شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیهما السلام
چون قاسم اذن جهاد خواست، حضرت اذنش نداد، و چون مشاهده كرد كه حضرت برادرانش را اذن داده و اجازه حرب به او نداده، ناراحت شد، كناري نشست و اشك از چشمانش جاري و قلبش نيز محزون شد. سر به زانو گذاشت، يادش آمد كه پدر بزرگوارش امام حسن ع عوذهاي در كتف راستش قرار داده بود و به او فرموده بود: هر وقت كه المي و همّي به تو رخ داده اين عوذه را وا كن و بخوان. او عوذه را واكن و بخوان. او عوذه را باز كرد ديد نوشته بود: ياوَلَدي يا قاسِم!إنَّكَ إذا رَايْتَ عَمَّلكْ الْحُسَيْنَ في كَربَلاءَ وَ قَدْ أحاطَتْ بِهِ الْاَعْداءُ فَلا تَتْرُكِ الْيرازَ وَ الجهادَ لِاِعداءِ اللهِ و أعْدإِ رَسُولُ اللهِ وَ لاتَبْخَل عَلَيْهَ بِرُوحِكَ وَ كُلّما نَهاكَ عَنِ البِراز عاوِدْهُ لِتأذَنَ لَكَ في الْبِرازِ لِتَتخُصٌّ بِالسَّعادَةِ الأبَديَّةِ وقتي آن عوذه را خواند، خدمت حضرت آورد. پس هنگامي كه امام حسين ع آن عوذه را خواند به شدّت گريه نمود. بعد امام فرمود: من هم درباره تو از برادرم وصيّتي دارم. دست قاسم را گرفت ، داخل خيمه شد و فرمود: خواهرم زينب،(صندوق) را بياور، چون آوردند، حضرت قباي امام حسن ع را به او پوشانيد و عمّامه حضرت را بر سر او پيچيد و همچنين كه نظرش به او افتاد شروع كرد به گريه كردن. آن قدر گريستند، تا هر دو بيهوش شدند.(۱) بعد از اذن گرفتن بيرون رفت و وارد ميدان شد. از حميد بن مسلم روايت شده كه گفت: پسري به جنگ ما بيرون آمد گويي صورتش پاره ماه بود، شمشيري در دست داشت و كفشي بر پاي داشت كه بند پاي چپش هم باز بود. پس عمر بن سعد گفت: به خدا سوگند كه بر او حمله ميكنم،پس حمله كرد،ناگهان با شمشير بر آن جوان زد كه بر روي زمين افتاد و صدا زد: اي عمو! تا صدا به گوش امام رسيد، سربرداشت و مانند عقابي كه از باندي به زير آيد حمله كرد و عمرو را با شمشير بزد و دست او را قطع كرد، چون قصد كرده بود سر قاسم را جدا كند. در آن هنگام كه قاسم بر زمين افتاده بود و لشكر دشمن ميخواستند كه عمرو را از دست حضرت نجات بخشند، جنگ برپا شده بود. امام مشغول دفع آن ظالمها بود و قاسم به واسطه آن ضربتي كه بر سرش رسيده بود قادر به حركت نبود. پس اسبها حركت ميكردند و آن نوجوان را پايمال ميكردند. حميد بن مسلم گويد: در آن لحظه، غبار فضاي ميدان را پر كرده بود، چون غبار نشست، امام حسين ع را ديدم كه بر سر قاسم ايستاده و او پاهاي خود را بر زمين ميكشد، بعد امام فرمود: چقدر بر عموي تو سخت است كه او را به كمك بخواني و از دست او كاري بر نيايد و يا اگر كاري هم بتواند انجام دهد براي تو سودي نداشته باشد، از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند. آنگاه امام او را به سينه گرفت و از ميدان بيرون برد. من به پاهاي آن نوجوان نظر ميكردم و ميديدم كه بر زمين كشيده ميشود و امام سينه خود را به سينه او چسبانيده بود. با خود گفتم: كه او را به كجا ميبرد؟ مشاهده كردم او را آورد و در كنار كشته فرزندش علي بن الحسين و ساير شهداي خاندان خود قرار داد.(۲) .............................................................. پی نوشت: ۱ . مقتل شوشتري ص ۱۵۰و ۱۵۸و ۱۶۰. ۲. روضه الحسین ص۷۰.