بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از واقعه های عجیبی که در شام اتفاق افتاده و کتاب منتخب تریهی و بحار مجلسی جلد چهل و پنج صفحۀ صد و چهل و مسیر الأحزان ابن نما و لهوف نوشتۀ سید ابن طاووس صفحۀ دویست و بیست و عوالم، نقل کرده اند، خواب حضرت سکینه است، که در بارگاه یزید به یزید فرمود: یزید، خوابی را دیدم، اگر گوش دهی بگویم. یزید حاضر شد بشنود. فرمود: دیشب پس از نماز و دعا و مناجات و گریۀ زیاد خسته شدم، خوابم برد. خواب دیدم درهای عالم بالا باز شد، خود را در نوری که از آسمان تا زمین می درخشید، دیدم. ناگهان خود را در باغی یافتم، خادمی از خادمان بهشت را دیدم. در آن باغ قصری را مشاهده کردم که با پنج نفر وارد آن قصر شدم. به خادم گفت: این قصر کیست؟ خادم گفت: پدرت حسین، در برابر شکیبایی و صبری که داشت. گفتم: این پنج بزرگ چه کسانی هستند؟ گفت: اول آدم ابو البشر، دوم نوح، سوم ابراهیم خلیل، چهارم موسی، گفتم پنجمی که دست به محاسن دارد و اندوه و حزن و سراسر وجودش را گرفته و به این شدت دارد اشک می بارد، سکینه جان او را نمی شناسی؟ گفتم: نه، گفت: جدّت رسول خداست، به دیدن حسین می رود. به سرعت به طرف جدّم رفتم، گفتم (یا جدّاه قُتِلتَ وَ الله رِجالِنا وَ سُفِکت وَ الله دِماءُنا وَ هُتِکَت حَریمُنا وَ حُمِلنا عَلی الأقطاب مِن غَیرِ قِطاعٍ وَ نُصابُ إلی یَزید) جدّ بزرگوار، به خدا قسم مردان ما را کشتند، به خدا خون ما را ریختند، به خدا قسم به ما بی حرمتی کردند و ما را بر شتران برهنه سوار کردند و به جانب یزید بردند. یزید، پیغمبر مرا در آغوش گرفت، رو به آدم و نوح و ابراهیم و موسی کرد و گفت: (أما تَرَونَ إلیما صَنِعتَ اُمَّتی بِوَلَدی مِن بَعدی) می بینید امت من با جگرگوشۀ من بعد از من چه کردند؟ که خادم گفت: سکیه جان ساکت باش، پیامبر جدّ تو سخت غمناک و محزون و گریان کردی. دستم را گرفت درون قصر برد. پنج زن را دیدم که خدا نهادشان را نیکو داشته و سرشتشان را با نور انباشته بود. بین آن ها زنی ممتاز و ویژه دیدم که موی سرش را پریشان کرده بود، لباس سیاه پوشیده بود، پیراهنی خون آلود به دست داشت، وقتی از جا بلند می شد همه بلند می شدند، وقتی می نشست همه می نشستند. گفتم: این زنان چه کسانی هستند؟ خادم گفت: حوّا، مریم، خدیجه، هاجر، ساره، و زنی که پیراهن خون آلود به دستش است، سیدۀ زنان فاطمۀ زهراست. یزید، رفتم پیش مادرم زهرا و گفتم: (یا جَدَّتا، قُتِلَ َ اللهُ أبی وَ اُتِمتُ عَلی صِغَراٍ سِنّی) به خدا قسم پدرم را کشتند و من را در این سن کم یتیم کردند. فاطمه مرا در آغوش گرفت، سخت گریه کرد. آن پنج زن هم گریه کردند و گفتند: خدا میان تو و یزید داوری می کند. سپس رو به من کرد فاطمه زهرا و گفت: (کُفّی سوتَک یا سَکینه) دخترم جلوی گریه ات را بگیر، بندهای دل من را پاره کردی، (فَقَد قَطَعتٍ قَلبی هذا قَمیسُ أبیکَ الحُسِین) این پیراهن پدرت حسین است، (لا یُفارِقُنی حَتّی ألقَی الله) از خودم جدا نمی کنم تا با این پیراهن خون آلود خدا را ملاقات کنم.