شهادت امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام(1) جلوی خیمه ها ایستاده بود. سه روز است که فکر و ذهن شان، مشغول آرام کردن بچه ها است. گرفتاری های سیاسی هم افزون بر مطلب است. خواب و استراحت فراموش شده است. آقا در کنار خیمه ها، به ستون خیمه تکیه داده بود که لحظه ای خوابش برد. صدای لشکر ابن زیاد، هلهله کنان بلند شد و به طرف خیمه ها هجوم آوردند. حضرت زینب علیها السلام از سر و صدای دشمن با خبر شد و به سراغ برادر آمد.دید خوابش برده، بیدارش کرد. حضرت چشمش را باز کرد و فرمود: خواهر! خواب می دیدم که جدم فرمود: حسین! فردا شب پیش من هستی. بی بی گریه و زاری کرد، حضرت او را ساکت و آرام کرد. زینب علیها السلام عرض کرد: برادر! این سر و صدا ها چیست؟ به کجا هجوم می آورند؟ مثل این که فرمان جدیدی آمده باشد. حضرت فرمود: « أین أخی؛ برادرم کجا است؟ حضرت ابا الفضل علیه السلام را حاضر کردند. حضرت فرمود: « بنفسی أنت أخی؛(2) جانم به قربانت ابوالفضل!». مقامش را ببینید! امام علیه السلام می فرماید: جانم به فدایت! حضرت ابوالفضل علیه السلام رفت و خبر آورد که: دستور آمده که یا باید جنگ کبید و یا تسلیم شوید. حضرت ابوالفضل علیه السلام همرا چند نفر، از جمله حبیب و چند پیرمرد دیگر رفته بودند. حضرت ابوالفضل علیه السلام به آن ها فرمود: شما این جا باشید تا از طرف آقا خبر بیاورم. خدمت حضرت آمد. امام حسین علیه السلام[ مطلبی به این مضمون خطاب] به او فرمود: برادر! خدا می داند من از نماز خواندن خوشم می آید، من مناجات با خدا را دوست می دارم؛ می توانی امشب مهلت بگیری تا مقداری نماز بخوانیم، مناجات کنیم و به راز و نیاز بشینیم. به هر نحوی بود، اجازه گرفتند. حضرت هم دستور داد که خیمه ها را در نزدیک یکدیگر بر پا کنند، تا بتوانند اطراف خود را خندق بکنند. هیزم ریختند که برای روز عاشورا آماده باشد و صبح عاشورا هیزم ها را آتش زدند تا کسی نتواند از اطراف خیمه ها حمله کند و فقط یک گذر برای رفت و آمد باقی مانده بود. راوی میگوید: « لهم دوی کدوی النّحل»؛(3) خیمه ها در هم فرو رفته بود؛ به طوری که صدا و زمزمه های اهل خیمه، مانند صدای کندوی زنبور عسل در تنیده بود. صدای قرآن،نماز، مناجات و گریه اهل خیام در هم آمیخته بود وبا ناله بچه ها، شب عاشورا حال هوای عجیبی پیدا کرده بود. نافع بن هلال می گوید: شب عاشورا، بیرون خیمه ها، به تپه های اطراف نگاه می کردم، دیدم یک سیاهی رد شد. تعغیبش کردم نکند جاسوس باشد! دیدم امام حسین علیه السلام است. آقا داشت اطراف خیمه ها را کنتل می کرد. من هم مراقب آقا بودم. حضرت متوجه من شد و فرمود: شما چرا آمدید؟ عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! به خاطر شما آمدم. ترسیدم خطری شما را تهدید کند. خواستم پاسداری و حفاظت شما را خودم بر عهده بگیرم. اما چرا شما در این شب تاریک بیرون آمده اید؟ حضرت فرمود: می خواستم اطراف جبه را ببینم که نکند کمینی باشد و فردا از پشت به حمله کنند. نافع می گوید: همراه آقا راه افتادم. ایشان پستی ها و بلندی ها را می گشت. دست حضرت در دستم بود. فرمود: نافع! اول شب که سخنرانی می کردم، گفتم که بروید، اما شما نرفتید. شاید تعارف کردید، الآن که شب است و همه جا تاریک است، چرا نمی روید؟ تا این سخن را از حضرت شنیدم، خودم را روی پای ایشان انداختم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! این چه پیشنهادی است که به من فرمودید! برگشتیم و وارد محوطه خیمه ها شدیم. به خیمه حضرت زینب علیها السلام که رسیدیم، حضرت دست مرا رها کرد و به خیمه خواهرش رفت. من هم ایستادم که آقا بیرون بیاید. آقا وارد شد. آرام آرام حرف می زدند. یک وقت زینب علیها السلام مطلبی را بلند پرسید: برادر! این هایی که مانده اند، تا آخر می ایستند؟ نافع می گوید: وقتی اضطراب بی بی را دیدم و این سخن را شنیدم، نزدیک بود بلند بلند گریه کنم؛ ولی خودم را نگه داشتم و به خیمه حبیب بن مظاهر رساندم. این پیر مرد هشتاد ـ نود ساله نشسته بود و سلاحش را نظافت می کردو شمشیرش راصیقل می داد. حبیب به من تعارف کرد: بفرمایید. گفتم: نه، حال ندارم. گفت: چرا؟ مگر چه شده؟ قضیه را برای حبیب نقل کردم. حبیب گفت: اگر اجازه امام علیه السلام لازم نبود، شبانه با این ها می جنگیدم و اگر شمشیر نداشتم، با سنگ می جنگیدم. حبیب بلند شد و در وسط خیمه ها ایستاد، با صدای بلند فریادی برآورد که از صدای او، همه از خیمه ها بیرون آمدند. چه خبر شده که حبیب ما را صدا زده است؟ آیا شبیخون زدند؟ آیا دشمن آمده؟ دور حبیب را گرفتند. حبیب رو کرد به بنی هاشم و گفت: آقایان! من با شما کار ندارم، بفرمایید. من با یاران خود کار دارم. رو کرد به اصحاب و گفت: نافع بن هلال می گوید که زینب علیها السلام دلواپس و نگران است. بهتر است همگی با هم به جلوی خیمه اش برویم و او را از این نگرانی در بیاوریم. حبیب جلو افتاد و بقیه به دنبال او به خدمت حضرت زینب علیها السلام عرض ارادت کردند و به بی بی اطمینان دادند که ما رفتنی نیستیم، می مانیم، هستیم و با امام علیه السلام خواهیم بود. اما ای حبیب! جایت خیلی خالی بود آن وقتی که خانم ها را کتک می زدند؛ « وهنّ یلذن بعضهنّ ببعض؛(4) خانم ها به همدیگر پناه می بردند.» فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام نقل می کند: عمه ام را به قدری زده بودند که بدنش کبود شده بود. .................................................................. پی نوشت: 1- شیخ مفید، محمد بن محمد، الارشاد، ج2، ص89. 2- همان، ص90. 3- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج44، ص394. 4- همان، ج45، ص61. منبع: روضه های آیت الله احمدی میانجی قدس سره، ص71.