شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام
یکی از آقایان بزرگوار می گفت: در رفع حاجت تان به حضرت قاسم علیه السلام متوسل شوید؛ خودش هم در این توسل، قصه و جریانی داشت که برایم نقل کرد. شب عاشورا وقتی حضرت به یاران خویش فرمود: هر کس می خواهد برود، من بیعتم را برداشتم، عده ای که به امام علیه السلام وفادار بودند، ماندند و همان شب حضرت مقامات آن ها را یکی یکی به آن ها نشان داد. نوبت به قاسم رسید. حضرت قاسم – که نوجوانی حدودا سیزده ساله بود – سؤالی از عمو پرسید. عرض کرد: عمو جان! فردا من هم شهید می شوم یا نه؟ حضرت فرمود: مرگ در ذائقه شما چگونه است؟ عرض کرد: « أحلی من العسل؛ از عسل هم شیرین تر است.»(1) آنان که ره دوست گزیدند همه در مهر شهادت آرمیدند همه در معرکه دو کون، فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه حضرت خبر شهادت او را داد و فرمود: عمویت به فدای تو باد! تو هم شهید می شوی؛ ولی قبل از شهادت به مصیبتی گرفتار خواهی شد.(2) آن جا اصحاب نفهمیدند که چه مصیبتی خواهد بود و شاید حضرت قاسم هم از کمّ و کیف مصیبت سؤال نکرد. روز عاشورا، بنی هاشم یکی بعد از دیگری شهید می شدند، تا نوبت به قاسم بن الحسن علیه السلام رسید. او هم آمد؛ ولی امام حسین علیه السلام اجازه نداد که به میدان برود. در روایت داریم و در مقتل هم آمده که قاسم پای امام حسین علیه السلام را بوسید، تا آقا را راضی کند و اجازه بگیرد و شاید آقا لطف کند و اجازه بدهد که بالاخره هم اجازه گرفت که به میدان برود.(3) در بعضی از نقل ها هست که متوسل به وصیت پدرش امام حسن علیه السلام شد و عرض کرد: پدرم وقتی از دنیا می رفت، به من وصیتی داشت و فرمود: قاسم! عمویت را تنها نگذار. قاسم بالاخره اجازه گرفت؛ اما صحنه اجازه و خداحافظی غیر طبیعی بود؛ صحنه ای که درباره شهدای دیگر، ندیده ام و چیزی هم به یادم نمی آید. نقل کرده اند که حضرت امام حسین علیه السلام دست به گردن قاسم انداخت، قاسم هم دست به گردن عمو انداخت؛ « یبکیان حتّی غشی علیهما؛(4) امام حسین علیه السلام خیلی گریه کرد و هر دو گریه کردند؛ تا جایی که هر دو بی حال شدند.» سرانجام قاسم رفت. مورخان در مقاتل نوشته اند: نوجوانی از خیمه ها بیرون آمد؛ « کأنّه فلقه قمر؛(5) مانند پاره ماه بود.» گویا با عجله وارد میدان شد و بند کفشش را نبسته بود. وسط میدان ایستاد و خودش را چنین معرفی کردو فرمود: « إن تنکرونی فأنا بن الحسن؛(6) ای اهل کوفه! اگر مرا نمی شناسید، بدانیدکه من پسر امام حسن، نوه پیغمبر تان هستم.» به نظر می آید این جا اهل کوفه به همدیگر می گفتند: ببینید کار حسین به کجا رسیده است که این ها را به میدان جنگ فرستاده است. قاسم حمله کرد و جنگید. ضربتی به فرق مبارکش خورد و وقتی از اسب می افتاد، عمو را صدا کرد. این جا باز این طور تعبیر شده که حضرت مانند باز شکاری حرکت کرد؛ یعنی هیچ تأملی نکرد و خیلی با عجله خود را به بالین قاسم رساند. او هنوز زنده بود و قاتلش نیز همان جا ایستاده بود. حضرت حمله کرد و جنگ در گرفت. آن لحظه معلوم شد که آن مصیبت چه بوده است؛ بلایی که جناب قاسم گرفتار آن شد، شهدای دیگر گرفتار آن نشدند. آن چه بوده؟ این بود که بدن زخمی و رنجور قاسم، زنده زنده، زیر سم اسبان له شد. راوی می گوید: وقتی که آتش جنگ خاموش شد و گرد و خاک فرو نشست، دیدم اباعبدالله علیه السلام بر بالین جوان ایستاده و جوانش را تماشا می کند؛ در حالی که قاسم دارد جان می دهد. آقا می فرمود: « عزّ والله علی عمّک أن تدعوه فلا یجیبک؛(7) قسم به خدا! بر عمویت سخت است که او را بخوانی و او پاسخت را ندهد.» ................................................................................. پی نوشت: 1- قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص230. 2- الملبوبی، محمدباقر، الوقایع والحوادث، ج3، ص62؛ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص230. 3- همان. 4- مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار،ج45، ص34؛ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص230. 5- مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار،ج45، ص34. 6- همان. 7- همان؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج4، ص106و107؛ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص323. منبع: روضه های آیت الله احمدی میانجی قدس سره، ص114.