آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 19/1/88 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
در جلسات گذشته بيان شد که پس از اصرار همام، حضرت اميرالمؤمنين(ع) به وي فرمودند: «أَلَا مَنْ سَأَلَ عَنْ شِيعَةِ أَهْلِ الْبَيْتِ الَّذِينَ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ فِي كِتَابِهِ مَعَ نَبِيِّهِ تَطْهِيراً فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ»؛ اي کسي که درباره اوصاف شيعيان پرسيدي، بدان! شيعيان چنين کساني هستند: العارفون بالله؛ کساني که به خداي متعال معرفت دارند، العاملون بامرالله؛ به دستورات خداوند عمل ميکنند و نيز اهل فضايل و فواضل و جامع فضيلتهاي اخلاقي هستند. سپس، حضرت بعد از اين اشاره به کليات، در حدود هفتاد جمله درباره نشانههاي شيعه بيان ميفرمايند.
درباره هر يک از جملات حضرت امير(ع)، هم ميتوان بحث مفصلي را مطرح کرد و هم ميشود همه آنها را در يکي دو جلسه، ترجمه کرد و رد شد. اما ما در اينجا به قدر کفايت؛ نه آنچنان گسترده و نه اينچنين مجمل مباحث را پي ميگيريم.
راستي و درستي
پيشتر درباره آن مفاهيم کلي يعني: هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ، توضيحاتي داديم. اما پس از آن ميفرمايد: مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ؛ سخن ايشان راست و بهجاست. اولين وصفي كه حضرت به تفصيل براي شيعيان ذكر ميفرمايد صفت راستگويي است. گفتني است ميشود اين بحث را گسترش داد و قدري درباره مفهوم صدق از قبيل: مفاهيم صدق، احكام فقهي و استثنائات صدق و ... که بزرگان در كتابهاي اخلاقي خود بحث كردهاند، توضيح داد؛ ولي در اينجا، ما بر نکتههايي که به نظرمان مهمتر ميرسد، تأكيد ميكنيم.
نخست، بايد بدانيم كه در بيانات اهل بيت(ع)، به صورتهاي گوناگوني بر روي دو مفهوم بسيار تأكيد شده است: «صِدْقُ الْحَديثِ وَ أَداءُ الْأَمانَة1»؛ و اين مفهوم همان است كه ما در فارسي از آن به «راستي»؛ و «درستي»؛ ياد ميکنيم.
روايات بسياري از امام زينالعابدين(ع)، امام صادق(ع) و ساير ائمه داريم كه: عبادت بسيار يا روزه بسيار شما را فريب ندهد؛ اين موارد دليل بر مقرب و مهذب بودن کسي نيست؛ چه بسا آن همه عبادت براي او عادت شده است. تعبير روايت اين است: رُبَّما يَسْتَوْحِشُ2. اين طبيعي است كه اگر آدم به چيزي، چه كار خوب و چه كار بد، عادت کند و سپس جرياني پيش بيايد که نتواند آن كار را در موقع خودش انجام دهد، احساس كمبود كند. چه بسا آن همه عبادت و کار نيک را از روي اغراض خاصي شروع كرده باشد تا از طريق آن، مردم را فريب دهد و جذب كند و از اينرو، به آن کار يا کارهاي شايسته عادت كرده است. مهم اين است:«إِخْتَبِرُوهُمْ بِصِدْقِ الْحَديثِ وَ أَداءِ الْأَمانَة»؛ اگر ميخواهيد افراد را بسنجيد، راستي و درستي آنها را امتحان كنيد. در رواياتي آمده است كه: خداي متعال هيچ پيغمبري را مبعوث نفرمود؛ مگر با اين دو ويژگي. همه انبياء بر اين دو ويژگي تأكيد كردهاند. شايد اينکه امروزه در فرهنگ عمومي انسانها از راستگويي و درستكاري، به نيکي ياد ميشود، ميراث همين تربيتهاي انبياء باشد.
عادت و غفلت
البته نبايد فراموش کرد فطرت انسان هم بهگونهاي است كه خواستار راستگويي و درستكاري است. ولي گاهي انگيزههايي سبب ميشود كه آدم از آن مقتضاي فطرتش تخطي كند و منحرف شود. بدترين چيزي كه آدميزاد عاقل به آن مبتلا ميشود، غفلتي است كه در اثر عادت پديد ميآيد. خداوند در قرآن گله ميكند كه: ما اين همه آيات را در عالم به مردم نشان ميدهيم و باز آنان غفلت دارند. اين چيزي است كه همه ما كمابيش مبتلا هستيم. همه چيز براي ما عادي شده است! اين چشمي كه خداوند به ما عطا کرده است چقدر ميارزد؟ اين مژهها، اين پلكها؟ اين ساختار چشم؟ دانه دانه انگشتها؟ اعصاب؟ به راستي اين تدبيرهايي كه خداوند در عالم قرار داده است، از آسمانها و خورشيد و ماه و ستارگان به چه معنا است؟ اينكه قرآن ميفرمايد درباره خلقت آسمانها و زمين، ماه و خورشيد، انديشه کنيد و يکبهيک از آنها و کارآييشان نام ميبرد، چه هدفي دارد؟ با اينكه چندينبار در قرآن تأكيد شده است، آيا فرصتي پيش آمده كه واقعاً بنشينيم و فكر كنيم؟ آيا در نعمتهايي كه در وجود خود ما هست، انديشيدهايم؟ حقيقت اين است که ما حتي در نعمتهايي که محسوس است درست فكر نکردهايم، چه رسد به آن نعمتهاي باطني كه بايد بيشتر درباره آنها فكر كرد. آيا به اهميت عقل، معرفت، ايمان و ... انديشيدهايم؟
زماني براي تفکر!
خداوند در سوره الرحمن ـ كه عروس قرآن است ـ وقتي نعمتهاي خدا را ميشمارد، به همه جن و انس خطاب ميکند كه: «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ»؛ كدام از اينها قابل انكار است؟ نکته قابل توجه اين است که اين سوره با اين جمله آغاز ميشود: «الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَيانَ3». اولين نعمتي كه پس از خلقت انسان بيان ميكند اين است: عَلَّمَهُ الْبَيانَ؛ خدا به انسان بيان كردن و قدرت سخن گفتن را ياد داد. بنابراين، خداوند اين استعداد را در وجود انسانها قرار داده است، اما بچه كه از ابتداي تولد حرف زدن بلد نيست. اين تعليم الهي به وسيله اسباب و مسبباتي صورت ميگيرد كه خداوند فراهم كرده است و نتيجهاش براي انسانها يادگيري سخن گفتن و بهرهمندي از اين نعمت ميشود. اما به راستي اين چقدر اهميت دارد؟
اگر براي انسان نعمت سخن گفتن در كار نبود و همانند حيوانات گنگ بود و حرفي نميزد، چيزي از كسي نميشنيد و چيزي هم نميتوانست بگويد، چه ميشد؟ آنوقت، نه زندگي مادي آدمي اداره ميشد، نه رشد معنوي پيدا ميكرد و نه ميتوانست سعادت آخرت را كسب كند. آنچه كه سعادت آخرت را تضمين ميكند، «دين»؛ است. ما دين را از كتاب و سنت، از قرآن و حديث و از بيانات معلمين و علما و وعاظ ياد گرفتيم. اگر سخن گفتني در كار نبود، ما اصلاً نميدانستيم دين چيست؟ حتي دنيايمان نيز مرهون و مديون گفتارهايي است كه انجام گرفته و سپس براي ادامه و تثبيت آن به صورت نوشتار درآمده است. نوشتار انعكاس گفتارها است. اگر سخن نباشد چيزي نمينويسند. وقتي آدم ميتواند بنويسد كه چيز گفتني داشته باشد. وقتي لفظي باشد كه آن را ادا كنند، آنگاه خطوط اختراع ميشود. وقتي سخن گفتني نباشد، نوشتني هم نخواهد بود و اگر انسان، گفتن و نوشتن نداشته باشد با حيوانات چه فرقي ميكند؟
سخن گفتن ذهني
به اين نكته لطيف؛ توجه کنيد: اصولاً بعضي افكار هست كه به كمك الفاظ انجام ميگيرد. يعني وقتي ما به مطالب انتزاعي فكر ميكنيم، در ابتدا مفهومي نداريم. اول يك مفهومي از محسوسات داريم و از آن محسوسات يك تشبيه و كنايهاي براي انتزاعيات درست ميكنيم، سپس، آن لفظي كه دلالت بر آن معناي انتزاعي ميكند، در ذهنمان حكم مفهوم را پيدا ميكند. اين مطلب دقيق را كساني كه روانشناسي ذهن كار ميكنند، ميتوانند درک كنند.
بعضي نيز گفتهاند: فكر كردن، سخن گفتن ذهني است. يعني اگر سخن نباشد، سخن ذهني هم نيست، و فكر كردن همانا سخن گفتن ذهني است. اگر سخن نباشد، فكري هم نخواهد بود. البته به نظر ما اين نظر قدري اغراقآميز است. فكر كردن درباره محسوسات بدون سخن هم ميشود؛ اما در مفاهيم انتزاعي بسيار مشكل است. بدون الفاظ ذهني، فكر كردن در انتزاعيات و اعتباريات بسيار سخت است و شايد هيچگاه عملاً ممكن نباشد.
قوام انسانيت!
به هر حال، اصل اينكه آدم ميتواند حرف بزند نعمت بزرگي؛ است. ميتوان گفت: قوام انسانيت انسان به اين سخن گفتن است. اگر آدم نميتوانست حرف بزند، ديگر آدم نبود. بلکه حيوان ديگري بود همانند ميمون. آنچه از پيشرفتهاي علمي و مادي و رشد معنوي در اين عالم داريم، مرهون سخن گفتن، نوشتن و انتقال مفاهيم است.
حال، اين آدميزاد ظلوم و كفور و ناسپاس از اين نعمت سوء استفاده ميكند. روشنترين فايده سخن گفتن اين؛ است كه اين نعمت بزرگ، مقوم انسانيت است. شايد اينکه در منطق قديم به عنوان تعريف انسان ميگفتند: «الانسان حيوان ناطق»، به اين دليل است که سخن گفتن با فكر كردن و تعقل تلازم دارد. در واقع ميتوان گفت: مراد واقعي آن جمله اين است که: «الانسان حيوان عاقل»؛ وگرنه ناطق صرف ادا كردن حرف نيست، چراکه طوطي حيوان ناطق نيست.
دو روي سکه!
به هر حال، عظمت اين نعمت به اين دليل است كه: چون كسي مطلبي را ميداند، با سخن گفتن به ديگران منتقل ميكند يا خواستهها و احساساتش را مطرح ميکند، انتظارتش را ميگويد، يا ميتواند از ديگران رفع جهل كند و واقعيتي را بازگويد. رسانهها با گسترهاي كه امروز در دنيا دارد، از همين گفت و شنودها قدرت يافته است. به راستي اگر اين نعمت نبود، زندگي آدم چه ميشد؟
بايد گفت: اين نعمت؛ براي اين است كه دانستههاي كسي به ديگري منتقل شود. اما وقتي کسي چيزي را كه ميگويد مطابق آن چيزي نباشد كه ميداند، نقض غرض ميشود. يعني، گاهي استفاده از اين نعمت، نه تنها سبب هدايت نميشود، بلکه گمراه ميکند، دروغ ميگويد و از مسير درست منحرف ميشود. به عبارت بهتر: بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً4؛ نعمت خدا را به نقمت تبديل ميكنند. يعني، با اين نعمتي که سبب استفاده و هدايت مردم از علوم و اطلاعات ديگران است، با دروغگويي، اسباب گمراهي و انحراف فراهم ميشود و اين نعمتي که بايد به انسانها کمک کند، ابزار خيانت ميشود.
نقض غرض!
قدري بيانديشيم. وقتي با اين نعمتي كه خدا براي ما قرار داده است تا از آن بهرهمند شويم، دروغ بگوييم و جامعهاي بياعتماد را پيريزي کنيم، اين نعمت بزرگ خداوند كه مقوّم وجود انسان است، كالعدم ميشود.
در حقيقت ما با دروغ گفتن خود، به دستگاه آفرينش خيانت ميكنيم و مفهوم «خَلَقَ الْإِنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَيانَ»؛ را به هيچ ميگيريم! خداوند به ما بيان و سخن گفتن را ياد داده است تا اينكه دانستهها منتقل شود و مردم به خبرهايي كه ميشنوند و به آموزههاي ديگران اعتماد كنند. اما وقتي بنا بر دروغ گفتن شد، اعتماد سلب ميشود و هدف از دادن اين نعمت از بين ميرود و به بيان ديگر، نقض غرض ميشود. فطرت انسان اقتضا ميكند: وقتي كسي با او حرف ميزند، آن حرف راست باشد تا از اين نعمت استفاده كند. اما چون اينگونه نباشد، خلاف فطرت است، يعني خلاف آن انتظاري است كه به طور طبيعي انسانها از همديگر در زندگي اجتماعي دارند. اگر پايه اين ارزش از بين رفت، اساس همه تمدنها، ارزشها، اخلاق، معنويات، علوم، معارف، توحيد و همه چيز از بين ميرود. ديگر چيزي منتقل نخواهد شد. تعليم و تعلم و تبادل اخبار و اطلاعاتي انجام نميگيرد. ارتباطات انسانها از بين ميرود. در واقع، آدميزاد به خاطر يك منفعت خيالي و بسيار زودگذر و پست، اين نعمت را به نقمت تبديل ميكند و اساس اين بناي ارزشمند را فروميريزد. آنگاه ارزش سخن گفتن از دست ميرود، مردم ديگر به حرفها اعتماد نميكنند و آن فايدهاي كه بايد بر «سخن گفتن»؛ مترتب شود، ديگر مترتب نميشود. اين است که بزرگترين ارزش را سخن گفتن دانستهاند. در روايات آمده است: «همه گناهان را در خانه و انباري انباشته كردهاند و قفلي به درب آن زدهاند. كليد قفل آن درب (همه گناهان)، همانا دروغ گفتن است.5»
دروغگو دشمن خداست!!
براي اينکه اهميت خطر بزرگ «دروغ»؛ مشخص شود و انسان به اين خيانت به دستگاه الهي مبتلا نشود، بايد تلاش شود در محيط خانواده و در دوران طفوليت، پدران و مادران آنقدر اين گناه را زشت وانمود كنند كه کودک اين را باور كند كه دروغگويي، بزرگترين گناه است. شعار «دروغگو دشمن خداست»؛ شعار بسيار بزرگي است؛ اما به شرط اينكه ما خدا را بشناسيم و بدانيم دشمني با خداوند به چه معنا است و اين شعار زيبا که در فرهنگ ما است فقط لقلقه زبان نباشد. به راستي چه گناهي بزرگتر از دشمني با خداوند است؟ مؤمن؛ كسي كه به آموزههاي پيامبران ايمان دارد، طبعاً در اين باب اهتمامش از همه بيشتر است. اينجاست که امير مؤمنان در اوصاف شيعه يا اوصاف متقين ـ به حسب اختلاف روايت ـ نخستين چيزي كه ذكر ميفرمايد، همين مطلب است: «مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ»؛ سخنشان راست است. شعيان بهجا سخن ميگويند و بيجا سخن نميگويند.
استثناء در نظام ارزشي؟
به اين پرسش توجه کنيد: ما در اسلام مواردي داريم كه دروغ گفتن جايز، بلكه واجب است. اين امر چطور با بزرگي اين گناه سازگار است؟ مگر نه اينکه در روايات آمده است: «؛ يَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَ جِدَّهُ6؛ ؛ مؤمن حتي به شوخي هم دروغ نميگويد.»؛ حال، چگونه ميشود که در بعضي موارد اين گناه، جايز يا واجب ميشود؟ ميدانيم که در داستانهاي بعضي از انبيا آمده است كه آنان عباراتي گفتهاند كه مطابق واقعيت نبوده است. براي مثال، در داستان حضرت يوسف آمده است: إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ7؛ يا حضرت ابراهيم فرمود: إِنِّي سَقِيمٌ8! به راستي اين عبارت غيرواقع انبيا چگونه با زشتي گناه بزرگي چون دروغ جمع ميشود؟
به اجمال بايد گفت: برخي از فيلسوفان اخلاق معتقدند كه راستگويي از ارزشهايي است كه هيچ استثنا ندارد زيرا ارزش اخلاقي اصيل آن است كه استثنابردار نباشد. اين نظريه كانت، فيلسوف معروف آلماني است. او معتقد است كه دروغ به هيچوجهي صحيح نيست و هيچگاه در هيچجايي، دروغ مجاز نيست. يعني اخلاقاً، ضد ارزش است. ولي ما ميدانيم در اسلام اينگونه نيست. در نظام ارزشي ما در مواردي كه براي مثال، نجات جان مؤمني در گرو يك دروغ گفتن است، دروغ؛ گفتن جايز ميشود. يا حتي اگر حفظ مال مؤمني از چپاول دزدها متوقف بر دروغ است، بايد دروغ گفت. يا اينکه در مقام اصلاح ذاتالبين، براي آشتي دو مؤمن با هم، اگر دروغي گفته شود، اشکالي ندارد. البته نبايد اين دروغگفتن ضرر بدتري داشته باشد و بايد فقط وسيله آشتي کردن باشد. اين همان استثنائاتي است كه ما در اسلام داريم.
مصلحت و تزاحم ارزشها!
حال، پرسش اين است: اين استثنا در ارزشهاي اخلاقي به چه معنا است؟ يك بيان اين است كه: اصل حسن صدق و راست گفتن، شرطي دارد و يا به قول ابن سينا حسن صدق يك قيد خفي دارد. يعني دروغ گفتن بد است؛ مگر اينكه مصلحت اقوايي داشته باشد. بيان ديگر اين است كه: در مواردي ما دو تا عنوان داريم. براي مثال، دروغ گفتن و نجات يك مؤمني به وسيله دروغ گفتن، دو تا عنوان است؛ يك عنوان كذب و يك عنوان نجات جان يك مسلمان است. نجات جان مسلمان، حسني دارد و راست گفتن هم حسني. اما در عمل، نتيجه اينها با هم تزاحم دارد. يعني اگر حسن راست گفتن را رعايت کنيم، جان آن مؤمن به خطر ميافتد و ارزشي از دست ميرود و اگر بخواهيم جان او را حفظ كنيم، هيچ راهي جز دروغ گفتن نيست. در اينجا چون دو تا ارزش متزاحم است، اين ارزشها با هم جمع جبري ميشود و برآيند آنها، صفت اين عمل ميشود. يعني اگر آن اندازه ضرري كه بر دروغ گفتن مترتب ميشود از فايده راست گفتن کسر شود، آنچه باقي ميماند باز يك مصلحت اقوي و يك مصلحت لازمالاستيفايي است. اگر آن مصلحت لازمالاستيفا است، ميشود واجب و اگر راجحالاستيفا است، ميشود مستحب يا جايز. به هر حال، اين نكتهاي مربوط به فلسفه اخلاق است. كساني كه در اين زمينه كار ميكنند، بايد اين مسأله را به اين دو صورت تبيين كنند.
يک نکته فقهي!
حاصل بحث اينكه يكي از اصيلترين ارزشهايي كه تمام انبياء به آن سفارش كردهاند، راست گفتن است. حتي گفتهاند «راست گفتن»؛ بيش از نماز و روزه بر ايمان انسان دلالت دارد. بنابراين، بايد اين مسأله را جدي بگيريم و تلاش كنيم از محيط كوچك خانواده خود شروع کنيم و همسر، کودکانمان و حتي دوستانمان را عادت دهيم تا هيچوقت دروغ نگويند. البته دروغ نگفتن معنايش اين نيست كه هر چه راست است را بايد گفت. راست گفتن، در مواردي مفاسدي را به همراه دارد و هر راستي را نبايد گفت. براي مثال، عيب كسي را پشت سرش نبايد گفت؛ اگرچه تمام آن عيوب راست باشد. به يك مسأله فقهي توجه کنيد: در مواردي که گفتهاند دروغ گفتن جايز يا واجب است، بعضي از فقها احتياط واجب دارند كه بايد «توريه»؛ كنند؛ يعني يك لفظي را بگويند كه طرف چيز ديگري بفهمد؛ اما قصد خودش به معناي صحيحي باشد. براي مثال، وقتي کسي ميگويد: طرف اينجا نيست، بايد منظورش اين باشد كه در اين نقطه نيست و به مقابل خويش اشاره كند تا حتي پيش خودش هم دروغگو نباشد. توجه داشته باشيم: دروغگويي آن قدر زشت است كه آنجايي هم كه لازم است دروغ بگوييم، بايد بهگونهاي باشد که انسان در پيشگاه خود دروغگو نشود. چراکه در اينصورت کمکم به شوخي دروغ ميگويد و سپس به خود اجازه ميدهد تا براي هر مسألهاي به اين گناه متوسل شود تا آنجايي که اين گناه بزرگ برايش سبک و عادي ميشود.
--------------------------------------------------------------------------------
1. به عنوان نمونه: كافي، ج 2، ص 77، باب الورع.
2. كافي، ج 2، ص 104، باب الصدق و أداء الأمانه.
3. الرحمن / 4- 1 .
4؛ ابراهيم / 28 .
5. ر.ك: بحارالأنوار، ج 69، ص 263، باب 114، «الكذب و روايته و سماعه»؛ عَنْ أَبِي مُحَمَّدٍ الْعَسْكَرِيِّع قَالَ جُعِلَتِ الْخَبَائِثُ فِي بَيْتٍ وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهُ الْكَذِب.
6. بحارالأنوار، ج 69، ص 249، باب 114، «الكذب و روايته و سماعه».
7. يوسف / 70 .
8. صافات / 89.