امام زمان علیه السلام
در حله شخصی به نام اسماعیل هرقلی بود. از قول او نقل می کند که در زمان جوانی، دملی به اندازه کف دست یک انسان، در ران چپم ظاهر شد. در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک ظاهر می شد و درد شدید و غیرقابل تحملی داشت؛ به طوری که مرا زمین گیر می کرد. دکتران حله گفتند: دمل روی رگ حساسی است. اگر این را ببریم شاید رگ هم بریده شود و زنده نمانی. دکتران بغداد هم کار به جایی نبردند و همان جواب را دادند. با خودم گفتم حالا که به بغداد آمدم بهتر است به سامرا هم مشرف شوم و ازآنجا به حله برگردم. چند روز سامرا بودم و زیارت می کردم و به امام زمان علیه السلام متوسل شدم. روزی به دجله رفتم و غسل کردم. لباس پاکیزه ای برای زیارت پوشیدم و آمدم تا به حصار شهر سامرا رسیدم. ناگهان چهار نفر سواره را دیدم که از حصار شهر بیرون آمدند. گمان کردم که آن ها از بزرگان اطراف شهر هستند. سلام کردند و من جواب دادم. آن وقت همان جوان زیبا به من فرمود: آیا فردا به سوی خانواده ات برمی گردی؟ گفتم: آری، سپس گفت: بیا جلو تا زخم پایت را ببینم. خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روی زخم گذاشت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد. پیرمرد گفت: ای اسماعیل! رستگار شدی. گفتم: ما و شما ان شاء الله همه رستگاریم. ازین که پیرمرد اسم مرا می دانست تعجب کردم! پیرمرد گفت: (اسماعیل! هنوز نشناختی؟) این بزرگوار امام زمان توست. (بی اختیار) خودم را به ایشان رساندم و پاهای مبارکشان را بوسه باران کردم. حضرت اسب خود را راند؛ ولی من رکابش را رها نکردم. فرمود: برگرد. عرض کردم: هرگز از حضورتان جدا نمی شوم. فرمود: مصلحت در آ> است که برگردی. دوباره عرض کردم: از حضورتان جدا نمی شوم. پیرمرد گفت: ای اسماعیل شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه بفرماید برگرد و تو فرمان او را اطاعت نکنی؟ پس از این سخن ایستادم و حضرت با اصحاب خود تشریف بردند. همین طور به آ ن ها نگاه می کردم تا از نظرم غایب شدند.1 ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود اما این ابیات را باید از زبان کس دیگری هم خواند. حضرت زینب در روز عاشورا، هنگام واع با برادر، فرمود: «مهلا یا اخی...» برادر جان! آهسته تر برو. توقف کن تا تو را سیر بنگرم و برای آخرین بار با تو وداع کنم که بعد از این دیگر ملاقاتی با تو نخواهم داشت.2 تا جایی که رفت او را با نگاهش بدرقه کرد... . او می رود دامن کشان من زهر تنهایی نشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود ........................................................... پی نوشت: 1- سید جواد معلم، برکات حضرت ولی عصر(عج)، ص25. 2- محمدباقر ملبوبی،الوقایع و الحوادث، ج3،ص192. منبع: گریز های مداحی، ص402.