بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
شنیدید بنابر آیات کتاب خدا و روایات پرقیمتی که از وجود مبارک پیامبر اسلام و ائمۀ طاهرین در معتبرترین کتاب های شیعه نقل شده، ایمان به خدا دارای آثار کاملی و جامعی در زندگی انسان در دنیا و آخرت دارد. البته این ایمانی که دارای این آثار عظیم و پرقیمت است، ایمانی است که به توضیح قرآن کریم مرکب از معرفت و محبت و باور است. این ایمان، ایمان ذهنی و خالی نیست. این ایمانی است که درون و برون انسان را به کار می گیرد و همۀ درون و برون را در خدمت وجود مبارک حضرت حق قرار می دهد. آنان که دارای این ایمان هستند، یا در گذشته چنین ایمانی را داشتند، ایمانشان ملازم با ذکر و یاد و توجه به خدا بود در همۀ زمینه های زندگی. و آن قدر از طریق این ایمان مجذوب حق بودند که تمام جاذبه های غیر حق را دفع می کردند. به اسارت جاذبه های غیر حق در نمی آمدند. آزادترین انسان های تاریخ و عالم بودند و هستند. این چنین اهل ایمان یقین داشتند به این که آن هایی که خدا را پیدا نکردند، اگر هر چیزی را در عالم پیدا کردند و هر کاری را در این عالم انجام دادند، چیزی را پیدا نکردند و کاری هم انجام ندادند. آن هایی که گشدۀ شان پروردگار است، ولی پیداشدۀشان همۀ اشیاء و عناصر عالم است، تهی دست هستند، ندارند و تمام اعمالی که انجام می دهند به تعبیر قرآن مجید، عمل حبط شدنی است و (هَباءَ مَنصورا) است. اعمال آن ها، کوشش ها و حرکات آن ها، به حساب نخواهد آمد. هفتاد، هشتاد سال حمّالی مفت می کنند و حمّالی مفت کردند. این قدر هم بی ارزشند که در سورۀ مبارکۀ اسراء می فرماید روز قیامت، (لانُقیمُ لَهُم وَزنا) ترازویی را برای سنجیدن آن ها برپا نمی کنند چون پوچند و قابل سنجیدن نیستند. این قدر سبکند و پوکند که ترازویی برای سنجش آن ها معنی ندارد. و به تعبیر بعضی از حکما، این ها بی نهایت زیر صفر هستند. ضدّ آن هایی که خدا دارند و بی نهایت دارای رفعت و ارزش و عظمت هستند. مدّعیان ایمان هم که از چنین ایمانی برخوردار نیستند، پست هستند، کوچک هستند، پوچند. اگر کسی عمری خدا خدا بگوید، یا رب یا رب بگوید، ولی در باطن گرایش حقیقی و جدّی به پروردگار عالم نداشته باشد، یعنی باطن او و ظاهر او با طرح های پروردگار خالصانه مطابقت نداشته باشد، این یک عمر خدا خدا گفتن او، اثری در خیمۀ حیات او نخواهد داشت. اگر انسان گرایش حقیقی به حضرت حق داشته باشد حاضر نیست برای منافع خودش متوسل به کمترین دروغ، حیله، مکر، فساد، ظلم و فحشا و منکرات شود. بلکه حاضر است برای وجود مقدس حضرت او، از همۀ این امور همیشه در حال گذشت باشد و در حال عبور باشد. نمی شود وادارشان کرد برای جلب منافع خودشان، متوسل به غیر حق شوند، حتی اندک دروغی، اندک فسادی، اندک انحرافی. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار عالم داشته باشد، یعنی از آن ایمانی که مرکب از معرفت و محبت و ارادت است، برخوردار باشد، هیچ وقت حاضر نیست برای خاطر یک دستمال، یک قیصریه را به آتش بکشد و حاضر نیست برای هوس خودش، جان و مال مردم را بازیچۀ خودش قرار دهد. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار داشته باشد، کلمات ابوذر را در برابر زورمداران زمانش و منحرفان زمانش، عظیم ترین ذکرالله می بیند و افضل ذکر می بیند. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار داشته باشد، برای حرکات خودش نه خلوتی می شناسد و نه آشکاری، ظاهر و باطنش یکی است، غرق در صدق است. تمام عالم را خانۀ محبوب می بیند و پر از نور، دیگر تقسیم نمی کند به آشکار و خلوت، به پنهان و ظاهر. این خیلی مهم بوده در زندگی اهل ایمان واقعی. پدر به پسرش گفت: یک شرط با من ببند. پسر گفت هر شرطی می گویی با تو می بندم. گفت نه، من هر شرطی را نمی خواهم، یک شرط می خواهم با من ببند و کنار این شرط هم راست بگو فقط. گفت باشه پدر. پدر دست پسر را گرفت و گفت با من شرط کن صبح که از خانه بیرون می روی تا غروب، هر کاری که کردی غروب که آمدی خانه برای من بگو. فکر نکن من پدرت هستم، فکر بکن من رفیق صمیمی تو هستم، دریغ نکن از من. پسر قبول کرد. شب آمد خانه، یک تعداد کار خوب و قدم مثبت داشت که برای پدر گفت و رسید به کارهای بد، به حرف های زشت، به برخوردهای زشت، سکوت کرد. پدرش گفت حرف هایت ادامه ندارد؟ گفت پدر مرا معذور بدار، شرطت را پس بگیر، از من نخواه من حرفم را ادامه بدهم. گفت چرا، تو به من قول دادی، شرط بستی. گفت خجالت می کشم، ببخش مرا، بگذار بماند. عرق کرد و رنج کشید و رنگش پرید. پدر به او گفت عزیز دلم، من که یک موجود صغیر و حقیر و کوچک هستم و کاری هم از دستم برنمی آید، تو رویت نمی شود بدی ها را به من بگویی، چه طور رویت شده در پیشگاه خدا این همه بدی مرتکب شوی؟ چه طور در محضر حق که برای او غیبی وجود ندارد، پنهانی وجود ندارد، خلوتی وجود ندارد، دروغ گفتی، تهمت زدی، فحش دادی، متوسل به منکر شدی، متوسل به فحشا شدی، خجالت نکشیدی؟ پدر به پسر گفت که حالا که چهارده، پانزده سالت شده، شغل من دزدی شبانه است، ما همیشه یک نفر را استخدام می کردیم، یک پولی به او می دادیم که دنبال ما بیاید و ما را بپاید، به او گفته ایم که دیگر برود، از امشب تو بیا من را بپا. پسر گفت چه طوری تو را بپایم؟ گفت من از دیوار مردم که می روم بالا تو دائم چشمت به راست و چپ کوچه باشد، اگر مأموری آمد رد شود، یک اشاره به من بکن تا من بپرم پایین و در رویم. گفت چه چیزی گیر من می آید پدر؟ گفت هر چه دزدیدیم یک سومش مال تو. گفت معاملۀ خوبی است برویم. ساعت یک نصف شب یک دیواری را گرفت رفت بالا، به پسر گفت من روز این جا را زیر نظر گرفتم، می روم بالا و در خانه هم اساس زیادی هست، در را باز می کنم و می بریم. پدر وقتی سینه اش را گذاشت روی دیوار، پسر گفت دید، دید. پسر در رفت و پدر هم پرید و در رفت. آمدند خانه، پدر گفت آفرین پسر زرنگی هستی، حالا چه کسی مرا دید؟ گفت خدا. داشت تو را می دید که می روی دزدی. تا صبح گریه کرد و گفت پسر بیدار کردی مرا، برای خدا شب و روز ندارد، الان ندارد، دیروز و فردا ندارد، (إن کُلٌ لَمّا جَمیعٌ لَدَینا مُحضَرون) و مؤمنان واقعی بر همین اساس زندگی می کردند، بر همین اساس زندگی خودشان را نظام می دادند و نظم می دادند. آن وقت ایمانی که این ها داشتند، شنیدید عقل آن ها را چگونه پخته کرد و دیدید عقل به آن ها داد که امیرالمؤمنین(ع) در نهج البلاغه می فرماید توانستند ماوراء هستی را ببینند، تعقّل کنند، رصد کنند و این ایمان با قلب آن ها چه کرد که این قلب مرکز الهامات و واردات و فیوضات و عنایات وجود مقدس پروردگار عالم و انبار رحمت بی نهایت خدا شد و از آن ها هم به دیگران پخش شد. (فَبِما رَحمَةً مِنَ الله ________ ) (ما أرسَلناکَ إلّا رَحمَةً لِلعالَمین) و با نفس آن ها این ایمان چه کار کرد؟ تبدیل به نفس مطمئنّه، راضیه، مرضیه، زکیّه، صاف، پاک و نفس را تابلوی اخلاق پروردگار کرد. در بحار نقل می کند مرحوم مجلسی این روایت را، (تَخَلَّقوا بِأخلاقِ الله) و این ها از طریق آن ایمان متخلق به اخلاق حق شدند. رذائل در آن ها نبود، فضائل در آن ها پر بود. و این ایمان با اعضا و جوارحشان چه کرد؟ با چشمشان چه کرد؟ (غَضّوا أبصارَهُم عَمّا حَرَّمَ اللهُ عَلَیهِم) از هر چه خدا به آن ها حرام کرده بود چشم پوشیدند، خیلی راحت، چون غرق در عشق نسبت به معشوق بودند، عاشق همیشه سعی می کند که رضایت معشوق را جلب کند. و یک شکلی به خودش بگیرد، یک حالی بگیرد و یک رفتاری بگیرد که معشوق از او راضی باشد. چشم پوشیدند از هر چه خدا بر آن ها حرام کرده بود. در مقابل حرام نه می گفتند، هر حرامی آن ها را دعوت می کرد، می گفتند ما اجابت نمی کنیم. گاهی هم برای اجابت نکردن شهید می شدند، خوشحال بودند که آلوده از دنیا نمی روند. با گوششان این ایمان چه کرد؟ (وَقَفوا أسماءَهُم عَلَی العِلمِ دافِعِ لَهُم) گوش را گره زدند به آن معرفت و آگاهی و دانشی که سود دنیا و آخرتی برایشان داشت. با زبانشان چه کرد؟ شما ده آیه را در قرآن باید ببینید در رابطه با زبان اهل ایمان، زبانشان منبع قول صدیق بود، قول حق، قول معروف، قول میسور، قول حسن، قول احسن، قول بلیغ شد. پر کردند زبان را از خدا، جا برای باطل نگذاشتند. با دستشان چه کار کرد؟ با دستشان، ما قدرت داریم شصت و سه سال حکومت آن دست را ارزیابی کنیم؟ شما یک شمشیر ببرید بالا و بیاورید پایین چه قدر طول می کشد؟ با سرعت و با هنرمندی سه چهار ثانیه. سه چهار ثانیه حرکت دستشان را پیغمبر اعلام کرد، (ضَرَبتُ عَلیٍ یومَ الخَندَق أفضَل مِن عِبادَةِ الصَدَقِین) چرا؟ ایمان، همۀ این ها را در ایمان ببینید، ایمان واقعی. با شکمشان چه کار کرد؟ از حرامش در می رفتند، اصلا اسم حرام را پیش آن ها نیاور. به حلال قناعت می کردند و در حلال اسراف و افراطی نداشتند، می ترسیدند. تازه لقمۀ حلال را که بر می داشتند به پروردگار می گفتند فقط می خوریم که توان داشته باشیم به تو خدمت کنیم، عفت شکم. ایام حکومتش بود امیرالمؤمنین(ع)، نماز مغرب و عشا را خواند به جماعت. در پایتخت کشورش کوفه از مسجد آمد برود بیرون به طرف خانه، قصاب صدایش کرد، علی جان دو کیلو گوشت مانده، می خواهم در مغازه را ببندم و بروم، ببر. خیلی راحت گفت پول ندارم دو کیلو گوشت بخرم. روایت دارد، نخل های خرمایی که در مدینه داشت، روزی که از مدینه آمد بیرون دستور داد خرماها که رسید بفروشید، پولش را بفرستید کوفه، خرج سالش را با این پول تنظیم می کرد. گفت من پول ندارم دو کیلو گوشت بخرم. گفت علی جان، نصفه ببر، پولش را هم هر وقت دلت می خواهد بده. یک نگاه بامحبتی به قصاب کرد و فرمود با شکمم رفیق تر از توام. چون دیر شود و بیایم از در مغازه ات رد شوم، چپ چپ مرا نگاه می کنی که علی(ع) گوشت برده ای و خورده ای، پولش را چرا نمی آوری، من تحمل این نگاه تو را ندارم، اما شکمم این قدر با من رفیق است که تحمل دارد تا آخر عمر گوشت گیرش نیامد، با من دعوا نکند. از حلال نسیه هم در می رفتند، به حلال نقد قناعت می کردند، در زندگی هم صحبت میلیارد و میلیون و این حرف ها اصلا نبود. با یک دست می گرفتند و با دست دیگر تحویل خدا می دادند، به اندازۀ قناعت برمی داشتند از آن مال. اهل ثروت اندوزی، اهل اضافه کردن نبودند، خیلی هم زرنگ بودند در پول درآوردن. گفت نمی خواهم و رد شد، این طور ایمان روی شکمشان اثر گذاشته بود. و امّا قدم، چه کسی قدم امیرالمؤمنین(ع) را می تواند ارزیابی کند؟ قدمی که به جهاد رفت، قدمی که به عبادت رفت، قدمی که برای رعایت حال یتیم رفت، قدمی که برای تعلیم دین به جانب مردم رفت، قدمی که شب ها بار مستحق ها را به دوش کشید و برداشت برد در خانه هایشان، آن را می شود ارزیابی کرد. این قدم، قدم حق نبود؟ این دست، دست حق نبود؟ این چشم و گوش و زبان، گوش و زبان حق نبود؟ (عَلیٌ مَعَ الحَق) نبود؟ (وَ الحَقُّ مَعَ العَلیٍ) نبود؟ ایمان چه می کند با انسان. یک نگاهی هم به قرآن می اندازیم. سه طایفه را در قرآن اسم می برد و هر سه را جهنمی می داند، کافران، مشرکان، منافقان. اگر کافران عذابشان هشتاد درجه است، مشرکان نود درجه، منافقان هم صد درجۀ قطعی. (إنَّ المُنافِقینَ فِی الدَّرَکِ الأسفَلِ مِنَ النّار) همچین نظری را خدا در کل قرآن نه دربارۀ کافران دارد و نه دربارۀ مشرکان. چون خیال دینش و خیال عبادش از کافر و مشرک راحت است. کافر می گوید من کافرم، نمی خواهم شما را و جنگ می کنم با شما. مشرک هم می گوید من مشرکم و بت پرستم و این است وضعم. منافق می آید در لباس شما، در قیافۀ شما، ضربه اش هم از کافر و مشرک بدتر است، اما نمی گذارد بشناسید او را، این خیلی مورد نفرت خداست. که بیاید در لباس غیر خودش، در شکل غیر خودش. دو کبوتر نر و ماده آمدند پیش حضرت سلیمان شکایت کردند که پرِ ما و پای ما شکسته. نر گفت پرم شکسته و ماده گفت پایم شکسته. سلیمان فرمود چه کسی شکانده؟ گفتند صاحب فلان خانه، ما از بالا داشتیم می رفتیم، دیدیم یک چادر شب در حیاطش پهن کرده، گندم پخته ریخته خشک شود و آسیاب کند. ما هم گفتیم گرسنه هستیم و دوتایی آمدیم پایین گندم بخوریم که چنان عصایش را پرت کرد به طرف ما که پر یکی از ما و پای یکی دیگر از ما شکست. سلیمان فرستاد او را آوردند. گفت چرا این کار را کردی؟ گفت حالا اشتباه کردم، چه کار باید بکنم؟ به کبوتر ها فرمود اگر گندم یک ماه شما را بدهد راضی می شوید؟ گفتند نه. گندم دو ماه را بدهد راضی می شوید؟ گفتند نه. گندم سه ماه را بدهد راضی می شوید؟ گفتند نه. گفت این طور که نمی شود، چگونه راضی می شوید؟ گفتند بگو قیافه اش را عوض کند، ما گول این قیافه و لباس را خوردیم. ما خیال کردیم این آدم خدایی است، این آدم خوبی است. آیه را ببینید، این نهایت نفرت پروردگار است: (إنَّ المُنافِقین فِی الدَّرَکِ الأسفَلِ مِنَ النّار) چیزی هست که این منافقین را معالجه کند؟ صد در صد. چیزی هست که این منافقین را از (دَرَکِ الأسفَلِ مِنَ النّار) بیاورد بیرون و در بهترین درجات بهشت قرار دهد؟ صد در صد. چیست؟ آیۀ بعد می گوید چیست. (إلّا الَّذینَ تابوا وَ أصلَحوا وَ اعتَصَموا بِالله وَ أخلَصوا دینَهُم لِله اولئِکَ مَعَ المُؤمنین وَ سَوفَ یُعطِی المُؤمنینَ أجراً عَظیما) اگر این منافقین پشت به هوا و هوس، طاغوت درون و برون بکنند و به من برگردند، روی دل و روی وجودشان را بیاورند به طرف من، در کنار خدا اخلاق و عملشان را اصلاح کنند، دارای اخلاق حسنه و اعمال صالحه شوند و ببرّند از منابع باطل و چنگ به خدا بزنند، عباداتشان را هم خالص کنند، این ها با مؤمنین معیّت پیدا می کنند، یک مقدار که بگذرد و ثابت قدم شوند، می شوند خودِ مؤمنین. این معجزۀ گرایش واقعی به وجود مقدس پروردگار است که منافق را از درک اسفل می آورد بیرون و در خیمۀ (أجراً عَظیما) او را قرار می دهد. ممکن است در این زمینه تحوّل و تغییر زمان هم خیلی طول نکشد، چون برق ایمان معلوم نیست چند میلیارد دولت است و با چراغ وجود انسان چه می کند.
"بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمین"