آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 23/02/88 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
رضايت
در بيان ويژگيهاي شيعيان اهل بيت(ع) به اين عبارت ميرسيم: «نَزَلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلَاءِ كَالَّذِي نَزَلَتْ مِنْهُمْ فِي الرَّخَاءِ رِضاًً عَنِ اللَّهِ بِالْقَضَاءِ»؛ يعني، حالت و وضع روحيشان در موقعيت بلا، گرفتاري و مصيبت، مثل اين است که در حالت رخاء و آسايش و رفاه به سر ميبرند. به عبارت ديگر، همانطور که انسان در حال خوشي و آسايش از زندگياش راضي است، گلهاي ندارد و جزع و فزع نميکند، متقين نيز در حال بلا و مصيبت همينگونه هستند. اينکه بلا بر آنها نازل شده باشد يا نعمت فراواني به آنها رسيده باشد برايشان تفاوتي ندارد. در نسخه بحار اين عبارت نيز آمده است که: «رِضاًً عَنِ اللَّهِ بِالْقَضَاءِ»، سرّ اينکه حال شيعيان در دو وضعيت يکسان است، اين است که آنان به قضا و قدر الهي راضي هستند. هم رفاه و آسايش را و هم بلا و مصيبت را تقدير خدا ميدانند و چون هر دو از خداست، از هر دو استقبال ميکنند و هيچ گلهاي ندارند.
با توجه به عبارتهايي که بيان شد، ميتوان بحثي را پيگرفت. انسان، به طور طبيعي، يعني قبل از اينکه از هدايت الهي و انبيا استفاده کرده باشد، در وقت نعمت و خوشي، شاد و خرم و مسرور است و در گاه مصيبت و گرفتاري، ناراحت و پريشان است و کمابيش از رنجهايش شکايت و جزع و فزع ميکند. البته اين مطلب در قرآن کريم تصريح شده است که مقتضاي خلقت طبيعي انسان همين است: إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا1. اگر براي اين انسان، مشکل، گرفتاري يا ناراحتي پيش بيايد، زبان به جزع و فزع ميگشايد و گله و شکايت ميکند، ولي اگر خداوند به او نعمتي داد، سعي ميکند اين نعمتها را براي خودش حفظ کند و از ديگران منع کند. به عبارت ديگر، انسان به طور طبيعي هم بخيل و هم اهل جزع و فزع است. مجموع اين دو صفت را «هلوع»؛ ميگويند که تفسير آن در ادامه اين آيه بدينگونه آمده است:؛ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا.
لايههاي روح يک انسان
پيامبران آمدند تا انسانها را هدايت کنند. در اين ميان، شايد بعضي از اولياي خدا هم که از يک فراستهاي خدادادي خاصي بهرهمند هستند، خود به خود اين مقتضاي خلقت طبيعي را تغيير دهند و تکامل پيدا کنند و فراتر از اين خواستههاي مادي و حيواني به خواستههاي ديگري توجه پيدا کنند. در اينجا مناسب است به تشبيهي درباره روح انسان اشاره شود. وضعيت روحي انسان، شبيه آب يک استخر، لايههاي متعددي دارد. وقتي به يک استخر يا درياچه نگاه ميکنيد، خواهيد ديد که سطح آب مواج است، ولي يک لايه زيرينتر از آن آرام است که زير اين لاية متحرک و ناآرام است. و بالاخره هر قدر عمق آب بيشتر شود، مثل اقيانوسهاي بزرگ، به اعماقي ميرسد که در آنجا ذخاير قيمتي بسياري هست که در ابتدا کسي از آنها خبر ندارد. زندگي آدمهاي سطحي، آنهايي که تربيت انساني نشدهاند و در مکتب انبيا رشد نيافتهاند، همان زندگي سطحي است. يعني شناختهايشان منحصر به همان چيزهايي هست که ميبينند و ميشنوند. حالاتي هم که برايشان پيدا ميشود، تابع همين لذتها يا رنجهاي حسي است. به محض اينکه به درد و مشکلي گرفتار شوند، تا عمق روحشان مضطرب ميشود و داد و فرياد ميکند. در واقع، اين سطح مادي و حيواني در عمق وجودشان تأثير ميگذارد؛ چرا که وجودشان عمقي ندارد. و هر حزن و شادي؛ آنان تابع همان لذتهاي حسي ظاهري است. در اين سطح، به هيچروي به ماوراي اين عالم و آفريدگار عالم و سرنوشت دنيا توجه ندارند. صبح بلند ميشوند، غذايي ميخورند و دنبال شادي ميروند و چون از تفريح خسته ميشوند، ميخوابند و فردا روز از نو، روزي از نو. يعني،؛ هر وقت خواستههايشان عملي شد، خوشحال و شاد هستند و هر گاه نيز به خواستههايشان نرسند، افسرده ميشوند و اوقاتشان تلخ است. اما کساني هستند که قدري قوه عقليشان قويتر است. آنان مسائل را به اين سادگي نگاه نميکنند. اينطور نيست که هر چه رنجآور باشد را ترک کنند يا به دنبال هر چه لذتآور باشد، بروند؛ بلکه آنان به عاقبت و سرانجام کار خويش ميانديشند. نمونه بارز دسته اول، کساني هستند که به انواع مواد مخدر معتاد ميشوند. آنان براي شادي لحظهاي، مواد مصرف ميکنند و ديگر فکر نميکنند فردا چه ميشود و چند ماه بعد چه بدبختيهايي به دنبالش خواهد آمد. آنها از جمله کساني هستند که دم را غنيمت ميشمارند! اما، آنهايي که عاقلتر هستند، حساب ميکنند و ميسنجند که به دنبال اين کار چه سودي است؟ آيا لذت يا شادي آن کار هميشگي است؟ يا به دنبالش رنجها و غصههاي فراوان است. توجه داشته باشيم: حتي آن عقل حسابگري که هنوز ايمان ندارد و معنويات را درک نکرده است؛ دست کم براي زندگي دنيايياش فکر ميکند و از لذاتي که برايش مضر است، اجتناب ميکند و دقت ميکند که مريض نشود و به کارهاي خطرناک دست نزند.
خشنودي واقعي روح
اما گاهي ممکن است که کسي از لذت ناشي از يک کار شادمان و خشنود نميشود. زيرا در روح آدم لايهاي زيرين است که آنجا معناي واقعي خشنودي و عدم خشنودي تحقق پيدا ميکند. برعکس، ممکن است يک چيزي براي آدم همراه با رنج باشد، و شخص هم با عقل خود رنجها و گرفتاريهاي آن را محاسبه کرده است، ولي از آن خوشحال و مسرور است. براي مثال، پزشک براي بيمار خويش دارويي تلخ دستور ميدهد يا حتي دستور جراحي ميدهد. اين امر، سختي و مشکلات دارد، اما آدم از آن استقبال ميکند و بسيار خوشحال است که دکتر خوبي پيدا کرده و داروي خوبي براي او تجويز کرده است. قابل ذکر است، اين خشنودي غير از آن شادي و غير از آن لذت آني است. ممکن است لذت آني باشد و خشنودي نباشد و ممکن است لذت نباشد و خشنودي باشد. انسان، در اين خشنودي تزاحم لذت و الم را محاسبه ميکند، قدري عقلش را به کار ميگيرد و فقط تابع ادراکات حسياش نيست. اما وقتي ايمان پيدا شد، عالم ديگري براي روح انسان باز ميشود. به اين آيه توجه کنيد:؛ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا؛ در ادامه ميفرمايد: إِلَّا الْمُصَلِّينَ2. ابتدا هنوز ايمان و ارتباط با خدا مطرح نيست. اما اگر آدم به جايي رسيد که فکرش متوجه ماوراي اين عالم شد و فهميد که اين عالم به خودي خود قائم نيست، آفريننده و نگهدارندهاي دارد و بايد در مقابل او خضوع کرد و نماز گزارد، آن وقت شاديها و غمهايش تغيير ميکند. اگر حزني دارد، از يک چيز ديگري محزون است. او محزون ميشود، اما نه از گرسنگي يا از پست از دست رفتهاش. او از اين محزون ميشود که چرا در انجام وظايفم کوتاهي کردم و از ثوابهاي الهي محروم شدم. و اين لايهها مرتب عميقتر ميشود.
شکوه از خدا!!!
گفتني است، عکسالعمل کساني که ايمان دارند نيز در موقع مصيبتها و سختيها مختلف است. ايمان برخي آنقدر ضعيف است که وقتي به سختياي مبتلا ميشوند، زبان به شکايت از خدا باز ميکنند و حتي از خدا هم گلهمند ميشوند! در روايات داريم که کساني هستند که دلبستگيهاي شديدي به دنيا، به مال، به همسر، به بچهها و به پست و مقامشان دارند، چون اينها را از دست ميدهند، از خدا دلگير ميشوند و کافر ميشوند و با بغض خدا از دنيا ميروند! يعني هرکس اينها را از دستشان بگيرد، از او ناراحت ميشوند و دشمن او ميشوند. آنان ميفهمند که خدا اينها را از دستشان گرفته است، پس نسبت به خدا ـ نعوذ بالله ـ دشمن ميشوند! اينان کساني هستند که بسيار ضعيفالايمان هستند. اما ديگراني هستند که اينقدر ضعيف الايمان نيستند که با خدا دشمني پيدا کنند؛ اما به هر حال گلهمند ميشوند. بسياري از افراد نيک، مؤمن و نمازخوان هستند که وقتي مصيبت و سختياي برايشان پيش ميآيد، زبان شکايت ميگشايند: خدايا! زورت به من رسيده، کس ديگري نبود؟ من چه گناهي کردم؟ بعدش هم ميگويند استغفرالله! ولي به هرحال در دل گلهمند هستند. اين هم نوعي از عکسالعمل انسان در مقابل مصيبتها و سختيها است.
اهل صبر
نوع ديگري از عکسالعمل در برابر مصيبتها و گرفتاريها اين است که:؛ کساني که ايمان قويتري دارند در وقت سختيها ميگويند: اينها وسيله آزمايش است. همه اين عالم ـ همانطور که در آيات زيادي بيان شده است ـ وسيله آزمايش انسان است. اصلاً اين عالم مقدمهاي براي رسيدن آدم به حيات حقيقي است: الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا3. در واقع، کساني هستند که به اين توجه دارند که: نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً4؛ ما شما را به خوشيها و ناخوشيها مبتلا ميکنيم و ميآزماييم تا مورد فتنه و آزمايش قرار بگيريد. خوب ميفهمند اين مصيبتي که به آنان وارد شده است، وسيله آزمايش است؛ براي اينکه مشخص بشود آيا آنان ايمانشان را حفظ ميکنند؟؛ آرامش خودشان را حفظ ميکنند؟؛ وظايفشان را عمل ميکنند؟ يا اينکه زبان به جزع و فزع باز ميکنند و مرتکب گناه ميشوند؟ پس آنان صبر ميکنند، مثل کسي که زير تيغ جراح است، تيغ جراحي که روي دستش است، دردش را درک ميکند؛ اما در عين حال، دندان روي جگر ميگذارد و صبر ميکند و چيزي نميگويد تا عملش را انجام دهد و سلامت يابد. مؤمنين متوسط در مقابل مصيبتها اهل صبر هستند: إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ5.
استقبال از سختيها
اما از اين بالاتر هم هست. وقتي ايمان قويتر ميشود، روح انسان باز لايهاي عميقتر مييابد و عمق بيشتري پيدا ميکند و به خدا و به عالم نور نزديکتر و ظلمتهايش کمتر ميشود. پس از صبر، رضا است. يعني نه تنها صبر ميکند؛ بلکه ميداند آنچه برايش پيش آمده، خير است؛ گرچه مصيبت و گرفتاري دارد، با رنج و آوارگي همراه است، زندان و شکنجه و گرفتاريهاي دنيا دارد،؛ ولي او ميداند خير وي در آن است. روايتي از امام صادق(ع) به اين مضمون آمده است كه: «من از وضع مؤمن تعجب ميکنم. اگر خدا ملک دنيا را به او بدهد، خير او در آن است و اگر بدنش را با قيچي ريز ريز کنند، باز خير او در آن است6». کسي که اختيارش را به دست خدا ميدهد و ميگويد خدايا هر چه صلاح من است، آن شود، ديگر خيالش راحت است که هر چه پيش آمد، همان خيرش است. گفتني است: اين يک مرتبه بالاتر از آن است که سختيها را تحمل ميکند؛ بلکه اين انسان، با اين ويژگي از سختيها استقبال ميکند.
مصلحت خود يا محبت به خدا
اين استقبال از سختيها را مقام رضا ميدانند که اين مقام به دو گونه است: گاهي آدم از تقدير خداوند راضي است چون ميداند خدا خيرش را ميخواهد. در واقع، آنچه برايش مطلوب بالذات است، خير خودش است. يعني، مصلحت خود را ميخواهد و ميداند اين کار را که خدا برايش پيش آورده است، همانا خير است. اين است که چنين انساني از خدا راضي است. در واقع،؛ اصالتاً رضايتش از اين است که مصلحت «خودش»؛ تأمين شده است. اما از اين بهتر هم هست. بهترين رضايت اين است که آدم آنچنان محبت خدا پيدا کند که اصلاً مصلحت خود را از ياد ببرد و بگويد: حکم آنچه تو فرمودي! کمابيش نمونههايي کوچک در اين دنيا را که افرادي اينچنين محبتهاي شديدي پيدا ميکنند، ديدهايد. دلخوشي چنين انسانهايي به اين است هر کاري خدا ميخواهد انجام دهد. ديگر به فکر اينکه من لذت ميبرم يا نه، خير من در آن است يا نه، نيست. در ادبيات فارسي ما نکات لطيفي در اينباره آمده است: در اشعار باباطاهر عريان هست که تو گفتي برو، من هم تا چين و ماچين رفتم و از آنجا نامه نوشتم که تا اينجا بس است يا باز هم بروم؟ «اين دوري بسه يا دورتر شُم؟»؛ فکر اين نيست که من ميخواهم نزديک تو باشم و لذت ببرم. تو چه ميگويي؟ ميگويي برو، ميروم. ميگويي بيا، ميآيم. فقط به اين فکر هستم که تو را اطاعت کنم. اين حالت فقط از محبت خالص و پاک پيدا ميشود. خدا چنين بندههايي هم دارد. حالا چند تا از اين بندهها دارد و کجا هستند، نميدانم.
نگاه معصوم
اين روايت را هم شما شنيدهايد که: گويا امام صادق(ع) به ابوبصير يا يکي ديگر از اصحابشان فرمودند که: کيف اصبحت. گفت: آقا من الحمدلله صبح کردم، در حالي که بلا را بهتر از رخاء؛ ميخواهم، مرض را بيشتر از سلامتي و فقر را بيشتر از غنا دوست دارم. وي ميپندارد که ديگر شاگرد تمام عيار مکتب امام صادق است. حضرت به وي فرمود: ما که اينگونه نيستيم. آن صحابي شوکه شد و گفت: آقا! من براي اينکه شبيه شما شوم خيلي زحمت کشيدهام. پس، شما چه طور هستيد؟ امام فرمودند: ما اينگونه هستيم که اگر خداوند براي ما سلامتي بخواهد، سلامتي را دوست داريم. اگر براي ما مرض را بخواهد مرض را دوست داريم. اگر او فقر را بخواهد، فقر را دوست داريم. اگر او غنا را بخواهد، غنا را دوست داريم. ما از خود خواستهاي نداريم. آن صحابي فهميد که هنوز يک لايه ديگري هم هست. آري، رضامندي مراتب بالاتري هم دارد.
توکل به خدا
براي نمونه وقتي پيغمبر اکرم به معراج رفتند خداي متعال زمينه گفتگو را با پيغمبر(ص) باز کرد. پيغمبر اکرم نيز سؤالاتي پرسيدند. توجه داشته باشيد: پيامبر اکرم در شب معراج و آن هم در حضور خداوند اين پرسش را مطرح ميکنند: أَيُّ الْأَعْمالِ أَفْضَلُ؟7؛ خدايا! چه کاري را بيشتر دوست داري؟ خطاب شد: التَّوَکُّل عَلَي وَ الرِّضا بِما قَسَمْتُ. اين از موارد نادري است که عمل به حالات قلبي اطلاق شده است. توکل از حالات قلبي است و عمل خارجي و جارحي نيست. ولي در اينجا اين حالت قلبي، عمل ناميده شده است. بالاترين و محبوبترين اعمال اين است که بنده بر من توکل کند و دوم اينکه به قضاي من راضي باشد. همانا اين از بالاترين محبتها است.
اشتياق خدا و محبت بنده!
در روايت آمده است: وَ إِذَا كَانَ الْعَبْدُ فِي حَالَةِ الْمَوْتِ8، وقتي در حالت مرگ است. يَقُومُ عَلَى رَأْسِهِ مَلَائِكَةٌ؛ يک عدهاي از فرشتگان ميآيند و بالاي سر او ميايستند. بِيَدِ كُلِّ مَلَكٍ كَأْسٌ مِنْ مَاءِ الْكَوْثَرِ وَ كَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ؛ هر کدام يک جام آب کوثر و يک جام شراب بهشتي در دست دارند. در قرآن نيز تصريح شده است که:؛ أَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِينَ9. سپس ميفرمايد: يَسْقُونَ رُوحَهُ حَتَّى تَذْهَبَ سَكْرَتُهُ وَ مَرَارَتُهُ: از اين آب کوثر و از آن شراب به او مي نوشانند تا سختي جان کندن از او برطرف شود. وَ يُبَشِّرُونَهُ بِالْبِشَارَةِ الْعُظْمَى؛ بالاترين بشارت و مژده را به او ميدهند. وَ يَقُولُونَ لَهُ طِبْتَ وَ طَابَ مَثْوَاكَ: خوشا به حالت جايگاه خوبي داري. إِنَّكَ تَقْدَمُ عَلَى الْعَزِيزِ الْكَرِيمِ الْحَبِيبِ الْقَرِيبِ: تو وارد بر کسي ميشوي که هم عزيز و کريم است و محبوب است و هم نزديک. انتخاب اين الفاظ بسيار با معنا است. الْحَبِيبِ الْقَرِيبِ، يعني هم محبوب توست و هم نزديک توست.
بنابراين، سکرات مرگ را از کام او ميزدايند. در ادامه ميفرمايد: فَتَطِيرُ الرُّوحُ مِنْ أَيْدِي الْمَلَائِكَةِ: روح از دست فرشتگان بالا ميرود و در دست آنها نميماند. فَتَصْعَدُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ: در کمتر از يک چشم به هم زدن تا پيشگاه الهي وارد ميشود. وَ لَا يَبْقَى حِجَابٌ وَ لَا سِتْرٌ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ اللَّهِ تَعَالَى: پرده و حجابي ميان او و خدا باقي نميماند. وَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهَا مُشْتَاقٌ: و اين در حالي است که خدا مشتاق ملاقات با اوست! وَ تَجْلِسُ عَلَى عَيْنٍ عِنْدَ الْعَرْشِ: آنجا چشمهاي است که اين روح بر لب آن مينشيند! حال، آن چشمه، چه چشمهاي است، و عرش چيست و چشمهاي که آنجا هست، چگونه است را ما نميدانيم. به هر حال، مقامي بسيار عالي براي او است و ميان او و خدا هيچ حجاب و واسطهاي هم نيست. اکنون اين مسافر بر خدا وارد شده و خدا ميزبان است و او هم ميهمان. ثُمَّ يُقَالُ لَهَا كَيْفَ تَرَكْت ِ الدُّنْيَا: خداوند ميفرمايد: دنيا را چگونه ترک کردي؟ هان اي که از دنيا آمدهاي بگو! دنيا چه خبر بود؟ فَيَقُولُ إِلَهِي وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ لَا عِلْمَ لِي بِالدُّنْيَا: به عزت و جلالت قسم که من هيچ خبري از دنيا ندارم. اين پاسخ به اين معنا نيست که وي کسي بوده که چيزي را نميفهميده است، بلکه به اين معنا است که توجه او در همه چيز به خدا بوده است و اصالتاً به خود دنيا نظري نداشته و همه را افعال الهي و مظاهر الهي ميداند. أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِي خَائِفٌ مِنْكَ: من از آن وقتي که خودم را شناختم و تو مرا خلق کردي، در حال خوف و خشيت از تو هستم. بايد گفت: اين خوف غير از خوف از عذاب است. فَيَقُولُ اللَّهُ صَدَقْتَ عَبْدِي: اي بنده من راست ميگويي. كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِي الدُّنْيَا وَ رُوحُكَ مَعِي: تو بدنت در دنيا بود، اما روحت در کنار من بود. به عبارت ديگر، راست ميگويي که خبري از دنيا نداري، براي اينکه روح تو در دنيا نبود؛ بلکه جسدت در دنيا بود. فَأَنْتَ بِعَيْنِي سِرُّكَ وَ عَلَانِيَتُكَ: تو آشکار و پنهانت جلوي چشم من است و من همه چيز تو را خوب ميدانم. سَلْ أُعْطِكَ: پس اي بنده مهمان من، درخواستي کن تا اجابت کنم. چه ميخواهي به تو دهم؟ وَ تَمَنَّ عَلَيَّ فَأُكْرِمَكَ: يک خواهشي کن تا من احترامت را بگذارم و خواهشت را عملي کنم. هَذِهِ جَنَّتِي مُبَاحٌ فَتَسَيَّحْ فِيهَا وَ هَذَا جِوَارِي فَاسْكُنْهُ: اين بهشت است، برو هر جايي که دلت ميخواهد، ساکن شو و اين هم جوار من است اينجا سکونت کن. حال، اين بنده مؤمن در جايي که ديگر نه عذابي است و نه گرفتاري، نه غم و غصهاي است ميگويد: فَتَقُولُ الرُّوحُ إِلَهِي عَرَّفْتَنِي نَفْسَكَ فَاسْتَغْنَيْتُ بِهَا عَنْ جَمِيعِ خَلْقِكَ: تو معرفت خودت را به من دادي و من از غير تو بينيازم. بهشت را ميخواهم چه کار؟ بهشت غير از تو است. و تا معرفت تو را دارم، چيز ديگري نميخواهم. و اين همان مقام رضا است.
مقام رضا
لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِي أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً وَ أُقْتَلَ سَبْعِينَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا يُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَيَّ؛ اين رضايت، رضايتي نيست که چون ميدانم مصلحت من در آن است، راضي و خشنود هستم. براي مثال، چون آدم ميداند داروي تلخ طبيب شفابخش است، خوشش ميآيد. اما در رابطه با خدا ميگويد اگر رضايت تو در اين بود که بدن من را پاره پاره کنند و هفتاد بار من را بکشند و دوباره زنده شوم تا دوباره بکشند، باز رضاي تو را ميجويم. صحبت اين نيست که چون تو تقدير ميکني، مصلحت من است و راضيام. در يک مضموني در مناجاتهاي امام سجاد(ع) هست که اگر رضاي تو در اين باشد که من را به جهنم ببرند، باز رضاي تو را دوست دارم. اگر تو دوست داشتي که من جهنم بروم، من جهنم را ترجيح ميدهم.
به طور طبيعي، وقتي چنين ادعاهايي ميشود، در آدم حالتي از عجب و غرور پيدا ميشود؛ اما براي اينکه آن جبران شود، ميگويد: كَيْفَ أُعْجَبُ بِنَفْسِي، من چه طور مبتلا به عجب شوم يا به خودم ببالم. وَ أَنَا ذَلِيلٌ إِنْ لَمْ تُكْرِمْنِي، با اين همه که چنين رضايتي از تو دارم، ولي اگر تو من را اکرام نکني، من ذليل هستم و از خودم هيچ چيز ندارم. وَ أَنَا مَغْلُوبٌ إِنْ لَمْ تَنْصُرْنِي، من با نصرت و معرفتي که تو دادي به اينجا رسيدهام، اگر اين را از من بگيري هيچ چيز ندارم. وَ أَنَا ضَعِيفٌ إِنْ لَمْ تُقَوِّنِي، اگر تو به من قوت نبخشي، من ضعيف هستم و کاري نميتوانم انجام دهم. انا ميتٌ ان لم تحيني، اين حياتي که دارم، تو به من دادي. اگر تو اين حيات را به من ندهي، من مردهاي بيش نيستم. وَ أَنَا مَيِّتٌ إِنْ لَمْ تُحْيِنِي بِذِكْرِكَ، اگر تو مرا با ياد خودت زنده نميداشتي، من مرده بودم. يعني حيات من به ياد تو بسته است. در مناجات خمس عشر هم داريم: بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبي. وَ لَوْ لَا سَتْرُكَ لَافْتَضَحْتُ أَوَّلَ مَرَّةٍ عَصَيْتُكَ، اگر تو عيبهاي من را نپوشانده بودي و اولين مرتبهاي که من لغزشي ميکردم و رسوا ميشدم، آبرويم ميرفت. تو پردهپوشي کردي و آبروي من را حفظ کردي. إِلَهِي كَيْفَ لَا أَطْلُبُ رِضَاكَ وَ قَدْ أَكْمَلْتَ عَقْلِي حَتَّى عَرَفْتُكَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ، چگونه من طالب رضاي تو نباشم، در حالي که تو هستي که به من عقل و معرفت دادي و حق و باطل را به من شناساندي. آخرين سخن خدا در اين گفتگوي با بندهاش اين است: فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِزَّتِي وَ جَلَالِي لَا أَحْجُبُ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ فِي وَقْتٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ: هيچگاه و در هيچ زماني بين من و تو حجابي نخواهد بود. كَذَلِكَ أَفْعَلُ بِأَحِبَّائِي: من با دوستانم اينگونه رفتار ميکنم. آثار اين رضايتي که از روي محبت به خدا باشد، اين است. از خدا بخواهيم، به ما توفيق دهد تا به برکت عنايات ائمه اطهار از اين آلودگيها و پستيها نجات يابيم.
--------------------------------------------------------------------------------
1؛ معارج / 19-21.
2؛ معارج / 22.
3؛ ملك / 2.
4؛ انبياء / 35.
5؛ ص / 44.
6؛ ر.ك: الكافي، ج 2، ص 62، باب الرضا بالقضاء ؛ «عَجِبْتُ لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ لَا يَقْضِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ قَضَاءً إِلَّا كَانَ خَيْراً لَهُ وَ إِنْ قُرِّضَ بِالْمَقَارِيضِ كَانَ خَيْراً لَهُ وَ إِنْ مَلَكَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا كَانَ خَيْراً لَهُ».
7؛ حارالانوار، ج 74، ص 21، باب 2.
8؛ مستدركالوسائل، ج 7، ص 500، باب 1.
9؛ محمد / 15.