بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام علی سيد الانبياء و المرسلين حبيب الهنا وطبيب نفوسنا ابیالقاسم محمد صلی الله عليه و علی اهل بيته الطيبين الطاهرين المعصومين المکرمين.
وعده داده بودم در رابطه با پاكى همه جانبه اى كه براى هر انسانى تحصيلش ميسر است مصداقى را بيان كنم، اين مصداق كه هم در قرآن كريم ـ با نشانه هايى كه آيات بيان مىكند ـ و هم در روايات و هم در گفتار اهل دل، اهل حال، اهل دانش و اهل بينش مطرح است، وجود مبارك اميرالمؤمنين (ع) است.
امام (ع) نسبت به خدا، انسان و دنيا از انديشه و نظر پاك برخوردار بود. در مرحله قلب و نيّت قلب از پاكى برخوردار بود. در عمل و كردار و در اخلاق و حالات هم درياى بى ساحلى از پاكى و طهارت بود. طوفان بلاها و خطرها و تنگناها و مصائب سنگين در نظر پاك او نسبت به حق، نسبت به انسان و نسبت به دنيا در اخلاق و عمل او اثر منفى نگذاشت و راهى براى ايجاد انحراف در هيچ كدام از نواحىِ وجود مبارك او پيدا نكرد.
خدا در ديدگاه على (ع)
فعل حضرت حق درباره وجود مقدس حضرت حقّ البته در جهت فعل حقّ ـ كه شياطين بيشترين انحراف را در طول تاريخ در انديشه ها ايجاد كردندـ وجود مقدس او اين نظر را داشت، ( در حالى كه خودش گرفتار انواع حوادث و بلاها و مشقّت ها بود ببينيد چه نظر پاكى نسبت به فعل حقّ داشت: «اِرْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبادِه. »
خدا را اين گونه ديد و درست ديد، نظرى كه درباره خدا و فعل خدا داشت، صحيح ترين و پاكترين نظر بود، چون قرآن مجيد اعلام كرد غير از مخلَصين هر كس درباره خدا نظر بدهد و حرف بزند نظر كاملى نيست و سخن جامعى نيست، اما صريحاً قرآن كريم نظر مخلصين را در رابطه با پروردگار امضا كرد.
اميرالمؤمنين (ع) مى فرمايد: او وجود مباركى است كه نسبت به بندگانش كمترين ستمى روا نمىدارد، نه در دنيا و نه در آخرت، كمبودها، نقص ها و عيب ها هم در هر شكلى كه در زندگى مردم رخ نشان مى دهد كارخانه توليدش را خود مردم مى دانند.
«إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْـلِمُ النَّاسَ شَيْـًا وَ لَـكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْـلِمُونَ.» خداوند متعال به كمترين چيزى به بندگانش ستم روا نمى دارد، اين مردم هستند كه خودشان زمينه ستمكارى بر خودشان را فراهم مى كنند.
خيلى حرف زيبايى است، اميرالمؤمنين (ع) اعتقادش اين است كه عيب هاى زندگى، نقص هاى زندگى، كمبودهاى زندگى، مشكلات زندگى و دردهاى زندگى را با عادل شدن معالجه كنيد، و الا تا در جامعه ستم هست طبعات ستم هم خواهد بود، آثار ستم هم خواهد بود.
رهايى از آثار ستم به اين است كه همه تصميم بگيرند آدمهاى پاكى بشوند، انسان هاى عادلى بشوند، انسان هاى با انصافى بشوند.
نهايتاً حرف اسلام اين است كه كليد حل مشكلات متخلق شدن همه، به اخلاق پروردگار است. اگر يك نفر ستمكار هم بين مردم باشد باز كشتى حيات عيب پيدا خواهد كرد، و خيمه حيات دچار تنگنا خواهد شد. در قيامت هم همين طور، با اين كه «مَــلِكِ يَوْمِ الدِّينِ» است قدرت واحد و تمام مهار قيامت به تنهايى به دست اوست.
در قرآن مجيد مى فرمايد: به اندازه رشته نازك وسط هسته خرما كه به زحمت هم به چشم مى آيد، يا در آيات ديگر مى فرمايد: به اندازه سوراخ ريز ميان هسته خرما به احدى ستم روا نخواهم داشت.
اين طور نيست كه در بازار قيامت بگويم اين طرفم فرعون است، اين نمرود است، اين شمر است، اين يزيد است و با اين اوضاعى كه در دنيا داشتند بيش از حد جرمشان توى سرشان بزنم، نه، جريمه به اندازه جرم است، خداوند ستم نمىكند.
منفعت اين ديدگاه
يك منفعت اين نظر پاك اين است كه هيچ گاه انسان گلايهمند و شاكى از وجود مقدس او نمىشود. وقتى كه آنجا را در اوج عدالت ببيند و ستمكارى و مولدش را انحراف فكرى و روحى خود انسان بداند، تمام درهاى گلايه و شكايت از پروردگار عالم به روى ذهن بسته مى شود، آن وقت رابطه آدم با پروردگار عاشقانه مى شود، بى رغبتى به حق در دل پيدا نمى شود، كسالت از حق در باطن پديدار نمى شود و خستگى از حق براى انسان نمى آيد. بلكه انسان در اين سير فكرى پاك روز به روز بر عشق و ايمان و ارتباط و عبادت و حركتش به جانب مقام قرب اضافه مىشود. اين پاكى و عشق تا جايى مى رسد كه نوشته اند: روز عاشورا هر چه بر أباعبدالله (ع) مىگذشت برافروختگى چهره او بيشتر مى شد، و زمانى كه شمر تيزى خنجرش را مى خواست به گلوى حضرت بكشد سيد الشهداء (ع) لبخند زد، اين لبخند خيلى معنى داشت، معنايش هم اين بود كه تمام وجودم از محبوبم در اوج رضايت قرار دارد و آنچه مىگذرد مربوط به انحراف انسان است نه تقدير و عمل پروردگار. اين نظر وجود مباركشان به پروردگار در جهت فعل پروردگار است.
احكام حضرت حق
و اما درباره احكام پروردگار مي فرمايد: «عَدَلَ عَلَيْهِمْ فى حُكْمِه».
پروردگار عالم در فرمان دادن به بندگانش فقط و فقط عدل را رعايت مىكند. «وَ قامَ بِالْقِسْطِ فى خَلْقِه.» و تمام حيات بشر را در سيطره عدلش اداره مىكند، و ستم ها مربوط به خودشان است.
انسان از ديدگاه على (ع)
و اما نظرشان در رابطه با انسان، خيلى نظر شگفت انگيزى است.
يك گروهى در زمان خود اميرالمؤمنين (ع) در اوج هواپرستى و خودپرستى و جهالت كه خطرناكترين بيمارى ها و كاملا بر ضد خدا قرار گرفتن است چنان با شخصيت اميرالمؤمنين (ع) درگير شدند كه نهايتاً حكم كفر بر اميرالمؤمنين (ع) جارى كردند. شما مطلبى را فقط مى شنويد، بايد به گذشته برگرديد و خود را در زمان اميرالمؤمنين (ع) قرار بدهيد و اميرالمؤمنين (ع) را اميرالمؤمنين (ع ) ببينيد، هم از ديد پروردگار هم از ديد پيغمبر، حداقل سيصد آيه در قرآن است كه اهل تسنّن هم نقل كرده اند، مىگويند مصداق اكمل اين سيصد آيه در امت، اميرالمؤمنين (ع) است.
شما پيغمبر را ببينيد و با چشم پيغمبر، علی را نگاه كنيد، من فقط يك نظر پيغمبررا مىگويم كه: شيخ سليمان بلخى حنفى در كتاب ينابيع المودة خود نقل مىكند كه روزي پيغمبر (ص) بالاي منبر به مردم فرمود: واقعاً هر كسى كه دلش مى خواهد آدم را با علمش ببيند، نوح را با عزمش ببيند، ابراهيم را با حلمش ببيند، موسى را با هيبتش ببيند، و عيسى را با زهدش ببيند اشاره كردند: «فَلْيَنْظُرْ اِلى عَلى اِبْنِ اَبى طالِب.» اين يك نفر به تنهايى همه انبياء است، آن وقت اين هواپرستان خودپرست جاهل، در دل جامعه اسلامى ـ كه خودشان را هم به مردم باورانده بودند كه ما آدم هاى درستى هستيم ـ اعلام كردند كه: على كافر است و جنگ با او و كشتنش واجب است و شرّش را بايد از سر جامعه كم كرد.
از گنهكار نااميد نباشيد
در چنين موقعيتى نظر ايشان راجع به انسان چه بود؟ وقتى كه به او مىگفتند با اين گروه هواپرست و خودپرست جاهل كه شما را تا پستى كفر به باور مردم دادند چه بايد كرد؟ شما بوديد چه نظرى داشتيد؟ آنقدر براى انسان احترام قائل بود كه درباره اين گروه وقتى كه از او مى پرسيدند چكار بايد كرد؟ مىفرمود: از گنهكار نا اميد نباشيد، كريمانه با او برخورد بكنيد، معالجه اش بكنيد. مىفرمود: انسان هاى خوب كه خوبند، انسان هاى پاك كه پاكند، ما در كنار آنها كارى و زحمتى نداريم، يك كاروان پاكى هستند كه به جانب لقاء خدا حركت مى كنند، بايد به داد اينها رسيد، بايد دل براى اينها سوزانيد، بايد براى اينها گريه كرد و بايد براى آنها طبيبانه اقدام كرد. و اصرار داشت نااميد نباشيد.
حرمت انسان
براى حريم انسان، جان انسان، وجود انسان آنقدر احترام قائل بود كه مىگفت: دشمن ترين دشمنان من بيمارند، بايد علاجشان كرد. علاج. او غير حكومت هايى بود كه اگر يك نفر بر اثر درد بگويد: بالاى چشمتان ابروست، مأمور در خانهاش بيايند و دعوتنامه بفرستند و او را به انواع مراكز اطلاعاتى بكشند و به خاك سياه بنشانند. او مىگفت: اولا اينها انسان هستند و بعد هم عارضه بيمارى به آنها خورده، بايد معالجه شان كرد، نااميد هم نباشيد. يك روزى روى منبر كوفه در ايام حكومت و قدرتش سخنرانى مى كرد، آنقدر مردم تحت تأثير سخنرانى بودند كه مات زده نگاهش مىكردند، يكى از همين گروه از وسط جمعيت بلند شد و گفت: پسر ابوطالب! خدا ريشه ات را بكند كه چقدر خوش زبانى! تا چهل پنجاه نفر قصد حركت كردند، امام (ع) از روى منبر فرمود: با شما بود؟! گفتند: نه. فرمود: به چه كسى گفت خدا ريشه ات را بكند؟ گفتند: به شما. فرمود: حق درگيرى بر عهده من است، من بايد با او درگير بشوم، من هنوز سخنرانى ام تمام نشده، بگذاريد بنشيند و گوش بدهد، شايد هدايت بشود.
هدايت انسانها
او نسبت به انسان ها فقط دغدغه هدايت داشت. به خدا قسم در سه جنگ جمل و صفين و نهروان تا جايى كه در توان اميرالمؤمنين (ع) بود جنگ واقع نشود كوشيد اما نشد و دشمن جنگ را به او تحميل كرد. نوشته اند در جنگ جمل بعد از اين كه حضرت (ع) پيروز شد به جاى اين كه بگويد شهرها را چراغان بكنيد، نقل و شيرينى پخش بكنيد و پرچم هاى رنگارنگ بزنيد، آمد وسط ميدان جمل، كنار كشته هاى دشمن، عين مادر داغ ديده اشك ريخت و گفت: اينها دلم را سوزاندند، و سوز دل من به اين است كه همه بايد بهشت مى رفتند، اما خودشان راهشان را به سوى جهنم كج كردند. كدام فرمانده نظامى براى كشته هاى دشمن اشك ريخته است؟! سراغ داريد؟ فرماندهان پيروز، هميشه غرور نشان مى دهند و مارش پيروزى مىزنند و چراغانى مى كنند، درجه مىگيرند، اما اميرالمؤمنين (ع) آنقدر براى انسان دغدغه داشت كه مى آمد كنار كشته دشمن اشك مى ريخت كه چرا جهنم رفتيد؟ چه درسهايى اميرالمؤمنين (ع) از پاكى به ما مى دهد!
ما چه كرده ايم؟
پدران! مادران! معلم ها! اساتيد دانشگاه! حاكمان مملكت! شما چه مقدار دغدغه انسان را داريد؟ چه مقدار؟ اين همه سوز دل را چگونه بايد معالجه كرد؟ مشكلات را چگونه بايد حل كرد؟ ثروت مملكت را چگونه بايد خرج كرد؟ محبت ها، چگونه بايد خرج بشود؟ معلم چگونه بايد خود را خرج شاگرد بكند؟ استاد دانشگاه چگونه بايد خود را خرج كند؟ دولت چگونه بايد خود را خرج ملت كند؟ شما يك مو از على(ع) به تنتان هست؟ شما به اندازه اى كه او دغدغه انسان را داشت، شما هم داريد؟ او براى گمراه اشك مى ريخت، شما براى گمراه تا حالا چه كرده ايد؟ الآن هم كه كشور ما «يَخْرُجُونَ مِنْ دينِ اللّهِ اَفْواجاً» است. چقدر شما دغدغه داريد؟ چقدر ناراحتيد؟ چقدر دختران ما از نظر روش و افكار و اخلاق تبديل به دختران تلآويو و واشنگتن شدهاند؟ چقدر جوان هاى اين مملكت فاسد و معتاد و دزد و جيببر شدند؟ شما چقدر دغدغه انسان را داريد؟
محبت به شقى ترين مردم
شبى كه زير تيزى شمشير زهرآگين ابن ملجم داشت دست و پا مى زد ـ نزديك نيمه شب بيست و يكم ـ حسن و حسين و قمر بنى هاشم و محمد حنفيه: را صدا زد، گفت: عزيزان من! يك نفر به من حمله كرده، من امشب شهيد مى شوم، فردا ننشينيد بگوييد على(ع) را كشتند پس تا جايى كه دلمان خنك بشود بايد بكشيم، يك نفر مرا كشته است. بعد به حسن و حسينش(ع) گفت: حسن جان! حسين جان! اگر دلتان آمد قاتل مرا ببخشيد، اگر بنا شد قصاص بكنيد، در تاريكى محراب، يك ضربت به من زده، دوتا نزده، مبادا دوتا شمشير به او بزنيد، اگر با آن يك ضربت كشته شد بدنش را دست مردم ندهيد چون من مى دانم مردم عصبانى هستند، عادل هم نيستند، چاقو و خنجر و چوب مىآورند، بدنش را ممكن است سوراخ سوراخ كنند، چشمش را دربياورند، خودتان جنازه قاتل مرا دفن كنيد، به دست مردم نيفتد. چه كسى چنين دغدغه اى را نسبت به انسان دارد؟ آن هم نسبت به اشقى الاشقياء و قاتل خود.
به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
اين چه روح و فكر پاكى است كه وقتى صبح نوزدهم او را روى گليم مىگذارند، سر گليم را بچهها مىگيرند مىآورند داخل خانه، بلافاصله نان و آب و شير مىآورند، چشمش را باز مىكند مىگويد: حسن جان! ابن ملجم هم مسافر است، او هم روزه نيست، صبحانه مرا به او بدهيد بعد براى من صبحانه بياوريد. و براى اين كه قاتل را بيدار و آگاه كند آفتاب كه طلوع كرد به پسرهايش گفت: قاتل را بياوريد من او را ببينم. ابن ملجم را آوردند. فرمود: بنشين كنار بستر من. براى اين كه او را تحريك بكند و به خود بيايد، با آن حال مظلومانهاش برگشت گفت: من براى تو بد امامى بودم؟! عيبى داشتم؟!
سفارش به استاندار
در عهدنامه مالك اشتر نوشت: مالك! كارى كن كه در خيمه حيات از حداقل زندگى خوب تمام مردم برخوردار باشند، چه اين كه مردم هم دين تو باشند يا هم دين تو نباشند، براى تو فرقى نكند. يك وقت نگويى چون اينها مؤمن هستند به اينها بيشتر برسم، ولى اينها چون يهودى، مسيحى يا زرتشتى اند از تداركات كشور چيزى به آنها ندهم.
دنيا در ديدگاه على(ع)
اما راجع به دنيا پاك ترين نظر را داشت :«اِنّ الدُنْيا دارُ صِدْق لِمَنْ صَدَقَها، وَ دارُ عافيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْها وَ دارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها وَ دارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعَظَ بِها، مَسْجِدُ أَحِبّاءاللّهِ وَ مُصَلّى مَلائِكَةِ اللّهِ وَ مَهْبَطُ وَحْىِ اللّهِ وَ مَتْجَرُ اَوْلياءَاللّه اِكْتَسَبُوا فيها الرَحْمَة وَ رَبِحُوا فيها الْجَنَة». شما در تمام مكتب ها بگرديد اگر نمونه اين نظر را راجع به دنيا ديديد؟
نيّت اميرالمؤمنين(ع)
و اما نيّت او، كافى است كه شما در كتاب هاى شيعه و سنى وزن نيت او را از زبان پيغمبر اكرم(ص) بشنويد. اين وزن نيت على(ع) در پاكى در سن بيست و سه سالگى است: «ضَربَةُ عَلى يَوْمَ الْخَنْدَقْ اَفْضَلْ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَيْنْ.» در پاكى نيت، شما كافى است پاكى نيت او را در اين آيه سوره بقره ببينيد: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ...» خدايا! جانم را آن هم در سن بيست سالگى با تو معامله مى كنم فقط محض خودت. من نه كارى به بهشت دارم و نه كارى به جهنم، جانم را با شخص خودت معامله مى كنم.
عمل اميرالمؤمنين(ع)
اما از نظر عمل: امام باقر(ع) مىفرمايد: يك روز در اتاق پدرم زين العابدين(ع) نشسته بودم، داشتم عبادت پدرم را نگاه مى كردم، ركوعش را، سجودش را، حالش را، بعد با صداى بلند شروع كردم گريه كردن. پدرم نمازش را كه سلام داد و فرمود: باقرم! چرا گريه مى كنى؟ گفتم: پدر از اين سنگينى عبادتت دلم سوخت، پدرم شروع كرد گريه كردن. به پدرم گفتم: من دلم براى شما سوخت گريه كردم، شما براى چه گريه مى كنى؟ فرمود: عزيز دلم! اگر زمان على(ع) بودى و عبادت على(ع) را مى ديدى چه مىگفتى!
يك شعر از يك سنى حنفى مسلك بخوانم، حنفى ها خيلى متعصب اند.
شـير خـدا شــاه ولايـت عــــلى
صيقـلى شرك خفى و جلى
روز احد چون صف هيجا گرفت
تير مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پـيكان به گــل او نهــفت
صد گل محنت ز گل او شكفت
روى عبادت سوى محراب كـرد
پــشت به درد سر اصحاب كرد
بيست و سه سالش بود، جراح به پيغمبر(ص) گفت: نود زخم خورده، همه را بستم اما يك تير به عصب استخوان پا فرو رفته تا مى خواهم آن را دربياورم شديد ناله مى زند، من هم مى دانم دردش خيلى است، نمىگذارد آن را دربياورم، چكار كنم؟ پيغمبر(ص) فرمود: صبر كن وقت نماز بشود.
خنجر الـماس چـو بـيـنداختـند
چاك به تن چون گلش انداختند
گُلگُل خونش بهمصلىچكـــيد
گشت چو فارغ ز نماز آن بديد
اينهمه گل چيستته پاى مـــن
ســاخته گلـزار مــصلاى من
صورت حالش چــو نمودنــد باز
گفت كه سوگند به داناى راز
كز علل تيـغ نــدارم خـــبـــر
گر چه زمن نيست خبردارتر
«جامى» از آلايش تن پاك شو
در قـدم پاك روان خاك شو
شايد از اين خاك بهگردى رسى
گرد شكافى و به مردى رسى
اخلاق اميرالمؤمنين (ع)
يك موردش را برايتان بگويم، ايام حكومتش است، رئيس مملكت است، در راه دارد مىآيد يك دختر خانمى را مى بيند زار زار گريه مىكند. على(ع) در مقابل گريه گريه كنندگان طاقت نمىآورد، دختر خانم! چى شده؟ گفت: من كنيزم و كلفت هستم، پول به من داده اند خرما خريدهام، خرما خوب نيست، خانمم گفته برو پس بده و آمده ام به خرمافروش مىگويم: پس بگير، مىگويد: پس نمىگيرم. فرمود: بيا با همديگر برويم من خرمايت را پس بدهم. آمد در مغازه خرمافروش، خيلى بامحبت فرمود: اين خرما را عوض بكن. گفت: به تو هيچ ربطى ندارد، به خرما فروش لات و بىتربيت دوباره فرمودند، اگر ممكن است عوض كن، گفت مزاحم كسبم نشو. و از پشت دخل آمد و يك مشت به سينه اميرالمؤمنين( ع) زد و از مغازه بيرون پرتش كرد. گفت: مىگويم برو. به دختر فرمود: خوب اين كه پس نگرفت بيا برويم در خانهتان به خانمت بگويم حالا با اين خرماها قناعت كن. هيچ قدرتمندى در روى اين كره زمين به اين پاكى مى شناسيد؟ اينقدر اخلاق والا. دختر راه افتاد، على(ع) هم راه افتاد، همسايه روبرويى آمد در مغازه جوان خرمافروش، گفت: با كدام دستت به اين سينه زدى؟ گفت: با اين دست. گفت: خوشت آمد با اين مشتى كه به اين مرد زدى؟! تو فهميدى اين كيست؟ گفت: نه، كيست؟ با اين لباس پاره اش آمده بود اينجا مزاحم ما شده بود. گفت: نفهميدى؟ گفت: نه، گفت: اين سينه، صندوق اسرار خداست، اين شوهر فاطمهزهرا(س) است، اين پدر حسن و حسين (ع) و اين اميرالمؤمنين(ع) است. دويد دنبال اميرالمؤمنين(ع) ، آمد خودش را بيندازد روى پاى على(ع) ، زير بغلش را گرفت، گفت: مرا ببخش، بد كردم. فرمود: تو مرا ببخش، من آمدم مزاحم كاسبى ات شدم. لا اله الا الله.
شما رئيسهاى كشورها يك موى على(ع) به تنتان هست؟ خرما را گرفت و بهترين خرما را براى دختر آورد و فرمود: برو، گفت: على جان! دير شده مرا مى زنند. فرمود: خوب من مىآيم از جانب تو عذرخواهى مى كنم. خانم ديد كنيزش دير كرده، پنج دفعه هى آمد در را باز كرد و بيرون را نگاه كرد، بعد يك مرتبه ديد كنيزش با اميرالمؤمنين(ع) دارد مىآيد، على(ع) را مىشناخت، دو لنگه در را باز كرد اميرالمؤمنين(ع) فرمود: يك مقدار دير شده عذرش را قبول كن، گفت: آقا جان! فداى قدمتمان بشوم، من اين كنيز را به شما بخشيدم. امام(ع) هم رو كرد به كنيز، فرمود: من هم تو را در راه خدا آزاد كردم برو، اين يك مصداق پاكى.
مجلس امشب به نام على(ع) شد، على(ع) هنوز مظلوم است، على(ع) هنوز تنهاست، چند روز است از كنار قبرش صداى ناله هاى مظلومانه بلند است، فرهنگ على(ع) هنوز در دنيا فرهنگ مظلومى است، پاى منبرش يك نفر بلند شد و گفت: به من ظلم شده. فرمود: چقدر به تو ظلم شده؟ گفت: يك ظلم. فرمود: به تو يك ظلم شده اما به من به اندازه ريگ هاى بيابان، و به تعداد نخ پشم گوسفندان دنيا ظلم شده.
مصيبت جانكاه
زهرا(س) داشت جان مى داد و اشك مى ريخت، اميرالمؤمنين(ع) گفت: چرا گريه مى كنى؟ گفت: به مظلوميت تو گريه مى كنم. در دامن خودش جان داد. بعد از ظهر بود، به حسن و حسين، و زينب و كلثوم: گفت: عزيزانم! بلند بلند گريه نكنيد، نمى خواهم همسايه هاى ديوار به ديوارمان هم بفهمند كه مادرتان را از دست داديد. نيمه شب شد بدن دختر پيغمبر را داخل آن حياط كوچك آورد، صدا زد: حسن جان! حسين جان! شما آب بياوريد، من بدن مادرتان را با كمك شما غسل بدهم. اما وسط غسل ديدند بابا غسل را رها كرد و آمد صورت به ديوار گذاشت، شروع كرد بلند بلند گريه كردن. مگر بابا به ما نگفته بلند بلند گريه نكنيم؟ چرا خودش بلند بلند گريه مىكند؟ آمدند گفتند: بابا چى شده؟ فرمود: دستم به بازوى مادرتان رسيد، آنقدر با غلاف شمشير به بازوى مادرتان زدهاند... بعد بدن را كفن كرد و صدا زد حسن جان! حسين جان! دخترانم! اين آخرين بارى است كه مادرتان را مى بينيد. بچه ها آمدند، دوتا دختر دو طرف بدن مادر سر گذاشتند، امام حسن(ع) صورت، روى صورت مادر، ابىعبدالله(ع) صورت، كف پاى مادر، حسين جان! براى شما سخت تر بود صورت روى پاى مادر يا براى خواهرت زينب(س) وقتى صورت روى گلوى بريده تو گذاشت.
* * *