شماره درس: 124
تاريخ درس: ۱۳۷۸/۸/۱۹
متن درس:
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرحلى صدرى و يسرلى امرى و احلل عقدة من لسانى يقفهوا قولى.
بعضى از كلمات كه آن كلمات را همه دوست دارند و مىخواهند متصف به آن كلمه باشند و اگر هم اتصاف به آن كلمه ندارند براى خودشان نقص مىدانند حالا اسم اين كلمات را بگذاريد فطرى، غريزهاى، اما هست از آن جمله ها كلمات، كلمه تقوى است اين كلمه تقوى را همه دوست دارند و پيدا نمىشود يكى كسى نخواهد متصف به اين كلمه نباشد و انصافا هم خيلى لذت دارد يك كسى برسد به يك مقامى كه روح خداترسى در عمق جان او حكم فرما باشد خيلى مزه دارد انسان از اين كلمات خيلى لذت مىبرد مخصوصااينكه گناه بيايد جلو اين پا بگذارد روى نفس اماره همين شعر او اما نه شعر خوبى است كه مىگويد اگر لذت ترك لذت بدانى دگر لذت نفس لذت نخوانى انسان بتواند از صحنه گناه سالم بيرون بيايد اين قضيه حضرت يوسف را همه به يوسف گفتند باركاللّه حتى يوسف شما ببينيد در قرآن شريف چند جا زليخا به يوسف گفت باركاللّه و حتى پيش زنهاى همه جاى كه آن صحنه عجيب جلو آمده بود گفت يوسفم او مىگفت مال من او مىگفت بيا او مىگفت مختص به من در آن صحنه كذاى زليخا اقرار بكند كه راستى مرد است و همچنين تا آخر عرض كردم در اين سوره يوسف چندين جا يك نفر فاسق يك نفر فاجر اين كلمه تقوى را دوست دارد و شما كه اين كلمه تقوى داريد اگر صحنه گناه جلو بيايد و از اين صحنه سالم بيرون بياييد معلوم است بالاتر از اين لذت لذتى نيست چه لذت بالاتر از اين «رَبِ السجن احبُّ الىّ مما يدعوننى اليه»[1] كه حضرت يوسف مىفرمايند اين دو تا معنى دارد يك معنايش اين است كه دوران امر من زندان بروم اما گناه نكنم يك معنايش اين است كه نه زندان رفتن من با آن شكنجهها و گناه نكردن آن گناه لذتش بهتر از آن شكنجهها لذت ترك گناه و انسان بعضى اوقات يك جملاتى در نهجالبلاغه يا يك كارهاى از بعضى مىبينيد از همان لذت مىبرد خودش اين كاره نيست اما لذت مىبرد و زياد انسان وقتى كه تقواى بزرگان را مىشنود از همان شنيدن بهتر از هر موسيقى انسان لذت مىبرد اهل فسخ و فجور خيال مىكنند كه موسيقى شهوت انگيز موسيقى يك مطرب آن لذت دارد اما اهل تقوا لذتها دارند از نظر گفتن از نظر شنيدن آدم حالات شيخ انصارى را مطالعه كند كه شيخ انصارى رضواناللّهتعالىعليه نظير اميرالمؤمنين(ع) بوده در تقوا در زهد يك عدهاى از شاهزادهها رفتند نجف منزل ايشان ديدند كه يك اتاق كاهگلى كوچك و نصف اين اتاق فرش است اين هم حصير نصفش هم خاك است آنوقت كه موزائيك و آجر و اينها كه نبود خاك است يك منقل گلى يك مقدار آتش در آن است در مقابل شيخ انصارى است خوب اين يك افتخار براى شيخ راستى افتخار كه مىبينند نصف اتاق حصير است فرشش حصير است آنكسيكه خيلى پولدار بوده است شيخ انصارى رياست كل داشته يك طلبهاى گفته بود من خدمت ايشان بودم سهم امام آوردند و زرق و برقدار يعنى هم در هم و هم دينار و اينها را كه ريختند توى اتاق يك تپهاى شد گوشه اتاق آنها رفتند كه شيخ انصارى داشتند مطالعه مىكردند يك وقت متوجه شدند كه زرق و برق اينها دل منرا برده من دارم بهش نگاه مىكنم مطالعهام را گرفته آن طلبه گفت كه شيخ انصارى به من گفت كه مىدانى اينها چقدر پيش من ارزش دارد يا نه هيچى ازلهها چقدر ارزش دارد اينها چقدر كه دل منرا ببرد بله الا اينكه به طلبه برسد اثبات كند حقى را از بين ببرد باطلى را راستى اين جملات نهجالبلاغه چقدر انسان لذت مىبرد اين دنياى شما مثل بادى كه از دماغ بز بيرون مىآيد حالا بادى كه از دماغ انسان بيرون مىآيد چون عطسه انسان است شايد يك بهاى داشته باشد حالا آنكه بز است اين دنياى شما مثل اين كفش كهنه اين رياست نظير اين كفش دنياى شما پيش من مثل يك استخوان خوك دست يك آدم جزامى زياد اينها در نهجالبلاغه آمده است اينها چيست معنايش چيست راستى اهل دل از اينها خيلى لذت مىبرد كه راستى اميرالمؤمنين نه بسيارى از بزرگا را سراغ داريم كه اينجورى هستند همين محقق همدانى اين صاحب مصباح خيلى ملا بوده از شاگردهاى شيخ است و هم شاگردى بودند با ميرزاى بزرگ به زور مرجعيت را گذاشتند بر دوش ميرزاى بزرگ ايشان قبول كردند يك وقتى به ميرزا گفتند كه اين آقاى حاج آقا رضا همدانى ايشان با دامادش لحافدوزى مىكند توى منزل و مخارجش از اين لحافدوزى است ميرزا خيلى ناراحت شد يك مرجع كل اما حالا يا قبول نكرده يا نشده يك كسى از شاگرد مبرز شيخ عرض كردم اگر مقدم بر ميرزاى بزرگ نبوده كوچك هم نبوده مرحوم ميرزا يك پولى براى ايشان فرستادند و يك شهريهاى ماه سيزده تومان براى ايشان تهيه كردند كه يك مقدار خودشان بخورند و يك مقدار هم به اطرافيانشان دامادشان وقتى مرحوم حاج آقا رضا متوجه شد كه ميرزا متوجه شده خيلى ناراحت شده و آن سيزده تومان را سه تومانش را قبول كرد گفت خرج و مخارج سه تومان است و آن ده تومان را من ديگر قبول نمىكنم اين ديگر مال ميرزا و اين سه تومان چشم من از اين به بعد مطالعه مىكنم اما اين سه تومان بس است براى من ده تومان پس داد بنا شد كه ماهى سه تومان به مرحوم حاج آقا رضا بدهند اينها راستى غضب دارد ما خودمان اين كاره نيستيم اما اين كارها لذت دارد وقتى آدم بشنود مىگويد آفرين باركاللّه چقدر عالى است مرحوم تنكابن يك جمله نقل مىكند (زياد است از اينها) و يكى از افتخارات ما طلبهها همين است كه تو ماها از اينها زياد است زياد درباره حاج سيد ابراهيم قزوينى آن هم از مراجع بزرگ با سواد ملّاى بوده ايشان رها كرده بودند نجف را آمده بودند كربلا براى اينكه حوزه كربلا حفظ بماند اين هم يك گذشت ايثار فداكارى دختر فتحعلى شاه اين آمده بود كربلا اين مجاور شده بود و گفته اين دختر هم از نظر عزت، شوكت دختر شاه از نظر زيباى اين دختر زيباى بوده البته شوهر كرده اما شوهرش را از دست داده اين آمده مجاور شده فرستاد پيش اين حاج سيد ابراهيم كه آقا من دلم مىخواهد دست شما روى سر من باشد مرحوم حاج سيد ابراهيم اول گفت آقا من كجا شما كجا من يك طلبه هستم تو دختر شاه هستى تو به من نمىخورى من به تو نمىخورم اين دختر شاه خيال كرد كه حاج سيد ابراهيم از جهت اقتصادى مىگويد لذا دو دفعه فرستاد گفت كه آقا من خانه شما را اراده مىكنم يك شاهى هم از شما نمىخواهم نمىخواهم كه شما مرتب بياييد و برويد يك مقدار بگويند كه زن حاج سيد ابراهيم و دست شما روى سر من گاهى شما بياييد خانه من حالا اينجا مراد اينرا مىگويند باركاللّه به اينها مرحوم حاج سيد ابراهيم جوابش را داد آب پاك را ريخت روى دستش گفت من يك زنى دارم از اول طلبهگى تا الان با من ساخته به طلبگى من به فقر من به غربت من حالا حيف نيست من هوو بياورم سر اين براى چى او تا الان با فقر من ساخته و من هم بايد با او بسازم تا اينكه با هم بميريم برو دنبال كارت من بدرد تو نمىخورم چى آدم را به اينجاها مىرساند خوب چيزى است اين تقوى يعنى اين روح خداترسى در عمق جان انسان حكم فرما باشد به جورى كه دختر شاه باشد يا رياست يك مملكت باشد يا رياست اسلام باشد با كمال شهامت بگويد «و اللّه لواُعطيتُ الاقاليم السّبعة و ما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه فى نملةٍ اسلبها جلب شعيرةٍ ما فعلته»[2] لذت نمىبرى از اين حرفها از اين جملات اين اميرالمؤمنين(ع) نمىخواهند بگويند كه مختص من نه ما بايد چنين باشيم ملكه عدالت معنايش چنين است ملكه عدالت معنايش اين است «و اللّه لواعطيت الاقاليم السّبعة و ما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه فى نملةٍ اسلبها جلب شعيرةٍ ما فعلته» و قطع نظر از اميرالمؤمنين، او كه از عالم ديگر است اما زياد در بين ما مثل شيخ انصاريها مثل حاج آقا رضاى همدانىها راستى چه جور مىشود مرحوم شهيد دوم شبها مىرفت بته كنى شبها مىرفت هيزم مىآورد براى زنش براى پخت و دويست جلد كتاب هم مىنويسد بله وقتى تقوى باشد ديگر «اِن تتقوا اللّه يَجعَل لَكُم فرقانا»[3] مرحوم مقانى مىفرمايند كه ايشان خيلى كار كردهاند از جمله اين رجال اين تنقيح خيلى كار مهمى است فرموده كه من هر كسى را بخواهم پيدا بكنم هر چيزى را بخواهم پيدا كنم همانكه دست مىزنم به كتاب همان صفحه مىآيد خدا هم مىدهد. اما بالاخره اين مرادم است كه دويست جلد كتاب نوشته پنجاه و چهار سال عمر كرده ايشان حالا مرحوم شهيد نمىتوانست از مال طلبهها، اصلاً، ديگر بتهكنى نكند بقول ميرزاى شيرازى ديگر لحافدوزى نكند نمىشد، مىشد، غزالى نقل مىكند يك استاندارى حُنَسْ آنوقتها يكى از شهرهاى دمشق بوده است و حالا هم همين جورها هست ظاهرا و اين مدتى آنجا استاندارى كرد بعد يك شكايتى بردند مركز شكايت اين بود كه اين استاندار شما دير از خانه بيرون مىآيد بيرون چرا؟ ماهى يك مرتبه يا هفتهاى يك مرتبه (ترديد از من است) چرا؟ شبها اصلاً پيدايش نيست چرا؟ مركز اين آقاى استاندار را خواستند پياده با يك كولهبار آمد مركز صاف آمد پيش خليفه آقاچى مىگوى شكايت از تو شد گفت شكايت چى است گفت اين سه تا گفت هر سه تايش وارد است اما جواب دارد دير از خانه مىآيم براى اينكه من در خانه كارها را با زنم تقسيم كرديم بايد اينجور چيزها باشد آن آدمهاى متقى اينجورها هستند ديگر بعضىها نيستند كه بخور و بخواب باشند توى خانه، آن پختن به من افتاده و هواى حُنَش سرد است و من تا مىآيم خمير كنم و نان بپزم دير مىشود گفت خوب اين خوب بود گفت شبها پيدايم نيست به خاطر اينكه من شب و روزم را تقسيم كردم بين مردم و خدا روزم مال مردم و شبم مال خدا گفت خوب اين هم خوب است گفت هفتهاى يك مرتبه از منزل بيرون نمىآيم به اين خاطر است من لباس عوضى ندارم لباسم را در مىآورم زنم بشويد و لخت هستم گفتند اين هم خوب است برگرد يك پولى بهش دادند هزار درهم بهش دادند تو كولهبارش رفت تا حنس به جاى اينكه مار زخمى باشد و بيفتد به جان اينها و بگويد شما از من شكايت كرديد داد زد كه من پول غير بيتالمال پيدا كردم فقرا بيايند اول خانه هم نرفت رفت توى مسجد هى آمدند مشت مشت داد يك مقدارش باقى ماند برداشت آمد خانه زنش گفت چه خبر بود گزارش داد زنش گفت كه اين باقىماندهها را بده كنيز بخر كه ديگر نان نپزى ديگر كمك كار من و تو باشد گفت نه كار مهمتر در ميان است چند روز طول كشيد فقرا آمدن آنهايى كه پول نگرفته بودند داد به اينها گفت اين بهتر نبود كنيز بهتر بود يا اينكه دل يك اين مستمندان و فقرا را بدست آورديم زن گفت خوب معلوم است. اينها هست زياد هست كه مثل اميرالمؤمنين مثل كه نه شبيه به آنها اينها لذت دارد اصلاً شنيدنش آدم لذت مىبرد كه در ما چه افرادى بودند چه تقوىهاى بوده اينها از شبهات پرهيز مىكردند جدا پرهيز مىكردند چه برسد از محرمات در همين اصفهان ما زياد بوده همين مرحوم حاج سيد محمدباقر درچهاى معمولاً جاى نمىرفت اينجور كه به ما گفتند و سهم امام هم مصرف نمىكرد پنجشنبه و جمعه مىرفتند درچه و آنجا يك ماستى يك نانى به دوش مىگرفتند و مىآمدند و درس مىگفتند بحث مىكردند يكى از بزرگان به من مىگفت يك روزى من برايش يك مقدارى گوشت گرفتم به قول اصفهانيها ده نار، برايشان پختم و آن موقع در خوردن ايشان تعارف نكرد گفتم عجب گفت ميدانى چرا تعارف نمىكنم به اين خاطر كه نمىخواهم بخورى دلم مىخواهد خودم بخورم و بالاخره اينجورى زندگى مىكردند. ايشان را دعوت كردند يك جاى يك تاجرى ايشان را دعوت كردند توى رو در وايستى گير كرد و آمد رفت شام را خورد وقتى كه مىخواست بيايد اين تاجر يك قبالهاى آورد كه ايشان امضاء كنند يك دفعه رنگ حاج سيد محمدباقر درچهاى تغيير كرد بنا كرد بلرزد گفت من چه كار كرده بودم به تو كه اين زهرمار را خورد من دادى معلوم مىشود كه رشوه است اين شام را به من دادى كه اين قباله را امضا كنم بعد آمد سر باغچه هى انگشت زد تا استفراغ كرد بازم مىگفت ته ماندهاش هست هى مىگفت واى، واى چه كنم عرض كردم زياد است مرحوم آيتاللّه آقاى حجت يكى از مراجع بزرگ است خيلى هم به قم خدمت كرده ايشان ترك بود و آن رييس دفترش براى من نقل مىكرد مىگفت كه من خدمت ايشان ايستاده بودم يك پيرمردى آمد سهم امام داد و آقا حسابش را كردند و سهم امام را گرفتند و خوش آمد بهش گفتند اين پيرمرد آمد دست آقا را ببوسد و برود تا دستش را داد به آقا، آقا رنگش تغيير كرد ديدم بنا كرد بلرزد پيرمرد رفت گفتم آقا چى شد گفت دست اين خيلى زبر بود من به ياد اين افتادم اين سهم امام را از اين دست پيدا كرده ما طلبهها بخوريم آيا كار مىكنيم نمىكنيم به وظيفه رفتار مىكنيم نمىكنيم من درست مىدهم نمىدهم اين دست زبر اين منرا ناراحت كرد و راستى ما بايد اينجورها باشيم نباشيم نقص است حالا ما ديگر با لاابالىگرى با بىفكرى رويش فكر نمىكنيم اينها حرف است ديگر اما راستى اين تقوى چيز خوبى است و هر چه هم بالاتر برود بيشتر هم دنيا بهتر هم آخرت بهتر اينها ديگر سروكار با ملائكه دارند و دل شب برايشان بهترين لذتها است ديگر در دل شب مقام لقا دارد در بهشت هم اين است مرحله اول بهشت مال متقين است مرتبه دوم كه جنات عدن است كه قرآن مىگويد مال متقين است رضواناللّه كه مرتبه سوم است قرآن مىگويد مال متقين است مرتبه چهارم هم كه آن بالا بالا كه بهشت برايش كوچك است «اِنَّ المُتَّقينَ فى جناتٍ و نهرَ فى مَقعدِ صدقٍ عند مليكٍ مقتدرٍ»[4] مرتبه چهارم هم باز مال متقين است هر چه برويم جلو جا دارد و راستى هم انسان مىرسد به آنجا كه دل شب مقام لقا است براى اين بقول مرحوم آقاى ملكى رضواناللّهتعالىعليه در اسرار الصلوة مىگويد كه آخر معنى ندارد كه بيست و يك جا در قرآن مقام لقا دارد همهاش را حذف كنيم و يك تقدير بگيريم و لقاء رحمته چرا؟ من كان يرجوا لقاء ربه بگوييم لقاء رحمته اين قام لقاء ايشان مىگويند براى چه تقدير بگيريم راستى انسان در همين دنيا مىرسد به يك جاى كه ديگر در دل شب وقتى كه مىگويد اللّهاكبر مىيابد خدا را نظير آدم تشنه كه مىيابد آب را راستى مىبيند ديگر البته نه با اين چشم اين چشم كه مال انسان است مىبيند مىشنود يكى از بزرگان به من گفت مگر معنى دارد كه بگويم السلام عليكم ايها النبى و صدا نشنوم جواب پيغمبر نشنوم اگر صداى پيغمبر نشونم السلام علينا و على عباده اللّه الصالحين نمىگويم وقتى امام زمان جوابم را مىدهد السلام عليكم را مىگويم و اينها براى ما سنگين است شنيدنش اما معناى سه تا سلام را هم اين آقا مىكرد راستى يك وقت مىرسد به اينجا همين آخوند كاشى توى همين مدرسه حجرهاش الان هست اين شاگردهايش براى من نقل مىكردند و مىكنند كه آخوند مىگويد «ان عُلى اَجْرَ حَمَسنى و تلاته و رباع» را مىبينم وقتيكه دارم نماز مىخوانم در و ديوار با من هم صدا مىشوند اين آيه شريفه «يا جِبال اوّبى معه و الطَّير» البته اين گوش كه نيست اين چشم كه نيست راستى مرحوم آخوند كاشى مىبينيد «ان مِن شىءٍ اِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ و لكِن لاتفقهون تسبيحهم»[5] ما من شىءٍ نمىشود تأويلش بكنيم تكوين صداى تكوينى اينها كه نيست «يا
جبال اوّبى معهُ و الطّير»[6] اينكه تكوين و تشريع و اينها ندارد كه بخواهيم تأويل بكنيم ما اصلاً وقتيكه توى انقلت، انقلت طلبگى يك عالم ديگر تأويل و تعول كه معنى ندارد «يا جِبالُ اَوّبى مَعَهُ وَ الطَيْر» آخوند كاشى گفته بود در و ديوار اين درختها توى مدرسه صدر با من ميگويد اياك نعبد و اياك نستعين هستند، بودند و هستند راستى افرادى كه از عالم ديگرند سروكار با ملائكه دارند ملائكه باهاشان حرف مىزنند تنزل عليهم الملائكه آخه معنا دارد ما اين آيه را بگوييم دم مرگ چرا تو بگو خدا و راستى پا برجا باش و بگو خدا و ببين چه جور راست است «انَّ الّذينَ قالوا رَبُّنا اللّه ثُمَّ اسْتَقامُوا تتنزّلُ عليهم الملائكة الّا تَخافَوا وَ لاتَحزنوا و أَبْشروا بالجنَّةِ الّتى كُنتم تُوعدون نحن اولياؤكم فى الحياةِ الدُّنيا و فى الاخِرةِ»[7] چرا دم مرگ چرا در آخرت نحن اولياؤكم فى الحياة الدنيا و فى الاخره راستى كمك حالش هستم راستى نمىگذارم اين ديگر توى چاه بيفتد راستى نمىگذارم اين شبهات بهش اثر بكند راستى ملائكه ديگر يك نحوه عصمت بهش مىدهند ما خيال مىكنيم عصمت يعنى گناه نكردن مال انبياء و چهارده معصوم اين حرفها كه نيست آن عصمتى كه مختص انبياء است مربوط به خط او نسيان و غفلت و اين چيزها و اما ما سراغ داريم افرادى را كه رسيدند به يك جائيكه از نظر اجتناب از شبهات مقام عصمت دارند چه برسد از مكروهات زياد از بزرگان گفته بود كه سى و سه سال است من شبه هم به جا نياوردم چه بشود گناه من چهل سال با حضرت امام رابطه كامل داشتم من همان روز اوّل كه اصفهان رفتم قم، رفتم خدمت ايشان به ايشان عرض كردم از نظر فقه اصول و اينها شما بخواهيد يا نخواهيد مىآيم خدمتتان و دلم مىخواهد دست عنايت شما روى سر من باشد ايشان تبسم كردند خوبى خيلى لوس و ننرى بود حالا يادم مىآيد خجالت مىكشم اما بالاخره چهل سال من با ايشان تماس كامل داشتم به جان امام زمان يك گناه ولو صغيره ولو در حالت عصبانى از ايشان نديدم آنهم آخه توى درس توى جلسات خصوصى توى جلسات سياسى هيچ فراموش نمىكنم يك دفعه اگر غيبت سياسى جلو مىآمد يك مقدار تجاوز بود ايشان فورا هر كه بود تذكر مىداند مىگفتند اينكه مربوط به بحث ما نبود كه غيبت كردى اينكه مربوط به بحث ما نبود كه تجاوز كردى خلاصه حرف اين است اين تقوى چيز خوبى است ابزار ما هم هست نداشته باشيم لنگيم نداشته باشيم نمىشود، نمىشود جلو برويم بايد اين تقوى داشته باشيم بايد اين ملكه تقوى، تقوى منفى هم فايده ندارد علاوه بر تقوى منفى تقوى مثبت هم داشته باشيم يعنى روح خدا ترسى در عمق جان ما بايد حكم فرما باشد به طور ناخودآگاه اهميت به واجبات بدهيم به طور ناخودآگاه اجتناب از گناه چه صغيره چه كبيره داشته باشيم بطور ناخودآگاه اجتناب از شبهات بلكه اهميت به مستحبات داشته باشيم نمىشود كه يك طلبه نماز شب نخواند يك مبلغ نماز شب نخواند العياذباللّه يك مبلغ روى منبر دروغ بگويد اينكه نمىشود بقول عوام كوسه و ريش پهن و صله ناهم رنگ است اينكه جور نمىآيد شما يك عبا سرخ دوش بگيريد برويد روى منبر معلوم است نمىشود ما بايد تقوى داشته باشيم شرط دوم در طلبگى تقوى است باز بايد در اين باره صحبت كنم، خدايا تو را به حق اين افرادى كه دربارهاش صحبت كرديم اين كلمه تقوى آنهم تقوى مثبت آنهم مرتبه بالا به همه ما عنايت بفرما.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد
[1]- يوسف، 33.
[2]- نهجالبلاغه، خطبه 244.
[3]- انفال، 29.
[4]- قمر / 54.
[5]- اسراء / 44.
[6]- سبأ / 10.
[7]- فصلت / 30.