بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
کتاب هایی چون ارشاد صفحۀ صد و چهارده، لهوف سید ابن طاووس صفحه دویست، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ صد و پانزده، منتخب طبری جلد شش و ناسخ نقل کرده اند: ابن زیاد در کوفه بعد از ورود اهل بیت مجلسی را در دارالإماره به عنوان جشن پیروزی برپا کرد. ورود مردم را آزاد گذاشت و فرمان داد سر بریدۀ حضرت سیدالشهدا را آوردند و پیش روی او گذاشتند و زنان و کودکان اهل بیت را فرمان داد وارد آن مجلس کنند. زینب کبری در حالی که کهنه ترین لباس خود را پوشیده بود، ناشناس وارد شد و در ناحیه ای نشست، کنیزان دورش را گرفتند. ابن زیاد گفت: این شخص کیست که در کناری نشسته و زنان همراه او هستند؟ کسی جواب نداد، تا سه بار، بار سوم یکی از کنیزان گفت: (هذِهِ زینب بِنتُ فاطِمة بِنتُ رَسولِ الله) این خانم زینب دختر فاطمه دختر پیغمبر خداست. ابن زیاد با بی حیایی گفت: (الحَمدُ للهِ الذی فَضَحَکُم وَ أکذَبَ ) خدا را شکر می کنم که شما را رسوا کرد و سخنانتان را دروغ درآورد. زینب جواب داد: (إنَّما یَفتَضِحُ الفاسِد وَ یَکذِبُ الفاجِر وَ هُوَ غِیرُنا) فاسق رسوا می شود، فاجر دروغ می گوید و آن غیر ماست. ابن زیاد گفت: (کَیفَ رَأیتَ الله بِأخیکِ وَ أهلِ بَیتِک) کار خدا را نسبت به برادرت و اهل بیتت چگونه دیدی؟ زینب کبری فرمود: (ما رَأیتُ إلّا جَمیلا) ندیدم مگر زیبا و نیکو. (فَنظُر لِمَن الفَلَج یومَئِذٍ سَکَلَتکَ اُمُّک یَابنَ مَرجانَة) دقت کن ببین پیروزی امروز با کیست مادر به عزای تو گریه کند ای پسر مرجانه. ابن زیاد خشمگین شد، (وَ کَأنَّهُ هَمَّ بِها) گویا قصد قتل زینب کبری را کرد. (فَقالَ لَهُ عَمرِ ابنِ حُرِیث إنَّها إمرَأةٌ وَ المِرأةُ لاتُأخَذُ بِشئٍ مِن مَنطِقِها) عمر ابن حریث صدا زد: پسر زیاد، او زن داغ دیده ای است و زن را به خاطر گفتارش مؤاخذه نمی کنند. ابن زیاد سپس به سر بریده نگاه کرد، در حالی که تبسم به لب داشت و در دستش چوبی بود که به لب و دندان سر بریده حمله کرد. زید ابن ارغم که از صحابی های رسول و پیرمردی بود، کنار ابن زیاد بود. صدا زد: چوبت را از این لب و دندان بردار. (فَوَ الله الذی لا إله إلّا هو) به خدایی که خدایی غیر او نیست، من خودم شاهد بودم دو لب پیامبر بر این دو لب قرار داشت و بی حساب آن را می بوسید. گریه کنان بلند شد که بیرون برود، ابن زیاد گفت: اگر پیر و خرفت نبودی گردنت را می زدم. زید گفت: پسر زیاد من پیامبر را دیدم که حسن را به دامن راست، حسین را به دامن چپ نشانده بود و دست به سر هر دو داشت و می گفت خدایا هر دو و صالح المؤمنین را به تو سپردم. پسر زیاد بنگر با ودیعه ی رسول خدا چه می کنی. آن گاه ابن زیاد رو به حضرت سجاد کرد و پرسید این جوان کیست؟ گفتند علی ابن الحسین. گفت مگر خدا او را نکشت؟ حضرت فرمود: (الله یَتَوَفَ الأنفُس حینَ موتِها) ابن زیاد گفت: جرئت و جسارت بر جواب من داری؟ فرمان داد او را بیرون ببرید و گردن بزنید. زینب کبری وقتی این فرمان را شنید، فرمود: پسر زیاد خون هایی که از ما ریختی برای تو بس است، دیگر کسی برای ما نمانده، اگر می خواهی او را بکشی باید مرا هم با او بکشی. و در روایت آمده: زینب کبری زین العابدین را در آغوش گرفت و گفت: (وَ الله لا اُفارِقُهُ فَإن قَتَلتُهُ فَقتُلنی) به خدا قسم از او جدا نمی شوم، اگر می خواهی او را بکشی مرا هم بکش. ابن زیاد گفت: شگفتا از رَحِم، سپس دست از قتل حضرت برداشت.