موضوع درس:
شماره درس: 86
تاريخ درس: ۱۳۷۷/۶/۲۵
متن درس:
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى
از اين چند جلسه بحث بالاخره به اينجا رسيديم كه اگر ما طلبهها مخصوصا بخواهيم به جايى برسيم و به آنجا كه به جز خدا نبيند به جز خدا نداند بايد اين اسارتها را از بين برد و پاره كردن اين بندها هم كارى است بسيار مشكل به قول بزرگان با مژه چاه كندن راستى اينجور است اما براى ما طلبهها براى همه واجب است لازم است براى اينكه اگر يكى از اين بندها يكى از اين اسارتها باشد به قول قرآن شريف ديگر ميخ كوب در زمين هستيم قرآن شريف قضيه بلعم باعور را كه نقل مىكند و مىفرمايد علم لدنى به او داده بوديم علم لدنى داست ولكن يك صفت رذيله «اخلده فى الارض و لوشئنا لرفعناه» معنايش اين است كه او زمينه براى بالا رفتن بود آن علمش زمينه بود براى اينكه بالا رود آن هم خدا دست او را بگيرد معلم است به كجا مىرسد «ولكنه اخلد الى الارض»[1] اين ميخكوب شده بود و معلوم است يك مرغكى را در قفس و يا به قول قرآن يك مرغكى را پايش را ببندد اين كجا مىتواند پرواز كند خب حالا اگر پرواز كند ديگر «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه» ديگر آن هم «فى بيوت اذن اللّه» خدا دستش را مىگيرد خدا بال به او مىدهد خب معلوم است خدا دستش را بگيرد ديگر جاى او كجا، پرواز او كجا «ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر» عند مليك مقتدر خدا آنجايش مىبرد اما اگر «اخلد على الارض» شد چى مىشود «فمثله كمثل الكلب» پناه بر خدا اين مثالهاى قرآن راستى تكان مىدهد اين ادب قرآن با اين بعضى اوقات مثالها اين مثالها معمولا هم راجع به علماى بى عمل علماى غير مهذب «مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث» اگر يك جاه و مقامى پيدا كند مىگزد عالمى را فسَد العالم عالمى را فاسد مىكند اگر هم نه به جايى نرسد كتابش خانهاش اطرافيانش را فاسد مىكند «ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث» اگر مثل سگ هار با او كار داشته باشند گزندگى دارد اگر هم با او كار نداشته باشند باز هم گزندگى دارد بالاخره مىگزد ديگر مىشود نيش عقرب ديگر مىشود سگ هار خوب اين اسارت فرق هم ديگر نمىكند ديگر تفاوت نيست اين اسارت، اسارت حسد باشد تكبر باشد منيت باشد آدم مىبيند و اين عمرى كه ما كرديم و در ميان اهل علم بوديم خيلى چيزها ديديم هم اين طرف هم آن طرف و در تاريخ هم خيلى چيزها شنيديم هم اين طرف هم آن طرف و راستى داشته «اضله اللّه على علم» دانسته فهميده جهنم مىرود ديگر وقتى كه اين اسارت آمد همينجور كه اگر اسارت نباشد زمينه هست به طور نا متناهى به قول روايات يعنى منازل را طى كند برسد به مقام لقاء تازه اول كار ديگر سير من الحق الى الحق غير متناهى ديگر تناهى هم ندارد ديگر حد يقف ندارد همينطور است اگرحركت سقوطى باشد حد يقف ندارد راستى مىرسد به اينجا كه براى خاطر اين دنيا يك نامه مىنويسد عليه امام حسين عليهالسلام «من خرج على امام الوقت فدمه هدر» چه جور مىشود يك كسى كه قاضى اميرالمومنين بوده راستى ملا بوده حسن و حسين شناس بود ديده كه امام حسين وارد مسجد مىشود پيغمبر اكرم از منبر مىآيد پايين در دامنش مىگيرد روى منبر مىرود مىنشيند، روى دامنش نشسته براى مردم حرف مىزند اينها را ديده اما آن هم يزيد را نمىشناسد؟ مىشناسد يزيد كيست يزيد چيست همه را مىداند اما به آن مىگويند يا اين يا آن خوب اسير است وقتى اسير باشد نمىتواند اين اسارت را رها بكند خدا نكند كسى اسير باشد خوب وقتى پا بند است نتوانسته پاره بكند ديگر مىرسد به آنجا كه مىگويد ولو دين هم برود جهنم هم باشد اما اشباع بشود اين غريزه شهوت جنسى باشد همين است فرق نمىكند شهوت تكبر باشد همين است شهوت حسد باشد همين است شهوت خودپرستى و منيت باشد همين است ديگر تفاوتى بين اين اسارتها نيست تفاوت بين بندها هست بندها گاهى بند زنجيرى است گاهى نه بند شلى است كه مىتواند پاره بكند ولى از نظر اينكه اگر بند شد زنجير شد خوب مىرسد اينجا اول سوره يس حال اينها گفته مىشود «وجعلنا فى اعناقهم اغلالاً فهى الى الاذقان فهم مقمحون و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشينهم فهم لا يبصرون» اين حال اسارتها است زنجير غل جامعه به گردن خوب وقتى غل جامعه به گردن شد اين نه تنها پرواز نمىتواند بكند به قول قرآن سرش را نمىتواند بلند بكند اصلاً ديگر رو به معنويت سرش را نمىتواند بلند بكند چه رسد بخواهد پرواز بكند حالا ابزار هر چه عالى اما اگر سدى در جلو باشد سدى در عقب باشد خوب اين ديگر حالا بفرماييد علم، اعلم العلماء ديگر نمىشود حركت كند نمىتواند حركت كند اگر راستى يك كسى از نظر رانندگى از نظر اتومبيل خيلى بالا اما چشمش را بستند خوب نمىتواند حركت بكند نمىشود لذا قرآن مىگويد ابزار هر چه بالا اما اين هم كور است عم غل دارد هم زنجير دارد هم اصلاً ابدا نمىتواند حركت بكند نمىشود ديگر همين است كه «و اضله اللّه على علم» دانسته فهميده جهنم است و نمىدانم تا چه اندازه درست باشد ولى روش همين است به او مىگويند آقا دست بردار بهشت مىگويد« النار و ولا العار» عمر سعد از اول شب تا آخر شب فكر مىكند بعد هم مىگويد آخرتى هست مىرويم حسين را مىكشيم رى را هم مىگيريم بعد هم توبه مىكنيم اين توجيه گريها عمروعاص از اول شب تا صبح فكر مىكند بعد بالاخره مىرود پيش معاويه، معاويه مى گويد كه چه مىخواهى با اميرالمومنين بجنگى. مىگويد با اين پولها پول در مقابلش بود گفت دستت را بده بيعت كنم گفت مىخواهى بيعت كنى معنايش اين است كه مىخواهى دينم را بگيرى در ازاى آن چى گفت هر چه مىخواهى گفت مصر و همه چيز هايى كه از آنجا جمع مىكنند گفت زياد است گفت نه بابا در مقابل دين، چه زيادى دارد مىخواهم دين بدهم قبول كرد. حالا خود معاويه اميرالمومنين را نمىشناخت عمر و عاص نمىدانست اين جنگ نا حق است همه اينها مسلم است اصلاً نمىشود «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه»[2] نمىشود كوركورانه تو جهنم بيفتد نمىشود يك كسى كوركورانه عمر سعد بشود خدا دستش را مىگيرد راستى جاهل باشد خدا دستش را مىگيرد اين جورى مثل عمر سعد بشود مثل عمر و عاص بشود مثل شريح قاضى بشود اين افرادى كه اين جورى هستند نمىشود «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه» دانسته چرا مرده باد اين اسارتها مرده باد اين تكبرها كه قرآن مىگويد مرده باد «انه فكر و قدّر فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر»[3] فكر مىكند چه جورى پيغمبر را زمين بزند بعضى اوقات اين جورها عالم فكرمى كند پيغمبر را چه جورى زمين بزند ديروز خودش آمده در ميان اين هم پلاكيها نشسته گفته «ان له لمغضق» ميوه او ميوهها شاخه او بهترين شاخهها «ان له لحلاوه ان له لطراوه ان اعلاه لمثمر ان اسفله لمغضق و انه يعلو و لا يعلى عليه» كه مىگويند اين در فصاحت و بلاغت بعد از قرآن اول است از اوليها، همين، فردا مىآيد مىنشيند مىگويد چه جورى پيغمبر را زمين بزنيم مىشود بگويم مجنون است مىگويند اللهم لا مىشود بگوييم كاهن است اللهم لا مىشود بگوييم كاذب است اللهم لا «فكر و قدّر» هى «فكر و قدّر» يك دفعه گفت مىتوانيم يك تهمت بزنيم و تهمت اينكه بگوييم پيغمبر اكرم ساحر است براى اينكه بين پدر و پسر بين زن و شوهر جدايى انداخته يكى مسلمان شده يكى نشده با هم نزاع دارند تو خانه نزاع پيدا شده پس معلوم مىشود جادوگر است مىشود جا انداخت همه گفتند اللهم نعم بعد آيه شريفه آمد مرگ با اين فكر مرگ با اين فكر «انه فكر و قدر ثم قتل كيف قدر فقتل كيف قدر» راستى هم مرگ بر اين انسان اين جورى آقا اينها تاريخ است اينها قرآن نقل مىكند براى كى براى ما كه اگر اسارت آمد ديگر اين اسارت آمد همان است كه قرآن مىگويد «اخلد على الارض مثله كمثل الكلب» اگر پول باشد همين است رياست همين است منيت و خوديت باشد همين است و هميشه هم بوده است يعنى اين جنگ بين حق و باطل اين جنگ درون انسان هميشه هست هميشه بوده شدت و ضعف دارد بعضى اوقات خيلى بالاست بعضى اوقات كم است اما خود ما اين جنگ درون را هميشه داريم خب چه بايد كرد اين اسارتها را از بين برد مشكل است دو چيز علماى علم اخلاق مىگويند خيلى چيزها هست خيلى در ما نحن فيه در اين بحث چند هفته ما مؤثر است. 1 ـ انسان متوغل در مشتهيات نباشد لذا يك جلمه از مرحوم قاضى، اساتيد ما نقل مر كردند مرحوم علامه طباطبايى و امثال ايشان جمله شيرينى است مىگفتند ايشان مرتب مىگفت اياك ثم اياك ثم اياك و التوغل فى المشتهيات يك دفعه انسان مثلاً مىخورد مىآشامد دفع غريزه جنسى مىكند و به اندازه رفاه يك زندگى دارد خوب است اما يك دفعه متوغل در مشتهيات است يعنى از هر راهى بتواند از اين غذا به آن غذا از اين زن به آن زن از آن زن به آن زن از اين خانه به آن خانه از آن دلبستگى به آن فرش و امثال اينها اين فرو رفتن در مشتهيات نفس، اين اسارت مىآورد يعنى غل وزنجيرها را محكم مىكند هر چه توغل بيشتر اين بيشتر لذا مىبينيم كه بزرگان حالا اين بزرگان را هم به سه قسمت، يك قسمت آن كسانى كه در درس فقه به يك تناسب مىگفتند مرحوم حاج آقا رضا همدانى كه يكى از مراجع بزرگ تقليد است براى اينكه از بيت المال نخورد لحاف دوزى مىكند و وقتى هم كه سهم امام به او مىدهند مىگويد كه سه تومان بس است ده تومانش را بر مىگرداند خوب حالا اينها كم هستند يك دسته ما اهل علم اين جورى هستيم يكدسته از اهل علم هم آن افرادى كه راستى مىتواند مىخواهد اما نمىكند براى خاطر اينكه غرائز را زمين بزند براى اينكه مسلط بر غريزه شود مىگويند ظرف حلوايى آوردند پيش اميرالمومنين، اميرالمومنين عليهالسلام فرمودند مىدانم شيرينى معلوم مىشود تا حالا هم نخورده بودند مىدانم شيرينى مىدانم چرب هستى مىدانم كه لقمه گواريى اما نمىخورم حالا البته اينها براى ما نيست اما نمىخوريم خب خيلىها را سراغ داريم اين جورى مرجعيت مىداند خب خيلى خوب است يعنى براى اين ميشود خيلى كار كرد اما مىترسيد كه شيخ انصارى ديگر همين وقتى صاحب جواهر معرفى آن كرد گفتند خوب آقايان مىدانستند اعلم است فرار مىكرد گفت يك هم مباحثه داشتم اعلم تر از من است الان مازندران است برويد دنبال او رفتند دنبال او، او گفت بله شايد من اعلم بودم اما من چند سال است متاركه كردم ايشان الان تدريس مىكنند او اعلم است آمدند بالاخره روى دستش گذاشتند يك رساله نوشت احتياط از سر تا پاى اين مجمع الرسائل چند روز هم مىشود يك مسئلهاى يكى مثل شيخ انصارى يك رساله به نحو احتياط بخواهد بنويسد به يك هفته مىشود و اين رساله را داد دست مردم به زور آن وقت آمد سر بيت المال ديگر همين حرف اميرالمومنين مىدانم شيرينى مىدانم گوارايى چربى اما نمىخورم مشهور است مىگويند كه پسر فتحعلى شاه آمد ديدن ايشان يا پسر ناصرالدين شاه نمىدانم يكى از اين قاجارى آمد ديدن ايشان با يك جمعى وقتى كه آمد ديد كه منزل شيخ انصارى فرش ندارد يك حصير دو در سه يك منقل گلى و شيخ انصارى سر اين منقل گلى نشسته روى اين حصير و نصف اتاق هم خاك است بى فرش اينها نشستند روى اين حصيرها شايد مثلاً مىخواسته تملق و چاپلوسى بكند گفت كه اگر اين مرجع است ملا على كنى چه مىگويد اگر ملا على كنى مرجع است اين چه مىگويد تا غيبت آن هم اسم ملا على كنى كه از مراجع بزرگ مبرز ايران بود تا اسم ايشان را آورد شيخ انصارى عصبانى شد گفت گم شو تو نزديگ است كافر شوى برو از خانه من بيرون اينها جا افتادند كه آقا غلط كرديم.بعد يك قدرى شيخ انصارى صبر كردند حال آمد بعد گفت پدرجان ملا على كنى در مقابل شاه واقع شده بايد چنين باشد چه كار به من دارى كه من در مقابل اين طلبهها هستم ما طلبهها همه مثل هم هستيم من كه نمىتوانم ديگر بالاتر از طلبهها باشم ديگر من بايد اين زندگى را داشته باشم آن هم بايد آن زندگى را داشته باشد خوب اين مىشودشيخ انصارى راستى مىگويد كه ملا على كنى به جا آن براى خودش قطعا به جا اما من هم خوب مىتوانم بگويم كهاى حصير بين تو و فرش نخ فرنگ اى منقل گلى چه فرق مىكند بين تو و بين منقلى طلائى و بالاخرهاى اتاق چه فرق مىكند بين تو و بين يك كاخ حالا كوخ باشد يا كاخ چه فرقى مىكند راستى اگر انسان يك مقدار تو اينها فكر بكند حالا مخصوصااينكه او «اخلدعلى الارض» او «فى بيوت اذن اللّه ان ترفع رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر اللّه» اين جورى على كل حال نه مىخواهيم مثل شيخ انصارى باشيم نه مىخواهيم مثل مرحوم محقق همدانى باشيم اما اين را مىخواهيم اسير اين دنيا نباشيم اين قدرى روى اين فكر بكنيم اين توغل در مشتهيات بد چيزى است انصافا بد است و بزرگان ما نداشتند دختر فتحعلى شاه رفت نجف بابا روى اينها بايد خيلى فكر كرد رفت نجف اين ظاهرا از شوهرش طلاق گرفته بود ديگر نمىخواست تهران بماند رفت مجاور شد نجف مجاور شد كربلا آقا سيد ابراهيم قزوينى يكى از مراجع بزرگ است انصافا هم خيلى بزرگ است اين آقا سيد ابراهيم قزوينى هم از نظر علم وعمل شهرتى داشت در ميان طلبهها، حوزهاى هم در كربلا تشكيل داده بود در كربلا اين خانم رفت آنجا مجاور شد اين دلش هواى آقا سيد ابراهيم قزوينى را كرد لذا فرستاد كسى را پيش آقا، آقا من مىخواهم دست عنايت شما روى سر من باشد ايشان فرمودند من و تو چه تناسبى با هم داريم كه دست عنايت من روى سر تو باشد اين دست بر نداشت دودفعه جواب داد آقا من اگر زن شما بشوم من از شما پول نمىخواهم من خرج و مخارج حوزه تان را مىدهم خرج و مخارج خانتان را مىدهم خرج و مخارج خانه مان را مىدهم من مىتوانم به شما كمك بكنم به حوزه شما كمك بكنم من از شماچيزى نمىخواهم من به شما خيلى چيز مىدهم فرمودند كه نه تناسبى بين من و شما نيست و حساب اينها نيست اصلاً تناسب نيست دفعه سوم فرستاد حالا اينجا مرادم است ببينيد جمله چقدر شيرين است گفت آقا به اين خانم سلام برسان بگو من يك زن دارم اين زن من از جوانى من تا الان به فقر طلبگى من ساخته حالا آيا وفا است كه من هوو بالا سر اين بياورم آخه براى چه من زن بخواهم دارم اما هوو سر اين آوردن اين بىوفايى است، اين بى انصافى است، اين يك عمر با من ساخته حالا من بيايم دختر شاه را هووى اين كنم نمىشود كه زياد ما از اين طلبهها داشتيم ما طلبهها داريم و راستى بايد اين اسارتها پاره شود نمىدانم حالا شما را نمىگويم حالا يك كسى زن دارد العياذ باللّه چشم چرانى هم داشته باشد اين خيلى زشت است خيلى اسارت است خوب بابا زن دارى ديگر اين چشم چرانى چيست ديگر چه فرق است بين زن تو و او، اميرالمومنين عليهالسلام نشسته بودند سه چهار تا هم اطرافش بودند يك زن زيبايى آمد برود معلوم مىشود رو نگرفته بود اين زن نظر بعضى از اينها را جلب كرد اميرالمومنين عليهالسلام عصبانى شدند فرمودند خوب چه فرقى مىكند بين اين و زن شما هر كدام مىخواهيد برويد پيش زن خودتان كه يكى از خارجيها آنجا بود جسارت كرد به اميرالمومنين كه به چه حرف خوبى زدى اما جسارت كرد خب بابا آخه زن دارى بچه دارى اين چشم چرانى اين خيلى بعضى اوقات آدم اسارتش به اندازهاى است كه وقتى فكرش را بكند بايد گريه بكند خب به اندازه رفاه حالا خرج و مخارج دارى ديگر چه داعى دارى كه العياذ باللّه كلاش هم بشود نمىدانم آن تاجر مال مردم خورى هم مىكند گرانفروشى هم بشود يك قدرى آدم فكر بكند ببيند اسارتها خيلى زشت است فكر مىخواهد اين «تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنه» كه همه آن درست است بعضى اوقات هم من عيادة الف الف سنه آدم يك مقدار بنشيند اين بندها را پاره كند خوب ما يك خانه مىخواهيم به اندازه احتياج يك زن مىخواهيم به اندازه احتياج يك درسى مىخواهيم يك بحثى مىخواهيم و بالاخره يك خدمتى مىخواهيم خب هست يك مقدار زيادتر بشود من منحصر بشوم اين كوبيده مىشود چى شد اسم اين چيست اسارت و الا اگر اسارت نباشد خوب ديگر حالا اگر دنيا پشت به پشت يكديگر كند و يك كسى را بخواهند زمين بزنند اما خدا بخواهد او را بلند بكند خب نمىشود به عكسش يك كسى بناست زمين بخورد دنيا پشت به پشت او بكند او را بلند بكند نمىشود ديگر يك جملهاى راجع به حضرت يوسف و حضرت زليخا الان يادم آمد به شما بگويم تقاضا دارم اين جمله شيرينى است هميشه در نظرتان باشد خوب جمله است مىگويند كه زليخا يك زنى بود هر چه مىخواست داشت از نظر دنيا جوانى زيبايى، شوهرخوب، رياست، آن هم آن رياست اما يك چيز نداشت و آن خدا يك چيز داشت و آن اسارت و مىگويد كه همين كه خدا را نداشت زمين خورد به اندازهاى زمين خورد كه اگر دنيا پشت به پشت يكديگر مىكرد و مىخواست يك زن را زمين بزند اين قدر كه زليخا به دست خودش خودش را زمين زد ممكن نبود راستى هم زمين خورد چه زمين خوردنى آبرويش رفت، شوهر رفت، رياست رفت، نمىدانم تا چه اندازه درست باشد مىگويند به تكدى افتاد كور شد به تكدى افتاد سر كوچه نشست نمىدانم حالا اينها درست باشد يا نه ولى رفت همه چيز رفت بعد مىگويد اما يوسف يك مردى بود كه هر چه يك مرد مىخواست نداشت زن نداشت مال نداشت خانه نداشت اقربا نداشت به قول اين آقا مىگويد حتى خودش هم مال خودش نبود مال زليخا خانم بود اما يك چيز داشت و آن چى؟ خدا. و آنچه نداشت اسارت، اسير خدا بود نه اسير شهوت مىگويد همين كه خدا اگر دنيا پشت به پشت يكديگر مىكرد مىخواست يك مرد را بالا ببرد به اين اندازه كه يوسف بالا رفت نمىشد راستى اگر دنيا پشت به پشت يكديگر مىكرد غير خدا و مىخواست حضرت يوسف را به اين مقام برساند نمىشد كى كرد خدا كى كرد عشق به خدا اين نبود اسارتها و نمىشود كه خدا ديگر پاداش ندهد اين را هم به شما بگويم يعنى راستى اگر كسى بگويد «رب اسجن احب الى مما يدعوننى اليه» اين معنا ندارد البته اگر بگويد يعنى همه اين معنا ندارد خدا يوسفش نكند نمىشود نكند راستى يك كسى نمره بيست بياورد از آن مجلس بگويد كه «والا ان تصرف عنى كيدهن اصب اليهن
واكن من الجاهلين» اين جور «رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه» معنا ندارد كه خدا يوسفش نكند حتما مىشود. چنانچه آن اسارتها را همه معنا ندارد آن اسارتها ممكن است انسان يك زرق و برقى پيدا بكند نمىدانم به يك جاهايى هم برسد اما بالاخره زمين مىخورد اسارت مثل آن مرغك مىماند.ممكن است اين مرغك يك قدرى اين بند دراز باشد يك پروازى بكند اما ناگهان همان بند بر مىگرداندش و زمينش مىزند اين را هم بدانيد به تجربه اثبات شده چنين است به تجربه لذا اين حرف آقا راجع به يوسف و زليخا خيلى حرف خوبى است بابا اگر بهشت مىخواهيد عشق به خدا، اسارت خدا اگر مقام عندالهى مىخواهيد خدا، اگر دنيا مىخواهيد خدا، اگر عزت مىخواهيد «فان العزة للّه و لرسوله و للمومنين» نمىشود كه اسارتها عزت بياورد اين معنا ندارد نديدم هم كه بياورد نشده است كه بياورد خلاصه حرف اين است كه يك قدرى بنشينيد فكر بكنيد يك قدرى اين توغلها را اين فرورفتن در مشتهيات خوب كم بشود راستى انسان بنشيند يك قدرى فكر بكند يك گرسنه اين بالاترين غذاها كه برايش لذت بخش است چيست؟ هر چه بخورد نان خالى يا آدم تشنه خوب يك نان خالى يك آب جوى سيرش مىكند حال اگر گرسنه نباشد بهترين غذاها برايش خيلى بد است از گلويش هم پايين نمىرود اما بالاخره دو تا آدم گرسنه يكى چلو كباب بخورد يكى هم نان خالى خوب سير مىشوند هر دو هر دو سير مىكند قوه آن هم بيشتر است اگر حرف اميرالمومنين باشد كه ببين اين درختهاى جنگلى چقدر سفت است من آن هستم درخت بيد كه ناز پرورده تنعم است كه راهى به جايى نمىبرد و يك قدرى انسان فكر بكند حالا اين خوردنيها اين آشاميدنيها اين اطفاء غريزه شهوتها حالا شماها كه نداريد اما مثلاً توغل در مشتهيات شد چى كم كنيد كم آمال و آرزوها را كم كنيد اين خودپرستىها را رويش فكر كنيد كم كنيد اين اسارتها را رويش فكر كنيد موقت پاره كنيد كم كم اين پاره كردنها ديگر راستى اين معناى تبتل قرآن پيدا مىشود كه مقام تبتل چيست به هيچ چيزى به هيچ كسى دلبستگى ندارد جز خدا ديگر مىرسد به آنجا كه مىتواند بگويد نمىدانم باباطاهر گفته راستى درست است يا نه.
به صحرا بنگرم صحرا تو بينم
به دريا بنگرم دريا تو بينم
به هر جا بنگرم از كوه و در و دشت
نشان از روى زيباى تو بينم
به به چقدر شيرين است چقدر مزه دارد يك شاعرى يك شعر گفت در آن ماند گفت كه هيچ زيبايى مثل زيبايى يوسف پيدا نشده و نتوانست شعر دومش را بگويد (حسن يوسف را به عالم كس نديد) در آن ماند مدتها مانده بود تو خواب مصرع دوم را به او گفتند، گفت (حسن آن دارد كه يوسف آفريد) راستى هم لذت حسن زيبايى همه چى او دارد كه آن چيزها را آفريده است حسن آن دارد كه يوسف آفريد خوشا به حال آن كسانيكه به قول امام حسين عليهالسلام در دعاى عرفه خدا را دارد مىگويد خدايا آن كه تو را دارد چى ندارد آن هم كه تو را ندارد چى دارد كسى كه خدا را ندارد چى دارد حالا ولو دنيا هم مال او باشد خدايا گفت و شنيدنش خيلى آسان است خدايا تو مىدانى مىخواهيم، خدايا تو مىدانى كه وسعى نداريم، خدايا تو را به حق آن افرادى كه دارند ولو كمرنگش را به همه ما عنايت بفرما.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد
[1] ـ سوره اعراف آيه 176.
[2] ـ سوره انفال آيه 42.
[3] ـ سوره مدثر آيه 18،19و20.