآن را میبینند؛ چون شماها فردا را میبینید؛ چون كه از وقتی شیرخواره بودید، در بغل مادرتان در این مجالس آمدید و بعد هم که نمیشده شما را بين خانمها ببرند، و شما چهار و پنج ساله بودید، پدرتان دستتان را گرفته و آورده است. بعد هم شما حقایق را از زبان اهل دل شنیدید و باور کردید و الآن دارای باور دینی و معرفت دینی هستید و میداندار زندگیتان عقلتان است؛ چون اگر میداندار زندگیتان، هوای نفستان بود، یک نفرتان این جا نبودید، و اگر این جا میآمدید، دو دقیقه که این حرفها را میشنیدید، به شدت خسته میشدید و فرار میکردید. این که با اشتیاق از راه دور و نزدیک بلند میشوید و میآيید و با اشتیاق هم گوش میدهید و میپذیرید و قسمتي از آن را هم به عمل میگذارید؛ چون تمام این حرفها که برای همة ما لوازم عملي ندارد. ما تا آن جايی که این مسايل برایمان تکلیف است، باید عمل کنیم. خیلی از مسايل هم تکلیف ما نیست؛ مثلاً ما مدیر کل نیستیم؛ وکیل نیستیم؛ وزیر نیستیم و مسئولیت سنگینی نداریم. حالا اگر کسی روی منبر از طریق عهدنامه مالک اشتر وظایف وزرا را بگوید؛ وظایف استانداران را بگوید؛ وظایف فرمانداران را بگوید؛ وظایف نظامیان را بگوید؛ وظایف دادگستریچیها را بگوید و در آن جلسه هم از این آدمها نباشد، البته، آنها بايد چنين سخناني را بشنوند، و براي شما وظیفهاي نمیآورد که به آن عمل بکنید. بخشی از این سخنان را که در محدودة زندگیمان است، ما عمل میکنیم.
سؤال من اين است كه چرا شما حوصله میکنید و به مجلس سخنراني میآیید؟ چرا حوصله میکنید نماز میخوانید؟ چرا حوصله میکنید میشنوید؟ چرا حوصله میکنید عمل میکنید؟ چون قلم نوشتن حیات شما، به دست عقل شماست که متکی به معرفت دینی است. آن است که نماز را، روزه را، انفاق را، رحم را و اخلاق را در زندگيتان نوشته است. این قلم همان قلم خداست که خداوند دربارة آن فرموده است: أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ. «عقل»، قلم خداست؛ عقلی که متکی به معرفت دینی است. آن وقت شما قیامت وارد میشوید، میبینید این قلم شما که متکی به معرفت دینی بوده، عجب کتابی برای شما نوشته که پروردگار کلمه به کلمه این کتاب را؛ کلمة نماز را، کلمة روزه را، کلمة مهربانی را، کلمة تواضع را، کلمة مهرورزی را، کلمه به داد رسیدن را، با سنگین ترین قیمت، از شما میخرد، و چه بسا که فقط یک کلمهاش، باعث نجات شما باشد، و بقیة کلمات، اضافة سرمایة شما قرار بگیرد. چه بسا که یک کلمهاش باعث نجات بشود.
بهاي بهشت
کتابی بسیار پرقیمت به نام ثوابالاعمال و عقابالاعمال داریم كه من شاید بیش از بیست بار این کتاب را خواندهام. کتاب حدود هزار و دویست سال پیش نوشته شده و به احتمال قوی، در منطقة ری با قلم پاک وجود مبارک شیخ صدوق ابنبابویه نوشته شده است. در ابتدای این کتاب، صفحة سه، این روایت را نقل میکند: لَا اِلَهَ اِلَا اللهُ ثَمَنُ الْجَنَّة.: کسی که لا اله الا الله را مخلصاً بگويد، این لا اله الا الله مخلصانة او، بهاي بهشت است. فردي به پیغمبرصلّي الله عليه وآله سلّم گفت، اخلاص در لااله الا الله چیست؟ پیغمبر صلّي الله عليه وآله سلّم فرمود: چنان پیوند داشتن با لا اله الا الله که یُحْجِزُهُ عَنِ الْمَعَاصِی (مستدركالوسائل، ج11، ص288): قدم او را به طرف گناه متوقف میکند.
اگر چنین لا اله الا اللهاي گفتی، حضرت میفرماید، آن، بهاي بهشت است. حالا آدم با چنین بهشتی که زنده بوده و نگذاشته آدم به طرف گناه برود، وارد محشر بشود، سزاوار بهشت است. به راستي، آن وقت كه بقیة اعمال را بخواهند مزد بدهند، دیگر چه چيزي را میخواهند به آدم عنایت کنند. خدا میداند.
چرا شما که محور زندگیتان عقل است، اما عقل متکی به معرفت دینی، در این چهل و پنجاه سال، این ظرف وجود را از این همه سرمایههای سنگین معنوی پر نکنید؟ این که من اصرار به معرفت دینی دارم، به خاطر آن است که کلّ اروپا و آمریکا، متکی به عقل تنهاست فقط که گاهي تزشان هم در مملکت ما گاهی به زبان بعضی چهرهها جاری میشود، «خردورزی». این«خردورزی»، مکتب اروپا و امریکاست. امّا آنچه که ما داریم، این عقل است: اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الْرَحْمَنَ وَ اکْتَسَبَ بِهِ الْجَنَانَ (شيخ كليني، كافي، ج1، ص11). عقلی که ما را در مدار بندگی خدا قرار میدهد و برای ما کاسبِ بهشت است، آن، عقل است، ولی عقل اروپاییها هیچکس را در مدار عبادت قرار نمیدهد. آنها خردورز مادی هستند و ما خردورز الهی هستیم. آنها عقلشان بهشت را برایشان نمیخرد، ولی ما عقلمان بهشت را برایمان کاسبی میکند: عُبِدَ بِهِ الْرَحْمَنَ وَ اکْتَسَبَ بِهِ الْجَنَانَ. ما براي خردورزی اروپا و آمریکا يك جو قیمت هم قايل نیستیم. امّا ما برای خردورزی فاطمة زهرا عليها السلام، خردورزی امیرالمؤمنین عليه السلام، حضرت امام حسین عليه السلام، سلمان و ابوذر ارزش قايلیم؛ چون خرد، متکی به معرفت دینی بوده؛ یعنی صاحب این عقل آمده عقل را به سبب دین به دست ارادة خدا داده است.
هیچ وقت آدمی که دنیا را به عنوان ابزار لذت نگاه میکند، نمیآید صبح صبحانه بخورد و بگوید، توان بگیرم و به درب مغازه بروم که کار کنم و پول حلال به دست بياورم و با ته ماندة انرژی آن، ظهر به مسجد بروم و رو به قبله بایستم و با محبوبم مناجات کنم و دوباره بیایم ناهار بخورم و قدرت بگیرم و دو و سه ساعت دیگر بعد از ظهر، کار حلال كنم و اول مغرب و عشاء، بروم نماز بخوانم و بعد یک لقمة شام را هم با شادی و کیف، در کنار زن و بچه بخورم. برای خاطر این که توان داشته باشم یک ساعت مانده به نماز صبح، بیدار شوم و این انرژی گرفته شده از سفرة دنیا را مصرف عشقبازی با خدا كنم.
آن كسی که محور او هوای نفس است، هیچ چیز را به این عنوان نمیبیند. او دارد برای خودش یک کلاة بزرگ قلابی درست میکند و درون آن را هم پر از پارچة کهنه مینمايد. اما این یکی خودش را معدن میبیند و معدنش را دارد، از در و گوهر و جواهر آخرتی پر میکند.
روایتي را من در حاشیة منظومة حکمت مرحوم حاج ملا هادی سبزواری دیدم که روايت خیلی عجیبی است و به نظر من در روایات ما، یکی از درخشندهترین روایات است. اين روايت ميگويد: در روز قیامت، خداوند به مؤمن میگوید، لحظهای که مکلّف شدی و وارد مدار عبادت گشتي، از آن لحظه تا آخر عمرت، فرض کن هشتاد و پنج ساله ميشود، پانزدة سال آن را تو را معاف در نظر ميگيرم و طيّ هفتاد سال ديگرش، آيا جنابعالی، بندة من، از این سفره باز عام طبیعت که من در اختیار تو قرار دادم، هفت میلیون لقمة خوردی؟ فرد ميگويد: بله. خدایا! من هفت میلیون لقمه خوردم و عدد آن را که خودم نمیدانستم و شما خودتان شمار عدد لقمههایم را میدانی. خداوند به او می گوید، برای خوردن این هفت میلیون لقمه، هفت میلیون بار سر سفره یک ذره خم شدی، این یک کار؛ دستت را باز کردی، این یک کار؛ لقمه را بلند کردی، این یک کار؛ گذاشتی درون دهانت، این یک کار؛ جویدی و دادی پايین، این یک کار. من میخواهم مزد این هفت میلیون لقمه خوردنت را حساب کنم و به تو بدهم.
خدا به ما لطف کرد که غافل از این حرفها بار نیامدیم و در خانوادهای نبودیم که پدر و مادر ما را راهنمایی به خدا نکنند. راهمان به این مجالس افتاد وگرنه بالاترین تجارت را که سود ابدی و سرمدی دارد، از دست داده بودیم.
بيداري مفيد
اگر هم بعد از مردن، ما را بیدار میکردند، اين بیداری به درد ما نمیخورد. اصلاً آن موقع چه فایدهای دارد آدم بیدار بشود؟ چه فایدهای دارد آدم با چوب عذاب بیدار بشود؟
آيا نشنیدید اول دعای موسوم به دعاي ابوحمزه ثمالی، زینالعابدین عليه السلام زار زار گریه میکرد و میگفت: إِلهِي لاتُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ. : خدایا! من را با عذابت بیدار نکن. خدا من را با جهنم بیدار کند، چه به درد من میخورد؟ بلكه من ميخواهم كه علی عليه السلام من را بیدار کند؛ حضرت حسینعليه السلام من را بیدار کند؛ قرآن من را بیدار بکند؛ این بیداری به درد میخورد. در این بیداری است که آدم شروع به تجارت ميكند. در این بیداری است که آدم درست میبیند. آدم میبیند همة نعمتها، ابزار برای به کار گرفتن برای رسیدن به مقام قرب پروردگار است. این بیداری، قیمت دارد.
خدا میداند اهل دل برای این بیداري چه ارزشی قايل هستند. من حالا اگر بخواهم برای شما فقط از اين کتابها اسم ببرم، شاید حدود 15 عدد کتاب الآن در ذهن من است که اهلحال نوشتند. این بیداری، مقدمة رسیدن به همة مقاماتی است که پروردگار مهربان عالم برای انسان قرار داده است. اينجا بهتر ببینیم نظر امیرمؤمنان عليه السلام راجع به این گونه از انسانها و کیفیت نگاة آنها به دنیا چیست. اینها در حالت بیدار به دنیا نگاه میکنند، در حالي كه بقیة در جهالت خواب و کور به دنیا نگاه میکنند؛ در تاریکی هوای نفس، دنیا را میبینند. امیرمؤمنان عليه السلام از این بزرگواران که دارای عقل پخته مسموعِ متکی به معرفت دینی هستند، تعبیر فرمودند، به اولیاءالله و عاشقان خدا. تا آدم معرفت به خدا نداشته باشد که عاشق نمیشود.
این کلمة اولیاءالله را امیرمؤمنان عليه السلام از قرآن، از آيات شصت و دو و شصت و سه سورة یونس، گرفته است: أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ. الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ.
چقدر زیباست اين فرمایشات امیرمؤمنان عليه السلام دربارة اولیاءالله: إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا (نهجالبلاغه، حكمت:424) اولیا، عاشقان خدا و اهلمعرفت، همانهایی هستند که نگاة آنها به دنیا نگاه باطنبینی است؛ یعنی بعد از دنیا و زیر پردة دنیا، آخرت را میبینند و میبینند زندگی دايمی آنها این طرف است. با دیدن باطن دنیا، خود را مسافر میبینند و میبینند یک روزی دستشان را میگیرند و چه بخواهند و چه نخواهند، آنها از این جا به بیرون میبرند. تا دستشان را نگرفتند كه به بیرون ببرند؛ تا جایی که قدرت عقلی، بدنی و دینی دارند، از نعمتهای دنیا برای ساختن آن زندگی بهرهگیری میکنند إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا ؛ کنار مردم دیگر هستند، امّا مردم دیگر ظاهر دنیا را میبینند و خیال میکنند، همة عالم هستی همین است و ماوراي آن را نمیبینند؛ باطن آن را نمیبینند. آنها با خود ميگويند، حالا که ما این جایی هستیم، پس بخوریم و کیف کنیم و هیچ چیزی از نظر لذت از دستمان نرود. بعد هم میمیریم، خاک میشویم و تمام میشود. آنها نمیدانند بعد از مردن، در یک بازاری آنها را میآورند که میگویند، جنس قابل خرید دارید تا به ما بدهید و در برابرش ما بهشت را به شما بدهیم. اگر آنها چنين جنسي نداشته باشند، قرآن میگوید، آنها را در زنجیری که طولش هفتاد ذراع است، میبندند و در جهنم میاندازند و فریادرسی هم نخواهند داشت. آنها آن جا بیدار میشوند که دنیا عجب باطنی داشته و ما باطن آن را كه آخرت است، تکذیب و انكار میکرديم و میگفتيم، نه، خبری نیست. به آنها میگویند: هذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنتُم بِهَا تُكَذِّبُونَ (طور:14): این همان جهنمی است که قبلاً تا زماني كه زنده بودید، آن را انکار میکردید؛ اين همان است که دربارة آن میگفتید دروغ است. حالا ميبينيد كه آن راست است و شما هیچ وسیلة نجاتی هم ندارید؛ زيرا وسایل نجات، عبادات است؛ خدمت به مردم است، و آن بدبختها در دستشان هیچ چیزی نیست؛ وسایل نجات، ارتباط با انبیا است که آنها رابطه نداشتند؛ ارتباط با ائمه است که آنها رابطه نداشتند. یک حیوان دو پا بودهاند كه فقط کار حیوانات را میکردند شغل آنها شغل حیوانات بود. چقدر امیرمؤمنانعليه السلام عالی بیان کرده است: وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا (نهجالبلاغه، حكمت:424). «آجل»: یعنی آیندهمدت. وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا: تا در دنیا هستند، به آباد کردن فردایشان اشتغال دارند؛ میخورند، امّا برای فردا؛ میپوشند، امّا برای فردا؛ ازدواج میکنند، امّا برای فردا؛ حرکت میکنند، امّا برای فردا؛ میگویند، امّا برای فردا؛ سکوت میکنند، امّا برای فردا. در دنیا، مثل ظاهربینها مغازه دارند؛ کارخانه دارند؛ گلة گوسفند دارند؛ کشاورزی دارند، امّا وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا؛ يعني به همة اینها مشغولند، امّا به خاطر فردا و برای فردا.
من در خیلی از شهرهایی که کشاورزی دارند، به منبر رفتهام و خیلی چیزها از کشاورزها دیدهام كه فرصت نشده آنها را در سخنرانيهايم بگویم. يک بار کشاورز بیسوادی را در استان فارس دیدم كه بعد از منبر به من گفت، آيا به من گوش میدهید تا من مطلبي را به شما بگویم، گفتم، بله، سخنت را بگو. او چنان زیبا مسألة زکات را برای من گفت كه واقعاً برايم لذتبخش بود. او همچنين گفت كه من این را برای شما میگویم تا فردا كه شما به منبر ميروي، آن را به مردم بگويي. سخنش اين بود: مردم! این جا منطقة کشاورزی است. آيا شما میدانید، زکات یعنی چه؟ یعنی این که بزرگواری به در خانه شما میآید و میگوید، به محضر برویم تا من آن سه هکتار زمیني را كه متعلّق به من است، به نام تو کنم و تو آن را بکاري؛ گندم بکاري؛ جو بکاري؛ برنج بکاري؛ انگور بکاري، و پائیز به پائیز، از این سه هکتار هر چیز برداشت کردی، نود درصدش متعلّق به خودت، زن و بچهات، و ده درصدش را هم به درب خانة من که مالک این سه هکتار هستم و آن را به نام تو کردم، بفرست. گفت، از مردم بپرسيد، حالا اگر من ده درصد این بزرگوار را نبرم كه به او بدهم، آيا خاين نیستم؟ خواهند گفت، چرا. اگر بپرسيد، ظالم نیستم، خواهند گفت، چرا؛ چون این زمینهایی که در این منطقة ما هست، اینها را ما که نساختهایم، اینها را خدا ساخته است و تنها مدتی در دست پدران ما بود و بعد كه نوبتشان تمام شد و مردند و رفتند، حالا مثلاً از بابای من پنج هکتار زمین به من رسیده و من هم میمیرم و آنها را میگذارم و میروم. این پنج هکتار متعلّق به پروردگار است و من هم هر سال در آن گندم میکارم و به حکم خدا نود درصدش را خودم میخورم و ده درصدش را هم به صاحب زمین میدهم. آيا چنين كاري کار بدی است؟ سنگین است؟ بعد به مردم بگو: پس چرا زکات نمیدهید؟ آن كشاورز تا سخنش تمام شد، سه و چهار بار از من معذرتخواهي كرد و گفت كه من پدر شهید هستم که تنها فرزندم شهید شد و سواد هم ندارم. من كه از او خوشم آمده بود و ميخواستم بيشتر دربارة او بدانم، پرسيدم، آن زمان كه از سپاه در خانه شما آمدند و خبر شهادت فرزندتان را به شما دادند، چه عکسالعملی داشتی؟ گفت، از طرف سپاه كسي نیامد. من در زمین خودم داشتم بیل میزدم و آبیاری میکردم كه یک مرتبه متوجّه شدم بچهام دارد شهید میشود، بیل را به زمین گذاشتم و رو به جبهه ایستادم و به پروردگار گفتم، این جنس ناقابل من را از من بخر. بعد دو مرتبه مشغول به كارشدم. شب كه به خانه رفتم، به همسرم گفتم، حسن شهید شده است. گفت، تو از کجا میدانی؟ هنوز كه کسی به در خانه ما نیامده! گفتم، میآیند. یک هفته بعد آمدند و من و مادرش را صدا کردند و ساک بچهام را دادند و گفتند، جنازهاش را آوردیم: نَظَرُوا إِلى بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلى ظَاهِرِهَا، وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا : زمانی که همة مردم امروز خود را در دنیا میبینند، آنها دنیا را برای فردایشان میبینند.
حالا یک چند کلمهای هم از کسی که یک مرتبه از این دنیاي ظاهر دل کند و به باطن دنیا نگریست، بگویم، حر بن یزید ریاحی. او «عاجل» با عین را رها کرد و به سراغ «آجل» با الف رفت. اما انگار حر به خودش میگفت، آيا من با آن کاری که کردم و خیلی هم سنگین بود، حالا اگر به طرف ابیعبدالله عليه السلام بروم، او مرا قبول میکند، مني را كه تازه میخواهم از ظاهر دنیا به درآیم و به کمک ابیعبدالله عليه السلام وارد باطن دنیا شوم؟ به خودش گفت، حالا به امید خدا میروی. من دل بچههای زهرا عليه السلام را سوزاندم و همة آنها را رنجیدة خاطر کردم. با این بار سنگین میروم تا ببینم چه میشود. آمد و آمد.....
فهرست:
عقل مسموع ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 5
قصة گدا و كلاة بزرگ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 9
بهاي بهشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 17
بيداري مفيدـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 22