بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
تا روز گذشته دربارۀ کسب و تجارت مادی مطالب مهمی از طریق آیات قرآن و روایات بیان شد. تجارت دیگری را که قرآن مطرح می کند که هم دارای سود بسیار سنگین است و هم خسارت شدیدی دارد تجارت معنوی است. کتاب خدا در این رابطه در سورۀ مبارکۀ بقره، سورۀ مبارکۀ صف، سورۀ مبارکۀ فاطر آیاتی دارد. من سعی کردم آیاتی را انتخاب کنم که کلمۀ تجارت و مشتقاتش در آن آیات آمده باشد. از این آیات استفاده می شود که پروردگار در جهت تجارت معنوی خود دنیا را تجارت خانه می داند. مغازه می داند. محل کسب می داند. پس باید به این محل کسب و به این تجارت خانه بها داد. ارزش داد. از این محل کسب، از این محل تجارت به عنوان نعمت پروردگار قدردانی کرد. با این دید قرآن که نگاه کنیم دیگر نباید بگوییم دنیا بد است. دنیا را باید زمین گذاشت. دنیا را باید رد کرد. کاری به کار دنیا نباید داشت. نه، با این دید اگر به دنیا نگاه کنیم باید قدردان دنیا باشیم. برای دنیا ارزش قائل شویم چون پروردگار این جا را به عنوان تجارت خانه برای انسان قرار داده. علاوه بر آیات قرآن، نهج البلاغه و روایات هم در این زمینه مطالب خیلی پر ارزشی دارند. مثلا از وجود مبارک امام حسن عسکری دو تا کتاب این روایت را نقل کردند. یکی کتاب شریف تحف العقول است که بیش از هزار سال از تألیفش گذشته. مولفش هم حسن بن شعبه حرامی است. یکی هم جلد هفتاد و هشت بحارالانوار است اواخر جلد هفتاد و هشت است. امام عسکری وقتی دنیا را می خواهد معرفی کند ببینید چقدر لطیف و زیبا معرفی می کند: (الدنیا سوقٌ) می فرمایند دنیا بازار است. (سوق) بازار یعنی جایی که محل کسب و تجارت مردم است. بعد می فرمایند مردم در این بازار بر دو دسته اند. (رَبِحَ قومٌ) یکی از این دو دسته در این بازار خیلی سود کردند. خیلی. حالا من یک مواردی را اشاره ای برایتان می گویم. حضرت آدم در همین دنیا. ببینید چقدر سود کرد. به عنوان یک بازار. (فَتَلقی آدمُ مِن رَبِّهِ کلمات) اینقدر این آدم شایستگی به پروردگار نشان داد چون خود نشان دادن شایستگی باعث می شود که آن شایسته از همه جهت مورد تکریم قرار بگیرد. نقاش های دنیا، نقاش های کشور ما، هیچ وقت نمی آید جلوی ماشین شهرداری را بگیرند و بگویند که ما می خواهیم در این زباله ها بگردیم و بعد هم یک صفحه کاغذ یا مقوای کثیف، بوی تعفن گرفته، شیره ی زباله روی آن نشسته را بردارند و ببرند توی نگارخانه شان و زیباترین مناظر طبیعی را رویش نقاشی کنند. هیچ وقت این کار را نمی کنند. آن ها بلند می شوند می روند توی بازار کاغذ فروش ها، کوچۀ زهیرالاسلام، یا می آیند بین الحرمین یا می روند دنبال متقال های خیلی خوبی می گردند که آن "ما فی الضمیر" خودشان را یا آنچه که در ذهن دارند روی آن نقاشی کنند. تا آدم شایستگی نشان ندهد با قلم رحمت خدا آرایش نمی شود. اگر آدم بخواهد پروردگار عالم او را آرایش بدهد یعنی تمام زمینه های قوی اعتقادی و اخلاقی و عملی را خدا روی او نقاشی کند هر صفحه وجودش را باید شایستۀ این نقاشی کند. چرا خدا این نقاشی را روی ابلیس نکرد. بلکه به ابلیس گفت: (اُخرُج فَإنَّکَ رَجیم) بلکه به ابلیس گفت: (عَلیکً لَعنَتی إلی یَومِ الدّین) بلکه به ابلیس گفت: (لأمَلَئَنَ جهنمَ مِنک وَ مِن اتبعک أجمَعین) خب او هم اگر مثل آدم شایستگی نشان می داد به پروردگار عالم می گفت من تکبری که کردم از سجده خطا کردم لطفی به من بکن، خدا بخیل بود از لطف کردن؟ نه. خداوند متعال دیگر به او رجیم نمی گفت. ملعون نمی گفت. دوزخی نمی گفت. خب با او هم معاملۀ آرایشی می کرد. این که من لغت آرایش را به کار گرفتم از سورۀ مبارکۀ حجرات برداشت کردم. آن جایی که پروردگار می فرماید (حَبَّبَ إلَیکُم الإیمان وَ زَیَّنَهُ فی قلوبکم) من قلب شما را با ایمان آرایش دادم. چرا؟ چون قلبتان شایستگی نشان داد. یعنی در باطن خودتان گفتید چه خوب است ما تسلیم خدا شویم. تواضع کنیم به پروردگار. فروتنی به پیشگاه او ببریم. قرآن او را قبول کنیم. پیغمبرش را قبول کنیم. وقتی شما این شایستگی را به من نشان دادید من هم به دلتان نظر کردم و قلبتان را مجذوب خودم کردم ایمان را در قلب شما آرایش دادم. یعنی قلبتان را به ایمان زینت دادم. من از این آیه استفاده کردم برای مسئلۀ نقش و نقاشی و قلم نقاشی و صفحه ی نقاشی. آن جا در آخر سوره ی مجادله می فرماید: (کَتَبَ فی قُلوبِهُمُ الإیمان) من در دل اینان با قلم رحمت خودم ایمان را ثبت کردم. (کَتَبَ) نوشتم. نوشتن خدا البته امر معنوی است. وقتی شایستگی نشان داد، چه طوری شایستگی نشان داد؟ از این که به آن درخت نزدیک شده بود غمناک شد، محزون شد، ناراحت شد و با خودش چون و چرا کرد. چرا ما حرف خدا را زمین گذاشتیم. حرف ابلیس را گوش دادیم. چرا به ما گفتند به این درخت نزدیک نشوید نزدیک شدیم. در سرزمین عرفات چقدر اشک ریخت. خود گریه کردن پاکسازی می کند درون انسان را. گریه یک امر مطلوب است. به خصوص اگر اشک از باطن به پروردگار وصل باشد. این ها همه علل شایستگی است. وقتی شایستگی نشان داد قرآن می گوید (فَتَلقی آدمُ مِن رَبِّه کَلِمات) آدم کلمات را از من تلقی کرد. کلمه در این جا به معنی حقیقت است. یعنی آن واقعیاتی که برای یک توبه ی الهی مایه به انسان می دهد. (فَتَلقی آدمُ مِن رَبِّه کَلِمات فَتابَ عَلَیهِ إنَّه هُوَ التَّوابُ الرَّحیم) شایستگی نشان داد آدم (فَتابَ عَلَیه). خدا (إنَّهُ هُوَ التَّوابُ الرَّحیم). چقدر این آیه زیباست. اتصال کلمات به درون آدم، مایه شدن برای توبه ملکوتی آدم، پذیرش توبه به وسیلۀ پروردگار. یعنی در این انسان چه تجلیات و اشراقات پر قیمتی شد. تلقی، توبه، پذیرش توبه. خب، همه به آدم بر می گردد. همه به او بازگشت می کند. این قلم نقاشی پروردگار عزیز عالم است. چیزی که به خدا برنگشته در داستان آدم. هرچه بوده به خود آدم برگشته است. این جا من وقتی پای درس یک اهل حقیقتی می رفتم، شب های جمعه. شش هفت نفر هم بیشتر نمی آمدند در آن درس. یک شب جمعه درس ایشان به همین آیه رسیده بود. حالا خودش که درس می داد قرآن مجید هم جلوی رویش باز بود. یک دگرگونی عجیبی داشت توی درس دادن. یعنی اگر یک آدم وارد دقت در حالش، گلویش و زبانش می کرد واقعا احساس می کرد وقتی این آدم وصل به قرآن می شودبه شدت مست می شود. گاهی هم وسط درس یک مرتبه خودش چون نزدیک پنجاه هزار شعر هم گفته بود. چه شعرهایی. مثلا دربارۀ شب یک شعر گفته بود:
شب آمد شب رفیق دردمندان شب آمد شب امید مستمندان
شب آمد شب که ناله عاشق زار گهی از دست دل گاهی ز دلدار
شب است همچون فروغ قاق نوکاخ نه طاق شب است آتش زن دلهای مشتاق
تمام حادثه ی کربلا را به زیباترین صورت به شعر درآورده بود. مثلا رسیدن قافله به کربلا می گوید:
قافله غافل به گذرگاه عشق آمد و پرسید همی شاه عشق
گفت چه نام است در این سرزمین از چه در این جاست دل اندوهگین
گفت یکی نام زمین ارض تف توف گه عشر براین از شرف
گفت یکی نام زمین نینواست زان دل عشاق در آن در نواست
گفت یکی کربلا زد فغان شاه که قف، قافلۀ عاشقان
باز گشایید که منزل رسید کشتی عشاق به ساحل رسید
رونق دیر و حرم از کربلاست جلوه ی باغ ارم از کربلاست
کربلا درس وفا می دهد تربت عشق است و شفا می دهد
این نمونۀ اشعار استاد ما بود. بیش از پنجاه هزار شعر. شعرهای نصیحتی بسیار پر مغزی هم داشت. خیلی از شعرهایش را من حفظم. نمونه برایتان می خوانم که اولا حال استاد را بدانید. فکر استاد را بدانید. قلبش را بدانید. وضعش را بدانید. چون فلاسفه می گویند کلام صفت متکلم است. قرآن می گوید: (قل کل یعمل علی شاکلته) کلیم کاشانی می گوید از کوزه همان برون تراود که در اوست. اینها حالات و محتویات وجود استاد است. مثلا در شعرهای نصیحتی می گوید:
با خضر دانش یار شو ای موسی دل شاید کزین صحرا کنی طی منازل
در چاه تن تا کی، برای یوسف جان مثل تجرد را تویی سلطان عادل
از شهر تن جانا بباید رخت بستن زادی طلب تا فرصتی داری به منزل
جز طاعت و خدمت نباشد زاد این راه در دین و دانش کوش و منشین هیچ غافل
لذات این دنیای فانی دام توست 0000
همین طور ادامه می دهد. یک همچین انسانی شب های جمعه عمق قرآن را برای ما می گفت. یک شب به همین آیه که رسید حالش منقلب شد. یعنی اکثر شب های جمعه در آیات قرآن حالش انقلاب پیدا می کرد و بعد شروع می کرد یک بند از اشعار خودش را خواندن و مثل مادر جوان مرده گریه می کرد. قرآن هم جلوش باز بود. ایشان فرمودند که آدم فهمیده بود این دنیا بازار است. این را خوب فهمیده بود. و آدم فهمیده بود که در این بازار آدم باید بهترین کاسب باشد. این را هم فهمیده بود. بعد از فهم این که دنیا بازار است همین که حضرت عسکری فرمودند (الدنیا سوقٌ) بعد از اینکه فهمید دنیا بازار است و انسان هم باید بهترین کاسب باشد آمد به بهترین کاسبی دست زد. بهترینش هم همین (فَتَلقی آدمُ مِن رَبِّهِ کَلِمات فَتابَ عَلَیهِ إنَّهُ هُوَ التَّوابُ الرَّحیم) بود. آن وقت این جا استاد می گفت بیخود نبود که پیغمبر می فرمود (الکاسِبُ حبیب الله) و می گفت آدم با این کسبش حبیب الله شد. خود این هم یک کاسبی است. استاد می گفت خود این که آدم بشود هم کاسب و هم حبیب الله خود این هم یک کاسبی است. در کدام بازار غیر بازار اینجا و دنیا می شود این کسب را انجام داد. در کدام بازار. پس به نظر امام عسکری دنیا بازار است. انسان هم یک بازاری است. عالی ترین سرمایه های تجارتی را هم خدا به انسان داده که در رأس آن پیغمبر می فرماید: عمر. عمر یک سرمایه است. بقیه ی مواد کسبی هم مسائل الهی است. کسب ایمان، کسب اخلاق و کسب عمل صالح. چه کاسبی از این بالاتر که آدم به نقطه ی ( الکاسِبُ حبیب الله) برسد. این جا را امام عسکری می فرمایند(رَبِحَ قومٌ) در این بازار یک عده ای خوب سود کردند. (وَ خَسِرَ آخرون) اما گروه دیگر در این بازار بودند. همین تجارت خانه دستشان بود. همین عمر را بهشان دادند. همین قرآن و امامت و نبوت در اختیارشان بود. همین مواد اخلاقی و عملی هم در اختیارشان بود. اما آمدند رفتند به قول قرآن فقط دنبال شکم و شهوت و تا عمرشان تمام شد. یک روزی چشم باز می کنند می بینند تمام سرمایه ی وجود خود را از دست داده اند. چی مانده؟ یک اسکلت استخوانی و یک مقدار پوست و گوشت. بعد از این که جز این اسکلت استخوانی و یک مقدار پوست و گوشت چیزی نمانده از روح انسانی در آن ها خبری نیست از ایمان و اخلاق در آن ها خبری نیست. وقتی وارد قیامت می شوند قرآن از وجود این گونه افراد تعبیر کرده به هیزم. برای کجا؟ جهنم. (کانوا جَهَنَّم حَطَبا) اینها هیزم و سوخت جهنم اند. چون جهنم دیگر سوختی ندارد. قرآن می گوید سوخت جهنم خود انسانها هستند. (وَ اتَّقَوا النّارَ الَّتی وَقُودُها النّاسُ وَ الحِجارَة) که می گویند این حجاره منظور بت های مردم در دنیاست. می گوید مواد سوختی جهنم خود انسانها هستند. یعنی قرآن حرفش این است که جهنم، اتش آن نه با بنزین است، نه گازوئیل است. نه با روغن قابل سوخت است نه با اکسیژن، نه با هیدرژن، نه با کنده های جنگلی و نه با زغال سنگ است. هیچ کدام از این ها در جهنم وجود ندارد. قرآن می گوید مواد آتش جهنم خود انسانها هستند. یعنی یک روزی جهنم نبوده است. چون انسانی نبوده آتشی هم نبوده. اتش این جهنم قیامت از کجا شروع شده؟ از قابیل. او اولین کنده ی این آتش بود. بقیه اش هم از قابیلیان تاریخ است. همین. این خیلی حرف عجیبی است. در قرآن که جهنم مواد سوختن غیر از خود انسان ندارد. یک روایت این بود. همین روایت را همه تان امروز هم می توانید حفظ کنید چون کلماتش خیلی کم است. (الدُنیا سوقٌ رَبِحَ فیها قومٌ وَ خَسِرَ فیها آخَرون) دنیا یک بازار است. در این بازار جمعی سود می برند در همین بازار هم جمعی سرمایه های وجود را از کف دادند. و اما امیرالمومنین (ع). ایشان هم نظرشان به دنیا همین است. که دنیا یک تجارت خانه است. انسان هم یک تاجر است. مایه تجارت عمر است و استعدادهای او. که این مایه تجارت یعنی عمر و استعدادها را باید در آن مسیری که خدا طرح داده خرج کند. در مسیری که خدا دستور العمل داده. به اصطلاح دفترچه ی تجارت داده. که چه کار کنیم که سود ببریم. حالا این جملۀ مولا را ببینید. چقدر این جمله زیباست. البته بعد از یک مقدماتی امیرالمومنین می رسند به اینجا که می فرمایند (مَتجََرُ) کلمۀ متجر از نظر عربی اسم مکان است. به خاطر آن (میم) و ترکیبش. (مَتجَرُ بر وزن مفعل) تک تک این مغازه های بازار را می گویند متجر. عرب می گوید متجر. یعنی محل تجارت. (مَتجَرُ اولیاءِ الله) این دنیا محل تجارت عاشقان خداست. یعنی از وقتی وارد زندگی می شوند واقعا دو دستی به این دنیا به عنوان متجر می چسبند و رها هم نمی کنند. گول هم نمی خورند. خوب تجارت می کنند. خوب. این هم یک جمله. خوب کلام حضرت عسکری را شنیدید. کلام امیرالمومنین را هم شنیدید. حالا برویم در قرآن سراغ کسانی که در این مغازه، در این بازار در این متجرضرر می کنند. چه کسانی ضرر می کنند؟ (اولئِکَ الذینَ اشتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی) کجای این آیه را باید دقت کرد. (اشتَرَوُا الضَّلالَةَ) اشتروا صیغۀ جمع است. مادۀ لغت، بیع الشّرا، داد و ستد، خرید و فروش. معلوم است. در این بازار به تعبیر حضرت عسکری، در این متجر به تعبیر امیرالمومنین، قرآن می فرماید یک عده ای هدایت خدا را، عنایت خدا را، لطف خدا را، قرآن خدا را ، نبوت و امامت خدا را، اعتقاد را می فروشند و در برابرش قیمتی که می گیرند ضلالت و گمراهی است. (اولئِکَ الذینَ اشتَرَوُا الضَّلالةَ بِالهُدی) من یک مثل خیلی روشن بزنم. اول یک آیۀ قرآن برایتان بخوانم. این آیه خیلی زیباست. ( و ما أمر فرعون برشید) قرآن می گوید دستورات فرعون و اوامر فرعون که به زیردستی ها می داد، به نخست وزیرش، به وزرایش. به وکلایش. به ملت، این فرمان خوبی نبوده. فرمان درستی نبوده. (و ما امر فرعون برشید) تمام فرمانها باطل و ضد انسانیت و ضد خدا بوده است. فرمان های حق فقط فرمان های خدا بوده. اینها آمدند با بودن موسی بن عمران که فرمان های خدا را آورده بود، فرمان های فرعون را خریدند، فرمان های خدا را به قیمت خرید فرمان های شیطان فروختند. معامله کردند. من پروندۀ آیت الله مدرس را که دادگستری زمان رضاخان بررسی کردند بعد از فرارکردن رضاخان خواندم. یک عالم، مجتهد، دلسوز مردم. چند دوره وکیل مجلس که از زمان مظفرالدین شاه تا امروز که روز آخر اسفند هزار و سیصد و هشتاد و دو است مجلس شورای ملی تا اول انقلاب و این هفت دوره مجلس شورای اسلامی که دورۀ اول، شصت تا وکیل داشت الان سیصد تا. یک نفر وکیل نمونۀ مدرس در این مجلس ها نبود. یک نفرنبود. اگر به من ایراد نگیرند من با اطلاعاتی که از مدرس دارم اگر ایراد نگیرند خیلی قاطع می گویم دورۀ اول مجلس شورا زمان مظفرالدین شاه یعنی بعد از مرگ مظفرالدین شاه تا الان، آن شصت تای اول و بعدی ها و این دویست و نود تای الان و دورۀ بعد و دوره های قبل را همه با هم بگذارند در یک کفه ی ترازو و مدرس را تنها در کفه ی دیگر او وزنش سنگین تر است. این انسان مجتهد، دلسوز، عالم، آگاه و اولاد پیغمبر روز بیست و هفت رمضان. یک ساعت به افطار. رئیس شهربانی کاشمر، رئیس شهربانی مشهد. دو نفر هم پاسبان که آن زمان این دو پاسبان حقوق برج شان در کاشمر از رضاخان حدود ماهی سه تا تک تومان بود. رئیس شهربانی کاشمر حقوقش ماهی شش یا هفت تومان بود. حقوق شهربانی مشهد هم ماهی ده تومان حقوقش بود. این چهار نفر را رضاخان پنجاه تومان فرستاد. سی تومان برای رئیس شهربانی مشهد و کاشمر هر کدام پانزده تومان. نفری ده تومان هم به پاسبان ها داد. یک ساعت مانده به افطار مدرس را در سن هفتاد و شش سالگی روزه هم بود. دوتا پاسبان ها آمدند توی اتاق زهر توی چایی او ریختند. گفتند بخور. گفت یک ساعت به افطار مانده. می خورم اما صبر کنید افطار شود. گفتند نخوری می خوابانیمت می ریزیم توی حلقت. چایی را به خوردش دادند. آن سم را کسی که داده بود گفته بود بعد از ده دقیقه طرف را می کشد. یک ربع گذشت مدرس نمرد. پاسبان ها عمامه اش را برداشتند پیچیدند دور گردنش یکی از این طرف کشید و یکی از آن طرف. این اولاد پیغمبر را کشتند. چهار نفر جان مدرس را با پنجاه تومان با رضا شاه معامله کردند. این حرف خدا در قرآن است که در این بازار در این تجارت خانه یک عده ای داد و ستدشان این بود، هدایت را فروختند و قیمتی که گرفتند در مقابل این فروش ضلالت بود، حکم خدا را فروختند قیمتی که گرفتند حکم رضاخان بود. یعنی آمدند ایستادند بین خدا و بین رضاخان حاضر شدند ده تا تک تومان از رضاخان بگیرند کل فرمان خدا را بفروشند. (إنَّ الذینَ اشتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی) نتیجه: (فَما رَبِحَت تِجارَتَهُم) قرآن می گوید کاسبی اینها هیچ سودی ندارد. (وَ ما کانوا مُهتَدین) راه را هم نیافتند. و کسی هم که راه را نیابد بی راهه می رود بعد هم سر از جهنم در می آورد. تمام شد. این کاسبی خدا می فرماید زیانش جهنم است. این هم یک نوع تجارت. یک نوع. خب ما هفت روز در این جلسه تجارت مادی گفتیم. امروز گذشت با تجارت معنوی. دو روز دیگر باز همین تجارت معنوی را خدا بخواهد ادامه می دهیم. البته امشب ساعت عوض می شود. ولی شما روی همین ساعت شرعی هر روزمان این دو روزه ان شاء الله تشریف بیاورید. یعنی ما مطابق زمان منبر را شروع می کنیم نه مطابق ساعت دولتی. روز هشتم، یک ساعت مانده سال عوض شود. همین طور که نشستید یک سفر معنوی را که یک لحظه هم بیشتر طول نمی کشد حرکت کنیم. من هم خدمت شما این سفر را می آیم. وارد مسجد گوهرشاد شویم. کفش هایتان را بدهید به کفش داری با پای برهنه با حالت تواضع چون زیارت حضرت امام رضا با همۀ زیارت فرق می کند. موسی بن جعفر می فرماید زائران ما سیزده نفر قیامت در مقامی هستند ولی زائران پسرم رضا از همۀ زائران ما مقامشان بالاتر است. خب کفش هایتان را به کفش داری دادید. وارد شوید. الان روبه رویمان حرم است. رو به روی صورت حضرت رضا. حالا بخوان. صل الله علیک یااباالحسن. صل الله علیک یا علی بن موسی الرضا. صل الله علی روحِک و بدنک. صَبَرت و أنتَ صادِقُ المصدق. قتل الله مَن قَتَلک بِالأیدی وَ الألسُن. ابا صلت ظاهرا مرا به مهمانی دعوت کردند. اما این مهمانی، مهمانی نیست. این قتلگاه من است. شما با من بیا کنار در خانه ی مأمون بایست. من وقتی آمدم بیرون اگر دیدی عبا به سر انداختم بدان مرا کشتند. با من حرف نزن. تا برویم خانه. نمی دانم چه زهری به حضرت داده بودند. ابا صلت می گوید از دم در خانه ی مأمون تا خانه ی خودمان پنجاه مرتبه روی زمین نشست و بلند شد و دیگر طاقت حرکت برایش نمانده بود. وقتی وارد خانه شدیم دیدم افتاد مانند آدم مارگزیده دارد به خودش می پیچد.
"بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمین"