آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 07/12/87 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
بحث ما در جلسات گذشته دربارهي روايتي بود كه نوف بكالي آن را از امير مؤمنان(ع) نقل كرده بود. همچنين اشاره شد که اين روايت با خطبه همام كه در نهجالبلاغه آمده، يکسان است. با اين تفاوت که آن مقدمهاي را که نوف بيان کرده، ديگر در نهجالبلاغه نيامده است. نيز، در نهجالبلاغه، همام از اميرالمؤمنين اوصاف متقين را سؤال كرده؛ اما در روايتي که در بحار آمده است، ابتدا حضرت به ويژگيهاي خاص شيعيان اشاره فرمودند و سپس، همام انگيزه پيدا كرد تا آن اوصاف را سؤال كند. وقتي همام اصرار كرد و حضرت را قسم داد كه اين اوصاف را بيان كند، حضرت دست همام را گرفته، وارد مسجد شدند و دو ركعت نماز خواندند و پس از نماز اين خطبه را انشاء كردند.
گفتني است در ابتداي روايتي كه در بحار آمده، دو جمله بر آنچه در نهجالبلاغه در اوصاف متقين است، اضافه دارد. در اين روايت آمده است: «هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ أَهْلُ الْفَضَائِلِ وَ الْفَوَاضِلِ»؛ اما در خطبه همام اين است كه: «المتقون؛ أَهْلُ الْفَضَائِلِ.»
طلا و مطلا!
از اينروي، در جلسه پيشين، قدري دربارة ويژگي «عَارِفُونَ بِاللَّهِ»؛ توضيحاتي عرض كرديم كه بيشتر به بحثهايي كه در گذشته در ذيل مناجاتهاي خمس عشر؛ و در مناجات عارفين؛ آمده بود، اتكا كرديم. اما از آنجا که اين روزها بازار عرفانهاي كاذب بسيار رواج دارد، مناسب است در اين زمينه در يك جلسه ديگر توضيح مختصري داده شود:
ملاحظه ميشود بسياري از الفاظ و اصطلاحات كه در ابتدا براي مفاهيم و اغراض خاصي وضع شده است، اندک اندک و با مرور زمان تغييراتي پيدا ميکند. اين تغييرات متفاوت است. بعضي از تغييرات به طور طبيعي، همچنانکه در همهجا ممکن است رخ دهد، در لغات و اصطلاحات پيش ميآيد و سوء نيتي در تغيبر آنها نيست. به اين معنا که در اصطلاحات تحولاتي پيدا ميشود و آن اصطلاحات توسعه و تضييق پيدا ميكند. ولي گاهي تحولات و تغييرات مفاهيم بر اساس اغراضي پديد ميآيد. از جمله ميتوان به الفاظي كه دلالت بر ارزشهاي بسيار متعالي ميكند، اشاره کرد. کساني هستند ارزشهايي را كه در جامعهاي مقبوليت مييابد و طرفداران بسياري پيدا ميكند، دستكاري ميكنند تا براي آنها مصاديق تقلبي بتراشند. همچنانکه براي هر جنس نفيس و قيمتي در بازار، بدل آن را درست ميكنند. براي طلا، مطلا درست ميكنند و براي عتيقهجات، بدلياش را ميسازند. در باب مفاهيم و ارزشها نيز چنين چيزي وجود دارد. وقتي در جامعهاي ارزشهايي بسيار قيمتي و مطلوب است، كساني نيز بدلي آن را درست ميكنند.
ميدانيم که اين قاعده كلي است. براي ارايه مصداق، اگر به بحثهايي كه در جلسههاي پيشين داشتيم، بازگرديم، به كلمه «شيعه»؛ برميخوريم. از آنجا که «شيعه»؛ در كلمات پيغمبر اكرم و اهلبيت(ع) مقامي عالي دارد، ائمه اطهار اهتمام ويژهاي داشتند كه اين الفاظ را پيرايش كنند و بفهمانند: هر كس که محبت اهلبيت را در دل دارد شيعه نيست؛ بلکه شيعه شرايط خاصي دارد. اين روايت نوف هم در اين مقام است. حضرت ميخواهند اوصاف واقعي شيعيان خالص را معرفي كنند.
حقيقت عرفان، عرفان حقيقي
يكي ديگر از اين واژهها، كلمه «عارف»؛ است. «عارف»؛ يكي از آن اصطلاحاتي است كه در فرهنگ اسلامي جايگاه خاصي دارد و پيداست كه از همان صدر اسلام، اين واژه مطرح بوده و مردم ميدانستند كه معرفت به خدا و عرفان بالله جايگاه بسيار رفيعي است كه هر كسي به آساني به آن دست نمييابد. شايد همين اهميت سبب شد كه كساني تعريفها و مصاديقي بدلي براي «عارف»؛ مطرح كنند که خودشان را هم شامل شود. در جامعه ما نيز وقتي گفته ميشود: «عارف»، معناي خاصي به ذهن ميآيد. بهطوري که حتي در نزد برخي از قشرها چندان با ارزش نيست و گاهي ارزش منفي هم پيدا ميكند. بعضي عارف؛ را با صوفي؛ يكسان ميپندارند و هر دو را نفي ميكنند. بعضي ديگر نيز، عارف را مفهومي ميدانند شبيه مفهوم شاعر.
البته اين بيجهت هم نيست؛ براي اينكه در كلمات بسياري از عرفا، تعابير شاعرانه بسيار است و حتي بسياري از آنها، شاعر نيز بودهاند. بنابراين، لازم است مقداري درباره واژه «عارف»؛ و فرق آن با مفاهيم مشابه توضيح دهيم و بعد به طور اجمال، راه رسيدن به عرفان واقعي را كه مورد قبول اهلبيت(ع) است، اشاره كنيم.
وقتي به ادبيات خود مراجعه ميكنيم، خواهيم ديد که عارف به چند دسته از مردم اطلاق ميشود. عارف اسم فاعل از معرفت و عرفان است، و معرفت و عرفان هم مصدر از يك فعل است. عرفان، يعني معرفت و شناخت. حقيقت عرفان كه از همين تعبير: العَارِفُونَ بِاللَّهِ؛ استفاده ميشود، شناخت خداي متعال است؛ در اعلا مرتبهاي كه براي انسان ممكن است. يعني، از نظر اهلبيت عارف بالله؛ كسي است كه خدا را در آن اندازهاي كه براي يك بشر ممكن است، بشناسد.
صناعت شعر!
اما همانطور كه بيان شد، عارف در حال حاضر به معاني مختلفي به كار ميرود، در اينجا لازم است، در ابتدا درباره شاعر توضيحاتي داده شود، آنگاه نسبت شاعر را با عارف در اين اصطلاحاتي كه رايج است، بسنجيم.
در منطق؛ از كلمههاي «شعر»؛ و «شاعر»؛ اصطلاحي داريم. بيان شعري، نوعي بيان و صنعت در منطق است که جزو صناعات خمس است. بيان شعري، آن بياني است كه در آن نه از مقدمات برهاني و نه از مقدمات جدلي، بلكه از مقدمات تخيلي و وهمي استفاده ميشود. منظور از شعر اين نيست كه مطلب حقي را ـ به طور يقيني يا به طور ضروري ـ اثبات كند، بلكه هدف از شعر اين است كه احساسات شنونده را تحريك كند. براي مثال، آنگاه که ميخواهند در جنگ، احساسات و قوه غضبيه را به جوش آورند و آن زمان که ميخواهند عواطف در شادمانيها تحريك شود، از شعر استفاده ميکنند. در واقع، سر و كار شعر با احساسات و عواطف است، نه با عقل. آنچه از صناعت شعر انتظار ميرود اين است كه: توانايي تحريک مخاطب را داشته باشد. شرط شعر در اصطلاح، اين نيست كه نظم و قافيه داشته باشد؛ بلکه نوعي بيان است كه از مقدمات و گزارههاي تخيلي تشكيل شده است.
شعر اصطلاح ديگري نيز دارد که شرطش اين است که اين مفاهيم تخيلي در يك قالب منظوم بيان شود. در اين اصطلاح، شرط اين است كه شعر، نظم و قافيه و وزن داشته باشد. حال، ميخواهد آن شعر، شعر نو، کلاسيک يا شعر سپيد باشد.
از اين نظر، شاعر كسي است كه مهارت داشته باشد، مفاهيم تخيلي را طوري تركيب و القا كند كه مخاطبين تحريك شوند. مثل رجزهاي جنگ، سرودهايي در شادمانيها و نوحههايي در مراثي.
توجه داشته باشيم: در شعر نميگويند كه چرا آن سروده برهاني نيست و از مقدمات بديهي تشكيل نشده است. بلکه گفتهاند: احسن الشعر اجذبه؛ يا؛ اعذبه اكذبه؛ شعر هر چه دروغتر باشد، شيرينتر است. بنابراين، از شعر انتظار نميرود كه مطلب واقعياي را بيان كند؛ بلکه منظور اين است كه احساسات را تحريك كند.
شراب و ساقي و ساغر
اينک ميتوان، نسبت شاعر را با عارف در بعضي از برداشتهايي كه از عرفان ميشود، سنجيد. بسياري از كساني كه به نام عارف شناخته ميشوند، كساني هستند كه مفاهيم ماورايي و الهي را در قالب مفاهيم تخيلي ـ منظوم يا منثور ـ بيان كردهاند. براي مثال، در اشعار حافظ گاهي مطالب بسيار بلند معنوي و الهي ديده ميشود، اما در قالب شعر بيان شده است و همهكس متوجه منظورش نميشود. بنابراين، اين امر، يعني مقارنت كار عارف با شعر، سبب ميشود كه برخي خيال كنند: عارف بودن يعني شاعر بودن و اينگونه شعرها را ميگويند عرفان و در اين ميان، هر كه از مي؛ و ساقي؛ و ساغر؛ و ... بحث كند، او را شاعري عارف ميخوانند. البته اين يك برداشت عاميانه و غلطي است. اما لازم است در مقابل اين برداشت، به قضاوتهاي نادرست ديگري هم اشاره شود. برخي ميگويند: اينکه ما مفاهيم مقدس ديني و الهي را با الفاظ تخيلي كه بعضي؛ از آنها مصاديق بدي هم دارد، بيان كنيم، کار غلطي است. آنها معتقدند: شراب و ساقي و ساغر، با مطالب بلند الهي و معرفتي مناسبتي ندارد.
برخي ديگر نيز در مقابل اين تفکر قرار دارند و فكر ميكنند که هر كس در شعرهايش از مي، ساغر، دلبر و دلدار صحبت كند، عارف هموست. اين افراط و تفريطها نادرست است. در قرآن درباره مطالب بسيار بلند، تعبيراتي داريم كه در نظري سطحي، تعابير جالبي به نظر نميآيد. «خمر»؛ يكي از الفاظي است که از پليديها حکايت ميکند: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ1. اما در همين قرآن از خمر براي اهل بهشت ميگويد: أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبِينَ2. آيا نميشد تعبير ديگري را به كار برد؟ چرا همان لفظي كه درباره يك نوشابه پليدِ نجس و مستكننده به كار برده شده، درباره آن شراب بهشتي هم به كار آمده است؟ پيداست كه استفاده از تشبيهات، كنايات و استعارات تخيلي اشكالي ندارد و گاهي، لطف كلام است و مقام سخن چنين اقتضا ميكند كه از اين استعارات و تشبيهات استفاده شود. بنابراين، اگر شخص بزرگ و عارفي، اشعاري گفت و در آن از مي و ساغر و ... صحبت کرد، بايد بدانيم، منظور آن مي؛ نجس و مستكننده نيست و نپنداريم اين کجسليقگي است كه آدم درباره معارف بلند ديني از اين الفاظ استفاده كند.
قدر «مي»!
بزرگاني در اين عصر بودند که با مقامات بسيار بلندي که داشتند، از ذوق شاعرانه هم بهرهمند بودند و از همين الفاظ هم در شعرهايشان استفاده كردند. مرحوم آقا شيخ غلامرضا يزدي، مردي زاهد، بزرگ و از نظر معنوي بسيار فوقالعاده بود. ايشان گاهي شعرهاي حافظ را روي منبر ميخواند و ميگفت: منظورحافظ، آنچه بعضي تصور ميكنند، نيست. ايشان اين شعر را زياد ميخواند:
گر كسان قدر مي بداننـدي ؛ شب نخفتي و رَز نشانندي
پاي هر خوشهاي كنيزك ترك ؛ بنشاندي مگس پرانندي
ايشان ميگفت: منظور از «مي»؛ اين است كه اگر كساني قدر انس با خدا را ميدانستند، شبها نميخوابيدند و آن را به عبادت ميگذراندند. معناي «شب نخفتي و رَز نشانندي»؛ اين نيست كه درخت انگور بكارد. يا اينکه «پاي هر خوشهاي كنيزك ترك، بنشاندي مگس پرانندي»؛ به اين معني است که: آن مردان خدايي مواظب دلشان هستند كه خيالهاي باطل و هوسهاي شيطاني به قلبشان وارد نشود و آنان برانند تا فقط ياد خدا در دلشان جاي گيرد.
پس با اين مقدمه، اگر گاهي تعبيرات تخيلي و شاعرانه از يك عارفي ديده شد، خيال نكنيم که كار ناپسندي است. به هر حال، برخي ميپندارند که عارف يعني اينکه وي مهارت داشته باشد تا مطالب بلند ماورايي و غير محسوس را با تعبيرات شاعرانه و با تشبيهات به محسوسات بيان كنند.
عرفان عملي!!
امروزه تعبير ديگري از عرفان هم بسيار شايع است که به روشهاي عملي اطلاق ميشود. برخي ميپندارند اينکه کساني برنامه هايي براي تمرينهاي رواني داشته باشند و تمركز پيدا كنند و قدرت روحي خود را بالا ببرند، عارف هستند. اين چيزي است كه در مذاهب ديگر غير اسلام، حتي آنهايي كه جنبه الهي ندارد هم وجود دارد. در «بوديسم»؛ كه بههيچوجه اعتقادي به خدا در آن نيست، روشها و تمرينهايي وجود دارد كه قدرت روحي انسان را افزايش ميدهد. اولين نتيجه آن رياضتها، آرامش روحي است. مرتاضين هندي در اثر رياضتهايي که متحمل ميشوند، قدرتهايي پيدا ميكنند و كارهايي انجام ميدهند. شبيه «هيپنوتيزم»؛ كه اشخاص از راه چشم و تلقين در ديگري تصرف ميكنند و البته آثاري هم بر آن مترتب است. برخي خيال ميكنند عرفان يعني اينكه آدم كارهايي كند تا قدرت روحي کسب کند.
اصطلاحاتي كه پيشتر بيان شد، به کاربرد نابهجاي افكار و الفاظ مربوط بود. اما اين تمرينها به روشهاي عملي مربوط است. گاهي نيز ميان اين دو عرفان فرق ميگذارند و ميگويند اين عرفان عملي است و آن ديگر، عرفان نظري. اما حقيقت عرفان هيچ كدام از اينها نيست. حقيقت عرفان اين است كه آدم خدا را بهتر بشناسد.
بنابراين، بهرهمندي از مهارتهاي جسمي و روحي و نيز استفاده از مهارت در درک مفاهيم، از قبيل: مفاهيم كنايي، استعاري، يا تخيلي، ربطي به عرفان ندارد. عرفان حقيقي اين است كه دل انسان خدا را بهتر بشناسد.
عرفان حقيقي
در اينجا اين پرسش مطرح است که آن عرفان حقيقي كه مطلوب انبيا و اولياء و اهلبيت است، چيست؟ اين عرفان که اميرالمؤمنين ميفرمايد: «هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّه»، چگونه پيدا ميشود؟
آنچه مسلم است، اين عرفان نيز همانند همه حقايق عالم مراتبي دارد. همانطور که ايمان و عدالت مراتب دارد، عرفان هم مراتب دارد. يك مرتبه از معرفت خدا، به عنوان قدم اول در کلاس تشيع اين است که: «شيعه»؛ بايد خدا را با اوصاف صحيحي كه در قرآن كريم آمده و از ضروريات اسلام است، بشناسد و البته همه آنها را قبول داشته باشد. بايد به اينکه خدا مكان ندارد و در همه جا حضور دارد، معتقد باشيم؛ وگرنه هنوز در قدم اول مشكل داريم. ولي اين مرتبه شناخت، مرتبه نازله معرفت است.
اما آيا همينکه کسي ميداند خدايي هست، عارف بالله است يا ميبايست تكامل پيدا كند و معرفتش كامل شود تا عارف بالله شود؟ براي مثال، به كسي که يك مسأله فقهي بلد است، نميگويند فقيه. درست است فقيه يعني كسي كه واجد فقه است و آن مسأله هم فقه است؛ اما فقيه دلالت بر ثبات و رسوخ اين وصف ميكند. عارف بالله؛ كسي است كه معرفت الهي در جان او ريشه دوانيده باشد؛ يا به عبارتي ديگر، به خدايمتعال معرفت كامل پيدا كرده باشد.
گفتني است، معرفت فقط با مفاهيم پيدا نميشود. ما ميتوانيم با استدلالاتي، اوصافي براي خدا بيان كنيم و به آنها معتقد هم باشيم. در همه كتابهايي كه درباره خداشناسي است صفات ثبوتيه، سلبيه، جلاليه و جماليه را ذكر کردهاند. در دعاي جوشن كبير، هزار اسم و اوصاف خدا آمده است و ما همه آنها را قبول داريم؛ اما آيا همه ما عارف بالله هستيم؟ پس اين معرفت راسخ كه بايد در قلب پيدا شود، کدام است؟
فهم ذهن، باور دل!
ذکر اين نکته در اينجا ضروري است. ميان اينكه آدم چيزي را در ذهن خود بداند، و با عقل خود هم تصديق کند، تا اينكه در دلش باور كند، تفاوت بسيار است. اين دو مسأله است. آنچه كه فقط با ذهن فهميده ميشود تا آنچه كه دل باور كرده است، بسيار متفاوت است. آنچه كه در معرفت بالله مطلوب است و كساني دنبال آن ميگردند اين است كه: در دل، معرفت به خدا داشته باشد؛ نه اينکه تنها ذهنشان مفاهيم معنوي يا اسماء الاهي را حفظ و شمارش كند. اين روايت را همه شنيدهايم: «العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء3؛؛ يعني علم نوري است كه خدا در دل هر كس بخواهد برميافروزد»؛ ولي بايد توجه داشت: دلي که لياقت داشته باشد، نور خدا در آن جاي ميگيرد.
سخن اين است، آن علومي را كه از سنخ مفاهيم است و با استدلالات پيدا ميشود، هر كسي ميتواند ياد بگيرد. حتي كافر هم ميتواند كتابهاي فلسفي و عرفاني بخواند، حفظ كند و بياموزد. حال اگر شرط معرفت و عارف بالله شدن، صرف يادگيري همين مفاهيم بود، بسياري از انسانها، حتي کافران، ميتوانند عارف شوند. اما مسأله اين است: فقط ذهن اين مفاهيم و الفاظ را قبول كرده است. آيا دل هم آنها را باور كرده است؟ آيا آن مفاهيم در عمل هم ظهور پيدا ميكند؟
همه ما ميدانيم و ميگوييم: خدا در همه جا حضور دارد. بهراستي دل ما اين مسأله را چقدر باور دارد؟ وقتي معلوم ميشود ما اين حقيقت را باور داريم كه اگر در خلوت، فرصت گناهي پيش آمد، احتراز كنيم. در اين وقت است که باور داريم: خدا حاضر است و چگونه من در حضور خدا چنين كاري كنم؟ در غير اينصورت، اگر هزاران برهان مبني بر حضور خداوند اقامه كنيم، و استدلال کنيم که هيچچيز از نظر خدا مخفي نيست، اما در مقام عمل هيچ تأثيري براي ما نداشته باشد و در خلوت و جلوت مثل آب خوردن گناه کنيم، نشانهاي از عارف بالله شدن در ما نيست. بلکه اين مسأله نوري ميخواهد كه غير از ياد گرفتن الفاظ و مفاهيم وحتي براهين است. بايد تحولي در دل آدمي پيدا شود تاخداوند اين نوررا به انسان هديه کند: يَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ4.
آينه شو!
اينگونه نيست که خداوند، همينطوري به كسي نور بدهد و به ديگري ندهد! يا براي اهداي نور، قرعهکشي کند! خداوند هيچ بخلي ندارد. بيترديد، اگر همه آدميزادگان لياقت داشتند، اين نور به همه آنان هديه ميشد. اينکه بعضي از اين نور بهرهمند ميشوند و بعضي محروم، براي اين است كه دسته اول لياقت و ظرفيتش را دارند. آينه بايد صيقلي باشد تا نور به آن بتابد. اگر به يك جسم كثيف و سياه، نور بتابانند، هيچ انعكاسي پديد نميآيد. به آن كساني اين نور داده ميشود که لياقتي پيدا كردهاند و البته اين لياقت در اثر عمل ايجاد شده است. اگر به همان اندازهاي كه ميفهمند، عمل كردند، خدا اين نورانيت را به آنها ميدهد و هر چه عمل بيشتر شد، نورانيت افزوده ميشود. وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدي5؛؛ هدايت هم مراتب دارد. يك قدم كه جلو رفتي، خداوند يك مرتبه ديگري ميدهد. اگر از آن نور درست استفاده كردي، باز مرتبه ديگري را ميدهد. اين عرفاني كه كمال انسان است و بايد آن را يافت و نشانه و روح شيعه است اين است: هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ.
اين عرفان و معرفت با خواندن كتاب، با ياد گرفتن الفاظ، با گفتن شعر، با تركيبهاي شاعرانه و زيبا، پيدا نميشود. ممكن است اگر كسي عارف شد چنين تعبيراتي را به كار ببرد و شعرهايي ـ برخاسته از آن نورانيت دلش ـ بگويد يا احساساتش شكفته شود و تعابير شاعرانهاي به كار برد. اما عکسش، اينگونه نيست. هر كس شعرهايي خيالانگيز و ... را ميسرايد، عارف نيست. آنچه ما بايد به دست آوريم، اين است كه كاري كنيم كه دل ما لياقت تابيده شدن نور خدا را پيدا کند. اين تعبير که «العلم نور»؛ شوخي نيست. البته اين علمهايي كه با الفاظ ميخوانيم و حفظ ميكنيم، براي همه ـ حتي کافر و معاند با خدا هم ـ ممكن است. اما علم حقيقي انکشاف است و اين انسان است که ميبايد واجد دريافت آن نور شود. آدمي با اين علم است که نور پيدا ميكند و از ظلمت و تاريكي جهل بيرون ميآيد. بايد اين نور را خداوند افاضه كند و شرطش هم اين است كه ما لياقتش را پيدا كنيم. لياقت دريافت نور هم با عمل كردن به دستورات خداوند پديد ميآيد. از اينروست كه بلافاصله پس از «الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ»، ميفرمايد: «الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ.»
--------------------------------------------------------------------------------
1. بقره / 219.
2. محمد / 15.
3. مصباح الشريعه، ص 16.
4. نور / 35.
5. محمد / 17.