بسم الله الرحمن الرحيم
راز و نياز
انواع معرفت
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته)در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 10/11/86 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
عجز از ثناء
مناجات عارفين با اين جمله شروع ميشود: إلهي قَصُرَت الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِكَ. در آيات و روايات و مضامين زيادي از ادعيه، بعضي تصريحاً و بعضي تلويحاً آمده است كه انسان قدرت به جا آوردن حمد و ثناء الهي را آنطور كه شايستهي او است ندارد. كلامي را فريقين (شيعه و سنّي) از پيامبر اكرم(ص) نقل كردهاند كه لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ، أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ؛1؛ من نميتوانم ثناي تو را بشمارم، تو آنچنان هستي كه خود ثناي خود گفتي. در نهجالبلاغه ميفرمايد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ.2؛ و نيز مضاميني مانند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ3؛ و؛ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ. اكنون در مقابل اين مطالبي كه در روايات، به طور تواتر آمده، بايد چه كار كنيم؟
معرفت خدا، چگونه و چه قدر؟
بعضي از برادران اهل سنت، و حتي از گروههاي شيعه، ميگويند: دربارهي خدا حق نداريم چيزي بگوييم! فقط حق داريم آنچه در خود قرآن آمده بيان كنيم، آن هم از آن جهت كه در قرآن آمده است. حق نداريم بگوييم خدا داراي فلان صفت است يا من خدا را اين گونه ميشناسم؛ ما نميتوانيم دربارهي خدا چيزي بفهميم! در مقابل، گروه ديگري ميگويند: چيزهايي كه در قرآن آمده معنايش همان چيزهايي است كه ما در مكالمات خودمان ميفهميم و هيچ معناي ديگري ندارد. حتي «يدالله»؛ يعني واقعاً - العياذ بالله- خدا دست دارد! وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي،4؛ نشان ميدهد كه واقعاً خدا چشم دارد! حالا اين دست و چشم چهجور و چه اندازه است؛ نميدانيم. ابن تيميه در مسجد دمشق روي منبر روايتي نقل ميكرد كه خداي متعال شبهاي جمعه از آسمان نازل ميشود و ميآيد به بندگانش بركت ميدهد. ميگفت: خدا همينطور كه من از پلههاي منبر پايين ميآيم، [از پلهها آمد پايين و گفت] خدا هم همين طور پايين ميآيد! به اينها ميگويند: مجسَّمه، مشبِّهه و اسمهايي از اين قبيل. امروزه عمدهي وهابيون تابع ابنتيميه هستند و از او الهام گرفتهاند. كساني؛ كه در فكر و فهمشان ضعف و قصور دارند خدا را به گونهاي تصور ميكنند كه واقعيت ندارد؛ البته غير از اين هم نميتوانند بفهمند. اين داستان آموزندهي مثنوي را همه شنيدهايم، (البته من در روايات نديدهام): «ديد موسي يك شباني را به راه»؛ وقتي شبان ميخواست با خدا گفتگو كند ميگفت: «تو كجايي تا شوم من چاكرت، چارقت دوزم زنم شانه سرت»، همينها را بلد بود. وقتي هم موسي(ع) گفت اينها درست نيست و كفر است، شبان ديگر حرف نزد. تا به موسي وحي آمد كه چرا بندهي ما را از ما جدا كردي؟! معنايش اين است كه بيش از اين نميتوانست بفهمد. مضموني در كلام اميرالمؤمنين(ع) هست كه مورچه خيال ميكند خدا هم دو تا شاخك دارد؛ براي اينكه ميبيند اگر خودش اين شاخكها را نداشته باشد عاجز است و نميتواند راه برود و كار كند. به هر حال انسانهايي هستند كه در اثر قصور فهم، اعتقادات نادرستي در باره خدا دارند و بيش از اين هم نميتوانند بفهمند. اما آيا ما هم بايد همين گونه باشيم؟!
انواع معرفت
خدا قوهاي به نام عقل به ما داده است كه بچههاي خردسال يا افراد بله و سفيه ندارد. حقيقت اين است كه در طول تاريخ كساني كه معتقد به خداي متعال بودند تلاش ميكردند خدا را هر چه بهتر بشناسند. اما چه اندازه اين تلاشها به ثمر رسيده، به طور مسلم همه يكسان نيست. بعضي از حكماي سابق، خدا را به عنوان محرك اول ميشناختند و ميگفتند: اگر خدا نبود هيچ حركتي در عالم پديد نميآمد، چيز جديدي به وجود نميآمد و تغييري پيدا نميشد، و بايد بگوييم كسي وجود داشته كه اولين حركت را در عالم به وجود آورده است. بعضي از حكماي خداشناس اروپايي ميگفتند: عالم مثل ساعتي است و خدا بايد باشد تا اين ساعت را كوك كند؛ وقتي آن را كوك كرد ديگر هيچ كاري به خدا ندارد، و خود به خود حركت خواهد كرد تا بينهايت. اين خيلي عجيب نيست؛ نوعي آزمايشهاي فيزيكي انجام دادند كه بعضي از اجسام در يك فضاي خالي از هوا و صيقلي كه حركت داده ميشوند، حركتشان ادامه پيدا ميكند و احتياج به تحريك جديد ندارند. پس، خدا يعني كسي كه عالم را كوك كرده و اگر ـ العياذ بالله ـ معدوم شود ضرري به عالم نميزند! در برخي از كتابهاي كلامي ما هم چنين چيزي نقل شده كه خدا به عنوان محدث عالم است و عالم علت مبقيه نميخواهد. وقتي خدا عالم را ايجاد كرد ديگر براي بقايش احتياج به او ندارد. ما الحمدلله به بركت نور اسلام، قرآن، حديث، و هم با استفاده از كلمات بزرگان، در ابتدا خدا را به عنوان صانع ميشناسيم. صانع يعني صنعتگر؛ كسي كه موادي را تركيب ميكند، و در آن هيئتي به وجود ميآورد، خاك را تبديل به انسان ميكند، اما اينكه چيزي را از عدم به وجود بياورد، نميتوانيم درست تصور كنيم. اگر مقداري اين مفهوم را كاملتر تصور كنيم، به جاي صانع ميگوييم: خالق. خدا كسي است كه عالم را آفريده است و ... ميخواهم عرض كنم معنا يا شناختي كه از خدا داريم بسيار متفاوت است؛ بعضي از مراتب آن را بعضي اشخاص نميتوانند بفهمند و نبايد آنها را ملامت كرد؛ ولي مقداري از آن را ميفهميم. ميفهميم كه خدا تنها كارش اين نيست كه در عالم حركت يا تغييراتي ايجاد كند؛ يا اين كه فقط صانع باشد. او هم خالق است و هم آفريدگار از عدم. خلق از نيستي به هستي ميكند، إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.5؛ اما حالا به راستي آيا بيش از اين نميشود خدا را شناخت؟ وقتي ميگوييم كسي عالم را آفريده، اين يك مفهوم كلي است. بايد با برهان ديگري اثبات كنيم كه آفريدگار يكي بيشتر نيست. نتيجه ضميمه كردن آن برهان هم اين ميشود كه كلي منحصر در فرد است. ولي بالاخره درك اين مفهوم كلي است؛ آيا بيش از اين نميشود خدا را شناخت؟ بايد از انوار كلام اهلبيت(ع)، استفاده كنيم و خيال نكنيم معرفت خدا منحصر است در اين شناختها، معرفتها و درسهايي كه ميخوانيم، يا آنچه با فهم ظاهريمان از روايات و آيات استفاده ميكنيم، عقل و فهم بشر راه كاملي براي معرفت خدا نيست. استناد ميكنم به همين جملهاي كه در اين مناجات آمده است كه «خدايا، راه معرفت خودت را عجز از معرفت قرار دادي». اگر بخواهيم خدا را بشناسيم بايد بگوييم همين است كه ما نميتوانيم تو را بشناسيم!
انواع وصفات محبيّن اهل بيت(ع)
در كتاب تحف العقول از سدير صيرفي نقل شده است كه ميگويد: در خدمت امام صادق(ع) بودم، شخصي آمد و گفت: من از دوستان شما هستم. حضرت فرمودند: از كدام دسته از دوستان ما هستي؟ آن شخص سكوت كرد. من پرسيدم كه آقا، مگر دوستان شما چند دستهاند؟ فقال له سدير و كم محبوبكم يا ابن رسول الله فقال علي ثلاث طبقات؛؛ دوستان ما سه دستهاند. يك دسته، هم ما را در ظاهر دوست دارند و اظهار دوستي ميكنند، و هم در دل. يك دسته فقط به زبان ميآورند ولي در دل محبتي به ما ندارند، و دسته سوم در دل محبت دارند اما اظهار نميكنند. هر كدام ويژگيهايي دارند. آنهايي كه هم در دل محبت ما را دارند، و هم در ظاهر بيان ميكنند، داراي كمالاتي هستند. خدا به واسطهي آنها بلاها را از مردم رفع ميكند، دعاها را به بركت آنها مستجاب ميكند، اينها عاليتريناند؛ هم النمط الأعلي.؛ وقتي حضرت اينها را فرمود، آن شخصي كه از محبين امام بود گفت: من از همين دستهام كه هم شما را در باطن دوست دارم، و هم در ظاهر. حضرت فرمود: اينها علاماتي دارند؛ تو ببين اين علامتها را داري يا نه؟! إن لمحبينا في السر و العلانية علامات يعرفون بها قال الرجل و ما تلك العلامات؟ قال(ع):؛ تلك خلال؛؛ اين علامات چند چيز است. أولها أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته؛؛ اولين علامت دوستان خالص ما كه هم در سر و هم در آشكار ما را دوست دارند، اين است كه توحيد را خوب شناختهاند؛ عرفوا التوحيد حق معرفته و أحكموا علم توحيده؛؛ علم توحيد را كاملاً محكم و متقن آموختهاند. و الإيمان بعد ذلك بما هو و ما صفته؛؛ هم به ذات خدا ايمان آوردهاند هم به صفات خدا. ثم علموا حدود الإيمان و حقائقه و شروطه و تأويله؛؛ دوستان واقعي ما، ايمان را سرسري نياموختهاند بلكه حقايق و حدود و شرايط و معناي واقعي آن را آموختهاند. سدير ميگويد: يابن رسول الله، تا حالا نشنيده بودم شما اين گونه ايمان را تعريف كنيد، خيلي بيان تازهاي است! قال سدير يا ابن رسول الله ما سمعتك تصف الإيمان بهذه الصفة،؛ إن رأيت أن تفسر ما قلت؛؛ اگر صلاح ميدانيد اين فرمايشتان را تفسير كنيد. حضرت فرمودند: اين كه گفتم خدا را كاملاً ميشناسند و توحيد كامل دارند به خاطر اين است كه مردم، خدا را چند جور ميشناسند. بعضي در دلشان توهمهايي دارند و در واقع همين اوهام خودشان را ميپرستند، كه اين يك نوع شرك است، من زعم أنه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك. بعضيها فقط اسم خدا را پرستش ميكنند؛ الله، رحمن، و مانند اينها را. پيداست كه اينها خدا نيستند؛ بلكه ساختهي انسان است؛ الفاظ مخلوق است. بعضيها هم صفت را ميپرستند هم موصوف را؛ پس به دو خدا قائلند؛ يعني صفت را غير از ذات ميپندارند. و من زعم أنه يعبد الاسم و المعني فقد جعل مع الله شريكا.؛ و من زعم أنه يعبد الصفة و الموصوف فقد أبطل التوحيد لأن الصفة غير الموصوف؛؛ ميگويد من هم صفت را عبادت ميكنم هم موصوف را، پس صفت را غير از موصوف ميداند. اين كه توحيد نشد!
معرفت شاهدانه
فرمود: دوستان ما بايد توحيد را خوب بشناسند تا شناختشان اين طور نباشد. پس چگونه باشد؟ قيل له فكيف سبيل التوحيد؛ قال(ع) باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود. إن معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه.؛ عبارتها پيچيده است. حضرت ميفرمايد ما وقتي ميخواهيم چيزي را كه حاضر است، حضوراً بشناسيم، آنرا به واسطهي اوصافش نميشناسيم. مثلاً كسي نميگويد: بچهام را از اين ميشناسم كه وزن يا قدش فلان مقدار است و رنگش اين طور است. در اينجا اول ذات را ميشناسم، بعد ميروم سراغ صفات. معرفة عين الشاهد قبل صفته؛ اگر چيزي حاضر است، شاهد است، يعني حضور دارد و غايب نيست و بخواهم آن را بشناسم نميگويم چه صفاتي دارد. اما اگر چيز غايبي را بخواهيد بشناسيد، ناچار اول بايد صفاتش را بشناسيد. دوستان واقعي ما كساني هستند كه خدا را به صورت شاهد ميشناسند؛ يعني معرفتشان شاهدانه است نه غايبانه؛ وقتي با خدا سخن ميگويند گويا او را ميبينند. يك نوع شناختي است كه خدا را حاضر ميبينند و احتياج ندارند كه او را با صفات بشناسند. اما ديگران كه معرفتشان به اين حد نرسيده، با صفات ميشناسند، و اين دركي است غايبانه. از اينجا ميفهميم، نوعي معرفت وجود دارد، كه با معرفتهايي كه با مفاهيم كلي و ذهني پيدا ميشود متفاوت است. اين معرفت طوري است كه خداي متعال نوري به انسان ميدهد كه گويا خدا را حضوراً ميبيند و مييابد؛ حالي براي انسان پيدا ميشود كه قابل وصف نيست. سپس انسان متوجه ميشود كه گويا خدا پهلويش حاضر بود. از ما ميخواهند كه اول توحيد را كامل كنيم و برسيم به اينكه خدا را اين گونه بشناسيم. البته اگر كسي نتواند معذوراست. اما اينها نشانهاي است براي انسان، كه خداوند راهي را نشان داده كه اگر انسان بخواهد و همت داشته باشد، ميتواند جزء كساني شود كه محبين اهلبيت «في السر والعلانية»؛ هستند. اجمالاً خيال نكنيم فقط بايد الفاظي تعبدي بگوييم، ولو معنايش را نفهميم، يا معناي يك صفتي را بفهميم اما مصداقش را نيابيم. در جلسهي قبل اشاره كردم به عالم ذرّ كه در آن معرفتي است كه به شخص خدا پيدا شده است، نه به مفهوم آن. تعبير روايت اين است كه خدا خودش را به بندگانش نشان داد؛ أَرَاهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ6؛؛ كه اگر آن نبود، آنها حجت داشتند و ميگفتند ما كه نميدانستيم؛ پس نشناختيم. در ذيل اين روايت هم ميگويد كه آن دوستان ما كه خدا را ميشناسند مثل برادران يوسف هستند كه خودش را با خودش شناختند، إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ7.؛ حضرت ميفرمايد: تو همه چيز را با خدا ميشناسي و خدا را با خودش ميشناسي، يعني انسان ميتواند طوري شود كه خدا را با خودش بشناسد و خدا خودش به او بگويد: من خدا هستم (البته نه با اين زبان). در دعاي ابوحمزه هم ميخوانيم: بك عرفتك و أنت دللتني عليك... و لو لا أنت لم أدر ما أنت، اصلاً معرفت حقيقي همين است. معرفتهاي ديگر، معرفت صفات است، آن هم مفاهيم صفات. آنچه با براهين عقلي در فلسفه و كلام و ... اثبات ميشود، نهايتاً يك سلسله مفاهيم است. چيزي كه از ما ميخواهند آن است كه دل، با خود خدا ارتباط داشته باشد نه با مفاهيم؛ و اين كار شدني است. حضرت ميفرمايد: اگر تو از دوستان واقعي ما هستي بايد اين علامتها را داشته باشي و اگر اينها را نداري ادعا نكن كه من از محبين شما في السر و العلانية هستم. كساني كه چنين محبتي به ما داشته باشند، مايهي بركت عالم هستند. ديگران به واسطهي آنها آمرزيده ميشوند و دعا به وسيلهي آنها مستجاب ميشود. پس از ما خواستهاند كه به اين پايه؛ از معرفت كه داريم اكتفا نكنيم. و براي بالا رفتن، راهي جز اطاعت از خدا و پيامبر و اهل بيت(ع) نداريم. اينها با فشار آوردن به ذهن پيدا نميشود! انسان بايد با خدا آشتي كند، از خدا بخواهد كه خدا، خودش اين نور را عنايت فرمايد، و گرنه تا ما با خدا قهريم و با ديگران آشتي، اين نوع معرفت پيدا نميشود، بنده بايد تسليم واقعي باشد، هر چه او ميخواهد. آن وقت خدا اين نور را در دل انسان قرار ميدهد ان شاءالله.
--------------------------------------------------------------------------------
1. مستدركالوسائل، ج 5، ص 397، باب نوادر ما يتعلق بأبواب الذكر.
2. نهجالبلاغه، خطبه 39.
3. بحارالأنوار، ج 68، ص 23، باب 61.
4. طه / 39.
5. يس / 82.
6. الكافي، ج 2، ص 12، باب فطرة الخلق علي التوحيد.
7. يوسف / 90.