علي اکبر روز عاشورا آمد، گفت: بابا بروم؟ گفت: برو، استأذن، فأذن؛
اما قاسم آمد، استأذن فلم يأذن، بروم؟ نه نرو؛ اجازه به قاسم نداد، با اينکه فرزند خودش را بلا فاصله اجازه داد. چه کرد؟ اعتنقه، عزيز برادر را ميان آغوش گرفت، صورتش را روي صورت قاسم گذاشت؛
نوشتند آنقدر اين دو در بغل هم گريه کردند که حتي غشي عليهما، هر دو به حالت غش روي زمين افتادند، باز هم به او نفرمود که برو. با زحمت سعي مي کند که يک جوري از امام حسين اجازه بگيرد؛
بلند شد و پاهاي عمو را بوسيد، دستهاي عمو را بوسييد، تو را به جان مادرت زهرا بگذار، من به ميدان بروم.
جان زهرا کربلايي کن مرا در ره قرآن فدايي کن مرا
اي عمو، حق علي بت شکن دست رد بر سينه قاسم مزن
لم يزل يغفل رجليه و يديه، آنقدر دست بوسيد، پا بوسيد تا از امام اجازه گرفت. حُمَيدبن مسلم مي گويد: آمد ميدان، ديدم نوجوان اشک از گوشه هاي چشمانش جاري ست؛
رجز خواند: آي آنهايي که من را نمي شناسيد، من پسر امام حسن هستم، همان آقايي که بدنش را تير باران کرديد، همان آقايي که به بدنش جسارت کرديد، تا فهميدند پسر امام حسن هست،
آنچنان محاصره اش کردند و آنچنان قاسم مبارزه کرد، يه وقت عمو را صدا زد: يا اباعبدالله ...، اباعبدالله امد بالاي سر قاسم ...
مزد حسن را به تو پرداختند اسب به گلگون بدنت تاختند
کاش نمي ديد عمو پيکرت تا که برد هديه بر مادرت
مادر علي اکبر در کربلا نبود، اما مادر قاسم کربلا بود؛ چه طوري اين بدن را پيش مادر ببرد، آيا جوان ها را صدا مي زند؟... ديدند خم شد، سينه قاسم را به سينه چسباند، وضع صدره علي صدره، خودش بدن را طرف خيام آورد. عز والله علي عمّک، عمو جان برايم سخت است که صدايم بزنيد اما نتوانم کاري انجام بدهم...
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: اقتباس از روضه خواني حجت الاسلام والمسلمين دکتر رفیعی حفظه الله.