بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
درجاتى كه خداوند در عالم معنا- در دنيا و آخرت- براى ما قرار داده است، يقيناً در طول درجات انبيا و ائمه طاهرين عليهم السلام است. اين اكرامى كه به ما كرده است را در قرآن نيز اشاره فرموده است: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءَادَمَ وَحَمَلْنهُمْ فِى الْبَرّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنهُم مّنَ الطَّيّبتِ وَ فَضَّلْنهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا»
اين اوج اكرام انسان است. به ما نيز ختم شده است؛ يعنى ما خاتم مكرمين هستيم. بعد از ما ديگر موجود زندهاى در عرض ما نيست. اين درجات و اكرام، به ما ختم مىشود و به ما پايان مىپذيرد. چيزى كه هست، رده اول اين اكرام و درجات، ويژه انبيا و ائمه عليهم السلام است. شما مقام نبوت و امامت- به معنى الخاص- را جدا كنيد؛ چون كه خداوند بنا ندارد اين دو مقام را بعد از آنها به كسى عنايت كند. البته نيازى نيست كه به كسى عنايت كند؛ چون ظرف آن در مرحله نبوت و امامت پر شده است.
منهاى مقام نبوت و امامت، هر چه مقام و درجه در قرآن كريم مىبينيم، انسانها شايستگى به دست آوردن آنها را دارند. براى رسيدن به اين درجات و مقامات، منازلى را بايد طى كرد كه پس از طىّ آن منازل، ضرورتاً صورت دنيايى و آخرتى آن درجات و مقامات در همين دنيا ظهور مىكند، الّا اين كه خيلى از آنها را ما نمىبينيم، ولى ظهورش قطعى است.
گلايههاى خدا از بندگان
1- در طى منازل
اين معانى در آيات و روايات زياد ذكر شدهاند. خداوند در قرآن مجيد از بسيارى از مردم سخت گلايه مىكند كه به نظر اهل دل: اين گلايهها، گلايه محبتى است، نه گلايه خشم و غضب. براى نمونه در قرآن مجيد مىخوانيد:
«فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ* وَ مَآ أَدْرَيكَ مَا الْعَقَبَةُ* فَكُّ رَقَبَةٍ* أَوْ إِطْعمٌ فِى يَوْمٍ ذِى مَسْغَبَةٍ* يَتِيماً ذَا مَقْرَبَةٍ* أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ»
چرا انسانها از اين گردنه بسيار مفيد، كه گردنه تكليف و وظيفه است، بالا نمىآيند. اهل دل درست مىگويند، لحن اين گلايه، لحن محبتى است. مىخواهد عظمت اين گردنه را بفرمايد. سپس بيان مىكند كه منظورم از اين گردنه و بالا رفتن از آن، اين است كه اين تكاليف جنبه رفعت دارند كه به عقبه تعبير شده است. آزاد كردن انسان، يكى از نتايج اين تكليف است. نهايت اين آزادى نيز آزادى خود انسان است. پس چرا به اين تكليف عمل نمىكنيد؟ چرا از خوديت خود، از اسارت هواى نفس، شيطان، شهوات، مال و مقام خود را آزاد نمىكنيد؟
نمىخواهد بفرمايد: چرا مال، مقام و شهوت داريد؟ بلكه مىخواهد بفرمايد: چرا آنها خادم تو نيستند و تو خادم آنها هستى؟
2- در كمك به گرفتاران
چرا خود را آزاد نمىكنيد؟ اين اسارت براى چيست؟ چرا جا ماندهايد؟
«أَوْ إِطْعمٌ فِى يَوْمٍ ذِى مَسْغَبَةٍ».
چرا براى روز سختى، مشكل، رنج و ندارى قيامت، به مشكل داران در زندگى كمك نمىكنيد. تو اسير مال نيستى؟
3- در يتيم نوازى بعد مىفرمايد: «يَتِيًما ذَا مَقْرَبَةٍ* أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ»
چرا به يتيم خاكنشين - كه كنايه از اين است كه از ابزار زندگى محروم است- كمك نمىكنيد؟ اين معنى گردنه و تكليف است.
گلايه مىكند: من كه تمام زمينههاى رسيدن به درجات و منازل الهى را براى شما فراهم كردهام، شما چرا براى به دست آوردن آن درجات، قدم برنمىداريد؟ اين مقدمه بحث است. كسانى كه در اين دنيا، در همين مدت كوتاه عمر، به اين درجات عالى معنوى رسيدند كه ثمره آن را در آخرت خواهند ديد، با طىّ منازلى كه خود پروردگار قرار داده بود، به اين درجات دنيايى و آخرتى رسيدند.
سالكان منازل دهگانه
حضرت يوسف عليه السلام يكى از آنهاست. بحث ما در آيات انتخابى اين سوره است. حضرت يوسف عليه السلام چرا يوسف شد؟ در آيات قرآن نزديك به بيست مقام ملكوتى براى اين پيامبر خدا شمرده شده كه اگر هر مقامش را به تمام اهل دنيا پخش كنند، تمام باطن آنها را فرا مىگيرد. اين منازل كدام است؟ اين كه مىگويند: اين شخص سالك و اهل سلوك است، در مكتب اهلبيت عليهم السلام سالك به چنين انسانى مىگويند. سلوك به چنين حقيقتى مىگويند كه پروردگار در ده منزل شمرده است. در آيه سى و پنج سوره مباركه احزاب آمده است كه: اين ده منزل نيز داراى دو مقام، كمال و درجه مىباشد، البته درجات به اين دو حقيقت منحصر نيست، بلكه خداوند نمونه ارائه داده است.
منازل دهگانه در قرآن
ابتداى آيه مىفرمايد: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»
اين ده منزل است كه ما بايد طى كنيم. به تعبير خود پروردگار در قرآن: «تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ»
ناتمامان جهان را كند اين ده تمام
«وَوَ عَدْنَا مُوسَى ثَلثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنهَا بِعَشْرٍ»
«وَ الْفَجْرِ* وَ لَيَالٍ عَشْرٍ»
عدد ده در قرآن مجيد ويژگى دارد، خصوصيت دارد.
پاداش طى كنندگان منازل دهگانه
دو درجه را هم در پايان آيه بيان مىكند. «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»
مىفرمايد: من براى شما كه اين ده منزل را طى مىكنيد، دو درجه آماده كردم. به آنچه كه آماده كردم وصل شويد و برسيد.
وقتى خدا بفرمايد: عظيم، ديگر بايد بدانيد يعنى چه؟ گويا كسى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: يا رسول الله! خدا، اين عالم با عظمت را خلق كرد، با ميليونها ستاره، خورشيد، ماه، كهكشان، فلك، بروج و سحابى، اما خودش به اين صنعت نگاه مىكند، چه چيز به نظرش مىآيد؟ پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين مجموعه در ديد پروردگار مانند بال مگس است. آن وقت براى كسى كه اين ده منزل را طى كند، بفرمايد: «وَ أَجْرًا عَظِيًما» خودش اين اجر را چگونه ديده است كه مىفرمايد: عظيم است؟ اينجا فهم همه ما قاصر است. اين پاداشى است كه براى هيچ كس تعريف نكرده و به چشم هيچ كس درنياورده است. در قرآن مىفرمايد: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَآءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»
چيزى را براى اينها قرار دادهام كه مقدار آن را در اين عالم به هيچ كس، حتى به پيغمبر و امامى نيز خبر ندادهام. باز اين غير از آن چيزى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايند. وقتى مىپرسند:
اينها كجا هستند؟ مىفرمايد: «فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرِ»
باز اين غير از آن چيزى است كه مىفرمايد: «وَ ادْخُلِى جَنَّتِى»
نه آن هشت بهشت، بلكه بهشت ويژه خودم كه امام مىفرمود: اين «جنّتى» براى ما روشن نيست كه چيست، جنّات «3» را مىفهميم كه خدا هشت بهشت با همه نعمتها دارد، اما «جنّتى» بهشت خاصّ و ويژه خودم را، كه آيا بهشت تجلّى است؟
يا بهشت ذات است؟ نمىفهميم. حيف نيست مردم عمرى را در جادهها و منازل ديگر بروند و سلوك و سير ديگرى داشته باشند؟ و هنگام مردن چشم باز كنند كه همه درجات را نشان دهند و بگويند: تو خود را از اينها محروم كردى.
ارزش واقعى اسلام
«إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ».
اسلام در اينجا يعنى چه؟ جريان حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام كه در سوره بقره ذكر شدهاند، وقتى كعبه را بنا كردند و هر دو به ديوار كعبه تكيه دادند، در حالى كه حضرت ابراهيم عليه السلام از صد سال گذشته بود و حضرت اسماعيل عليه السلام نيز نوجوان بود، هر دو با گريه دست بلند كردند؛ چون دعاى انبيا به اين شكل بوده است:
«هب لى من قلبك الخشوع و من بدنك الخضوع و من عينيك الدموع» اى موسى! هر وقت به در خانه من مىآيى و مىخواهى دعا كنى، با دل خاشع، بدن خاكسار و دو چشم پرگريه بيا. اين حال انبيا عليهم السلام بود. اين پدر و پسر نيز با اين حال به پروردگار گفتند: «رَبَّنَا وَ اجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِن ذُرّيَّتِنَآ أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ»
يعنى به ما توفيق بده كه «اشهد ان لا اله الا الله» بگوييم تا تازه مسلمان شويم. اين اسلامى كه حضرت ابراهيم و اسماعيل عليه السلام از خدا مىخواهند، چه اسلامى است؟
مفهوم و مصاديق اسلام واقعى
اين اسلام را اهل تحقيق اين گونه معنا كردهاند: تسليم باطن به تمام خواستههاى خدا و تسليم كردن بدن به تمام عبادات.
اين داستان عجيب را جبرئيل مىگويد. ظاهراً براى پيغمبر صلى الله عليه و آله تعريف مىكند: من جريان حضرت يوسف عليه السلام را دنبال كردم، تا وقتى كه پادشاه مملكت شد. از دامن پدر تا فراق، عمق چاه تاريك، گرفتار شدن به دست كاروان، فروخته شدن با قيمت كم، دچار شدن به آن زن مصرى، نه سال به زندان افتادن، بعد وزير دارايى شدن و بعد نيز پادشاه شدن.
گفت: روزى كه حضرت يوسف عليه السلام را بر سر تخت نشاندند و تاج شاهى بر سر ايشان گذاشتند، من آن روز را نيز نگاه كردم، تا شب شد و به نيمه رسيد. ديدم لباس سلطنت را درآورد و لباس كهنه پارهاى پوشيد. به دور از چشم مأموران از كاخ و شهر درآمد و به بيابان رفت، گودالى پيدا كرد، با تمام بدن روى خاك افتاد، صورتش را روى خاك گذاشت، بلند بلند گريه كرد و گفت:
«رَبّ قَدْ ءَاتَيْتَنِى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِى مِن تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّموَ تِ وَ الْأَرْضِ»
اين حكومتى كه امروز به دست من سپردى، حكومت كوچكى است. در ادبيات عرب «من» در «من الملك» تبعيضيه است؛ يعنى گوشه كوچكى از حكومت را در اختيار من گذاشتهاى. علم رؤيا را نيز تو به من تعليم دادى، امشب در اين بيابان تك و تنها با گريه از تو مىخواهم: «تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنِى بِالصلِحِينَ»
روزى كه ملك الموت را مىفرستى تا مرا ببرد، من نسبت به تو حالت تسليم داشته باشم. عيبى در من نباشد.
مردن در حال اسلام
قبل از انقلاب، دوازدهم رجب، زمستان بود، به مشهد رفتم. به آيت الله العظمى ميلانى عشق مىورزيدم. اهل خدا، حال، دل و عرفان بود. رفتم، ديدم تنها نشستهاند و مشغول مطالعه هستند. سلام كردم. چند دقيقه نشستم، ديگر به خودم اجازه ندادم بيشتر بنشينم. گفتم: اجازه مىدهيد بروم؟ پرسيدند: كجا مىروى؟ گفتم: مسافرخانه. فرمودند: به مسافرخانه نرو. گفتم: چشم. هر كجا شما بفرماييد، من مىروم. فرمود: ما كه مقيم مشهديم، خيلى حرف ما نزد حضرت رضا عليه السلام خريدار ندارد، اما شما كه مسافر هستيد و از راه دور آمديد، حرف شما را زودتر گوش مىدهد. در زيارتش مىخوانيد: «اللهم اليك صمدتُ من ارضى و قطعت البلاد رجاء رحمتك فلا تخيّبنى و لا تردّنى بغير قضاء حوائجى» خدايا من از راه دور آمدهام، مرا نااميد و دست خالى رد نكن. فرمود: به نيت و نيابت من از اينجا به حرم برو، براى خودت نرو. همين جا نيت كن، بگو: خدايا! من از اين اتاق به نيابت محمدهادى ميلانى به حرم حضرت رضا عليه السلام مىروم. برو زيارت بخوان، بعد از زيارت، دعا مستجاب است. وقتى زيارت تمام شد، فقط يك دعا كن، بعد به مسافرخانه برو. بگو: يابن رسول الله! نزد خدا شفاعت كنيد كه محمد هادى ميلانى مسلمان بميرد. همين.
معناى مسلمان مردن
من كه مانند كوه برايم سنگين بود. معنى اين مسلمان را آن وقت نمىفهميدم يعنى چه؟ يعنى هنگام مردن دل از خدا برندارند و چشم به پول، فرزند، همسر، مقام و چيزهاى ديگر ببندد و بعد بگويد: چرا مرا مىبرى؟ تسليم خدا بميرم. نالههاى هنگام مردن بعضىها گاهى چقدر زيباست. همين ناله: «فزت و ربّ الكعبة» ناله ديگرى نيز كه هميشه در گوش ما باقى و آشناست: «الهى رضاً بقضاءك صبراً على بلائك» اين مسلمانى و معنى تسليم است.
من به تهران برگشتم و شنيدم كه ايشان مرحوم شدهاند. در فكرم گذشت، وقتى دوباره به مشهد رفتم، از خانواده ايشان بپرسم كه ايشان با آن حرصى كه نسبت به مردن سالم داشت، چگونه رحلت كردند؟ به منزل ايشان رفتم و به فرزند ايشان گفتم: چگونگى رحلت ايشان را براى من بگوييد. ايشان گريه كرد و گفت: سه روز در بيهوشى بود و چشمش را باز نمىكرد. آن روزى كه چشمش را باز كرد، ما نمىدانستيم كه روز رحلت ايشان است؛ چون مانند انسان سالم شد. ما را نگاه كرد و به من فرمود: محمد على! جلو بيا. كنار بستر ايشان نشستم. فرمود: روضه گودال قتلگاه را بخوان. گفتم: چشم آقا.
اين من و اين ذكر يارب ياربم اين من و اين نالههاى زينبم
اين من و اين ساربان اين شمر دون اين تن عريان ميان خاك و خون
وقتى خواندم، به پهناى صورتش اشك ريخت و از دنيا رفت. اين مرگ مسلمانى است: «تَوَفَّنِى مُسْلِمًا»
تسليم كامل فرامين خدا
1- در عبادات
اين حرف حضرت يوسف عليه السلام است: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»
اين تازه منزل اول؛ يعنى تسليم بودن باطن به اوامر و نواهى پروردگار است كه اى محبوبم! همه اوامر تو را قبول دارم؛ نماز مىخوانم؛ چون نماز مناجات، عشق، راز و نياز و دست زدن به دامن لطف تو است. مىبينى كه روزه مىگيرم. اعمال من قابلى ندارد، اما ارزش آن براى اين است كه امر تو اطاعت مىشود. وقتى انسان روزه مىگيرد و گرسنه مىشود، خدا به او مىگويد: اگر به تو در معيشت سخت گرفتم، به مصلحت و علتى است، پس گلايه نكن؛ چون مىتوانى بخورى، اما اگر يك وعده غذا نباشد، براى تو مهم نيست.
2- در مال و جان
بايد خمس بدهيد؛ چون پول براى شما نيست: «وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّموَ تِ وَالْأَرْضِ»
مالك تو هستى، ما نيز امينِ تو هستيم. مقدارى مال در مقابل ما گذاشتهاى كه در مقابل ثروت دنيا، پر كاهى نمىشود، حال مىگويى ذرهاى از آن را به عنوان خمس بده، تو تمامش را بخواه، پول چيست؟
جانش چه باشد كه نثار قدم يار كنم اين متاعى است كه هر بىسر و پايى دارد
جان و مال چيست كه دلم را بگيرد و بگويم: براى چه و براى كه بدهم؟ به قول حافظ؛
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
رهاشدگان از بند اسارت شكم
«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيًما وَ أَسِيرًا»
زمان حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام، يك سال تمام، به دل ايشان افتاده بود كه جگر گوسفندى را بخرد و بخورد. هر روز به شكم مىگفت: ما كه با هم رفيق هستيم، هر وقت شد، جگر مىگيريم و به تو مىدهيم، اگر نه، تو ما را اذيت نمىكنى. اين شكمهايى كه صاحبانش را اذيت مىكنند؛ چون صاحب آنها در اسارت شكم هستند. اگر كسى در بند شكم نباشد، اذيت نمىشود.
بعد از يك سال، امام مجتبى عليه السلام را صدا كردند و فرمودند: حسن جان! من يك سال است كه هوس جگر كردهام، برو بخر و بياور. خواهران و برادران مىخواستند جشن بگيرند؛ چون بعد از سالها على عليه السلام مىخواست غذاى خوشمزهاى بخورد.
جگر را خريدند، پختند و آوردند و مقابل حضرت گذاشتند. همه آن طرف ايستاده و نگاه مىكنند كه پدر مىخواهد جگر بخورد. تكهاى از نان را بالا گرفت و جگر را نگاه كرد و نان را روى آن گذاشت، فرمود: حسن جان! در اين محل كسى هست كه نتواند جگر بخرد؟ عرض كرد: بله، فرمود: پس اين جگر را بردار و به آنها بده. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
روابط عمومی و امور بین الملل مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی