موضوع درس:
شماره درس: 29
تاريخ درس: ۱۳۷۵/۸/۲
متن درس:
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم. بسم اللّه الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
گرچه بحث ما درباره مراتب عبوديت بود و پنج مرتبه از مراتب عبوديت را مباحثه كرديم و دو مرتبهاش مانده است و ان شاء اللّه هفته آينده درباره يكى از آنها صحبت مىكنيم. ولى اين هفته بحث ما درباره حجاب بود و همين الان براى آقايانى كه تشريف داشتند چند آيه از سوره احزاب راجع به حجاب خواندم. الا اينكه چند تا آيه در همين سوره احزاب كه همين آيات حجاب در ضمن و در وسط آن واقع شده، مربوط به زنهاى پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم است و يك نكته دقيقى اين آيات مربوط به زنهاى پيغمبر به ما طلبهها مىگويد و من تصميم گرفتم بحث روز چهارشنبه ما راجع به اين آيات باشد.
از ما قرآن و روايات اهل بيت عليهمالسلام به خوبى استفاده مىكنيم كه حساب خواص در قرآن، پيش اهل بيت عليهمالسلام غير از عموم مردم است. به خوبى استفاده مىشود كه حساب ما طلبهها غير از حساب بازارىهاست. غير از حساب مردم عادى است و به قول پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم در روز قيامت هفتاد گناه از جاهل آمرزيده مىشود قبل از اينكه يكى از ما آمرزيده شود. سختگيرى در احكام در روز قيامت در حساب و كتاب با ما هست قطعا يك در هفتادش راجع به عموم مردم نبست. انسان به خوبى استفاده مىكند. از روايات و از قرآن اين را كه عموم مردم اين طورى هستند كه به قول بابا طاهر مىگويد: خداوندا به حق هشت و چارت اگر گويد شتر ديدى نديدى بالاخره مورد شفاعت قرار مىگيرند و مىروند. اگر هم مورد شفاعت قرار نگرفتند جاهل قاصرند. يك جايى مىروند و مىچرند و اينكه جهنم بروند ظاهرا اين طور نيست. جهنم از براى معاند است. جهنم از براى لجوج است و امّا عموم مردم كه غالبشان جهل قصورى دارند، اينها اگر بهشت نروند مسلم جهنم نمىروند و راحت اند. آنجا بالاخره يك چراگاهى هست در اين دنيا يك چراگاهى دارند آنجا هم دارند. آن كه حساب و كتاب برايش دقيق است، طلبه است خواص هستند. آنكه در دنيا به او خيلى سختگيرى شده طلبه است. خواص هستند و ما اين را از قرآن و روايات به خوبى استفاده مىكنيم يك روايتى مرحوم كلينى «رضوان اللّه تعالى عليه» در اصول كافى آورده است، روايت انصافا تكان دهنده است. امام صادق عليهالسلام مىفرمايد يكى از پيامبرهاى بنى اسرائيل وارد شهرى شد. در باغات و صحراى آنجا، ديد يك عالمى ـ كه آن پيغمبر او را مىشناخت ـ يك عالم متدينى زير آوار رفته و سرش بيرون مانده مورچهها سر او را خوردهاند. ناراحت شد. وارد شهر شد تا به مردم بگويد بيايند تشيع جنازه كنند و اين عالم را از زير آوار بيرون بياورند ديد كه حاكم ظالم شهر ـ كه آن پيغمبر اين حاكم ظالم را هم مىشناخت ـ مرده و تشيع جنازه خوبى از او كردند. با يك جلالتى او را دفن كردند. اين پيامبر متّصل شد. يعنى دكمه وحى را زد. از خدا خواست كه خدايا اين شبهه چيست؟ چرا بايد آن عالم متدين چنين شود و اين حاكم جبار چنين شود؟ خطاب شد چند روز قبل اين عالم مراجعه كرد به اين حاكم، يك حاجتى داشت رفت زير پرچم ظلم؛ و اين حاكم به او احترام كرد و حاجتش را بر آورد. چونكه اين عالم رفت زير پرچم ظلم كيفر دارد. چونكه آن حاكم حاجت يك بنده خدا، يك عالم را برآورد جزاى دارد. ما نخواستيم اين كيفر و جزا به آخرت بيفتد. لذا كيفر اين عالم را، مردن اين چنانى قرار داديم. زير آوارش قرار داديم. مورچهها سرش را خوردند. جزا آن جابر را كه اين خدمت كرده بود آن تشيع جنازه با شكوه و با عزت را قرار داديم. نظير اين روايت زياد است كه به ما سخت مىگيرند و بد مىگيرند. چون حساب خواص از حساب عموم مردم جدا است. مرحوم مجلسى «رضوان اللّه تعالى عليه» در حالات عمّار يك روايت نقل مىكند. عمّار يك طلبه و مبلّغ بوده و در حالى كه دست مباركش فلج بوده امّا اين عمّار خوب تبليغ مىكرده است. مبلّغ خوبى بوده است. خدمت امام صادق آمد در حالى كه امام صادق از دست او عصبانى بودند. در حالى كه به او احترام زيادى مىگذاشتند، امّا اين دفعه عصبانى بودند. فرمودند شنيدم تو مردم را اعراض مىدهى از خانه خدا؛ مىگويى چرا پولتان را در مكه خرج مىكنيد بدهيد به ضعفا و فقرا و بيچارگان. آيا اين طور است؟ گفت بله يابن رسول اللّه براى اينكه صرف فقرا بكنند و اين بهتر است. حضرت فرمودند از كجا اين را مىگويى؟ از كجا اين حرف را مىزنى؟ بايد به فقرا برسند ولى مگر مىشود خانه خدا مختل بماند. مگر مىشود كسى مردم را اعراض بدهد از رفتن به مكه؟ بعد فرمودند براى اين حرف بيجا بايد يك سال مريض باشى. مىگويد از خانه امام صادق آمدم بيرون و تب كردم. همان يك سال كه امام صادق فرموده بود مريض شدم تا اينكه كفاره اين جمله و گفتارم باشد. يعنى از اين روايات استفاده مىكنيم كه آقا وضع ما خيلى حساب شده است. بله. معلوم است پاداش ما خيلى بالا است. يك طلبه مبلّغ متدين در روز قيامت جاى او معلوم است كه در پيش پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم است. اگر سير و سلوكى باشد جاى او در مقام عند اللهى است. اينها معلوم است محروميت يك طلبه ـ كه هميشه هم بوده است ـ بالاخره پاداش دارد اين است كه لب حوض كوثر در آن صف شهدا، علما، انبياء است و بالاخره پنجاه هزار سال براى او يك آن مىشود. اينها همه معلوم است امّا اين را هم بايد بدانيم كه اگر ما اين مقام را داريم مسئوليت ما هم خيلى سنگين است. پيش عموم مردم هم همين طور است. پيش عموم مردم هم آن توقعى كه از يك طلبه و از زن يك طلبه و از دختر يك طلبه دارند معلوم است اين توقع را از يك بازارى ندارند. معلوم است اين توقع را از يك ادارى ندارند. همين توقع ريشه اسلامى و ريشه قرآنى دارد. در اين سوره يوسف يك جمله تكان دهندهاى هست و انسان راستى وقتى اين جملات را مىبيند به خود مىلرزد. قرآن شريف در سوره يوسف مىفرمايد كه حضرت يوسف زندانى شد زندان را هم خودش انتخاب كرد. يعنى در صحنه نمره بيست آورد. براى اينكه آن جلسه كذايى را كه درست كرده بودند و حضرت يوسف وارد آن جلسه شد و همه آن زنهاى لاابالى به جاى اينكه ترنج را پوست بگيرند دست خود را بريدند و همه اظهار عشق مىكردند به حضرت يوسف و آن زن همه جايى كه بعد حضرت زليخا شد در آن جلسه جسور شد و در ميان آن زنها گفت اگر حاجتم را داد كه هيچ و گرنه زندانش مىكنم. همانجا حضرت يوسف مىگويد ـ در حالى كه همه آنها يوسفم يوسفم مىگفتند ـ «رب السجن احب الىّ ممّا يدعوننى اليه»[1] همين دعايش هم مستجاب شد. بالاخره زندان رفت. چندين سال در زندان بود. يك بى گناهى براى خاطر عفت، براى خاطر تقوا به زندان رفت. دو نفر ـ اين طور كه در قرآن مىفرمايد ـ از رفقاى زندانى اش خواب ديدند كه ظاهرا يك كدام آن خواب دروغ تعبير كرد و يك كدام خواب حسابى. آن كسى كه حضرت يوسف به آن گفته بود كه تعبير خوابت اين است كه به دربار مىروى. آمدند كه يك نفر را به دار ببرند و ديگرى را هم به دربار ببرند. برود دربار عزيز بشود. حضرت يوسف گفت «اذكرنى عند ربّك» وقتى آنجا رفتى يادى هم از ما بكن. كه قرآن مىفرمايد اصلاً اين فرد اين را فراموش كرد. «فأنساه الشيطان ذكر ربه» [2] اصلاً فراموش كرد كه متذكر بشود. چندين سال بعد ظاهرا ده سال بعد يادش آمد. «اذكرنى عند ربّك» روايت مىگويد جبرئيل آمد به يوسف گفت اى يوسف چه كسى تو را از دست برادرها نجات داد؟ گفت خدا. گفت چه كسى تو را از چاه بيرون آورد؟ گفت خدا. چه كسى تو را از دست زليخا نجات داد؟ گفت خدا. «و لقد همت به و هم بها لو لا ان رأى برهان ربه»[3] گفت خدا. گفت بالاخره چه كسى تو را تا اينجا رسانده است كه با عزت آمدى در زندان با عزت؟ ـ اين جمله مال من است در روايات نيست ـ گفت خدا. گفت پس چرا گفتى «اذكرنى عند ربّك»؟ چرا نگفتى خدا و التماس به اين كردى؟ خوب رفوزه شده و در جواب باز ماند. ـ البته اينها كه براى ما نيست براى خواص است ـ قرآن مىفرمايد «فلبث فى السجن بضع سنين» [4] براى خاطر اين يك جملهاش هفت سال به بالا در زندان ماندن. هفت سال در زندان ماندن به خاطر يك جمله «اذكرنى عند ربّك» حساب خواص غير از حساب عموم مردم است. ممكن است يك آقايى فكل داشته باشد و خيلى ژيگول مگول در كوچه بيايد و حالا يك طلبه يك مقدار موى سرش بلند شده باشد معلوم است نمىشود. اين خلاف مروّت است. حالا چه برسد طلبه فكل داشته باشد. ممكن است يك كسى در كوچه يك طورى راه برود كه زشت باشد و به اسلام نخورد. حالا يك طلبه هم بخواهد اين طورى راه برود. ممكن است يك جوانى با جوانهاى ديگر بخواهد در پاركها بلولد و با وضعى كه دلش مىخواهد ديگران به او نگاه كنند، محتاج به يك نگاه شده، آرايش كرده، بد حجاب شده، آمده در كوچه براى اينكه به او نگاه بكنند؛ امّا حالا يك طلبه به او نگاه بكند. تو دلش مىگويد مرده شورت را ببرند با اين عمامهات. تو چرا؟ تو چرا؟ پيش همين زن فاحشه يا زن لاابالى مىگويد حساب خواص غير از حساب عموم مردم است. ممكن است يك زنى از خانه بيرون بيايد و قرص صورتش پيدا باشد و از نظر مجتهد هم طورى نباشد. امّا مگر مىشود زن يك طلبه يا دختر يك طلبه قرص صورتش پيدا باشد؟ نمىشود كه؛ حالا بر فرض هم جايز باشد امّا مگر هر جايزى براى طلبه مىشود جايز؟ براى خواص مردم مىشود جايز؟ قرآن مىگويد نه، روايـات اهـل بيت مىگوينـد نه. مىگويند ما طلبهها حسابمان خيلى بايد دقيق باشد
يا مكن با بزرگان مشورت
يا بنا كن خانهاى در خورد پيل
يا بايد طلبه نشويم يا اگر طلبه شديم بايد خودمان، زن و بچه مان، حتى خانواده مان، خويشاوندان مان يك حساب ديگرى پيدا بكنند. قرآن و روايات اين را مىگويند. حالا تا اين آيات سوره احزاب را بخوانم چند آيهاى راجع به حضرت داود است كه يك قضاوتى كرد رفوزه شد امّا حالا آيات را مىخوانيم مىبينيم هر كه باشد رفوزه مىشود. ولى همين به اندازهاى خطاب داغ به حضرت داود كه كم خطاب اين طور داغى براى يك نفر است. در حالى كه در آيات مىفهماند داود آدم خوبى هستى، داود معصوم هستى، داود دست عنايت ما روى سرت است. امّا با اين فرض خيلى داغ به او خطاب شده است. اين يك آيات در سوره «ص» است. بخوانم تا ببينيم اين آيات به ما چه مىگويد: «و هل أتئك نبؤ الخصم اد تسوّروا المحراب»[5] يعنى مىخواهى يك قضيهاى براى تو بگويم اى طلبه؟ و اين مختص ما طلبه هاست. از براى همه نيست. اگر هم براى عموم گفته شده براى اين است عموم بفهمند. حساب خواص غير از حساب عموم مردم است. «اذ تسوّروا المحراب» وقتى آن نزاع سر محراب واقع شد يعنى حضرت داود در محراب نشسته بودند اين دو نفر آمدند «اذ دخلوا على داود ففزع منهم» اين ناگهان دو نفر سر محراب نمازش آمدند ترسيد. و حالا ملك بودند دو نفر واقعا اين نزاع را داشتند. يعنى آيا اين كار فيلم و از طرف ملائكه و امتحان بود يا واقعا صحت داشت و على كل حال بالاخره از امتحان نتوانست سربلند بيرون بيايد. «اذ دخلوا على داود ففزع منهم قالوا لا تخف» اينها گفتند نترسيد. «خصمان بغى بعضنا على بعض» ما مدعى و منكر هستيم. ما دو نفر هستيم با هم نزاع داريم. بعضى مان مدعى هستيم به بعضى مان ظلم كرده. «فاحكم بيننا بالحق و و لا تشطط» حق حكم بكن، پراگندگى هم حرف نزن. يعنى مواظب باش ناحق حرف نزنى. «و اهدنا الى سواء الصرط» واقع به ما بگو چيست. خوب نزاع چيست؟ آقاى مدعى نزاع را گفت: «ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة ولى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزّنى فى الخطاب»[6] گفت برادر من نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند. او مىگويد يك گوسفند خود را به من بده تا من صد تا داشته باشم و تو هيچ. «اكفلنيها و عزنى فى الخطاب» خيلى هم پشت سر هم انداز است و من را مجاب هم مىكند. مثلاً به اينكه آقا يك گوسفند به چه درد تو مىخورد. ما نود و نه تا داريم يك گوسفند بيايد در گوسفندهايمان براى ما فرقى نمىكند. براى تو خيلى فرق مىكند براى تو نتيجه ندارد... از اين حرفها. «و عزنى فى الخطاب» مرا مجاب در گفتگو هم مىكند. اين حرف مدعى بود. احساسات حضرت داود گل كرد. خوب هر كسى باشد اين طور مىشود. خيلى كسى مىخواهد احساساتش اين جورى گل نكند. حكم نكرد امّا گفت اگر اين طور باشد به تو ظلم كرده است. براى اينكه به جاى پنجاه گوسفند به تو بدهد مىخواهد اين يك گوسفند را هم از تو بگيرد. خوب رفوزه شد ديگر. يعنى روى احساسات حرف زد. (حكم كه نه چون معصوم اين كار را نمىكند) مثل ما طلبهها كه خيلىوقتها احساساتى حرف مىزنيم. روى احساسات حرف زد. حضرت داود اين طور گفت: «قال لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه» به تو ظلم مىكند و مىگويد گوسفندت را بده در داخل گوسفندان من. بعد حضرت داود يك جملهاى دارد كه اين جمله را كه قرآن شريف مىفرمايد مربوط به بحث ما نيست امّا مىخواهد بگويد كه حضرت داود چنين گفت و چنين است غالب مردم چنين اند غالب دوستان چنيناند كه به جاى مواسات مىگويد صد تا من هيچى تو. يك قدرى انسان برود در جامعه ـ العياذ باللّه ـ بيايد در خودمان ببيند آن صفت خود خواهى اگر بر كسى حكمفرما بشود همين طورها مىشود. مىگويد صد تا من هيچى تو. يك خرابهاى همسايهاش دارد به جاى اينكه اين خرابه بسازد و پسر همسايه را در آن زن بدهد دنبال اين خرابه همسايه است كه همسايه يك روزى اين خانه را بفروشد خراب كند و اين فرد اين زمين را جزء خانه خودش بكند. نظيرش زياد است. خيلى زياد. در همين بازار دنبال اين است كه يك سكويى را از كسى بگيرد و آن را جزء مغازهاش بكند. به جاى اينكه مغازهاش را در اختيار او هم قرار بدهد اين كار را مىكند حضرت داود فرمودند «و انّ كثيرا من الخُلطآء ليبغى بعضهم على بعض» غالب خلطاء، غالب مردم همسايه، مردم دوست وضعشان اين طور است. «الا الذين امنوا و عملوا الصلحت و قليل ما هم» اينها هم خيلى كم هستند.
خوب تا به اينجا رسيد حضرت داود يك مرتبه متوجه شد كهاى واى امتحان بوده است. «و ظن داود انّما فتنّه فاستغفر ربّه و خَرَّ راكعا و أناب» استغفار كرد. ركوع كرد. سجده كرد. داد و فريادش بالا رفت. خدايا اشتباه كردم. خدايا چقدر بد شد. خدايا من نبايد حرف از روى احساسات زده باشم. خدايا من مىبايست حرفهايم از روى عقل باشد نه از روى احساسات آن هم از يك كسى كه عالم است، از يك كسى كه پيغمبر است، از يك كسى كه مرجع است، از يك كسى كه مبلّغ اسلامى است، حرف بخواهد از روى احساسات باشد .نه.
قرآن مىفرمايد: «فغفرنا له ذلك و انّ له عندنا لزُلفى و حسن مأَب» خيال نكنيد كه حضرت داود يك آدم عادى بوده است، نه، پيش ما خيلى مقرب بود. پيش ما خيلى مقام داشت امّا بالاخره همين كه پيش ما خيلى مقام داشت در امتحان نتوانست موفق شود و ما هم اين طور نبود كه او را نگيريم. بعد هم دو سه تا آيه خيلى داغ است خطاب به داود. يعنى وقتى كه «فغفرنا له» آمرزيديم او را، دست عنايت ما روى سر او آمد؛ اين طور گفتيم: «يا داود انّا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل اللّه» آقاى داود تو خليفه هستى تو پيغمبر هستى، وقتى حكم مىكنى به حق بايد باشد. حرف كه مىزنى روى عقل بايد باشد نه روى احساسات. «و لا تتبع الهوى» اگر تا روز قيامت داود را عذاب كرده بودند؛ زجرش براى حضرت داود به اندازه اين خطاب نبود. اگر حضرت آدم را تا روز قيامت؛ نه اينكه چند مدت؛ عذاب مىكردند، اين براى او اين قدر اهميت نداشت تا اينكه خطاب بشود كه «و عسى آدم ربّه فغوى...»[7] اين خيلى مهم است بعد اين خطاب آمد: «فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل اللّه انّ الذين يضلّون عن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بمانسوا يوم الحساب» اينها كه خوانديم آيات 21 تا 26 سوره ص بود. و مهمتر از اين در سوره «الصّافات» است. در اين سوره قضيه حضرت يونس را جلو مىآورد. ـ پناه بر خدا ـ خوب مىدانيد كه ـ همين طور كه قرآن مىگويد ـ حضرت يونس هر كارى كرد موفق نشد. ما طلبهها بايد اين وقايع را ببينيم و مأيوس نشويم. حضرت نوح بنابر آنچه در قرآن است نهصد و پنجاه سال تبليغ كرد. «فلبث فيهم ألف سنة الا خمسين عاما» [8] و مىگويند هزار و چهارصد سال عمر كرده، هزار و چهارصد سال پيغمبرىاش بوده، حالا آنكه در قرآن است نهصد و پنجاه سال است. مىگويند در اين مدت نُه مريد پيدا كرد و همين طور حضرت يونس اين طور بود ديگر. مدتها گفت و نشد بالاخره قوم مستوجب نفرين شدند مستوجب عذاب شدند. به حضرت يونس خبر دادند كه آقاى يونس ديگر فايده ندارد اينها بايد عذاب بشوند. اينها بايد عذاب استيصالى بشوند. خوب قاعده چه بود؟ اينكه حضرت يونس اجازه بگيرد و برود، خدا بگويد برو و او برود بدون اجازه، از قوم بيرون رفت آمد سر كشتى و سوار كشتى شد ـ در نماز غفيله آن داستانش را مىخوانيم كه از قرآن شريف است ـ نهنگ آمد در مقابل كشتى و بنا شد كشتى غرق بشود و بالاخره مشورت اينكه يك كسى را بايد فداى اين كشتى بكنند. قرعه به نام يونس در آمد. براى احترام قرعه ثانى و قرعه ثالث زدند باز هم به نام آقا آمد. خوب بله. خودش همان جا گفت كه بنده گريخته پا من هستم. يعنى گفتند يك بنده گريخته پا مىخواهيم گفت من هستم. بالاخره او را در دريا انداختند. و نهنگ او را بلعيد. اراده پروردگار عالم به اين نهنگ گفت كه اين دل تو سلّول براى او باشد. در اين تاريكىها؛ وقتى كه در اين سلّول نمناك و تاريك روى تاريك رفت، آنجا توبه كرد. كه اين ذكر يونسيه كه علماى علم اخلاق به شاگردهايشان مىدهند ـ به آن شاگردهاى اولىـ اين ذكر را مخصوصا در سجده مىگويند: «لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين» خوب ذكر خوبى است به تجربه هم اثبات شده ذكر عالى است و انسان را بالا مىكشاند. يعنى به جايى مىرساند كه علماى علم اخلاق مىگويند «سبحانك انى كنت من الظالمين» را حذف كن و فقط بگو «لا اله الا انت» كه يك معناى خاص دقيقى دارد. بالاخره شروع كرد و بنا بر روايت هفت شبانه روز در اين سلّول بود بعد از ان پرور دگار عالم او را نجات داد تا اينجاها معلوم بود. آنچه الان مورد گفتار من است و من از همه شما تقاضا دارم هميشه اين آيه از سوره الصافات مدّ نظرتان باشد اين است: «فلو لا أنه كان من المسبّحين لَلَبِثَ فى بطنه الى يوم يُبعثون» [9] چه كار كرده بود كه استحقاق زندان شدن در شكم ماهى تا روز قيامت پيدا كرده بود؟ چه كرده بود؟ آن ذكرش، آن تسبيحش باعث شد كه پروردگار عالم او را نجات دهد. بالاخره در زندان هم هفت هشت روز بود. امّا قرآن مىگويد كه اگر توبه نكرده بود استحقاق اين را داشت كه تا روز قيامت در شكم ماهى باقى بماند. اگر استحقاق نداشت كه معنا ندارد پروردگار عالم تا روز قيامت در شكم ماهى او را زندان كند. زندان استحقاقى است. «فلو لا انه كان من المسبّحين لَلَبثَ فى بطنه الى يوم يبعثون» براى اين است كه حساب خواص غير از حساب عموم مردم است براى اينكه يك پيرمرد حسابش از بچهها جداست. چه رسد يك نفر طلبه باشد ريش كسى سفيد است، دم مرگ، كه روايت مىگويد اگر رسيد به چهل سال «و لم يَتَعصّا فقد عَصى» ديگر با عصاى احتياط اگر راه نرفت اين ديگر گناهكار است. در سرازيرى مرگ واقع شويم امّا هنوز به فكر مرگ نباشيم. اين بحث را مىخواستم تمام بكنم امّا نشد. هفته آينده باز هم دربارهاش صحبت مىكنم و آيات سوره احزاب را هم ان شاء اللّه هفته ديگر مىخوانيم.
و صلّى على محمد و آل محمد
[1]- سوره يوسف آيه 33.
[2]- سوره يوسف آيه 42.
[3]- سوره يوسف آيه 24.
[4]- سوره يوسف آيه 24.
[5]- سوره ص آيه 21.
[6]- سوره ص آيه 23.
[7]- سوره طه آيه 121.
[8]- سوره عنكبوت آيه 14.
[9]- سوره صافات آيه 143 و 144.