بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
استوارترين نكات تربيتى و عظيمترين مسائل پندآموز، در سوره مباركه يوسف مطرح است. خداوند متعال با اين كه داستانهاى حقيقى فراوانى را در قرآن مجيد بيان فرموده است، ولى از اين داستان به «احسن القصص» تعبير كرده است.
در پايان داستان مىفرمايد: «لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولِى الْأَلْببِ»
اين داستان و چهرههايى كه در اين سوره مطرح هستند، پند مهمى براى خردمندان است؛ يعنى به قدرى اين داستان عظمت دارد كه روى حرف من در اين داستان با صاحبان مغز، عقل و خرد است و مىخواهم عقل شما را رشد داده، آن را به بلوغ برسانم و به نورافكن عظيمى براى شما تبديل كنم كه تا قيامت مسير زندگى شما را روشن كند.
داستان را از خواب حضرت يوسف عليه السلام شروع مىكند. خوابى كه خيلى خلاصه در يك آيه مطرح است، ولى همراه با نكات بسيار آموزنده. آيه شريفه حاوى پنج نكته اعتقادى، تربيتى و عرفانى است.
نكته اول: هدايت از طريق خواب
اين گونه خوابها براى پاكان عالم است كه به تعبير سوره مباركه يونس «1»: بشارتى از جانب پروردگار براى آنان است. خدا آينده پاكان را در عالم خواب، مانند عالم بيدارى، به آنان نشان مىدهد و با اين گونه خوابها، قلب آنها را در حالتى قرار مىدهد كه با صبر، استقامت، مقاومت و پايدارى راه خدايى را طىّ كنند و از طريق ايمان نيز به آنها يقين مىدهد كه به آنچه كه به شما نشان داده شده، خواهيد رسيد.
در كار و اراده خدا، هيچ خللى وجود ندارد. وقتى براى بندگان پاكش تصميم مىگيرد، تصميم عالمانه، حكيمانه، عادلانه و عاشقانه است و آن تصميم را تحقّق مىدهد، ولى آن كسى كه مورد نظر حضرت حقّ است، مىداند كه براى رسيدن به آن مقصد اعلا، بايد سلسله ابتلائاتى را تحمّل كند و از كوره در نرود، خسته نشود و لب به شكايت باز نكند.
نكته دوّم: آمادگى براى تحمل درد و رنج روزگار
چنانچه در بعضى از كتابها آمده است: وقتى خوابش را براى پدر گفت، با اين كه خواب، خواب مثبت، عالى و نشان دهنده درجات آينده حضرت يوسف عليه السلام بود، ولى حضرت يعقوب عليه السلام آه كشيد و به فرزندش گفت: براى رسيدن به آن چه كه به تو ارائه دادهاند، ناچارى كه بار سنگينى از ابتلائات و آزمايشهاى حضرت حق را
تحمل كنى. خود اين حرف نيز به پدرها ياد مىدهد كه فرزندانشان را براى آزمايشهاى الهى، آمادگى روحى بدهند و به آنها ياد دهند كه خوشى، رفاه و آرامش، هميشگى و دائمى نيست و همواره جاده زندگى سختى، ابتلا، آزمايش و مصيبت دارد.
همچنين در مسير زندگى، انسان حسود، كينه دار، دشمن و افراد هرزه زياد است، ولى فرزندان! بيدار باشيد كه اين امور مانع از حركات شما براى مقاماتى كه در علم خدا براى شما قرار داده شده است، نباشد.
نكته سوم: بهترين رابطه پدر و فرزندى
بعد از اين كه حضرت يعقوب عليه السلام خواب را شنيد، به فرزندش هشدار داد. البته اين فرزند نيز فرزندى بود كه به بصيرت، نبوت، علم و آگاهى پدر، اطمينان كامل داشت و واقعاً اين پدر را براى خود، مربى حقيقى مىدانست. علاوه بر اين كه احساس رابطه فرزندى و پدرى داشت، قوىتر از آن، احساس رابطه شاگردى و معلمى داشت كه اگر پدران بتوانند چنين موقعيتى در خانه براى خودشان به وجود بياورند كه اين دو احساس در فرزندشان كار كند؛ هم احساس فرزندى و پدرى و هم احساس استادى و شاگردى كه براى آنان زنده بماند و قطع نشود. بچهها به اين نقطه نرسند كه پدر ما، پدر نيست، مگر براى ما چه كار كرده است؟
يا بگويند: از پدر خوشمان نمىآيد و نمىخواهيم كه او را ببينيم و نسبت به پدر بىتفاوت باشند و او را دشمن خود بدانند، ولى حضرت يعقوب عليه السلام در اين خانه كارى كرده بود كه نه تنها در حضرت يوسف عليه السلام، بلكه در بقيه فرزندان نيز، هم رابطه پدر و فرزندى زنده بود و هم رابطه شاگردى و معلّمى، البته اين رابطه در حضرت يوسف عليه السلام خيلى زندهتر بود. علتش اين بود كه حضرت يوسف عليه السلام از اول در راه زندگى با بينايى قدم گذاشت و اجازه نداد كه بين او و اين حقيقت حجابى پديد بيايد.
نكته چهارم: امكان پاكى در سنين كم
خواب را به اين گونه پاكان ارائه مىدهند. حضرت يوسف عليه السلام خيلى پاك بود، تا جايى كه پروردگار در قرآن از او به «صدّيق» تعبير كرده است. البته اگر شما اين سوره را دقت كنيد، نزديك به بيست مقام معنوى را براى حضرت يوسف عليه السلام در سن ده سالگى بيان مىكند. البته اميرالمؤمنين عليه السلام نيز روز بعثت پيامبر سيزده ساله بودند.
همه روايات نوشتهاند : اولين كس از زنان كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد، حضرت خديجه عليها السلام بود و از مردان اميرالمؤمنين عليه السلام- با اين كه بچه سيزده ساله را مرد نمىگويند و نوجوان مىگويند- ولى اميرالمؤمنين عليه السلام در آن سن، رجل كامل بود.
رجل كامل چه كسى است؟ كسى كه عقلش به بلوغ رسيده باشد، نه شهوتش.
خيلىها شصت سال دارند، ولى هنوز بالغ فكرى نيستند و فقط در شهوت بالغ شدهاند و راه همان شهوت و شكم را طى كردند و مىخواهند خوش بگذرانند.
شصت يا هفتاد سال دارند، ولى اسلام آنها را بالغ نمىداند؛ چون استطاعتى كه در اسلام مطرح است، استطاعت عقلى است. اولين مردى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد، حضرت على بن ابىطالب عليه السلام بود. بچه نبود.
دلايل قبول ايمان از صبىّ
بحث است كه ايمان طفل سيزده ساله قبول است يا نه؟ دلايل زيادى را اقامه مىكنند كه قبول است؛ يكى اين كه حضرت يحيى پنج ساله بود كه به مقام نبوت نايل شد: «وَ ءَاتَيْنهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»
«صبىّ» يعنى بچه. بچه پنج ساله به قدرى لياقت عقلى داشت كه ما مقام نبوت را به او مرحمت كرديم. يا به قدرى رشد عقلى حضرت عيسى عليه السلام بالا بود كه تا به دنيا آمد، به يهوديان فلسطين فرمود:
«إِنّى عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَينِىَ الْكِتبَ وَ جَعَلَنِى نَبِيًّا»
«جعلنى» را با فعل ماضى ذكر كرد؛ من پيغمبر شدم و در دنيا آمدم و مرا پيغمبر قرار دادند، نه اين كه قرار خواهند داد. آن كسى كه حضرت عيسى عليه السلام را بدون داشتن پدر، در رحم حضرت مريم عليها السلام به وجود مىآورد، همانجا با او با وحى تماس مىگيرد و او را به مقام نبوت انتخاب مىكند. پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايند: «كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين» خدا هنوز بنا نداشت كه انسان را خلق كند، من نبى شدم. اين مقامات انسان است.
نكته پنجم: بلوغ عقلى، مقدم بر بلوغ جسمى
حضرت يوسف عليه السلام در بلوغ عقلى بود و كسى كه در بلوغ عقلى باشد، در بلوغ قلبى نيز هست؛ چون عقل و قلب دو رشته اتصال بين انسان و حضرت حق هستند.
اين دو رشته، هر مقدار قوىتر باشد، گيرندگى فيوضاتش از پروردگار قوىتر خواهد بود.
اى خاك ره تو خطّه خاك پاكى ز تو ديده عالم پاك
اى بر سرت افسر لأمرك زيب برِ تو قباى لولاك
تلاش مردان خدا در رساندن انسان به مقام واقعى خود
به خدا قسم در اين عالم چيزى شگفت انگيزتر از مقام انسان نيست. خدا مىداند كه در اين خلقت چه كار كرده و چه ساخته است و چه ظرفيتى به اين موجود داده است. انبيا هر وقت نگاه مىكردند كه مردم مقامات خود را با سنگ گناه از دست دادهاند، خدا مىداند كه چه خون دلى مىخوردند.
حرص مىخوردند تا انسان را به آن مقام واقعى خود برگردانند، تا جايى كه خدا به پيغمبر صلى الله عليه و آله مىگويد: تو وظيفه ندارى كه تا سر حدّ جان دادن به دنبال هدايت بشر بدوى. تو از جانت دارى مايه مىگذارى؟ «2» چون ايشان مردم گناهكار را نگاه مىكرد، نفس گير مىشد كه خدا اينها را چه موجود باارزشى ساخته و اينها با دست خودشان چه بلايى به سر خود درمىآورند.
مىديدند مردم دچار «نكس» شدهاند، لغتى است كه در قرآن آمده است و غير از «نكث» است كه به معناى «عهد شكنى» است. «نكس» يعنى به جاى اين كه به جانب حضرت حقّ بروند، حركت را برعكس كرده، با سر، به سرعت، طرف اعماق جهنّم حركت مىكنند. مردم نمىفهميدند كه كجا دارند مىروند، اما پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفهميدند.
تسليت خدا بر پيامبر صلى الله عليه و آله
چنان از غصّه گلوگير مىشدند كه مىخواستند جان بدهند. خدا كراراً او را تسلى مىداد تا آخر آيهاى نازل شد كه:
«إِنَّكَ لَاتَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»
تو مىخواهى همه را هدايت كنى، اما حبيب من! من هدايت را اجبارى و در دست تو قرار ندادهام، بلكه: «وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلغُ الْمُبِينُ»
تو فقط به مردم بگو، اگر قبول كردند: «طُوبَى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَابٍ» و اگر قبول نكردند: «حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَهَا فَبِئْسَ الْمَصِيرُ»
وضع سه گانه قلب و نتايج آن
1- قلب دنيازده
اين روايت چقدر زيباست:
«اذا وضعت القلب عند الدنيا خاب»
زمانى كه دل را فقط به دنيا سپردى و نگاه تو از طريق قلب، فقط به دنيا معطوف شد، ضرر مىكنى. همين نگاه قرآن است:
«إِنْ هِىَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا»
به چنين انحراف شديد فكريى دچار شدى كه به تعبير قرآن: روى زندگى خود مهر زدى كه زندگيى جز اين زندگى دنيا نيست:
«وَ مَا يُهْلِكُنَآ إِلَّا الدَّهْرُ»
وقتى كه مىميريم، در همين دنيا مىميريم و نابود مىشويم و تمام مىشود. اگر اين گونه به دنيا دل داديد كه بگوييد: زندگى فقط همين دنيا، ابزار، خورد و خوراك، خواب و شهوت است، ضرر مىكنى.
خودت چه كسى هستى؟ تو كه فقط بدن نيستى، همه واقعيت، دل توست: «اذا وضعت قلبك عند الدنيا خاب» وقتى دل را در چارچوب دنيا كشيدى و نگذاشتى از اين دايره و فضا بيرون برود، آن دل ضرر مىكند. چه ضررى؟ اگر اينجا بيدار شدى و فهميدى كه ضرر كردى، باز مقدارى قابل جبران است. اما اگر مرگ گريبانت را گرفت و به آن طرف كشيد، آنجا ديگر هيچ ضررى قابل جبران نيست.
2- قلب آخرتى
«و اذا وضعت قلبك عند الآخرة ذاب» اما اگر با مطالعه، گوش دادن به حرف انبيا و يافتن آيات قرآن، فهميدى كه زندگى اين دنيا موقتى است و چند روزى بيش نيست، اين چند روزه را بايد مطابق با طرح مولا از حلال به دست بياوريم و مصرف كنيم؛ همه همّ و غمت را براى آخرت بگذارى؛ چون قرآن، آخرت را به تو نشان مىدهد كه پاكان در آخرت اين نعمتها را در بهشت دارند:
«أَنَّ لَهُمْ جَنتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهرُ» آن گاه نيروى تو براى آخرت صرف مىشود.
3- قلب طيب و پاك
«و اذا وضعت قلبك عند المولى طاب» اگر دلت را از دنيا و آخرت بيرون بردى و به دست صاحبدل دادى، گفتى:
محبوب من! خانهاى كه تو ساختى و صاحب اول و آخرش نيز تويى، ما هيچ كاره هستيم و تو همه كارهاى، دل ما را تحويل بگير؛ چون دل بايد از ماسوى الله پاكيزه شود.
تحويل دل به صاحب دل
امام حسين عليه السلام در دعاى عرفه مىفرمايند: مرا به جايى برسان كه تو براى من اختيار كنى، من ديگر خودم صاحب اختيار نباشم. نگويم اين يا آن را مىخواهم، تو به جاى من انتخاب كنى.
وقتى سحرگاه بيدار مىشويم، قبل از اين كه اهل خانه بيدار شوند، در خلوت سحر كه خدا براى آن خيلى ارزش قائل است، اين را از خدا بخواهيم. در قرآن از سحرِ سحرخيزان چندين بار حرف زده و فرموده: براى اينان پاداشى گذاشتهام كه از همه مخفى است و هيچ كس نمىداند: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَآءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»
كسى خبر ندارد كه من براى سحرخيزان چه پاداشى مقرر كردهام.
در آن خلوت سحر، مانند انبيا و اوليا، دل را به صاحبش بسپار، بگو: خدايا! من هيچ كارهام، تو دل مرا در اختيار بگير. خدا گوش مىدهد. تمام اولياى خدا از همين گدايىها به ولايت رسيدند.
به حضرت موسى عليه السلام مىفرمايد: مىدانى در دل چنين شخصى چه چيزى مىريزم؟ بالاترين مايه در اين عالم را در اين ظرف مىريزم و آن عشق به خودم است كه لذت مناجات با خودم را بر او روز افزون مىكنم؛ چون او دارد مىگويد: تو دل مرا ببر.
تسليم دلهاى طيب به امر خدا
به حضرت عيسى بن مريم عليهما السلام گفتند: هميشه پياده به اين طرف و آن طرف مىروى و گاهى سوار مركب مىشوى. تو با اين عظمت، از پروردگار بخواه مركبى به تو بدهد. فرمود: من خجالت مىكشم از خدا چيزى را بخواهم كه در خدمت او قرار بگيرم. هر چه او مىخواهد، من فقط تسليم هستم، چيزى نمىخواهم.
حضرت يوسف عليه السلام با آن بلوغ عقلى، قلب را به دست خدا داده بود و خدا در اين قلب، اول اين بشارت و خواب را ريخت. به او ارائه كرد كه اى يوسف! چنين آيندهاى در انتظار تو است كه خورشيد، ماه و يازده ستاره در برابر تو خاكسار هستند.
گرت سلطنت فقر ببخشد اى دل كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى
سلطنت فقر؛ يعنى سلطنت گدايى؛ يعنى هيچ چيزى ندارم، همه چيزم تويى و انتخاب و اختيار من نيز با توست.
قرار دادن مُلك خدا در اختيار او
روزى هارون الرشيد به حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام عرض كرد: حدود فدك را به من بگوييد كه به فرماندار مدينه دستور دهم تا به شما پس دهند، فرمود: حدود فدك از جايى كه آفتاب طلوع مىكند تا جايى است كه غروب مىكند. تو مُلك ما را خبر ندارى كه چه ملكى است.
خيلى از جوانان مؤمن و چهرههاى برجسته مدينه، به پيغمبر صلى الله عليه و آله پيغام دادند: اگر مىخواهيد دختر بزرگوارتان را شوهر بدهيد، اجازه بفرماييد تا ما به خواستگارى بياييم. حضرت فرمود: اجازه خواستگارى دخترم با خداست. او بايد براى من داماد انتخاب كند، نه من.
جبرييل آمد، عرض كرد: خدا مىفرمايد: يا رسول الله! من در مجلسى با حضور جبرئيل، ميكائيل و اسرافيل، اينها را شاهد عقد گرفتم كه خودم حضرت زهرا عليها السلام را براى حضرت على عليه السلام عقد كردهام.
پيوند خوردن با صاحبان اختيار
1- همسر خواهى
به شخصى لاابالى گفتم: آيا ازدواج كردى؟ گفت: آرى. گفتم: آيا همسرت نيز مانند تو است؟ گفت: نه، او مرا از آن حال درآورد. اهل نماز، روزه و خمس كرد، آرام و وقار پيدا كردم.
گفتم: چه كسى اين زن را به تو داد؟ گفت: مادر، پدر و خواهرانم كه نمىتوانستند چنين همسرى برايم پيدا كنند، خودم به حرم حضرت رضا عليه السلام رفتم، گفتم: آقا! كسى نيست كه براى من همسر خوب بگيرد، من از شما مىخواهم. اين همسر را به واسطه حضرت به من دادند.
2- دل سپارى به اهل بيت و ازدواج
تاجرى به پسر درس خوانده در خارج خود گفت: مىخواهم براى تو عروسى بگيرم. به پدر گفت: فقط دختر خارجى مىخواهم. گفت: در ايران، در ميان اقوام و خانوادههاى تاجران دخترهاى خيلى خوبى هست. پسر گفت: يا دختر خارجى، يا ازدواج نمىكنم. چند ماه، پدر و مادر نگران بودند.
اين تاجر به يكى از رفقايش اين مشكل را گفت كه من خانواده متدينى هستم، همگى اهل نماز هستيم و اين اولين پسر من است، نمىدانم چرا اين انحراف را پيدا كرده است، مىگويد: فقط زن خارجى مىخواهم. او گفت: پسرت را به دكتر ببر، او روانى شده است. دكترش را نيز من سراغ دارم و آن حضرت رضا عليه السلام است. بگذار امام رضا عليه السلام به او جهت دهد.
مىگفت: بليط گرفتيم و رفتيم. يكى از كشيكهاى حرم با اين تاجر رفيق بود، گفت: فردا غبارروبى حرم است و حرم خلوت است. ما حق داريم چند نفر را با خود ببريم، براى تو و پسرت كارت مىگيرم، بياييد. بعد از غبار روبى، نبات، گرد تبرّك از روى قبر مطهّر و پارچه سبز از روى حرم را تقسيم مىكنند، آن را نيز براى تو مىگيرم.
مىگفت: رفتيم. غبار روبى تمام شد، پارچه سبز، نبات و مقدارى گرد حرم را آوردند، ميان اين گرد، كاغذ كوچكى مچاله شده بود. پسرم باز كرد، ديد دخترى هجده ساله نوشته است: يابن رسول الله! من ديپلمه و خوش چهره هستم، اما تنها مانع من در اين دوره و زمانه در ازدواج، شغل پدرم است. پدرم را دوست دارم، پدر مظلوم و با ادبى است، ولى چون رفتهگر شهردارى است، كسى نمىآيد كه با من ازدواج كند. پدرم جهيزيه نمىتواند تهيه كند. من بايد بمانم؟ شما براى ازدواج من فكرى كنيد.
پسر به پدر گفت: اين دخترى كه آدرسش در اين كاغذ است را مىخواهم ببينم.
پدر گفت: باشد، برويم. خانه دختر در محله خواجه ربيع، از اين خانههاى خشتى و گلى كوچك بود. در زديم، در را باز كردند، درون خانه رفتيم. گفتيم: شما دخترى به اين نام داريد. ما از تهران آمدهايم. پسر مرا ببين، برود با دختر شما صحبت كند، اگر همديگر را قبول كردند، دختر شما را براى پسرم بگيرم. امام رئوف اين داماد را براى شما فرستاده است. مگر دختر درد خود را به طبيب نگفته است؟
باز كنندگان واقعى گرهها
حضرت يوسف عليه السلام حرفش را به چه كسى زد؟ به ما ياد مىدهد كه حرف را كجا ببريد؟ نزد هر كسى درد دل نكنيد كه سفره دل خود را باز كنيد. سفره دل را همه جا نمىشود باز كرد. با هر كسى هر حرفى را نزنيد. خدا چه نعمتهايى را در كنار ما گذاشته است و فرموده كه درد خود را به اينها بگوييد. اينها از جانب من مأمورند كه دردها را دوا كنند و بار رنج را از روى دوش شما بردارند و گره زندگى شما را باز كنند.
گر مىپذيرى خسته، ما سخت خستهايم ور مىپذيرى دلشكسته، ما دلشكستهايم
لطف الهى به منِ خوار و زار نيز اميد هستت عشق يار
يك نظر آن دلبر مهوش كند عاقبت كار مرا خوش كند
از مىِ آن ساقى شيرين لبن لطف كند صبح نمايد شبم
در گذرد از گنهم لطف دوست لطف، چنين پرگنهى را نكوست
در گذر اى دوست گناه مرا صبح كنى شام سياه مرا
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
روابط عمومی و امور بین الملل مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی