آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 30/11/87 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
خلاصه مبحث گذشته
در جلسه پيشين بيان شد که نوف بكالي نقل کرده است که همراه با سه نفر به خدمت امير مؤمنان(ع) مشرف شدند که يکي از آنها جوان متعبدي به نام «همام بن عباده»؛ بود. آن چند نفر با حضرت علي(ع) به سوي مسجد ميرفتند که در بين راه به كساني برخوردند كه نشسته بودند و ميگفتند و ميخنديدند. وقتي آن جماعت متوجه وجود مقدس حضرت امير(ع) شدند، به نشانه احترام برخاستند و به حضرت سلام كردند. امام جواب سلامشان را دادند و بعد فرمودند: «مَنِ الْقَوْمُ؛؛ شما چه کساني هستيد؟»؛ آنان عرض كردند: «أُنَاسٌ مِنْ شِيعَتِكَ؛ ما گروهي از شيعيان شما هستيم.»؛ حضرت فرمودند: پس چرا من نشانههاي شيعيان را در شما نميبينم؟ آنان خجالت كشيدند و سرشان را پايين انداختند و حضرت دوباره به سوي مسجد رهسپار شدند. در اينجا نوف ميگويد: دو نفر از همراهان به آقا عرض كردند كه: آقا علامت شيعيان شما چيست؟ حضرت از جواب طفره رفتند و گفتند: «تقوا داشته باشيد و عمل نيک انجام دهيد!». بعد همام كه جوانتر از آن دو بود، جلو آمد و حضرت را قسم داد كه صفات شيعيان را بيان كند. پس از اصرار فراوان همام، حضرت دستش را گرفتند و وارد مسجد شدند. دو ركعت نماز تحيت مسجد خواندند و خطبهاي را ايراد كردند كه در جلسه پيشين به بخشي از آن اشاره شد. حضرت در ابتداي خطبه چند جملهاي درباره فلسفه آفرينش، فلسفه تشريع تکاليف و امر به عبادت و اطاعت خدا بيان فرمودند.
اوصاف شيعيان:
1. معرفت به خدا
و اما پس از اين مقدمه آمده است: «ثُمَّ وَضَعَ أَمِيرُ الْمُومِنِينَ(ع)ِ يَدَهُ عَلَي مَنْكِبِ هَمَّامِ بْنِ عُبَادَةَ فَقَالَ أَلَا مَنْ سَأَلَ عَنْ شِيعَةِ أَهْلِ الْبَيْتِ الَّذِينَ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ فِي كِتَابِهِ مَعَ نَبِيِّهِ تَطْهِيراً؛؛ حضرت دست روي شانه همام گذاشتند و گفتند: تويي كه درباره صفات شيعيان اهل بيت(ع) ـ كه خداي متعال پليدي را از آنان زدوده و در کتابش آنها را با پيغمبرش تطهير فرموده است ـ سؤال كردي، پس گوش كن...»
حضرت از اينجا به بعد صفات شيعيان اهل بيت را بيان کردند. همانگونه که گفته شد مضمون اين مطالب با خطبه همام (خطبه متقين) كه در نهجالبلاغه آمده، بسيار نزديك است. اما اين مقدمات را كه نوف نقل كرده است، در نهج البلاغه نيست. در کتاب شريف نهجالبلاغه آمده است: يكي از دوستان و اصحاب امير مؤمنان از صفات متقين سؤال كرد و حضرت آن صفات را بيان کردند. ميتوان گفت: بيشتر مطالب خطبه متقين، همينهايي است كه در روايت نوف بکالي آمده است.
... و اما اولين جملهاي كه حضرت درباره شيعيان و اوصاف آنان بيان كردند، اين است که: «فَهُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ؛ اولين صفت شيعيان معرفت نسبت به خداوند، اطاعت و عمل به دستورات او است. در مباحث گذشته به مناسبتهاي مختلفي درباره معرفت خدا و عرفان ـ كه اين دو تا يك معنا دارد ـ صحبتهايي داشتيم. شايد بيشترين صحبتها را در ذيل مناجات عارفين ـ كه مناجات دوازدهم از مناجات خمسه عشر است ـ عرض كرديم. ولي در اينجا از زاويه ديگري به اين مسأله ميپردازيم.
عارف حقيقي
پرسش اين است: عرفان يعني چه و اينکه آدم به خدا معرفت داشته باشد، چه امتيازي است و چه تأثيري در سعادت و كمال انسان، ميتواند داشته باشد؟ به اجمال ميتوان گفت: ما وقتي ميگوييم «عارف»،؛ در عرف عام چيزي شبيه «شاعر»؛ به نظر ميآيد. تعبير «شعرا و عرفا»؛ از اين منظر است که با هم به کار ميروند. بر اين اساس، عارفان گروهي از آدميان هستند كه ذوق خاصي دارند، شعر ميگويند، حركاتي انجام ميدهند و بعضي عبارات و اذکاري ميگويند كه ما از آنها چيزي نميفهميم. بسياري از مردم عرفا را اينگونه ميدانند. البته چنين علامتهايي، دليل بر شيعه بودن نيست؛ براي اينكه بيشتر كساني كه به اسم عارف معروف هستند، شيعه نبودند يا دست کم، همانطور كه در بين شيعيان بودند، در بين اهل تسنن هم وجود داشتند. از اينرو نميتوان گفت: كه اين علامت؛ شيعه است. از اين جهت است که براي آدم شبهه ايجاد ميشود كه غزلسرايي همانند حافظ يا ديگران چه امتيازي است؟
در حقيقت اين آثار ظاهري، يعني شعر گفتن، حركاتي انجام دادن و ذكر و ورد خواندن، دليل عرفان حقيقي نيست. عرفان حقيقي اين است كه شخص واقعاً خدا را بشناسد. عارفان حقيقي، همانا اهل بيت صلوات الله عليهم اجمعين و بعد هم شاگردان مكتب آنها هستند. اگر كساني در اين مسير بهرهاي برده باشد از گدايي در خانه اهل بيت است. صرف آن عنوان يا پوشيدن يك لباس خاص همانند بعضي از فرقهها، به معناي عارف بودن نيست. البته عارفاني بودهاند كه چنين آثاري هم داشتهاند، اما اين آثار براي ديگران هم وجود دارد. فرض بفرماييد كه عمامه داشتن را علامت فقها ميدانيم. اما هر كس بر سرش عمامه گذاشت، فقيه نيست. ممكن است تقلبي باشد يا بيسوادي باشد كه عمامه سرش گذاشته است. تظاهر به عرفان و اصطلاحات عرفاني و اشعار و حركات خاص و ... دليل عارف بودن نيست. بنابراين، اينکه اميرالمؤمنين ميفرمايد: «؛ هُمُ الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ؛ بدانيم که منظور از اين عارف، اصطلاحي نيست كه در نزد عموم مردم رايج است، بلکه در حقيقت، معرفت به خدا است و منظور از «عارفون»؛ کساني هستند كه به واقع خداشناسند.
نسبت معرفت به خدا با ساير کمالات
در اينجا چند سؤال ديگر مطرح ميشود. خداشناسي با فضيلتهاي ديگر چه نسبتي دارد؟ براي مثال، يکي از فضيلتهايي كه همه ما ميدانيم، مخصوص به مسلمانها و شيعيان هم نيست، راستگويي است. در روايات ما هم تأكيد شده است كه شيعيان ما را به راستگويي و درستكاري بشناسيد1. كساني هستند که بسيار راستگو، امانتدار و درستكار هستند. آنان در مال کسي خيانت و نسبت به حقوق كسي تجاوز نميكنند و همچنين عدالت را رعايت ميكنند. اگر به حكومت هم برسند، حق كسي را ناحق نميكنند. يا براي مثال، شجاعت حضرت علي(ع) را يکي از فضايل ايشان ميدانيم. حال، آيا عارف بودن به خدا هم يكي از اين فضيلتها است؟ يعني اگر انسان براي اينکه اهل فضيلت و كمال و شيعه خالص باشد، ميبايد يا راستگو و درستكردار باشد، يا معرفت به خدا داشته باشد؟ به بيان ديگر، هركدام از اينها را داشته باشد، مرتبهاي از تشيع و پيروي واقعي از اهل بيت(ع) را دارد؟ پرسش اول اين است: چه نسبتي ميان معرفت به خدا با ساير كمالات است؟و سؤال ديگر آن است که چه انگيزهاي سبب ميشود كه ما دنبال معرفت خدا برويم؟ آيا همين که اميرالمؤمنين ميفرمايد: شيعيان ما معرفت به خدا دارند، كافي است يا اينكه عارف بالله شدن يکي از اوصافي است که فقط براي شيعه ذكر كردهاند؟ اينجا است که ابتدا اميرالمؤمنين ـ به حسب اين روايت نوف ـ روي معرفت به خدا تكيه كرده است و به دنبالش هم ميفرمايد: «الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ.»
مراتب معرفت
در حقيقت سؤال اول در اين است كه اين معرفت بالله چه شأني و چه نقشي در ميان فضائل دارد و چه موقعيتي براي تكامل انسان و براي شيعه شدن حقيقي دارد؟ دومين پرسش اين است كه چه كار كنيم كه اين معرفت برايمان پيدا شود؟ و اين معرفت چه تأثيري در ساير كمالات و در مسير زندگي ما دارد؟
مناسب است پيش از پاسخ به اين پرسش، قدري دربارة معرفت سخن بگويم. حضرت ميفرمايد: شيعيان ما اهل معرفت بالله هستند؛ اين معرفت به خدا يعني چه؟ آيا همينکه بدانيم خدايي هست، کافي است؟ همه ما اعم از: شيعه، سني و پيروان مذاهب ديگر ميدانيم که خدايي هست. پس، اين چه ويژگياي است كه ميفرمايد شيعيان ما كساني هستند كه اهل معرفت بالله هستند؟ اين معرفت به چه معنا است؟ آيا معرفت به معني شناخت است؟ همه ما خدا را ميشناسيم. ميدانيم خدا هست و البته يکتا، عالم، قادر، حي و ... است. شناخت اين صفات اولين مرتبه معرفت است. قبل از اينكه انسان به خدا ايمان بياورد، بايد بداند كه خدايي هست و به او ايمان بياورد. يعني ميبايد اين اندازه كه خدايي هست، آفريننده جهان است و كارهاي دنيا و آخرت در دست اوست، معرفت داشته باشيم تا بعد ايمان به او بياوريم. تا ندانيم خدايي هست و خدايي كه بايد به او ايمان بياوريم، چه صفاتي دارد، ايمان تحقق پيدا نميكند. اما اين اندازه معرفت، همان نيست كه اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد؛ بلکه اين اندازه از معرفت را پيروان همه اديان الهي دارند. در اين ميان، بحثهاي كلامي مبني بر اين كه صفات خدا عين ذات او است تا حدي معرفت آدم را بالاتر ميبرد؛ اما چندان تأثيري در رفتار و كردار آدم ندارد.
رابطه ميان خود و خدا
بنابراين، آن معرفتي كه سبب ميشود تحولي در زندگي يک انسان پيدا شود و در رفتارش اثر بگذارد، چيزي بيش از اينها است و صرف اين مفاهيم و ياد گرفتن استدلالات نيست. آنچه انسان ميخواهد و براي او به عنوان قدم اول براي شيعه واقعي شدن و تكامل يافتن لازم است، اين است كه واقعاً انسان رابطه خود را با خدا بشناسد. خدا را بشناسد، يعني بداند كه خدا با او و با عالم چه نسبتي دارد و نسبت به خدا، ما چگونه بايد باشيم؟ بسياري هستند در ذهنشان خدا را قبول دارند و به او احترام هم ميگذارند، اما اظهار ميکنند: خدا به ما كاري نداشته باشد، ما هم با او كاري نداريم! ما زندگيمان را ميكنيم، او هم خدايياش را كند!
در حقيقت اينكه خدا چه كاره است و چه ربطي به ما دارد، ما چرا بايد خدا را بشناسيم و با او ارتباط داشته باشيم، با آن مفاهيمي كه صفات خدا عين ذات است، ارتباط چنداني ندارد. بسياري آن مفاهيم را خوب ياد ميگيرند، اما هيچ تأثيري در عملشان ندارد. آنچه اهميت دارد اين؛ است كه آدم شناخت داشته باشد؛ به گونهاي كه آن شناخت منشأ اثر در رفتارش باشد.
باور به صفات الهي
يک مثال بسيار ساده: وقتي از ما و حتي از بچههايي كه مدرسه ميروند بپرسيد خدا كجا است؟ همه ميگوييم خدا همهجا هست. اما اين دانستن چه اندازه در رفتار ما اثر دارد؟ آيا ما واقعاً خدا را همه جا حاضر ميدانيم؟ پس چگونه است که كارهايي را انجام ميدهيم كه حتي در برابر يك کودک از انجام آنها شرم ميکنيم؟ اگر خدا را حاضر ميدانيم، چرا از او خجالت نميكشيم؟ اين چه ايمان و چه معرفتي است؟ معرفتي بايد باشد كه باورمان شود و در رفتارمان اثر بگذارد. همه ما ميگوييم «روزي»؛ دست خداست؛ اما فقط تعارف ميكنيم و باورمان نيست كه روزي دست خدا باشد. اگر واقعاً روزي را دست خدا ميدانيم، چرا دروغ ميگوييم، چرا تقلب ميكنيم، چرا مال ديگران را ميخوريم، چرا حق ديگران را تضييع ميكنيم؛ مگر نه اينکه روزي دست خداست؟ پس چرا حقوق الهي را اداء نميکنيم. چرا خمس و زكات نميدهيم؟ تجربههاي زيادي وجود دارد که وقتي خمس و زكات داده ميشود، مال انسان بركت پيدا ميكند و در برابر بسياري از خطرات بيمه ميشود.
پاداش الهي
چرا اين الفاظي که به كار ميبريم و حتي استدلالش هم ميكنيم و سطح ذهن را هم فراگرفته است، در عمق ذهن فرونميرود؟ آن معرفتي اثر دارد كه تا عمق دل نفوذ كند و در رفتار آدم اثر بگذارد و هر اندازه اين معرفت بيشتر باشد در كميت و كيفيت عمل ما اثر خواهد داشت. بنابراين اگر کسي خدا را واقعاً درست بشناسد، هم اعمال خداپسندانهاش از لحاظ كميت زياد ميشود، و هم كيفيتش بالا ميرود. حتي اگر خدا را فقط به همين عنوان بشناسيم و باور داشته باشيم كه خدا كسي است كه پاداش اعمال ما را ميدهد، آنگاه سراسر تلاش خواهيم شد. اگر انسان بداند كه خدا براي كار خير او واقعاً پاداش ميدهد، آنوقت حاضر است لحظه لحظه عمري را كه ممكن است ميليونها قيمت داشته باشد، صرف عمل خير کند.
اگر من بدانم يك الله اكبر، يك سبحان الله و يك استغفرالله، ميليونها تومان قيمت دارد، اما باز بنشينم، فکاهي بگويم، حرف لغو بزنم و ديگران را مسخره كنم، در واقع خدا را نشناختهام و باورم نيست كه خدا مالك يوم الدين است و به اعمال خوب ما پاداش ميدهد و اگر عملي بد هم باشد عقاب و مؤاخذه دارد. اگر «معرفت»؛ قوي باشد، آثار همه صفات خدا در رفتار ما ظاهر ميشود.
رابطهي معرفت و اطاعت
پس آن معرفتي علامت تشيع است كه نتيجهاش آن صفت بعدي کلام حضرت امير باشد، يعني: الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ. آن كساني عارف بالله هستند كه؛ به امر خدا عمل ميكنند. نميشود كسي عارف بالله باشد، ولي معصيت كند. همانا آن كسي كه معرفت كامل دارد و تمام وجودش معرفت به خدا است، نميتواند معصيت كند. نه تنها نميشود معصيت كند که كار لغو نيز از او سر نميزند. همه توجهاش به خداست. همه چيز را از آثار خدا ميداند. به همه چيز از آن منظري نگاه ميكند كه ارتباط با خدا دارد. و البته گفتن اين حرفها آسان است. ما بايد سعي كنيم خدا را طوري بشناسيم كه در رفتارمان اثر بگذارد. بايد خدا را باور داشته باشيم. وقتي صفات خدا را شناختيم، بايد به لوازم آن ملتزم باشيم. اگر ما شخصي را محترم ميشماريم، در برابرش مؤدب مينشينيم، آهسته سخن ميگوييم و بسيار در رفتار و گفتار خود دقت ميکنيم تا خلاف ادب از ما ظاهر نشود. اما اگر جلوي آن شخص، طوري رفتار كنيم كه کودک جاهل رفتار ميكند، آيا باز هم ميتوانيم ادعا کنيم آن شخص را محترم ميدانيم؟ پس معرفت به اينكه او محترم است از آثارش در رفتار و کردار ما معلوم ميشود.
شيعياني كه عارفان بالله هستند، خدا را آنچنان ميشناسند كه در رفتارشان لوازم آن معرفت ظهور پيدا ميكند. در مباحث آينده ملاحظه خواهيد کرد که محور تمام صفات، معرفت به خداست. در واقع اگر اين اصل باشد، همه آن صفات به گونهاي مطلوب تحقق پيدا ميكند. اما اگر اين اصل نباشد و فقط شكل ظاهريش باشد، ممکن است براي كفار هم ديده شود. پس، اصل معرفت به خدا است. اگر ما بخواهيم راه اهل بيت را برويم، و به اندازه ظرفيت خودمان به اميرالمؤمنين تشبه پيدا كنيم، ابتدا بايد سعي كنيم معرفتمان نسبت به خدا بيشتر شود. اگر آن معرفت پيدا شد، آنوقت معرفت به پيغمبر(ص) و اهل بيت(ع) هم زياد خواهد شد. بنابراين، لازمه اينكه معرفت آدمي به خدا زياد شود، اين است كه معرفتش به پيغمبر اكرم و اهل بيت هم زياد شود. آنوقت است که ميفهمد نسبت به آنها بايد چه احترامي قائل شد و چه برخوردي داشت. پس آن معرفتي ميتواند منشأ اثر در زندگي، سعادت و در تشبه ما به اهل بيت و البته در شيعه شدن واقعي باشد كه در رفتار ما اثر بگذارد و ما به لوازمش نيز ملتزم شويم. پس از اينرو است که ميفرمايد: «الْعَارِفُونَ بِاللَّهِ الْعَامِلُونَ بِأَمْرِ اللَّهِ».
--------------------------------------------------------------------------------
1. ر.ك: بحارالأنوار، ج 64، ص 289، باب علامات المؤمن و صفاته؛ إِنَّ لِأَهْلِ الدِّينِ عَلَامَاتٍ يُعْرَفُونَ بِهَا: صِدْقُ الْحَدِيثِ وَ أَدَاءُ الْأَمَانَه.