بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
خواسته های انبیاء خدا و اولیاء حق قسمتی و بخشی از آن در قرآن کریم مطرح است. دعاها و گدایی های پیغمبران این طور که آیات قرآن نشان می دهد، دعاهای بسیار گسترده بوده، به این معنا که در استجابت این دعاها خیر دنیای آنها در همه ی امور و خیر آخرت آنها برای ابد تأمین می شده. اگر عادت به قرائت قرآن دارید در هر وقت، نه همه ی آیاتی که با ربنا شروع می شود، چون بعضی از ربناها مربوط به آیاتی است که خداوند متعال قول کافران و ستمگران و مجرمین را در جهنم نقل می کند. چون قیامت پرده که کنار برود، همه ی اولین و آخرین به حقیقت پی می برند، البته آن هایی که در دنیا به حقیقت پی نبردند. آن جا می فهمند تمام بت های جاندار و بی جان هیچ کاره بوده اند و خالق و مالک و رازق و حل کننده ی مشکلات، پروردگار عالم بوده. با کشف حقیقت شروع می کنند با پروردگار عالم حرف زدن. یکی از حرفهایشان این است: (رَبَّنا غَلَبتَ عَلَینا شِقوَتُنا) خدایا ما در دنیا که بودیم با این کارهایی که داشتیم، با این نیت هایی که داشتیم، شقاوت و بدبختی بر ما حاکم شد. آن جا نرفتیم دنبال کشف حقیقت، حالا که حقیقت برای ما آشکار شد ما را از جهنم در بیاور و به دنیا برگردان، ما برویم مومن شویم و برگردیم. خب نوع این آیات که در بعضی از سوره ها هست و با رَبَّنا هم شروع می شود، این ها درخواست است، ولی درخواست مردم بی ربط و کافر و پوک و بی پایه است که هر گز پروردگار عالم این درخواست ها را اجابت نمی کند. نه اینکه نتواند اجابت کند، در اجابت را خود آن ها به روی خودشان بستند. مثل مریضی که به حرف طبیب گوش نمی دهد تا بیماری بر او حاکم شود و زمینه ی علاج از بین برود. هیچ کس در دنیا نمی آید بگوید وضع این مریض تقصیر طبیب است، همه می گویند گردن خودش است، پرهیز نکرد، گوش نداد، دوا را به موقع نخورد، به طبیب کاری ندارد. این ها هم همین طور، عذابشان، گرفتاریشان، مشکلاتشان در قیامت چنان که قرآن می گوید، واقعا به خدا کار ی ندارد. لذا شما از هیچ دوزخی شکایتی از خدا در قرآن کریم نمی بینید. در دنیا و آخرت اصلا جای شکایت از خدا وجود ندارد. فقط جای شکر وجود دارد، فقط جای سپاس وجود دارد. این که می بینید انبیاء خدا به مسائلی هم که دچار می شدند، به قول امروزی ها این مصائب را اضافه کاری می دانستند. می دانستند آن مزدی که برای رسالت و ابلاغشان پروردگار قرار داده، این بلاهایی که مردم به سرشان می آورند، مثل اضافه کاری می ماند. حالا خدا بنا داشته که مثلا یک میلیون درجه به شعیب بدهد، در برابر رنج هایی که از مردم مدین کشیده، یک میلیون درجه ی دیگر هم به او می دهد. آن ها در آتش بلا هم یقین داشتند که جای دارد این بلا، نه جای گله. نوح پیغمبر نهصد و پنجاه سال بلا کشید، همه اش خدا را شکر کرد. موسی ابن عمران بلا کشید شکر کرد. یعقوب بلای به آن سختی را که بلای هجران بود کشید خدا را شکر کرد. ولی هیچ کدام از خدا گله نکردند. قلب مبارکشان از پروردگار عالم در کمال رضایت بود. من یک روایتی را دیدم که وقتی دوازده فرزند ایوب از دنیا رفتند و محصولات زراعی نابود شد، خانه ای که داشت خراب شد و بعد هم بلا آمد سراغ بدنش، بیمار شد، دکترهای منطقه هم نتوانستند او را خوب کنند. عاقبت خانمش او را برداشت برد میان بیابان کنار یک چشمه ی آب، یک چادری زد و از این مریض پرستاری می کرد. بیماری که داغ دوازده اولاد را دیده، ملکش و املاکش از بین رفته، زراعتش نابود شده، بدنش هم دچار یک بیماری شده که دیگر همه ی قوم و خویش ها بعد از چند بار عیادت رهایش کردند. البته همسرش همسر بزرگواری بود، این داستان هم در قرآن کریم است، البته توضیحش در روایات است، ولی اصل مسئله در آیات قرآن است، به خصوص همین مسئله ی چشمه ی آب و بیرون بردن از شهر. این خانم بزرگوار که در همه ی بلاها شریک همسرش بوده، الا بلای بیماری بدن، خب از این دو نفر خدا یک نفر را سر پا نگه داشته که از آن دیگری پرستاری کند. یک روز ی وقتی از شهر برگشت خانمش، ظاهرا دیگر حوصله اش تمام شده بود. نشست کنار ایوب و گفت تو پیغمبر خدا نیستی؟ گفت چرا هستم. گفت واقعا خدا به تو علاقه ندارد؟ گفت چرا دارد. گفت خب دعا کن پروردگار عالم این پرده را عوض کند، تا کی؟ این جا هم باز در قرآن مجید است، حالا به حرف زنش اشاره نمی کند، اما به این مسئله اشاره می کند ، به خانمش گفت که ما چند سال غرق انواع نعمت ها ی حق بودیم؟ خانمش هم گفت هفتاد سال. گفت چند سال است گرفتار بلاییم؟ گفت هفت سال. گفت ما چقدر دیگر بلا بکشیم با آن غرق بودنمان در نعمت مساوی می شویم؟ گفت شصت و سه سال دیگر. گفت خانم ما که هنوز اول جاده ایم. من چه گلایه ای از پروردگار بکنم. اگر اراده ی پروردگارم تعلق گرفت من خوب شدم زودتر، برای همین برخوردت و حرفت صد تازیانه به تو می زنم. زن هیچ چیزی نگفت، دید فایده ای ندارد این روح دریاست. این هر بلایی به سرش می آید به شکرش اضافه می شود، به محبتش به خدا اضافه می شود، اصلا انگار یک بافت دیگری است، بلا برایش تولید عشق می کند، برایش تولید محبت و عاطفه می کند. این دعایی هم که قرآن نقل می کند خیلی دعای زیبایی است، گفت: (رب انی مسنی الضر) گفت خدایا ببین از حرف زن من چه رنجی به دل من نشست. (و انت ارحم الراحمین) هیچ کس که به من رحم نکند، تو ارحم الراحمین نسبت به من هستی. خانم رفت شهر برای خرید، خطاب رسید ایوب بلند شو برو در این چشمه ی آب سرد، (فاغتسل) در این آب خنک، ایوب هم به دستور پروردگار بلند شد و رفت در چشمه ی آب، صد در صد سالم شد، بعد خدا می فرماید: تمام گرفته ها را و به اندازه ی آن گرفته ها را به او برگرداندیم. این ها عجیب نیست در زندگی اولیاء خدا. عجیب این است که حال ایوب نسبت به خدا بعد از این که گرفته ها و یک برابرش به او برگشت، با حالش در اوج بلا نسبت به پروردگار یکی بود. همین الحمدلله که در قلبش آن موقع می گفت، این موقع هم می گفت. اولیاء خدا اگر بلا هم می کشیدند، بلا را اضافه کاری از جانب پروردگار می دانستند. می دانستند پاداش عظیمی دارد. این دعاهایی که می کردند، خیر دنیا، این را من گفتم که در ذهنتان نفرمایید اگر خیر دنیا است، پس این همه بلا چه بود؟ خب همین ها هم برایشان بهترین خیر بوده. انبیاء با گله نکردن، از کوره در نرفتن، جزع و فزع نکرده، تمام بلاها را برای خودشان تبدیل به خیر می کردند. چون از همه ی مردم عالم زندگی را بهتر بلد بودند، خدا یادشان داده بود، چگونه زیستن خیلی علم مهمی است، خیلی دانش عظیمی است. شما ببینید در این حادثه ی کربلا، چه آن هایی که شهید شدند و چه آن هایی که ماندند، هر دو تمام بلاها را نسبت به خودشان تبدیل به خیر کردند. با چه چیزی تبدیل کردند؟ خب خداوند نیروی تبدیل نیست؟ شما هر روز صبح شیر نمی خرید؟ همه می گویند شیر خوشمزه است، همه می گویند گوارا است، همه می گویند رنگ قشنگی دارد، همه ی دکترها هم می گویند برای استخوان بندی بدن در همه ی امور بدن یکی از مفید ترین غذاهاست. اما خداوند می گوید همین لبن سائغ مریئ را من در درون حیوانات از خون کثیف و مواد شکمبه حیوانات در می آورم. خون و آن موادی که در شکمبه ی حیوانات پر است، (من بین لبن من بین فرث و دم) این کار تبدیل است. حالا شما یک حیوان را سر ببر و یک لیوان را از خونش پر کن، دلت می آید بخوری؟ نه، نفرت داری. آن معده اش را باز کنند و آن شکمبه های بد بو را ببینی، و بگویند کمی از این ها را بخور، چقدر ناراحت می شوی؟ ولی قرآن مجید می گوید این شیری که می خورید: (لبن سائغا مریئا) از همین خون و از همین مواد شکمبه تبدیل به شیر می شود. یک چیزی باید در اختیار آدم باشد که تبدیل گر باشد. ایمان انبیاء، ایمان اولیاء، عقل اولیاء، عقل انبیاء و مخصوصا حال انبیاء و حال ائمه ی طاهرین تبدیل گر همه ی رنجها، بلاها، مصائب به خیر دنیا و آخرت بود. روایات و آیات خیلی زیبا در این زمینه آدم را راهنمایی می کند، شما ببینید خداوند متعال به پیغمبر می گوید: به مردم بگو، (لا اسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله) به مردم بگو من از شما در برابر رسالتم پاداش نمی خواهم. (ان اجری الا علی الله) پاداش من فقط بر عهده ی خداست. چرا قرآن به پیغمبر می گوید این اعلام را بکن؟ برای این که کل مردم عالم هم که جمع شوند نمی توانند پاداش یک روز رسالت پیغمبر را بدهند. بلاهایی که پیغمبر در راه تبلیغ کشید چه کسی می خواهد پاداشش را بدهد؟ چه کسی می خواهد مزد بدهد؟ اصلا قیمتش را چه کسی بلد است؟ چه کسی می داند؟ یک روز عمر رسول خدا را عالمیان نمی توانند پاداش بدهند و همین پیغمبر می فرماید فشار روحی و آزار قلبی که من کشیدم هیچ پیغمبری قبل از من نکشید. خب این هم یک کار است در راه خدا، که آدم در راه خدا آزار ببیند. اگر پیغمبر، پیغمبر نشده بود کاری به کارش نداشتند مردم. مکه قبل از چهار سالگی هرجا می آمد رد شود، عربها ی متکبر عوضی که نوشته اند اگر کفش قیمتی پایشان بود، داشتند در خیابان مکه راه می رفتند، بند کفش پاره می شد، از تکبر خم نمی شدند بند را ببندند، هر جفت را دور می انداختند و راست راست راه می رفتند که خم نشوند. اما قبل از بعثت هر وقت پیغمبر می آمد رد شود، برایش بلند می شدند، احترام می کردند، در کارها با او مشورت می کردند، حرفش را گوش می دادند، آن پیمان حلف الفضول قبل از بعثت طرح پیغمبر بود، این قلدرها را جمع کرد گفت این دهاتی های بیرون مکه که گاهی جنس می آورند مکه، مردم به این فروشنده می گویند کل بارت را بیاور در خانه ی ما خالی کن، بیچاره دهاتی کم قدرت، بار را می آورد خالی می کند. بعد می گوید خب زن و بچه ی من لنگند، پول من را بده بروم. یک دو تا لگد هم به او می زدند می گفتند برو گمشو. حضرت هفت هشت نفر از قلدرهای مکه را جمع کرد، با هم هم قسم شدند که هر دهاتی آمد مکه، بار خانه ی کسی خالی کرد، اگر پولش را نداد این چند نفر بروند در خانه اش و گوشش را بگیرند و پول بار مردم را از او بگیرند و تحویل مردم دهند، این قلدرها هم قبول کردند و گفتند چشم. خیلی به پیغمبر تواضع می کردند. از هرجا هم عبور می کرد از پشت سر اشاره می کردند: (هذا امین) کجا؟ در سرزمینی که خیانت غوغا می کرد. اما شما ببینید به محض این که خدا لباس نبوت به او پوشاند، بیست و سه سال هم بیشتر در مردم نبود، زمانش طولانی نبود، چه کار کردند علیه او؟ شما چهل سال به او می گفتید امین، حالا چیزی نگذشته که. دارد می گوید من فرستاده ی خدا هستم، بیایید نروید جهنم، شما را ببرم بهشت. همه اربده می کشیدند: (هذا مجنون) بنده ی خدا دیوانه شده. می خواستید به اعتقاد خودشان که می گفتند دیوانه شده، چه احترامی به او بگذارند. سنگ به او پرت می کردند، با چوب به او حمله می کردند، از پشت سر عبا را از گردنش می کشیدند، چه کسانی؟ از صف جلوی قوم و خویش هایش بودند، عموها و دایی هایش. یک بار سر قبر خدیجه اینقدر او را زدند که ابو لهب گفت: ولش کنید، برادر زاده ی من مرد. بی نفس شده بود از بس کتک خورده بود. این ها را برای چه داشت تحمل می کرد؟ تبلیغ دین خدا. این بلاها پاداش ندارد؟ با صبرش، با حوصله اش، با برخوردش، با توجه به این که گاهی می گفت محبوب من، به خاطر تو دارند مرا می زنند، والا من تا قبل از این که پیغمبر شوم، به ظاهر مهمانی دعوتم می کردند، سفره برایم می انداختند، امین به من می گفتند. خب یک مایه ی ایمان و حال در پیغمبر بود که درجا بلا را تبدیل به خیر دنیا و آخرت خودش می کرد. اگر ما هم یاد بگیریم خیلی خوب است. یک نفر اول صبح آمد نیشابور نزد ابو سعید ابو الخیر، گفت دلم سوخت. ابو سعید گفت برای چه کسی؟ گفت یک نفر اول صبح بدجوری از تو غیبت می کرد، تهمت می زد. گفت خب اگر ما آدم ناشناخته ای بودیم، یک بیلی هم روی دوشمان بود و بیرون دهاتهای نیشابور زمین زیر و رو می کردیم، شش نفر هم من را نمی شناختند، یک دو نفر دلال فقط مرا می شناختند که می آمدند می گفتند گندم ها را که درو کردی ما می خریم. کسی کاری به کار من نداشت، اما حالا که خدا توفیق داده من در لباس پیغمبرم، اهل علمم، مردم را تربیت می کنم، خب حسود داریم، دشمن داریم، مخالف داریم، حالا تو راست می گفتی امروز صبح غیبت ما را می کردند، به ما تهمت می زدند؟ چون من یک کاری می خواهم بکنم برای آن تهمت زننده و غیبت کننده. گفت بله قربان، یقین بدان. گفت پس کارت را بکن و برگرد پیش من. این هم رفت و ابو سعید هم یک پول خوبی داد به خادمش، گفت می روی بازار نیشابور، یک جنس به درد بخور بخر، مثلا یک بیست متر پارچه ی خوب بخر، نشد، یک کارتن ظرف بدرد بخور بخر. خادم هم رفت و خرید و آورد و آن مرد آمد. گفت قربان در خدمتتان هستم. گفت این کارتن شصت تکه ظرف است، این را بردار ببر در خانه ی آن غیبت کن و بگو هدیه ی ابو سعید است. گفت آقا به تو فحش می داد، تهمت می زد، غیبت می کرد. گفت خب من هم برای همین کار دارم این کارتن را می فرستم، چون این آدم امروز خدمت بزرگی به من کرد و بار قیامت مرا سبک کرد، این را باید کادو به او داد. چرا که قیامت خدا به من می گوید ابو سعید این فحش و تهمت ها و غیبت هایی که کردند، من دیدم تو صبر کردی، از کوره در نرفتی، آبروی آن ها را نبردی، شلوغ نکردی، من هم حالا هم تو را می آمرزم و هم درجه به تو می دهم. این بیچاره اول صبح برای من درجه ی قیامت ساخته، باید برایش کادو برد. اولیاء خدا بلد بودند بلاها را چگونه تبدیل به خیر کنند. می دانم صدبار این را شنیدید ولی باز برایتان می گویم، ابن زیاد باد کرده و متکبر یک سفره ی کامل غذا انداخته، شربت و انواع پختنی ها، یک مشت عوضی پست هم دعوت کرده که ردیف نشسته اند، اهل بیت را در زندان انداخته. گفت بروید با خواری و خفت آن ها را بیاورید در بارگاه من. رفتند و آن ها را آوردند. وقتی که میان این هشتاد و چهار نفر، زینب کبری را شناخت، به زینب کبری با یک حال متکبرانه ای گفت که دختر علی بن ابی طالب، چگونه دیدی اوضاع و زندگیتان را؟ یعنی دیدی آمدیم و ریختیم و دو روزه همه ی شما را کربلا قطعه قطعه کردیم و اسیر کردیم. چه دیدی زندگی را؟ زینب کبری از تبدیل گرهای مهم هستی بود، به ابن زیاد گفت: (و ما رأیت الدنیا الا جمیلا) من هرچه دیدم زیبایی دیدم. تو می گویی بدن قطعه قطعه، ما این بدنها را پرقیمت ترین بدنها در آغوش خدا دیدیم. این که چشمش را نداشت ببیند. این تبدیل گری است، صبر، استقامت. امام صادق می فرماید عصر عاشورا خدا هرچه فرشته داشت از دیدن زینب و حال و صبرش، بهت زده شده بودند، این تبدیل گری است. چنان این مصیبت کربلا را تبدیل کرد که فرشتگان را بهت زده کرد، اصلا فرشتگان دیگر درک نمی کردند که یعنی چه؟ زمین چه خبر است؟ آن هم زن، حالا اگر مرد بود، مثلا فرشتگان می گفتند قمر بنی هاشم است، اما زن، حالی، روحیه ای، ارزیابی و تبدیلی در این حادثه کرد که: (تعجبت ملائکة السماء و الارض) این گفتار امام ششم است. یعنی زینب به تنهایی از هرچه فرشته بود بزرگتر بود. اگر ما هم مثل آن ها یاد بگیریم، تمام رنج ها و بلاها و مصائب، غیبت های دیگران، تهمت های دیگران را تبدیل به خیر دنیا و آخرت می کنیم. " برحمتک یا أرحم الراحمین"