عصر عاشورا خيمه هاي امام حسين را آتش زدند؛ زن و بچه هاي امام حسين ميان بيابان فرياد مي زدند: وا محمدا
يکي از لشکريان عمر سعد مي گويد: ديدم دامن يک دختر بچه اي آتش گرفت، اين بچه بدنش هم دارد مي سوزد، نمي داند چه کند، فکر مي کند اگر فرار کند آتش دامنش
خاموش مي شود. مي گويد من دلم به حال اين بچه سوخت سوار بر اسب شدم با عجله رفتم دنبال او تا آتش دامنش را خاموش کنم، اين طفلک به خيال اينکه من مي
خواهم او را بزنم، بيشتر فرار مي کند. مي گويد: هر جوري بود خودم را بالاي سر اين آقا زاده رساندم، تا ديد نمي تواند از دستم فرار کند، سرش را بلند کرد، گفت: آي مرد
بخدا من بابا ندارم؛ گفتم: من کاري با تو ندارم مي خواهم آتش دامنت را خاموش کنم، پريدم پايين با دستانم آتش دامنش را خاموش کردم، تا اينکه اين بچه کمي از من
محبت ديد، گفت: آي مرد بگو ببينم راه نجف از کدام طرف است؛ گفتم: راه نجف را براي چه مي خواهي؟ گفت: مي خواهم بروم نجف، شکايت اين مردم را به جدم علي
بکنم، بگويم يا جدم سر بردار ببين حسينت را کشتند، خيمه هايمان را آتش زدند...
نزديک غروب عاشورا شد. يک نفر پيش عمر سعد رفت و گفت: يابن سعد تو مگر مي خواهي اين زن و بچه ها را هم بکشي؟ گفت: براي چه؟ گفت: مردانشان را که
کشتي، خيمه هاشان را هم آتش زدي سر به بيابان گذاشتند. اينها از تشنگي دارند مي ميرند، اگر اجازه بدهي من بروم به چند نفر بگويم چند تا مشک آب بياورند،
ميان اينها توريع و تقسيم کنند، گفت : مانعي ندارد. حسين را کشتند آب آزاد شد. مشکهاي آب را برداشتند، چند نفر آمدند بين بي بي ها تقسيم کردند. راوي مي گويد:
يک ظرف آب دست اين دختر کوچولوي امام حسين دادم، ديدم اين بچه هي به عمه اش نگاه مي کند، بي بي زینب گفت: فاطمه جان تو از صبح تا حالا داد مي زدي
تشنه ام عمه، آب چرا نمي خوري؟ گفت: عمه بابايم کجاست؟ عمه خودم شنيدم بابايم مي گفت: جگرم مي سوزد....
منبع: اقتباس از روضه خواني حجت الاسلام کافي رحمه الله.