پنجشنبه 1 آذر 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

منو سخنرانی مکتوب

 

شهادت امام حسین علیه السلام
نقل شده است که امام حسین علیه السلام خوابیده بود؛ ناگهان سر و صدایی بلند شد.زینب علیها سلام مضطرب از ماجرا، هراسان بر برادر وارد شد و حضرت را از خواب بیدار کرد. تا چشم آقا به خواهر افتاد، فرمود: خواهر! جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم، دعوتم کرد که به نزدش بروم. گویا زینب علیها السلام سخن را نشنیده گرفت و عرض کرد: برادر! چه خبر شده؟ گویا فرمان جدیدی به اردوگاه دشمن رسیده است. صدای همهمه و هلهله بلند شده است. آقا پرسید: برادرم کجا است؟ حضرت ابوالفضل علیه السلام حاضر گردید. امام علیه السلام فرمود: « بنفسی انت ... »؛ برادر، جانم به فدایت! برو ببین چه خبر است و چه فرمان تازه ای به اردوگاه دشمن صادر شده است. حضرت ابوالفضل علیه السلام با عده ای، از جمله حبیب بن مظاهر، در مقابل سپاه دشمن قرار گرفتند و از علت همهمه و هلهله جویا شدند. گویا سپاه دشمن قصد تهاجم شبانه داشت. گفتند:یا همین الآن تسلیم شوید و یا مهیای جنگ باشید. حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمود: باید از مولایم کسب تکلیف کنم. حبیب و بقیه صحابی همراه، مقابل دشمن ایستادند. حبیب داشت آن ها را نصیحت می کرد و حضرت ابوالفضل علیه السلام به خدمت امام علیه السلام مشرف شد و مطلب را عرض کرد. امام حسین علیه السلام فرمود: برادر جان! خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم و از آن لذت می برم؛ امشب را مهلت بگیر، « حتی نصلی لربّنا».(1) حضرت نفرمود که دوست دارم با اهل بیتم باشم، با خانواده ام بگذرانم، با آن ها وداع کنم؛ بلکه می خواست با خدا مناجات کند و خلوتی داشته باشد. عمر سعد قبول کرد و یک شب هم مهلت داد. راوی می گوید: « لهم دویّ کدوی النّحل ما بین راکع و ساجد و قائم؛(2) صدای قرآن، مناجات و زمزمه اهل خیام به مانند کندوی زنبور عسل در فضا پیچیده بود.» نافع نقل می کند که در آن میان، در سیاهی شب، شبحی از خیمه ها خارج شد. دنبالش کردم که مبادا جاسوس دشمن باشد و مشکلی ایجاد کند. دور خیمه ها قدم می زد و گویا آن ها را وارسی و کنترل می کرد. جلوتر رفتم، احساس کردم که خود آقا است. دلم آرام شد. قدری جلوتر رفتم و به دنبال امام علیه السلام حرکت کردم. آقا هم مرا شناختند. فرمودند: نافع! چرا بیرون آمدی؟ عرض کردم: نگران حال شما شدم. چرا تنهایی بیرون تشریف آوردید؟ آقا فرمودند: می خواستم اوضاع خطوط دفاع را شخصا بررسی کنم، تا غافلگیر نشویم و گرفتار شبیخون شبانه نگردیم. آقا دستم را در دست مبارک شان گرفتند، قدم زنان به نقطه کوری رسیدیم که گودی نسبتا زیادی داشت. حضرت فرمود: نافع! اول شب که صحبت می کردم، اذن ترخیص دادم، چرا نرفتی؟ شاید رودربایستی داشتی! الان بهترین فرصت است، از خلوت و تاریکی شب استفاده کن و برو. نافع می گوید: اشکم در آمد، به پای حضرت افتادم و گفتم: ای فرزند رسول خدا! این چه پیشنهادی است که می فرمایید! با حضرت به طرف خیمه ها برگشتیم؛ در حالی که دست حضرت در دستم بود. به خیمه حضرت زینب علیها السلام رسیدیم. آقا مرا رها کرد و داخل چادر خواهر شد و من هم بیرون منتظر بودم. نافع می گوید: بیرون، منتظر آقا ماندم. خواهر و برادر صحبت می کردند. ناگاه صدای زینب علیها السلام بلند شد: برادر جان! به اصحاب اطمینان داری؟ این ها ماندنی هستند؟ مبادا فردا تنهایمان بگذارند! گریه و ناله کردم. از ترس این که مبادا متوجه گریه ام بشوند، آن جا را ترک کردم. به خیمه حبیب بن مظاهر رسیدم. حبیب مشغول تیز کردن شمشیرش بود که به من تعارف کرد. گفتم: حال و حوصله ندارم. پرسید: چه شده؟ چرا داخل خیمه نمی آیی؟ جریان را برای او تعریف کردم که حضرت زینب علیها السلام نگران است، گویا به ماندن و یاری ما اطمینان ندارد. حبیب گفت: به شدت ناراحت شدیم که چرا بی بی نگران شده است. اگر امام علیه السلام اجازه می داد، شبانه با این ها می جنگیدم و اگر شمشیر نداشتم، با سنگ به جنگ شان می رفتم. حبیب از خیمه اش بیرون آمد و همه یاران را صدا زد. بنی هاشم هم بیرون آمدند. عرض کرد: آقایان! شما برگردید، من با شما بنی هاشم کاری ندارم، با دوستانم از غیر بنی هاشم سخنانی دارم. مجلس خصوصی شد. حبیب گفت: برایم خبر آورده اند که زینب علیها السلام نگران است. باید نگرانی بی بی برطرف شود. اما ای حبیب! ای زهیر! شما که نبودید تا ببینید زینب علیها السلام چه ها کشید و چگونه به اسارتش بردند. فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام، نقل می کند: ظالمی مرا کتک می زد؛ طوری که از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، سرم در آغوش عمه ام زینب علیها السلام بود. به قدری بر پشت و کمر عمه ام زده بودند که کبود و سیاه بود. ................................................................................. پی نوشت: 1- شیخ مفید، محمد بن محمد، الارشاد، ج2، ص91.. 2- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج44، ص393؛ ابن طاووس، سید علی، اللهوف، ص91؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج2، ص268. منبع: روضه های آیت الله احمدی میانجی قدس سره، ص103.

 

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group