موضوع درس: اخلاق
شماره درس: 19
تاريخ درس: ۱۳۷۵/۵/۱۰
متن درس:
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسّر لى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
بحث ما درباره كلمه خلوص، كلمه اخلاص بود اين دو كلمه مقدس كه همه عبادات وابسته به اين دو كلمه است. و عظمت عبادات از نظر مرتبه هم وابسته به اين دو كلمه است. هر چه رنگ خلوص بيشتر به عبادت بخورد، مرتبه و عظمت و تقرب او بيشتر است و به اعتبار داعى اين كلمه را منقسم به هفت قسم كرديم. و شش مرتبه از اين هفت مرتبه را به طور اجمال و فشرده مباحثه كرديم. و آن شش مرتبه عبارت از اين بود كه داعى دنيا باشد (دنياى به معناى عام) نماز اوّل وقت مىخواند براى اينكه وجاهت پيدا كند در دنيا، پولپيدا بكند رفع گرفتارىهايش بشود. مرتبه دوّم طمع به بهشت، مرتبه سوّم خوف از جهنم بود. كه معلوم است اين هم مراتب دارد. مرتبه چهارم استحياء رسيده به آنجا كه خود را در محضر خدا مىبيند و مىيابد، لذا حياء مىكند گناه بكند، حيا ميكند مخالفت بكند مرتبه پنجم كه داعى شكر بود، به مقام تسليم و رضا رسيده است براى الطاف خفيه خدا، براى الطاف جليه خدا، شكرگزار است. لذا عباداتش بخاطر آن حالتى است كه پيدا كرده است. مرتبه ششم محبت بود كه به قول امام صادق(ع) اين مرتبه مال آزادههاست. آن كسانى كه توانستهاند تمام بتها را بواسطه محبت خدا از دل بيرون كنند و بسوزانند و ريشهكن كنند.
مرتبه هفتم كه بحث امروز ماست اين است كه داعى خود خدا باشد، يا بگوئيد اصلاً داعى ندارد. همين طور كه عبادت را مىآورد براى خدا و مثل عموم مردم مىگويد نماز مىخوانم قربة الى الله، داعىاش هم خود خداست. و در اينجا وحدت داعى و وحدت مدعو مىشود. مىتوان گفت داعى و محرك ندارد يا مىتوان گفت محرك خود همان مدعو است.
و در اينجا ديگر يك چيز بيشتر در ميان نيست و آن پروردگار عالم است. و آن روايت مشهور كه مسلم شما خواندهايد و براى مردم گفتهايد كه اميرالمؤمنين(ع) مىفرمايد: «ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك.» شكرا له، نه، حبا له، نه، وجدته اهلا للعبادة. كه اگر بخواهيم بطور دقيق معنا بكنيم معنايش اين است كه اگر پروردگار عالم اصلا به او دنيا ندهد، باز هم عبادتش را مىكند. اگر او را بهشت نبرد، اگر او را جهنم ببرد، باز هم عبادتش را مىكند. داعى نرفتن جهنم نيست. و بالاخره اگر از الطاف خفيه، بر فرض محال، از الطاف جليه برخوردار نباشد اين باز هم عبادتش را به اندازه قدرتش مىكند. و در وقت عبادت، نظر بر لطف خفى، نظر به حب به خدا كه اينها محرك باشند نيست بلكه محرك ـ اگر وجود داشته باشد ـ خود خدااست. «وجدته اهلا للعبادة فعبدته» خيال نمىكنم كسى بتواند اين ادعا را بكند به اين معنا كه مىداند پروردگار عالم او را جهنم مىبرد ـ العياذ بالله ـ ولى اين همين طور كه عبادت مىكرده، عبادت كند. براى اينكه «وجدته اهلا للعبادة فعبدته». معلوم است اين ادّعا كه واقعيت هم دارد مال اميرالمؤمنين(ع) و امثال ايشان است.
چيزى كه بايد اينجا به آن توجه كنيم اين است كه آيا مىتوانيم به اين مقام برسيم يا نه؟ بعضى اوقات ما اين حالت را پيدا مىكنيم. پس معلوم مىشود مىتوانيم به اينجا برسيم. و محال نيست. مشكل است، در سر حد امتناع است، امّا اين را بايد توجه كنيم كه اگر بخواهيم به اين مقام برسيم مىشود. خدايابى و خداجويى در عمق جان همه و همه خوابيده است. به عبارت ديگر به جاى اينكه بگوئيم خدايابى، خدا ديدى در فطرت هر انسانى هست. همه پيامبران هم آمدهاند براى همين آمدهاند تا اين فطرت را، آنكه در عمق فطرت انسان است را زندهتر بكنند. پردههاى روى آنرا عقب بزنند تا هميشگى شود. قرآن شريف درباره اين خدايابى و خداجويى بارها و بارها تذكر داده است. «فاذا ركبوا فى الفلك دعوا اللّه مخلصين له الدين فلمّا نجّهم الى البر اذا هم يشركون» (العنكبوت، آيه 65).
وقتى انسان دستش از همه چيز كوتاه شد، از همه كس كوتاه شد، همان وقت نظير آدم تشنه كه مىيابد تشنگى را، مىيابد خدا را، نظير آدم تشنه كه با چشم فطرت، با عمق جان، مىبيند تشنگى را، اين مىبيند خدا را. لذا در آن وقت خدا خدا گفتنش بلند ميشود. ولو به قول قرآن شريف مشرك است، كافر است امّا آنوقت ديگر پردههاى شرك و كفر و لجاجت و عناد پاره مىشود و ديگر به زبان هم مىآيد: خدا خدا خدا. و اين خدا خدا خدا كه به زبان مىآيد به عبارت ديگر مىبيند خدا را، مىيابد خدا را نه مىداند خدا را. خوب معمولا انسانها مىدانند خدا را، كه حتى بعضى بزرگان مدعى هستند ما نداريم كسى را كه نداند خدا را.
آن افراد مشرك هم خدا را مىدانند. لذامى گويد اگر بت مىپرستند «و ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى» (الزمر، آيه 3) مىگويند معلوم نيست اصلا كسى پيدا شود كه منكر خدا بشود و اين خيلى كم است يا نيست. و على كل حال در آن بن بست، انسان مىيابد خدا را، مىبيند خدا را، در آن وقت كه مىيابد خدا را، آن خدا را واجب الوجود هم مىداند. يعنى اولاً يكى مىداند. لذا تا حال نشده كسى در بن بستها به دو مبدأ متوسل بشود. تا به حال ديده و شنيده نشده است. در آن وقت به قول قرآن ولو مشرك است «فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجّهم الى البر اذا هم يشركون» (العنكبوت، آيه 65). وقتى كه از آن بن بست نجات پيدا كرد و دو دفعه پردههاى خرافت آمد، مشرك مىشود. خوب همان وقت توسل پيدا مىكند به ذات واجب الوجود نه مبدا ديگر. لذا هم مىيابد خدا را، هم مىيابد وحدانيت خدا را.
در آن موقع مىيابد قدرت مطلقه حق را، لذا اگر خدا را قادر نداند براى اينكه گره از كارش باز كند، يا خدا را قادر نداند براى اينكه او را نجات بدهد، توسل پيدا نمىكند. اينكه مىگويد خدا خدا خدا، معنايش اين است كه خدايا قدرت دارى، خدايا مىتوانى نجاتم بدهى، لذا متوسّل به تو مىشوم. در آن موقع مىيابد علم خدا را. علم مطلقه حق را لذا مى بيند خدا عالم به حالش است، خدا عالم به مكان و زمان و همه چيزش است لذا مىگويد خدا خدا خدا و الا اگر خدا را غايب بداند، اگر خدا را جاهل بداند، ديگرخدا خدا خدا كردن معنا ندارد. مىيابد رحمت خدا را، كه از خودش به خودش مهربانتر است. اين را مىيابد. لذا چون او را رئوف مىداند از اين جهت متوصل مىشود به طور ناخودآگاه، مىگويد خدا خدا خدا. او را نزديكتر از خودش به خودش مىبيند، يعنى مىيابد قيوميت حق را. «الله لا اله الا هو الحى القيوم» اين «حّى» را مىيابد، «قيومّيت» را هم مىيابد. اين قيوميت را مىيابد كه بالاترين مراتب در معرفت، همين يابيدن قيوميت حق است.
بالاخره مىيابد واجب الوجود را. يعنى يك ذات مستجمع جميع صفات كمالات مبرّا از همه نواقص، اين را مىيابد لذا متوصل مىشود. لذا خدا خدا خدا بلند مىشود. قطع نظر از گفته قرآن كه تكرار كند (اين تكرارهاى قرآن از شاهكارهاى قرآن است براى اينكه به ما بفهماند امر چنين است. بايد رسوخ بكند در دل ما، مرتب اين آيه «فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجّهم الى البر اذا هم يشركون» به عبارات مختلف بيش از بيست مرتبه تكرار شده است. نظير همان مقام لقاء است كه بيست و يك مرتبه تكرار شده، اينجا هم بيش از بيست جا تكرار شده كه مىفماند انسان ذاتا (يعنى در عمق جانش، آن بعد ملكوتىاش، در عمق جانش كه به آن فطرت مى گوئيم) خدايابى دارد. چنانچه ما بقى چيزها هم، آنچه مربوط به خدا ميشود، آنچه مربوط به وجود مىشود، آنچه مربوط به درك روحى اين مىشود، نظير حقيقتيابى، نظير علميابى، نظير فضائل يابى، اينها هم عمق جان انسان است و يابيدنى است. حالا الان كارى به آن فضائل نداريم. آنكه الان مورد بحث ما است اين است كه انسان هر كه باشد در عمق جانش چنين نهفته است. اين غير استدلال هم هست. يك دفعه انسان در عمق عقلش نهفته است، آن يك مطلبى است، آن علم است، آن عقل يابى است نه دليابى، نه فطرتيابى. اين هم هست. اين هم اگر پرده نباشد معمولا از نظر عقل، از نظر فكر، از نظر استدلال انسان خداياب است. يك جمله شيرين از نيوتن نقل مىكنند كه براى بحث ما خوب است. مىگويند كه نيوتن يك رفيقى داشت كه عصبيت و لجاجت روى عقلش قرار گرفته بود و خدا را قبول نداشت و هر چه اين نيوتن مىخواست رفيقش را خداپرست بكند نشد.
يك وقتى نيوتن اين فرد را در چهارچوب علم ناتوانش ساخت. مىدانيد كه نيوتن ستاره شناس بوده و از نظر علم هم انصافا خيلى خدمت كرده است.) يك منظومه شمسى در كارگاهش درست كرده بود و اين خورشيد به دنباله ستاره وِگا و اين ستارههايى كه مربوط به منظومه شمسى ماست يعنى زمين و ماه و زهره و عطارد و مشترى و.... در سقفش درست كرده بود و وقتى كليد برق را مىزد يك جلوه خاصى در اين كارگاه پيدا مىشد. يعنى ستاره وگا در حركت آن هم تند، خورشيد به دنبال، همه اين ستارهها به دنبال خورشيد، علاوه بر اين حركت ماه به دور خورشيد، حركت زمين به دور خورشيد، آن پيدا شدن شبانهروز، پيدا شدن چهار فصل، حركتهاى ديگر منظومهها و ستارهها در محور خودشان، هر چه كه علم مىگفت اين در كارگاهش درست كرده بود.
رفيق لاابالى نسبت به خدا، به ديدن نيوتن در كارگاه آمد. وقتى آمد در كارگاه تعارف كردند و مقدارى نشست بدون اينكه رفيقش متوجه بشود كليد برق را زد معلوم است كه صحنه خيلى شيرين است. اين خيلى لذت برد. بعد گفت آقاى نيوتن اين منظومه شمسى را چه كسى براى شما درست كرده است؟ نيوتن خيلى جدى گفت اين خودش درست شده است. آن فرد گفت يعنى چه؟ مسخره نكن. دوباره قدرى صبر كرد و همين سوال را كرد و نيوتن همان پاسخ را داد.... نيوتن از آن علم، از آن برهان حدوث نتيجه گرفت. گفت آقاى عزيز يك منظومه شمسى به اين كوچكى ـ آن هم شبيه آن ـ نمىتوانى قبول كنى خودش ايجاد شده است چطور مىشود گفت اين منظومه شمسى به اين پهناورى، اين عالم به اين پهناورى، اين كهكشانها، چندين ميليارد منظومه شمسىها اين عالم به اين پهناورى كه اگر يك ستاره از اين كهكشانها كمى آهسته يا كمى تندتر از ميزان خود حركت كند عالمى مضمحل خواهد شد؛ اينها خود به خود ايجاد شده است؟ مىگويند آن فرد همانجا ايمان آورد. اين ايمان غير آن فطرت ماست. اين علمى است، يعنى عقل ما وا مىدارد ما را، اين علم يابى وا مىدارد ما را كه بگوييم خدا هست. آنچه الان ما داريم مباحثه مىكنيم بالاتر از اين هاست. يك دفعه خدا را از نظر علم مىيابيم از نظر عقل مى يابيم، كاربرد خيلى ندارد. معلوم است خوب است. امّا يكدفعه با عمق جانمان خدا را مىبينيم، مىيابيم، نظير آدم تشنه كه مىيابد تشنگى را. دانستن خدا خوب است همهمان هم مىدانيم امّا مهمتر از دانستن خدا، يابيدن خداست. بيابيم خدا را؛ لذا اين يابيدن خدا با همه فضائلش، به عبارت ديگر يابيدن واجب الوجود. خوب اين در ذات ما خوابيده است. در عمق جان ما هست. اگر نه پرده روى آن است و بايد اين پردهها كنار رود. 124000 پيغمبر آمدند تا اين پردهها را عقب بزنند. و اينكه گاهى براى ما پيدا مىشود را دائمى كنند.
آن وقت كه خدا را يابيد، آن وقت كرنش است. كرنش در مقابل حق، يعنى عبادت، در آن موقع ديگر عبادت براى ذات اوست نه چيز ديگرى. ولو اينكه «فاذا ركبوا فى الفلك دعواالله مخلصين له الدين» براى نجاتش است آن محركش است، امّا در آن وقتى كه يابيد خدا را، از نظر فطرت كرنش مىكند در مقابل او، ديگر آنجا داعى بر داعى نيست. اولش داعى بر داعى است امّا بعدش ديگر داعى بر داعى نيست. بلكه يابيدن حق است و در مقابل آن حق، عمق جان ما فطرت ما تسليم شدن و تواضع كردن.
آنكه خدا خدا خدا مىگويد، آن حالتى كه او را وا مىدارد بطور ناخودآگاه خدا خدا خدا بگويد آن «وجدته اهلا للعبادة فعبدته» است. يكى از رفقا مى گفت يك دكترى بود كه يك پسر بيشتر نداشت و ما هر چه بيشتر مىگفتيم خدا، اين ميگفت نه خدا، هر چه مجالس خصوصى، مجالس عمومى، استدلال، با لجاجت مىگفت نه. اتفاقا اين پسر مريض شد و احتياج به جراحى پيدا كرد. و پسر دو سه روز مريض خانه بود و يك روز مشخص قرار شد اتاق عمل برود و من كه از رفقاى خاص وى بودم به مريض خانه رفتم و اين مريض پشت درب اتاق عمل با من و پدرش همراه بود تا اينكه او را داخل بردند ودرب را بستند. و من و پدر اين پسر تنها شديم. در اين موقع دست اين پدر از همه جا وهمه كس كوتاه شد. يك وقت ديدم بنا كرد بگويد خدا خدا خدا .يك مقدار گريه مىكرد خدا خدا خدا مىگفت. مىگفت مىخواستم نتيجه بگيرم ـ كه بى جا هم اين موقع مىخواسته نتيجه بگيرد ـ رفتم جلو گفتم آقا اين خدا خدا كه مىگويى كيست؟ گفت تو را به خدا دست از دلم بردار و اين حرفها را براى بعد بگذار و الان بگذار بچّهام را از خدا بگيرم.!! زياد ديده شده، براى خودمان زياد ديده شده، براى منكرين، براى فسّاق، براى فجّار زياد ديده شده است. وقتى آپولو سيزده شوروى خراب شد، همينهايى كه داد مىزدند، نه خدا نه خدا نه خدا صداى خدا خدا خدايشان بجاى اينكه از زمين به آسمان برود، از آسمان به زمين آمد. وقتى مخلصين له الدين شد ديگر هيچ چيز و هيچ كس در دل نيست جز خدا و هيچ چيز و هيچ كس محرك او نيست جز خدا. آن وقت مىشود داعى خدا، آن وقت مىشود مدعو خدا. كه اين هم داعى نيست. از نظر وحدت وجودى به آن معناى دقيق ديگر داعى هم پيدا نمىكنيم. حالا داعى اين، امّا مدعو خدا و داعى هم خدا. ديگر داعى دنيا باشد، داعى آخرت باشد، داعى شكر باشد، داعى استحياء باشد، داعى محبت باشد، نه. و همه پيامبرها مخصوصا اسلام براى همين آمده است كه انسان خداياب شود نه خدادان، انسان عدالتياب شود ـ كه راجع به نبوت و امامت و معادش هم همين است ولى الان مورد بحثمان نيست ـ با عمق جان جواب بدهد، خواهناخواه اگر با عمق جان جواب داد ديگر اين روايت اميرالمومنين(ع) مختص به اميرالمومنين(ع) نمىشود. اميرالمؤمنين بالاتر از اينهاست. مىتواند بگويد ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك.
آن وقت در بنبستها، وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك بطور ناخودآگاه كرنش است. (اين عبادت در اينجا نماز نيست.) همه پيامبرها آمدهاند براى اينكه اين پردهها را عقب بزنند. وقتى پردهها را عقب بزنند انسان مىشود خداياب، ديگر خواه نا خواه انسان بدون محرك عبادت براى خدا مىكند، بدون داعى، و خدا لطف كند اقلا گاهى اين چنين باشيم. همين است كه يك يا الله گفتنش مىتواند عالم را تكان دهد. همين است دو ركعت نماز با اين خصوصيت بهشت را واجب مىكند. همين است كه يك بسم الله الرحمن الرحيم گفتنش آدم را روى آب به آن طرف مىبرد.
طى الارضها و خوارق عادتها از همين جا سرچشمه مىگيرد. و اين را بدانيد كه ما طلبهها اصلا براى همين چيزها آمدهايم. نيامدهايم درس بخوانيم و ملاّيى بشويم و در قيل و قال بلوليم تا بميريم، نه، مىدانيد براى چه آمدهايم؟ مرحوم آشيخ غلامرضا يزدى يكى از عرفا و بزرگان و خدمتگزاران تشيع كه خيلى مرد بالايى بود كه از علماى بزرگ بود همين اواخر، قبل از مرحوم آقاى صدوقى، ايشان آقاى مطلق در يزد بودند.
مرادم اين است كه ايشان نزد همه موثق بودند. و ايشان نقل مىكردند مىگفتند من با يك عدهاى با آسيدعبدالهادى شيرازى آن مرجع بزرگ از نجف مىآمديم كربلا. يك مقدار اين طرف و آن طرف بيخودى رفتيم و گشتيم و خسته شديم. در آن هواى گرم تشنه رفتيم در سر حد مرگ. خيلى تشنه شديم. مرحوم آسيدعبدالهادى فرمودند بيائيد برويم به شما آب بدهم. ما را بردند شت يك تپه ديديم يك چشمه آب جارى است. و مرحوم آشيخ غلامرضا مىگفت كه تطهير كرديم، وضو گرفتيم، لُنگها را تر كرديم انداختيم روى سرمان و بالاخره سيراب شديم. آمديم در راه، ناگهان من متوجه شدم كه از نجف به كربلا چشمه آبى در كار نبود پس اين چه بود؟ بدون اينكه كسى برگردد من برگشتم ديدم آب نيست.
مرحوم آشيخ غلامرضا يزدى ـ خدا رحمتش بكند ـ مىخنديد مىگفت لُنگ تر بود روى سر من، امّا چشمه آبى نبود. اگر راستى يك يا الله آن چنانى گفته شود چشمه آب پيدا مىشود. اين كوچكش است. شما طلبهها ـ من كه نه ـ مىتوانيد علاوه بر طى الارض طى اللسان پيدا بكنيد. خدا رحمت بكند مرحوم آقاى محسنى را كه تازه در قم فوت شدند ايشان مرد بالايى بود. مرد بزرگى بود. ايشان مىگفتند كه آشيخ حسنعلى اصفهانى در مشهد در نخودك علاوه بر طى الارض، طى اللسان داشت. يعنى از نخودك كه چهار فرسخ بود با طى الارض مىآمد حرم مقدس زيارت مىخواند و با طى الارض بر مىگشت. در زمستان و تابستان مىآمد. امّا وقتى مىآمد نصف قرآن را از نخودك تا حرم مطهر مىخواند و نصف ديگر قرآن را از حرم مطهر تا نخودك مىخواند. و اين مساله كه وقتى على اكبر مىخواست برود امام حسين (ع) يك قرآن خواند و به او دميد، اين درست است. زيرا آنهايى كه نمىدانند چه خبرهاست و انسان كيست در شك هستند. طى اللسان پيدا مىكنند با يك يا الله، امّا كدام يا الله؟ آن يا الله كه پا شود از آن فطرتى كه مىبيند يا الله را، مىيابد يا الله را، آن يابيدنش وقتى بيايد به زبان، ديگر داعى نيست. وقتى داعى نيست فقط مىشود خدا، وقتى فقط شد خدا، چشمه آب پيدا شدن آسان است، آسان. و ختم قرآن هم به يك آن خواندن، آسان است آسان. خدا را قسمش مىدهم به حق آن كسانى كه اين مقامها دارند، چه خوب دارند، يك ذرهاى از آن دارايىها را به همه ما عنايت كند.