بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
حادثۀ جان سوز اسارت اهل بیت و بردنشان را به کوفه، کتاب هایی مثل ارشاد مفید، بحار علامه مجلسی، لهوف سید ابن طاووس و کامل الزیارات و ناسخ به این گونه نوشته اند: عمر سعد روز یازدهم فرمان داد اهل بیت را بر شترهای بی حجاز یا شترانی که پلاس کهنه یا محمل های شکسته ای بر آنان بود، سوار کردند و زین العابدین را بر شتری نشاندند و پای حضرت را زیر شتر بستند و غل جامعه بر گردن حضرت گذاشتند، به طوری که حضرت می فرمودند: گویی ما اسیران دیلم و خزر بودیم که این گونه با ما معامله کردند. ابن غولویه از حضرت سجاد نقل می کند: روز کربلا درهای غم و محنت و مصائب به روی ما باز شد. من پدرم را کشته در خاک و خون آغشته دیدم و برادران و پسر عموها و فرزندان پدرم را شهید و مقتول مشاهده کردم. و زنان و خواهرانم را مانند اسیران ترک و روم ملاحظه کردم. این مصائب و حوادث چنان بر من سخت و دشوار و سنگین آمد که سینۀ من تنگی کرد، نزدیک بود جان از بدن من بیرون برود. عمه ام وقتی مرا به این حال دید گفت: (مالی أراک تَجودُ بِنَفسِکَ یا بَقیَّةَ جَدّی وَ أبی وَ إخوَتی) تو را چرا می بینم که با جان خودت بازی می کنی ای یادگار جدّ و پدر و برادرانم؟ به عمه گفتم: (وَ کَیفَ لا أجزَعُ ) چگونه جزع نکنم؟ (وَ قَد أری سَیِّدی وَ إخوَتی وَ عُمومَتی وَ وُلدَةَ أمِّ وَ أهلی مُسرِعینَ بِدِماعِهِم، مُرَمَّلینَ بِالعِراعِ مُسلِبینَ) چرا جزع نکنم؟ دارم می بینم آقای من، برادران من، عموهای من، فرزندان عموهای من و اهل من به خونشان غلتیدند، روی زمین افتادند، بدنشان در بیابان قرار دارد، احدی به آنان رحم نمی کند، و به این بدن ها نزدیک نمی شود. عمه مرا دلداری داد و از آباد شدن آیندۀ کربلا خبر داد. سپس اهل بیت را با وضعی رقّت بار از کنار شهدا به سوی کوفه بردند. و با آن حال پریشان از میان ازدحام جمیعت، سر کوچه و بازار قرار دادند و سرهای بریده را بالای نیزه به معرض تماشا گذاشتند و زن و مرد به تماشای آن سرهای بریده و اسیران آمدند. لهوف سید صفحۀ صد و نود نوشته: زنی از اهل کوفه از بالای بام فریاد زد: (مِن أیِّ الاُساری أنتُنَّ) شما از چه اسیرانی هستید؟ اهل بیت جواب دادند: (نَحنُ اُساری آلِ مُحَمَّدٍ) ما اسیران آل محمد هستیم. از بام به زمین آمد، مقنعه و پارچه به آنان داد تا صورت های ملکوتی و الهی خود و دختران و اطفال را بپوشانند. علامۀ مجلسی در جلد چهل و پنج بحار صفحۀ صد و چهار می نویسند: مسلم جسّاس می گوید: من در و دیوار دارالإماره را گچ می کردم که شنیدم از اطراف کوفه صدای ناله و فریاد می آید. به کاگری که پیش من بود گفتم چه خبر است که کوفه دارد فریاد می کند؟ گفت: الان سر خارجی ای را که بر یزید خروج کرده می آورند. گفتم: خارجی کیست؟ گفت حسین ابن علی. او را کردم، از دارالإماره بیرون آمدم، لطمه به صورت زدم، به طوری که ترسیدم چشمم کور شود، دستم را از گچ شستم و داخل شهر آمدم، مردم را منتظر دیدن اسیران دیدم. ناگهان دیدم چهل محمل شکسته و نیمه کاره را بر چهل شتر حمل می کنند که در آن ها حرم و زنان و اولاد فاطمه بودند. ناگهان علی ابن حسین را دیدم بر شتری برهنه که از رگهای گردنش خون جاری بود. اهل کوفه خرما و نان و گردو به بچه ها می دادند، ولی امّ کلثوم فریاد می زد: (یا أهلَ الکوفَه، إنَّ الصَّدَقَةَ عَلَینا حَرام) ای اهل کوفه صدقه بر ما حرام است. آن ها را از دست کودکان می گرفت، به زمین می ریخت. مردم با دیدن آن منظره ها گریه می کردند. زید ابن ارغن می گوید: من از دو لب مبارک سر بریدۀ ابی عبدالله صدای قرآن شنیدم که می گفت: (أن حَسِبتَ أنَّ أصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیم کانوا مِن آیاتِنا عَجَبا) گفتم: داستان تو عجیب تر از اصحاب کهف است. مسلم جسّاس می گوید: امّ کلثوم وقتی صدای گریۀ مرد و زن را شنید، سر از محمل بیرون کرد و گفت: ای اهل کوفه ساکت، مردان شما مردان ما را می کشند، زنانتان بر ما گریه می کنند، داور بین ما و شما روز قیامت خداست. که ناگهان سرهای بریدۀ بالای نیزه را آوردند و پیشاپیش همۀ آن ها سر ابی عبدالله بود، سری چون زهره و ماه نورانی، شبیه ترین مردم به پیامبر، با محاسنی خون آلود که نیزه دار آن را به راست و چپ حرکت می داد. زینب متوجه سر بریدۀ برادر بالای نیزه شد. (فَالنَّتَحَت جَبینُها بِمُقَدَّمِ المَحمل حَتّی رَأینَ الدَّم یَخرُجُ مِن تَحتِ غِنائِها وَ اُومِعَت إلَیهِ بِحِرقَةٍ وَ جَعَلَ التَّقول) سر به چوبۀ محمل زد، دیدم که خون از پیشانی زنیب روی زمین ریخت، با دلی سوزان به سر بریده اشاره کرد و با چشم گریان فریاد زد: (یا حِلالاً لَم قالَهُ خَسبُهُ فَعَبَدا غُروبا) ای ماهی که چون کامل و بدر شد ناگهان خسوف او را ربود و غروب کرد. (ما تَوَهَّمتُ یا شَبیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا) پارۀ دلم گمان نمی کردم سرنوشت ما این باشد، ولی مقدر و مکتوب چنین بود. (یا أخی فاطِمة الضَّغیرَةَ کَلِّمها فَقَد کادَ قَلبُها یَذوبا) برادرم، با دختر کوچکت فاطمه سخن بگو، نزدیک است دلش از غصه و ناراحتی و فراق تو آب شود.