شهادت اصحاب امام حسین علیه السلام
ائمه اطهار علیه السلام در همه چیز، امام و پیشوای ما هستند. در مرگ و دنیا، کار و کاسبی و صدقات، در همه چیز، امام، رهبر، مرشد و الگوی ما هستند. نوشته اند: وقتی امام حسین علیه السلام را دفن می کردند، روی شانه مبارک آن حضرت، یک نوع زخم و کوفتگی دیده شد که شبیه زخم های واقعه عاشورا نبود. از امام سجاد علیه السلام درباره آن سؤال کردند. حضرت فرمود: جای زخم طناب و بارهایی است که پدرم، شب ها برای فقرا بر دوش می کشید.(1) این ها خودشان به ما یاد داده اند که چطور باید زندگی کنیم و چطور باید بمیریم؛ اما واقعه کربلا، یک معرکه و قضیه عجیبی بوده است؛ شاعر هم خوب آن را توصیف کرده است: باغ عشق است مگر معرکه کرب و بلا که ز خونین کفنان غرق گل و نسرین است کربلا، واقعا باغ عشق بوده است؛ از مرد هشتاد، نود ساله تا بچه شش ماهه، همه، حماسه آفریدند. امام حسین علیه السلام جلوی خیمه ها ایستاده بودند. ناگهان، بچه ای شمشیر به کمر را دیدند که عازم میدان جنگ است؛ در حالی که به خاطر کوچکی، شمشیر روی زمین کشیده می شد. حضرت فرمود: او را برگردانید. او را خدمت آقا آوردند، فرزند شهید بود و پدرش تازه شهید شده بود. حضرت فرمود: کجا می رفتی؟ عرض کرد: آقا! من هم به میدان جنگ می روم تا شهید شوم. حضرت [ چیزی قریب به این مضمون] فرمود: شاید مادرت راضی نباشد. عرض کرد: آقا! این شمشیر را مادرم به کمرم بسته است.(2) مسئول بسیج شهر ما می گفت: روزی پسری کم سن و سال، به پایگاه بسیج آمد که قصد رفتن به جبهه را داشت. خواستیم طوری به او جواب رد بدهیم که ناراحت نشود. به او گفتیم: باید مادرت بیاید. تصور ما این بود که مادرش راضی نمی شود و در نتیجه، هم ردش می کنیم و هم این که قبول نکردن را از چشم ما نخواهد دید. این قصه گذشت؛ تا این که یک وقت مادرش آمد و گفت: آقا! چرا نمی گذارید بچه من به جبهه برود؟ سه تا پسر دارم؛ یکی از آن ها مال امام است و باید برود. در میدان کربلا، هم زن بوده است، هم غلام سیاه. مردی شهید شده بود، زنش بر بالینش آمد و به هر حال، بر شوهرش گریه می کرد. شمر که شاهد این ماجرا بود، به غلامش (رستم) گفت: او را روی جنازه شوهرش بکش! همین طور هم شد.(3) کربلا، واقعا همین طور بود؛ اما خیلی هم عجیب بود؛ یاران سیدالشهداء علیه السلام نماز شب، قرائت قرآن و گریه ها داشتند و با این حال، نمی گفتند که حتما بهشتی هستیم؛ فقط می گفتند: ای امام حسین علیه السلام! ما که شهید نمی شویم، انتظار داریم جدت در حق ما شفاعت کند! برخی منابع نوشته اند: حضرت امام حسین علیه السلام، غلام سیاهی (4) داشت. این غلام، کاری بلد نبود و فقط بچه های کوچک را برای گردش و تفریح به کوچه می برد. در واقع، پرستار بچه ها بود و از آن ها نگهداری می کرد. حضرت در روز عاشورا این غلام سیاه را خواست و [سخنی قریب به این مضمون] به او فرمود: تو را آزاد کردم، از صحرای کربلا برو تا کشته نشوی. حضرت فرمود: ما قبلا سفره ای داشتیم که شما هم بر سر این سفره بودی؛ ولی حالا دیگر این طور نیست. غلام عرض کرد: « یابن رسول الله! انّ لونی لا سود»؛ چون رنگ من سیاه است، بیرونم می کنی؟ چون بدبو هستم، مرا از خود می رانید؟ « وانّ حسبی للئیم»؛ یا شاید، چون شخصیت اجتماعی ندارم و همه آبا و اجدادم سیاه اند، شما مرا از خود دور می کنید؟ آیا شما راضی نیستید که خون من، با خون های طیب و پاک شما در هم آمیزد؟ حضرت فرمود: مگر ما صحبت از رنگ کردیم؟ شخصیت اجتماعی هم برای ما مطرح نیست. منظور ما، فقط این بود که به زحمت نیفتید و ناراحت نشوید. شما در رفتن یا نرفتن آزادید. غلام به میدان جنگ رفت و رجزی(5) خواند و مبارزه کرد و در اثر ضربه یا ضرباتی به زمین افتاد و در خون خود غلطید. شاید تصور نمی کرد که اباعبدالله الحسین علیه السلام را بر بالین خود ببیند؛ اما همین چشمش را باز کرد، دید که سرش بر بالین حضرت است. نوشته اند که امام حسین علیه السلام در حق این غلام سیاه چنین دعا کرد:« اللهم بیّض وجهه و طیب ریحه؛(6) خدایا! رنگ این مرد را سفید و بوی او را معطر فرما.» امام حسین علیه السلام غلام دیگری هم داشت که ماجرایش از این هم عجیب تر بود و یک وقت دیدند که حضرت خم شده و صورت به صورت غلامش گذاشته است.(7) شاعر چه خوب گفته است: گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما سر گیرد و برون رود از کربلای ما(8) برای امام حسین علیه السلام لحظه ای پیش آمد که هیچ کدام از دوستان و یارانش نمانده بود؛ جای همه شان خالی بود. بنده هر وقت این روایت را می بینم، نمی دانم چه بگویم! روایت، راجع به لحظه ای است که اهل بیت، خانم ها، دخترها و همه برای آخرین وداع و خداحافظی، به دور امام حسین علیه السلام حلقه زده بودند. این صحنه، به قدری دلخراش بود که حتی عمر سعد هم گریه کرده است.(9) ................................................................................. پی نوشت: 1- ابن شهرآشوب، المناقب، ج3، ص222. 2- قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص293؛ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج45، ص27؛ الخوارزمی، الموفق بن احمد المکی، مقتل الحسین، ج2، ص25. 3- محلاتی، ذبیح الله، ریاحین الشریعة، ج3، ص300-303. 4- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج45، ص22؛ مقرم، عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص252، نام این غلام، «جَون» است که آزادشده ابوذر غفاری بود. 5- رجز، شعر کوتاهی که در جنگ های قدیم، مبارزان، قبل از درگیری، برای معرفی خود می خوانند و نوعا از مفاخر، شرافت، اصل و نصب و توانمندی های خویش می گفتند.. 6- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج45، ص23. 7- سپهری، ناسخ التواریخ، ج2، ص307؛نام آن غلام ترکی، «اسلم» بود و امام حسین علیه السلام او را به امام سجاد علیه السلام بخشیده بودند.. 8- نیر نبریزی، میرزا محمد تقی، لئالی منظومه، مرثیه ها، شماره1. 9- قمی، شیخ عباس، منتهی الآمال، ج1، ص475. منبع: روضه های آیت الله احمدی میانجی قدس سره، ص83.