جابر و عطیه در کربلا
روز اربعین، جابر و عطیه عوفی آمدند به زیارت اباعبدالله. جابر در رود فرات غسل کرد و خود را معطر نمود و ردائی مانند افراد محرم بر تن نمود. صدا زد: عطیه، مرا به قبر حبیبم حسین برسان.
عطیه: وقتی جابر را به قبر اباعبدالله رساندم، تا دستش به قبر رسید، آنچنان گریست که بیهوش شد، آب به صورتش پاشیدم، بهوش آمد، سه مرتبه صدا زد: «یا حسینُ، یا حسینُ، یا حسین»؛ اما جوابی نشنید!
صدا زد: «أ حبیبٌ لا یجیب حبیبه!» آیا دوست جواب دوستش رو نمیدهد؟!
اما یکوقت خودش جواب خودش رو داد؛ خطاب به خودش عرضه داشت: جابر؛ چگونه توقع جواب داری از کسی که بین سر و بدنش چهل منزل فاصله و جدایی افتاده!
ورود اهلبیت به کربلا
مشغول عزاداری بود، یکوقت دید صدای قافلهای میاد، تا قافله به زمین کربلا رسید، هر کدام یک قبری رو در آغوش کشید، هر کدام با عزیزی درد دل میکرد.
زینب کبری هم آمد کنار قبر برادر…
من باغبان باغ به آتش کشیدهام
اکنون به باغ سوخته خود رسیدهام
برخیز و حال قافله خویش را بپرس
تا گویمت که بیتو چه کردم چه دیدهام
صدا زد برادر برخیز! بچهها به دیدنت آمدند، حسین جان، همه امانتهایی که به من سپرده بودی برگرداندم، هر کجا خواستند به بچهها آسیبی برسانند خودم را سپر قرار دادم.
سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو
اما حسین من، سراغ رقیه را از من نگیر که رقیه در خرابه شام جان داد!
آوردهام تمام غزالانت ای حسین
جز یک سه ساله دخترک گلعذار من
از من مپرس حال دل آن سه ساله را
کو جان بداد کنج خرابه کنار من