بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
اهل بیت بعد از سه روز به دستور حضرت سجاد به طرف مدینه حرکت کردند. نزدیک مدینه که رسیدند، امّ کلثوم وقتی از دور چشمش به دیوارهای مدینه افتاد، اشعار مفصلی را انشاء کرد که در یکی دو بیتش گفت: (مَدینَةَ جَدِّنا، لا تَقبَلینا) مدینه جدّ ما، ما را نپذیر، راه نده. (فَبِالحَسَراتِ وَ الأحزانِ جِئنا) چون ما با دلی پر از حسرت و اندوه آمده ایم. (وَ إنَّ رِجالِنا بِتَّفعِ سَرعا) مردان ما در کربلا بدون سر روی خاک افتادند. (بِلا رُؤوسٍ وَ قَد ذُبِحُ البَنینا) بچه های ما را سر بریدند. (وَ قَد ذُبِحُ الحُسَین وَ لَم یُراعوا جَنابَکَ یا رسول الله فینا) حسین را سر بریدند و حق تو را نسبت به ما ای پیامبر خدا رعایت نکردند. (خَرَجنا مِنکِ بِلأهلینِ جَمعا) ما با همۀ اهل بیت از تو بیرون رفتیم، اما، (رَجَعنا لا رِجالَ .َ لا بَنینا) به صورتی آمدیم که دیگر مردی و فرزندی برای ما باقی نمانده. این طور به نظر می رسد وقتی حضرت سجاد ناله عمّه شان را شنیدند، به نظرشان رسید اهل بیت دوست ندارند بدون خبر وارد مدینه شوند. دستور دادند همه پیاده شوند و دو خمیه بزنند، یکی برای خودشان که مردان مدینه وقتی می آیند، وارد آن خیمه شوند. و یکی هم برای زنان اهل بیت. این کار عملی شد. سپس به بشیر فرمودند: (رَحِمَ الله أباک لَقَد کانَ شاعِرا) خدا پدرت را رحمت کند شاعر بود، آیا تو هم از شعر بهره ای داری؟ (فَهَل تَقدِرُ عَلی شئٍ مِنه) عرض کرد: بله. فرمود: برون مردم مدینه را از شهادت ابی عبدالله و برگشت اهل بیت خبر کن. بشیر وارد مدینه شد، با کسی حرف نزد تا وارد مسجد شد، با صدای بلند در مسجد پیغمبر گریه کرد و این دو شعر را سرود: (یا أهلَ یَثرِبَ لا مُقامَ لَکُم بِها قُتِلَ الحُسِن فَأدمُعی ِدراراً) اهل مدینه دیگر مدینه جای شما نیست، حسین را کشتند، اشک از چشم من فراوان می ریزد. (ألجِسمُ مِنهُ بِکربَلاءِ مُزَرَّجٌ) بدن او در کربلا به خون آغشته شد. (وَ رَأسُ مِنهُ عَلَی القَنات یُداروا) سر مبارکش را بر نیزه ها گرداندند. آن وقت فریاد زد: مردم مدینه، علی ابن الحسین با عمه ها و خواهرهایش به سرزمین شما آمده و پشت دروازۀ مدینه جا گرفته است. هیچ زن و مردی نماند مگر این که با فریاد و ناله و گریه و ضجه و گفتن (وا مُحَمَّدا، وا حُسینا) با سر و پای برهنه به بیرون مدینه دویدند. وضعی شد که تا آن روز کسی در مدینه ندیده بود. مردان مدینه به خیمه حضرت سجاد آمدند، دیدند دستمالی به دست دارد و اشک مبارکش را از چهره پاک می کند و چنان گریه می کند که گریه گلویش را گرفته و قدرت سخن گفتن ندارد. از طرف دیگر زنان، مخصوصاً اُمّ سلمه، امّ البنین، با ناله و گریه به طرف خیمۀ زنان اهل بیت رفتند و با دیدن زینب و امّ کلثوم، به شدت ناله و زاری می کردند. بعد از آن مرد و زن همراه اهل بیت با گریبان چاک شده، ناله های سوزان، لباس عزا، در آن روز که روز جمعه بود وارد مدینه شدند و پس ازآن وارد حرم پیغمبر شدند. زنیب تا چشمش به قبر پیامبر آمد، حلقۀ در حرم را گرفت، صدا زد: (یا جَدّا، أنا ناعیةٌ إلیک أخِ الحُسین) جدّ من، من خبر مرگ برادرم حسین را برایت آوردم. امّ کلثوم هم مثل زنیب کبری با پیغمبر سخن گفت. امام چهارم صورت روی قبر پیغمبر گذاشت، ناله زد، گریه کرد. مردم به دنبال اهل بیت مثل ابر بهار اشک می ریختند. (وا مُحمَّدا، وا عَلیّا، وا حَسَنا، وا حُسینا) می گفتند. تا پانزده روز مدینه لحظه ای از گریه بر ابی عبدالله آرام نداشت. و گریۀ اهل بیت تا مرگ هر کدام آن ها، ادامه داشت. به ویژه حضرت سجاد که چهل سال در حالی که روزها روزه بود، شب ها را در عبادت بود، برای پدر گریه می کرد و ناله می زد. یکی از غلامانش می گوید: یک روز به جانب صحرا رفت. من دنبالش رفتم. وقتی رسیدم دیدم صورتش را بر روی یک سنگ زبر گذاشت، به حال سجده گریه می کرد، هزار بار گفت: (لا إله إلّا الله حَقاً حقّا، لا إلهَ إلّا الله عُبودیّةً وَ رِقّا، لا إلهَ إلّا الله إیماناً وَ صِدقا) گفتم: آقا وقتش نشده که حزن و اندوهتان کم شود، گریۀ تان تمام شود؟ فرمود: وای بر تو، یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم که در شمار پیامبران است، دوازده پسر داشت. یکی از آن ها را خدا از مقابل چشمش دور کرد، آن قدر از شدت غصه گریه کرد که موی سرش سپید شد و پشتش خمیده شد، چشمش از شدت گریه کم سو شد، در حالی که می دانست پسرش زنده است و به دیدن او امید داشت. اما پدر و برادر و هفده نفر از اهل بیت مرا در برابر چشمش سر بریدند، سرهایشان را به نیزه زدند، بدن هایشان را در بیابان انداختند. اکنون به من بگو غصۀ من چگونه تمام شود؟ و گریۀ من چگونه به آخر برسد؟
"بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحمین"