بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
شنیدید طبق آیات قرآن و روایت تجارت بردو بخش است. یک تجارت، تجارت مادی است که در اسلام مردم را تشویق به آن کرده اند. قوانین و قواعد بسیار حکیمانه ای هم برای این تجارت هم در قرآن کریم و هم در روایات بیان شده است. رعایت این قوانین یقینا مال را و سود بدست آمده را پاک و حلال و طیب به انسان خواهد رساند. و این مال حلال قیامت هم برای انسان گرفتاری و مشکلی نخواهد داشت. اما اگر این داد و ستد خلاف خواسته های وجود مبارک حضرت حق صورت بگیرد تبدیل به حرام می شود. دنیای انسان را آلوده می کند. آخرت را هم به نابودی می کشد. تجارت دیگر هم تجارت معنوی است. که از طریق ایمان، اخلاق حسنه، عمل صالح صورت می گیرد. مطلبی که امروز می خواهم برایتان بگویم برای خودم خیلی مهم است. شاید برای شما هم مهم باشد که در هیچ مکتبی و مدرسه ای ما این مطلب را جز در فرهنگ الهی اهل بیت نداریم. و آن این است که ائمه ما ، پیغمبر عظیم الشأن ما گاهی مردم را به آمیختن تجارت مادی و معنوی هدایت کردند. یک قطعۀ با ارزش در این زمینه را برایتان عرض کنم. شیعیان واقعی که در کوفه زندگی می کردند خیلی مورد توجه اهل بیت بودند. ریشه شیعه هم در کوفه از زمان وجود مبارک امیرالمومنین بوده که آنهایی که به این فرهنگ گرایش جدی پیدا کردند مردم ناب و پاک و با ارزش و با عظمتی از آب درآمدند. من الان تعداد نفراتش را یادم نیست. ولی آن هفتاد و دو نفری که آمدند کربلا شهید شدند تعداد قابل توجهی از آنها اهل کوفه بودند. از مدینه فقط اهل بیت با ابی عبدالله سفرکردند. که حدود هیجده نفر بودند مردانشان. یکی دو نفر از بصره به حضرت پیوستند. دو نفر در مسیر راه به امام ملحق شدند که یکی از آنها اهل کوفه بود. بقیه نفرات هم اهل کوفه بودند. مثل حبیب بن مظاهر، مسلم بن اوسجه و امثال اینها. یک ایرانی الاصل هم در این هفتاد و دو نفر بود. فرزنبای تیغر که کمک کار و یار امور کشاورزی امیرالمومنین بود. پسر همین کمک کار و یار امیرالمومنین جزء هفتاد و دو نفر بود. چند نفری هم اهل یمن بودند. و شما در فرمایشات سید الشهدا راجع به این هفتاد و دو نفر می بینید که امام فرمودند (فَإنِّی لاأعلَمُ خیراً مِن أصحابی و لا اهل بیتی الا بَرو او سَن مِن أهل بیتی) امام فرمودند: در تمام دوران تاریخ بشر از یارانم بهتر سراغ ندارم از اهل بیتم هم نیکوکارتر و متصل تر سراغ ندارم. بعد از شهادت حضرت سید الشهدا هم تا زمان امام حسن عسکری کوفه شیعیان بسیار برجسته ای داشت. خاندان علمی مهمی در این شهر بودند. یک تعداد از کتابهای باارزش چهارصد گانه ی اولیه مان مؤلفش شیعیان کوفه بودند. در این شهر نوشتند یک دست فروشی به نان صیاده زندگی می کرد که شیعه بود. در بازار هم قدم می زد و جنس می فروخت . یک زندگی قانع مختصر و به قول حضرت رسول خدا همراه با عفاف و کفاف داشت. خب عمر این دست فروش سرآمد و از دنیا رفت. بچۀ بزرگش هیچده یا نوزده سالش بود. به اصطلاح خودمان مراسم پدر را ، ختم و مسائل دیگرش را برگزار کرد . حالا از پدر چیزی برایشان نمانده و چیزی هم نداشت پدر. یکی از شیعیان بعد از تمام شدن مراسم در خانه شان می آید. پسر را صدا می زند و به او می گوید من هزار دینار به تو قرض می دهم برو با آن کاسبی کن و زندگی مادر و این بچه های یتیم را اداره کن. این شیعه که هزار دینار برداشت برد در خانه ابن صیاده و در اختیارش گذاشت به چه علت این کار را کرد؟ علتش تشویق قرآن و روایات بود. (تَعاوَنوا عَلَی البِرِّ وَ التَّقوی) و یک علت دیگرش هم اعتماد شیعه به یکدیگر بود. یعنی می دانست که این هزار دینارش به باد نمی رود. نابود نمی شود. از بین نمی رود. یعنی این یقین را شیعیان به یکدیگر داشتند که شیعۀ واقعی مال مردم خور نمی شود. او هم هزار دینار را برداشت و در بازار پیش یکی از دوستان پدرش آورد. گفت دیشب یکی از شیعیان آمده هزار دینار به من داده من چه کار کنم. ایشان هم گفت من یک مغازه ی خالی دارم شما با این هزار دینارت فلان جنس را بخر الان هم زمینه اش خوب است. بریز در این مغازه بفروش . تا زمانی که خودت مغازه دار شدی این مغازه در اختیار تو باشد. شش ماه بعد این پسر آمد پیش مادرش گفت مادر حج به من واجب شده. باید بروم. مادر به او گفت: شش ماه پیش که یک شیعه هزار دینار طلا آورد و به جنابعالی داد این را ما مدیون هستیم. نمی شود مکه بروی. گفت مادر من کم کم این هزار دینار مال مردم را برده ام و به آن ها داده ام. یک مغازه هم آماده کردم و مغازۀ صاحب مغازه را به او پس داده ام . می توانم بروم مکه؟ گفت: بله. کاملا. من چند مطلب در این چند دقیقه گفتم. یک نفر می میرد شیعیان دیگر نسبت به زن و بچۀ میت بی تفاوت نمی گذرند.یکی می آید پول می دهد. یکی مغازه می دهد. زن در خانه سواد ندارد ولی دین دارد و نگران مال مردم است. یعنی مفت خود نمی داند. پای حکم حج به میان می آید برمی گردد به پسرش می گوید مال مردم، مغازۀ مردم. به مادرش اطمینان می دهد که مال مردم را داده ام. مغازۀ مردم را داده ام. می گوید حالا دیگر راه حج به رویت راهش باز است برو. خیلی ها راه حج را به رویشان بسته است ولی می روند. یعنی راه معنوی حج به رویشان بسته است. مکه می روند. امام صادق می فرماید تنها پاداشی که خدا به زحماتشان در این سفر می دهد این است که وقتی برمی گردند در خانواده شان زن و بچه هایشان، پسر، دختر، عروس و داماد سالم هستند. همین. هیچ چیز دیگری از حج گیرشان نمی آید. چرا چون چقدر دل مردم را سوزاند. چقدر مال مردم را زیر و رو کرد. چقدر بی تقوایی کرد. حالا بلند شده رفته حج. این چه حجی است. این چه طواف بیتی است. این چه منا و عرفاتی است. یک عده امام صادق می فرماید می روند حج ولی نصیبی از رحمت پروردگار عالم ندارند. در یک کتاب خواندم دو نفر تصمیم می گیرند پیاده از یکی از دورترین نقاط ایران به کربلا بروند. سفر کربلا یکی از مهم ترین سفرها برای شیعه است. راه را گم می کنند. در بیابان گرم به بی آبی می خورند. یکی از آن ها که طاقت بیشتری داشت آن تشنه را کول می گیرد و یک مقدار راه را می رود. دیگر بی طاقت می شود و تشنه را می گذارد. تشنه هم دیگر نزدیک مرگش بود. یک سلام از بیابان به ابی عبد الله می دهد و به رفیقش می گوید فقط زحمت بکش مرا دفن کن. می میرد و او را دفن می کند. بالاخره خودش را به یک ده می رساند و از آنجا بلدی می گیرد و به کربلا می رود. برای رفیقش هم زیارت می کند. می گوید یک شب جمعه خیلی نگران رفیقم می بودم و غصه اش را می خوردم. با چه زحمتی آمد خودش را به حرم ابی عبدالله برساند نشد و مرد. رفیقش را شب جمعه نشانش می دهند. می بیند رفیقش است. در یک باغ آباد اما رنگ او عین زرد چوبه زرد. بدن لاغر. به او می گوید چه شده؟ در این باغ، در این هوا، زیر این درختان. کنار این میوه ها این چه وضعی است؟ می گوید من در ایام هفته راحتم. ولی فقط یک با ر در هفته، یک عقرب می آید نوک انگشت بزرگ مرا می گزد و می رود. همین. من یک بار گفتم این باغ، این نعمت، این همه لطف پس چرا من دچار این همه بلا هستم؟ دیدم عقرب سر وقتش آمد، برگشت به من گفت که شما یادت هست فلان تاریخ، مهمان کسی بودی. میوه آوردند بین چاقوها چاقوی خیلی قشنگی بود. در شلوغی ظرفها و قاشق چنگالها، چاقوی مردم را برداشتی و گذاشتی توی جیبت و رفتی. من همان چاقو هستم. کار خودت هستم. و چون این چاقو به مالکش برنگشته من با تو هستم. نمی توانی مرا رد کنی. بعد به دوستش گفت تو را قسم می دهم به سید الشهدا برو خانۀ ما من این چاقو را در فلان دولابچه پنهان کردم. به آن هم خیلی علاقه داشتم . آدرس صاحب چاقو هم این است. این یک واقعیت است. من خودم دو تا حادثه را دیدم. این دیگر مال کتاب نیست. نقل نیست. کسی برایم نگفته. به این گونه مسائلی که مطابق با قواعد شرعیمان است اعتماد صد در صد دارم. دو تا واقعه. خیلی عجیب است. یک واقعه این که یک روزی من تک و تنها بودم. به ذهنم گذشت که یک کار علمی روی صد و ده جلد بحار علامه مجلسی انجام دهم. که یک مقداری را هم انجام دادم. و آن هم این بود که پیش خودم نقشه کشیدم آنچه در این صد و ده جلد کتاب مرحوم مجلسی است به درد روی منبر می خورد من اینها را جدا کنم. حدود ده جلد می شود. برای آیندگان. درآینده یک منبری نیاز نداشته باشد اگر می خواهد برای مردم یک مطلبی را بخواند در این صد و ده جلد به زحمت پیدا کند. چون هرچه در کتابها نوشته اند نمی شود آورد روی منبر. خیلی هاش علمی است، خیلی هایش بحث است. خیلی هایش مباحث کلامی است. آنها را ببریم روی منبر هم مردم را خسته می کند و هم چون مردم مقدمات علمی را فرا نگرفته اند به دردشان نمی خورد. گفتم هرچه در بحار است و تشخیص می دهم به درد زندگی مردم می خورد، در همۀ امورشان اینها را جدا می کنم و بنویسم و چاپ کنم. حالا یادم نیست من این فکر را دوشنبه داشته یا سه شنبه. این طرح در ذهنم بود. به احدی هم نگفتم. نیازی نبود بگویم چون به دردم نمی خورد بگویم. روز جمعه یک تاجر خیابان ناصر خسرو زنگ زد به منزل ما. آقا من خیابان ناصر خسرو مغازه دارم. تجارت هم دارم. شغلم در کابلهای برق و کابل تلفن و وسائل الکتریکی است. گفت اگر مزاحم نباشم می خواهم مطلبی را برایتان نقل کنم. گفتم بفرمایید. گفت دیشب شب جمعه بود؟ گفتم بله. گفت الان هم ساعت نه صبح جمعه است. گفت امروز قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند برادر من که پدر شهید است از شهر اصفهان به من تلفن زد. از پانصد کیلومتر آن طرف تر. گفت شما فلانی را می بینید. اسم شما را گفت. گفتم بله دیدنش آسان است. کاری با او داری. گفت نه کاری با او ندارم. اما من دیشب رفتم مسجد جامع اصفهان. کنار قبر مرحوم علامه مجلسی. فاتحه خواندم. قرآن خواندم. بعد آمدم خانه. وقتی که خوابیدم و خوابم سنگین شد خواب دیدم وارد حرم مرحوم مجلسی شدم. ولی ضریح نیست. گفتم چه خوب. حالا که ضریح نیست به خود قبر فاتحه می خوانم. دیدم قبر شکافته شد علامه مجلسی از قبر آمد بیرون. کتابی در دستش است. من به ایشان عرض کردم این کتاب چیست. گفت من این کتاب را نمی شناسم چون من درس طلبگی نخواندم. خبر از نوشته های مجلسی ندارم. سوادی هم ندارم. کارگر یک کارخانه ی ریسندگی بودم و بازنشست شدم. در خواب دارم به مجلسی گویم این کتاب چیست؟ گفت بحار است. بعد هم باز کرد به من نشان داد. دیدم که کتاب صفحاتش پر است ولی آخرش یک مقدار صفحۀ سفید است. به او گفتم چرا بقیه اش را نمی نویسی. گفت بقیه اش را گذاشتم فلان کس بنویسد و اسم ایشان را آورده. شما یک تلفن بزن ببین این خواب من بر چه اساس است. ببینید من وسط هفته یک طرحی را برای بحار در ذهنم گرفتم این ذهن من در عالم برزخ به مرحوم علامه مجلسی منعکس شده. بعد می آید خواب یک پدر شهید از کار من خبر می دهد. این ارتباط را دیگر نمی شود گفت دروغ است. برای خود من هم اتفاق افتاده. اتفاق دوم: یک خانودۀ شهیدی که خانه شان در تهران نو است. قبلا خانه شان میدان خراسان بود. تک پسر هم داشتند. این بچه رفت جبهه شهید شد. چون تک پسر هم بود خیلی روی این خانواده اثر گذاشت. در حدی که پدر خیلی دوام نیاورد و از دنیا رفت. خیلی هم به این پسر علاقه داشت. آن وقتی که خانه شان میدان خراسان بود این پسر خیلی با من رفت و آمد داشت و برای جبهه هم از من خداحافظی کرد و رفت. منزل ما هم در خیابان زیبا بود. تلفن من را داشت و گاهی کارهایی را با من هماهنگ می کرد. یک بار کاری را با من هماهنگ کرد که انجام نگرفته بود رفت جبهه و شهید شد. ما هم منزلمان به مناسبتی عوض شد و جای دیگری رفت. و تلفن آن خانه هم با تلفن خانه قبلی از نظر شماره خیلی فرق می کرد. دو تا منطقه بود. یک روزی خواهر این شهید به من زنگ زد گفت که آقا من دیشب حمید را خواب دیدم. این شماره را او به من داده یعنی شماره ای که نداشت. گفته به فلانی زنگ بزن بگو آن کاری که قبلا با هم هماهنگ کردیم هنوز انجام نگرفته چرا؟ گفت این عقرب به من گفت من غریبه نیستم. من همان چاقوی تیزم که از خانه مردم دزدیدی. هنوز هم پیش تو هستم. و تا این چاقو در خانوادۀ تو است من مأمورم هفته ای یک بار بیایم به تو نیش بزنم. خیلی عجیب است. نیش، با نوک چاقو، با تیزی، با چاقویی که در بدن فرو می رود و درد آورد. چقدر با هم تناسب دارند. آن وقت آدرس این چاقو را به رفیقش داد گفت برو به همسر من بگو برود در آن دولابچه زیر فلان چیز، چاقو را بردارد بیاورد آدرس صاحب چاقو هم این است. ببر پس بده حلالیت بطلب. من اینجا گرفتارم. خیلی زشت است. آدم مال مردم را ببرد. کم یا زیاد فرق نمی کند. برادران یک کلنگی که بد جور قیامت آدم را تخریب می کند مال حرام است. بیدار شدم رفتم در خانه ی رفیقم. به خانمش گفتم. گفت من همچین چاقویی را ندیدم. رفت دولابچه را گشت و چاقو را پیدا کرد و به من داد و رفتم در آن خانه و دادم و رضایت گرفتم. یک شب جمعه هم زیارت ابی عبد الله را خواندم. و گریه کردم. دوباره خوابش را دیدم. در همان باغ دیدم خیلی سرخ و سفید شده و شاد بود. گفت خدا تو را رحمت کند. از وقتی که چاقو را به صاحبش پس دادی دیگر آن عقرب سراغ من نیامد. این داستان را حالا کی نقل کرده؟ یک استاد دانشگاه. دانشگاهی ها خیلی سراغ این چیزها نمی روند. قبول هم ندارند. ولی یک کتابی این استاد دانشگاه در عراق در بغداد نوشته قبل از انقلاب، کتابش هم شش جلد است. به نام التکامل فی الاسلام. که ترجمه هم شده راه تکامل در اسلام. استاد احمد امین که شیعه هم بوده و خیلی وقت هم هست که خودش فوت کرده. در باب اینکه یک مسلمان چگونه باید حافظ مال مردم باشد و دست به جانب مال مردم دراز نکند. این عاقبتش است. گفت مادر پول مردم را داده ای. گفت بله مادر. پولشان را داده ام. مغازه را هم پس داده ام. خودم الحمد لله الان سرمایه دارم. مغازه دارم. حالا دین خدایی به گردنم است. دین مردم را دادیم. این دین حج واجب است. گفت برو. این حج مبارکت باشد. پسر می گوید من حجم که تمام شد با کاروان راه افتادم که بروم مدینه خدمت وجود مبارک حضرت صادق برسم. امامم. آمدیم حرم پیغمبر را زیارت کردیم. آدرس گرفتیم. خانه را نشانم دادند. آمدیم وارد خانه ی امام ششم شدیم دیدم اتاق پر از جمعیت است. ما هم یک گوشه نشستیم. محو امام صادق شدم. همه از امام صادق خوششان می آید. نه، با تقواها و متدین ها خوششان می آید. منصور دوانقی از امام صادق خوشش نمی آید. آدم ناپاک، آدم حرام خور، آدم ظالم، نه از امام زمان خوشش می آید، نه از امام حسین نه از امام صادق. قرآن می گوید از خود خدا هم خوششان نمی آید. قرآن می گوید. مردم حرفهایشان را با حضرت صادق زدند و رفتند. فقط من مانده بودم و همان جا هم ته اتاق نشسته بودم. امام صادق فرمودند جوان بیا جلو. چقدر من خوشحال شدم. امام زمانم، امام ششم، مرا دعوت کردند. دیگر داشتم دیوانه می شدم. از این رویکردی که رحمت خدا به من کرده است. چقدر خوب است آدم محبوب دل امامش باشد. چقدر خوب است امام زمان دعاگوی ما باشد. متنفر از ما نباشد. دیدم خیلی طبیعی با من حرف زد. حالا همه چیز که پیش امام معلوم است. ولی ائمه طاهرین به علم خودشان نود و نه درصد در برخورد با مردم تکیه نداشتند. خیلی طبیعی و معمولی فرمودند پسرم اهل کجایی؟ عرض کردم کوفه. مال کدام خانواده ای ؟ گفتم پدرم اسمش صیاده بود من پسر او هستم. یک آهی کشید امام صادق. فرمود خدا رحمت کند پدرت را. آدم خوبی بود. به خدا همین برای دنیا و آخرت ما بس است که روز قیامت امامان ما شهادت دهند ما آدمهای خوبی بودیم. همین. شهادت دهند خدایا این شیعه است. همین. خدا هم که می دانید شهادت گواهان عادل را قبول می کند. خدا رحمت کند پدرت را. آدم درستی بود. پسرم پدرت مرد، چیزی هم از او مانده. عرض کردم نه. پس شما چه کار کردید. گفتم آقا همان شب بعد از مرگش یکی از شیعیان آمد هزار دینار به من داد یکی دیگر هم مغازه اش را در اختیارم گذاشت. زندگیمان چرخید ما پول مردم را دادیم. مغازۀ مردم را دادیم. الان پول دارم. مغازه هم دارم. زندگی را اداره می کنم. حالا هم آمده ام از مکه خدمت شما یابن رسول الله. من زیارتم تمام شده می خواهم برگردم کوفه مادرم منتظرم است. می شود به من نصیحتی کنید که به درد دنیا و آخرتم بخورد. حضرت فرمودند بله. و دو کلمه فقط امام ششم به جوان نصیحت کرد. فرمودند می خواهی بیشتر ثروتمند شوی. دنیای آبادتری پیدا کنی. (عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث وَ أداءِ الأمانة) همین. (تَشرِک فی أموالِ النّاس) جوان در تمام برخوردهایی که با مردم داری راست بگو و در همۀ برخوردهای با مردم امین مردم باش. فقط مشهور به درستی در سخن و امانت و امانت داری بشوی با اموال همه ی مردم شریک خواهی شد. یعنی همه در این پاکی، به تو علاقه مند می شوند، با تو معامله می کنند، پول نزدت می گذارند، امانت به تو می دهند، دعوتت می کنند، شریکت می کنند، دنیایت آباد می شود. آخرتت هم آباد می شود. این تجارت مخلوط کردن تجارت مادی و تجارت معنوی با هم است. (عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث وَ أداءِ الأمانة) همین دو تا درس را ما امروز از امام صادق یاد بگیریم. البته یک جمله هم بگویم عزیزان یادشان باشد. بعضی حرفهای راست را هم ائمه به ما اجازه ندادند بگوییم. چون ممکن است یک حرف راستی باشد ما بگوییم به آبروی کسی لطمه بخورد. حالا من دو تا کار زشت از یکی دیدم که هیچ کس نمی داند. غیر من و خودش. نمی خواست من هم بفهمم. حالا اتفاق افتاد من فهمیدم. به امام مجتبی می گوید: (لاتَقُل کُلَ مایَعلَم) هرچه از مردم می دانی و راست هم هست عزیز دلم نگو. همه حرفهای راست را هم نزن یک وقت آبروی کسی، خانواده ای لطمه بخورد. (لاتَقُل کُلَ مایَعلَم) اما حرفهای راست، نه آنها را بگو، نمونه اش هم خیلی است. من در یک مغازه در مشهد ایستاده بودم. اولین بار هم بود به آن مغازه می رفتم. بیشتر زائرها هم این خریدها را مشهد می کنند. دیدم یک خانم پیری خیلی هم با حجاب، آمد به صاحب مغازه گفت که شیرخشت دارید؟ گفت بله مادر. گفت مثلا سه سیر می خواهم. یک شیشه ی بزرگ هم پر شیرخشت بود. گفت مادر شما مثل این که دنبال بهترین شیرخشت در این مشهد آمده اید که مال هند است. گفت بله. گفت این شیرخشت به این تمیزی را که در این شیشه می بینید ایرانی است. یک دانه شیرخشت هندی در آن نیست. به شما بدهم. به عنوان شیرخشت هندی از ما نخر. من شیرخشت هندی ندارم. پیرزن هم گفت همین را بده. خرید و رفت. من یک دو سه قلم جنس می خواستم. به من گفت نوبت شماست. اما من به شما جنس نمی دهم. باید بنشینی چای بخوری بعد. فهمیدم مرا شناخته. گفتم باشد. گفت البته اگر کاری نداری. گفتم نه کاری ندارم. یکی دیگر آمد گفت دو کیلو خاکشیر می خواهم. گفت در خاکشیرم خاک قاطی است. من در ترازو می ریزم ولی در دو کیلو ممکن است ده گرم خاک باشد. اضافه تر می ریزم. خاک شیری که خیال کنی یک ذره گرد و خاک هم ندارد من ندارم. اگر جای دیگری می بینی و پیدا می شود برو بخر. اما این خاکشیری که از من می خری باید دو سه دفعه بشوری. گفت نه نمی خواهم. گفت به سلامت. یکی دیگر آمد. گفت آقا نیم کیلو گل گاوزبان به من بده. گفت این گل گاو زبان می بینی چقدر رنگش قشنگ است. و تو دل برو است. مال پارسال است. هنوز گل گاو زبان تازه ی امسال را برایمان نیاورده اند. حالا یادم نیست که خرید یا نه. ولی به او گفتم که خوب تو هر حرف راستی را داری به ملت می زنی زندگی ات اداره می شود. با این مغازه. گفت: بله. من هفت دختر و یک پسر دارم. خیلی هم از خدا پسر می خواستم. خدا هفت دختر پشت سر هم به من داد و یک پسر که او هم منگل است و دیوانه. هیچ کاری هم نمی توانم بکنم. هفت تا دخترم را هم با همین مغازه شوهر دادم و جهازیه برای آن ها تهیه کردم. بیست سفر هم با این مغازه مکه رفتم. عمره رفتم. دین به من گفته به مردم راست بگو. همین. (عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث) من نمی توانم اینجا به پیرزن شیرخشت ایرانی به جای هندی بدهم. خاکشیری که خود مشتری نمی فهمد خاک قاطی آن است باید به او بگویم. گل گاو زبان که تاریخ روی برگهایش ندارد که مال سال هشتاد و یک هستم. این الان گل گاوزبان هشتاد و دو می خواهد. من تازه اش را ندارم. این هم مال پارسال است. روزی من کم که نشده هیچ، زندگیم خوب هم اداره می شود. خیلی ها راه را گم کرده اند. اشتباه دارند می روند. پولهای تقلبی، پولهای حرام، جنس به دروغ به مردم فروختن، والله نه خیر دنیا در آن است و نه خیر آخرت را دارد. خب عید است. من دیگر خیلی عیدتان را با عزا آمیخته نمی کنم. تا فردا، خدایا آنچه خوبان عالم دعا کردند، از زمان حضرت آدم تا الان در حق ما و زن و بچه های ما مستجاب کن. خدایا هر شری را از ما و نسل ما بگردان. هر خیری را به ما و نسل ما عنایت فرما.خدایا این مملکت را از شر دشمنان خارجی و داخلی حفظ فرما. خدایا اموات ما را غریق رحمت فرما. خدیا به حقیقت دنیا و آخرت ما را از اهل بیت جدا مکن.
"بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمین"