شهادت حضرت رقیه سلام علیها
دل های شما را امروز ببرم دمشق، کنار قبر نازدانه ی اباعبدالله. بنده سالی ده روز و یا هقت روز به اقتضای زمانی که دارم، سوریه منبر می روم. سال گذشته (1385) شهریور ماه منبر می رفتم، جمعیت خوبی بود. یک خانم و آقای معلمی پیش من آمدند دختر خانم 16 و یا 17 ساله ای هم همراهشان بود. در حالی که گریه می کردند، گفتند: فلانی، ما هر سال برای زیارت سوریه می آییم. ما بچه دار نمی شدیم، پزشکان هم گفته بودند اولاد دار نمی شوید. ما آمدیم کنار قبر این نازدانه متوسل شدم، اولاد خواستیم، خداوند این دختر را به ما داد. اسمش را هم رقیه گذاشته ایم.- دختر محجبه ای بود- گفتند: او فرزند اول و آخر ماست.
این نازدانه ی ابی عبدالله که حرمش زیارتگاه خیلی از عزیزان ماست، من روضه ام را از کتاب « کامل بهایی» می خوانم. عماد الدین طبری داستان حضرت رقیه را در کتاب « کامل بهایی» بیان کرده و این کتاب را برای بهاءالدین حاکم وقت نوشته است. من هم این قضیه را عین عبارت از کتاب عمادالدین طبری رضوان الله تعالی علیه که ز علمای قرن هفتم هجری است، می خوانم. شیخ عباس قمی نیز آن را در کتاب منتهی الامال نقل کرده است. همه ی این ها از همان کتاب « کامل بهایی» گرفته اند.
ما خیلی از زندگانی این بچه ها و آقازاده ها و اهل بیت امام حسین علیه السلام خبر نداریم. چون تاریخ نارساست. عزیزان می دانند کتاب خانه های شیعه را آتش زدند. زمان سید مرتضی و شیخ طوسی کتاب خانه ها را سوزاندند. قوی ترین مقتل های ما در این کتاب خانه ها از بین رفت؛ مثل مقتل ابی مخنف، مقتل ابی اصبغ بن نباته. اگر این کتاب ها بودند خیلی حرف ها داشتیم بزنیم. اما بسیاری از این ها از بین رفت.
به نقل از «عمادالدین طبری» همین قدر می دانیم که این نازدانه سراغ پدررا گرفت، [ یکی از مداحان اهل بیت برایم نقل می کرد، می گفت: برادرم از دنیا رفت. مراسم ختم و هفتم را برگزار کردیم. سه چهارتا دختر کوچک و بزرگ داشت. من یکی از این شب ها که ده، پانزده روز از فوت برادرم گذشته بود، بعد از افطار منزلشان رفتم. ساعتی از افطار گذشته بود. دیدم یکی از دختر ها عکس بابا را بغل کرده و افطار نمی کند، یک گوشه ای نشسته. گفتم: یک ساعت از افطار گذشته چرا افطار نمی کنی؟ گفت: عمو جان، من همیشه ماه رمضان کنار بابام افطار می کردم، شب ها می نشستم کنار بابام افطار می کردم. عمو، چگونه بدون بابام افطار کنم؟! عکس را دست می کشید و گریه می کرد.]
شما می دانی دختر عاطفی است. پیغمبر در بستر بود، پیراهن پیغمبر را به دست علی علیه السلام دادند، امیرالمؤمنین دید زهرا خیلی گریه می کند.
- زهرا جان چیه؟
- علی جان، می شود پیراهن بابام را بدهی بو بکشم؟! گفتم: روی چشمام.
پیراهن را به فاطمه داد. پیراهن را گرفت، همین که روی چشمانش گذاشت «وغشی علیها»؛(1) از حال رفت. غش کرد. دختر بزرگ است، عاقل است، پیراهن پیغمبر را به او دادند غش کرد.
یک دختر سه ساله مگر چه قدر ظرفیت دارد؟! عکس نبود، تصویر نبود، سر بابا بوده! چه قدر طاقت دارد؟!
مرحوم طبری این طور نوشته است: همین که سر را گرفت، سؤال کرد: بابا، چه کسی پیشانی ات را مجروح کرد؟ چه کسی سرت را خون آلود کرد؟ [ این حرف ها را طبیعتا انسان می داند، زبان حال هم باشد کافی است.] یک دختر کوچک، سر بابا را ببیند آن هم کسی که تقریبا یک ماه بابا را ندیده است. هر زمان که سراغ بابا را گرفت، او را زدند. حالا به بابا رسیده، اما سر بریده است!
خیلی طول نکشید، یک مقدار گفت. یک مقدار ناله کرد. بابا: لیتنی کنت اعمی و لم ار رأسک هکذا؛ بابا، کاش چشمانم کور بود سرت را نمی دیدم. گفت و گفت. خواند و خواند. یک وقت دیدند دیگر صدا نمی آید. دیدند سر یک طرف، خودش هم یک طرف!(2)
پی نوشت:
1- بحارالانوار، ج43، ص157.
2- سوگنامه آل محمد، ص491و492.
منبع: روضه های استاد رفیعی، ص155.