بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
داستان شگفت انگیز حرّ ابن یزید ریاحی را کتاب های مهمی مانند ابومخنف، لهوف سید ابن طاووس، صفحه صد و سی و هفت، ارشاد مفید جلد دوم صفحۀ هفتاد و هشت، بحار علامۀ مجلسی جلد چهل و چهار، معال سبتین جلد یک، پیشوای شهیدان مرحوم آیت الله صدر صفحۀ صد و هشت، عنصر شجاعت آیت الله کمره ای جلد سوم صفحۀ چهل ونه، نقل کردند، که خلاصه ای از آن به این مضمون است: کاروان سیدالشهداء وقتی از منزل ذغاله خواست به طرف کوفه حرکت کند، امام حسین فرمان داد آب بردارید، فراوان هم بردارید. دستور امام اطاعت شد. کاروان با آب فراوان حرکت کرد، در حالی که مسیر را می پیمودند، یکی از یاران تکبیر گفت، امام هم تکبیر گفت. اما از او پرسید برای چه تکبیر گفتی؟ گفت: درختان خرما دیدم. دیگران گفتند: ما با این صحرا آشنا هستی، درخت خرمایی وجود ندارد، فرمود: به دقت بنگرید چه می بینید؟ گفتند: گردن های اسب. فرمود: من هم چنین می بینم. که ناگهان سپاه ابن زیاد در حالی که سخت تشنه بودند از راه رسیدند. امام دستور داد آن ها را سیراب کنید، اسب هایشان را هم آب دهید. یاران امام که آب فراوانی برداشته بودند همۀ سپاه دشمن و اسب هایشان را سیراب کردند. ظرف پر آب را حتی چند بار جلوی دهان اسبان گرفتند تا کاملاً سیراب شوند. ابن طعان می گوید در زمرۀ سپاهیان حر بودم، عقب مانده بودم، وقتی رسیدم همه آب خورده بودند و سیراب شده بودند، اسب ها را هم سیراب کرده بودند، امام حسین وقتی مرا دید و تشنگی مرا مشاهده کرد، شتر آب آوری را به من نشان داد که مشک پر آب بارش بود، فرمود آن را بخوابان و آب بخور. من شتر را خواباندم، دهانۀ مشک را به دهان گذاشتم، از گوشۀ دهانم آب می ریخت نمی توانستم بخورم، خود حضرت حسین پیش آمد و دهانۀ مشک را لوله کرد، به دهان من گذاشت تا سیراب شدم، اسب من هم آب خورد تا سیراب شد. سپاه کوفه با ریاست حرّ ابن یزید پس از سیراب شدن یک مقدار استراحت کردند تا ظهر شد. در این جا حرّ ابن یزید با نیروی ادب یک قدم به سوی حق آمد، چگونه؟ وقت ظهر امام به حجاج ابن مسروق، مؤذن ارتش خودشان فرمودند اذان بگو. سپس به حرّ فرمود آیا نمازت را با لشکر خودت می خوانی؟ فرماندۀ سپاه دشمن، نان خور یزید، بر خلاف انتظار گفت: نه، بلکه نماز را با تو می خوانم. این ادب و این نمازی که او خواست پشت سر حضرت بخواند، در حقیقت پشت کرده به فرهنگ دشمن بود و او را یک قدم به سوی پروردگار پیش برد و این کارش کلیدی برای گشوده شدن درهای رحمت حق به سوی او بود. نماز خواندند و امام خطبه ای را خواندند، تا وقت نماز عصر شد. باز حرّ ابن یزید نماز عصر را به حضرت اقتدا کرد، پس از نماز بین امام و حرّ گفتگو دربارۀ مردم کوفه و بازگشت امام به مکه یا مدینه آغاز شد. ولی حرّ اصرار کرد که من مأمورم شما را به کوفه ببرم. امام در برابر حرّ فرمودند: (سَکَنَتکَ اُمُّک) مادر به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟ حرّ یک مقدار سکوت کرد، سپس به حضرت نظر کرد و گفت (اَما وَ اللهِ لَو غیرُکَ مِنَ العَرَب یَقولُ حالی وَ هُوَ عَلی مِثلِ تِلکَ الحالَةِ الَّتی أنتَ عَلَیها ما تَرَکتُ ذِکرَ اُمِّهِه بِسَّکن أن أقولَها کائِناً ما کان وَ لکِن وَ الله مالی إلی ذِکر اُمِّک مِن سَبیل إلّا بِأحسَنِ ما یُقدَرُ عَلَیه) به خدا سوگند اگر غیر تو از عرب این کلمه را به من می گفت و در یک چنین گرفتاری که تو هستی قرار داشت، من او را رها نمی کردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی یاد می کردم، قطعاً پاسخش را می دادم، ولی به خدا سوگند من حق ندارم نام مادرت را جز به نیکوترین وجه مقدور به زبان جاری کنم. بعد از نماز این مرحلۀ دوم ادب حرّ بود که نشان داد به خاطر این احترام به حضرت زهرا، درهای رحمت خاصّ حق به روی او باز شد. گذشت تا روز عاشورا، با این که عمر سعد به او ترفیع مقام داده بود، ولی حال توبه و نورانیّت عجیبی به او دست داد و با کمال خضوع و تواضع با یاد ندایی که اول سفر شنیده بود که او را به بهشت بشارت دادند، به سوی خیمه های امام حرکت کرد. نزدیک خیمه پیاده شد، دو دستش را روی سر گذاشت، چون به امام نزدیک شد، خودش را روی زمین انداخت، روی خاک انداخت و مرتب می گفت: (اللهمَّ إلیکَ أنَبتُ فَتُب عَلَیه) خدایا من توبه کردم، توبۀ مرا بپذیر. (فَقَد آرعَبتُ قُلوبَ اُولیائِک وَ اُولادَ بَیتِ نَبیِّک) من دل بندگان تو را به هراس ا نداختم، خدایا دل دختر پغمبرت را، دل فرزندان دختر پیغمبر تو را به ترس انداختم. حضرت فرمودند: (إرفَع رَأسَک) سرت را بردار. عرضه داشت: یَابنَ رَسولِ الله، من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به مدینه مانع شدم، من راه را به تو بستم، واقعاً برای من جای توبه وجود دارد؟ حضرت فرمود: (نَعَم، یَتوبُ اللهَ عَلَیک) بله جای توبه وجود دارد، سرت را از روی خاک بردار، خدا توبۀ تو را پذیرفت. سپس به طوری که شیخ ابن نما در کتاب منتخب نقل می کند، به حضرت گفت: یابن رسولِ الله وقتی از کوفه بیرون آمدم، از پشت سر صدایی شنیدم که می گفت: ای حرّ: تو را به بهشت بشارت باد. حضرت فرمود: (أسَبتَ أجراً وَ خِیرا) پاداش خدا و خیر را خوب تشخیص دادی که از یزیدیان بریدی و به اهل بیت پیوستی و خوب خودت را به آن بشارت رساندی. بعد اجازه گرفت، به میدان رفت، بعد از جنگ سختی که با مردم کوفه کرد شهید شد. یاران امام بدنش را از زمین برداشتند آوردند تا نزدیک خیمه ها، در پیشگاه حضرت حسین روی زمین گذاشتند، امام بالای سرش نشست و به رخسارۀ خون آلودش دست محبت کشید، غبار از چهره اش پاک کرد و این جمله را فرمود: (أنتَ الحُر کَما سَمَّتکَ اُمُّکَ حُرُّ فِی الدُّنیا وَ سَعیدٌ فِی الآخِرَة) تو آزادی چنان که مادرت تو را به آزادی نام نهاد، در دنیا آزادی و در آخرت خوشبخت.