زهرا چو شمع سوخت و پیوسته آب شد بعد از پدر به او ستم بی حساب شد در بین دوستان خود از بس غریب گشت از اشک غربتش، دل دشمن کباب شد وقتی که دید دست علی در طناب بود بر دور گردنش، غم عالم طناب شد روز مدینه چون شب تاریک تیره ماند یک لحظه تا کبود رخ آفتاب شد واجب بود جواب چو مؤمن کند سلام یارب چرا سلام علی بی جواب شد؟ دنیا گرفت فاطمه را از علی، علی سوزش به سینه ماند و چهل سال آب شد آن لحظه ای که پشت در افتاد مادرش انگار عرش بر سر زینب خراب شد از آن شبی که فاطمه اش در تراب خفت بغض شکسته هم نفس بوتراب شد مولا همیشه بود عزادار فاطمه تا آن شبی که صورتش از خون خضاب شد........................................شاعر: استاد حاج غلامرضا سازگار