روضه شهادت امیرالمومنین(ع)؛ حجت الاسلام میرزامحمدی
یک قطره اشک شرم مرا، یم حساب کرد
کوثر حساب کرد و زمزم حساب کرد
آه یکی گرفت، به پای همه نوشت
ما باهم آمدیم که با هم حساب کرد
با این خدا هر آنکه طرف شد ضرر نکرد
یک دم صدا زدیم، دمادم حساب کرد
یه شب اومدیا، اما فرمود: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ، یه شب صداش زدی تو پروندت نوشت، یه عمر
کارم اگر نداشت پس اینجا چه میکنم
منت سرم گذاشت مرا هم حساب کرد
معلوم بود آبرویم را نمیبرد
از اولش گناه مرا کم حساب کرد
اول بنا نداشت حسابم کند ولی
وقتی که دید فاطمه دارم، حساب کرد
ما را اگر خدا نخرد، میخرد علی
باید به روی شاه دو عالم حساب کرد
این گریه قابلیت غفران نداشت که
پس روی گریه های محرم حساب کرد
فرمود بالحسین بگو، گفتم و خرید
یعنی مرا دومرتبه آدم حساب کرد
چیزی نمانده بود که بیرونمان کنند
ممنون حیدریم که درهم حساب کرد
مثل پریشبی، همه کنار بسترش حلقه زدن هر کی یه جمله ای می گه، اما عقیلۀ بنی هاشم اومده یه سوالی کرد، گفت بابا ام ایمن برام قصۀ کربلا رو گفته، میدونه که این راسته، پیغمبر فرموده بود قبلا، از چهارسالگی زینب بهش فرموده بود، اما می خواد این لحظات آخر، لسان الله الناطق پرده برداری کنه، جلوه ای از این بلای عظیم کربلا رو هم علی بگه، گفت بابا ام ایمن چنین برام گفته، درسته یا نه؟! فرمود سخن همونی که بهت گفته اما من اضافه ترش می کنم:«کأَنِّی بِک وَ بِنِاتءِ أَهْلِک سَبَایَا» دارم می بینم تو و بچه های اهل بیت و زن و بچۀ حسینمو تو همین شهر با لباس اسیری وارد می کنن، ( احترام می کنن یا نه؟) «أَذِلَّاءَ خَاشِعِینَ»؛ دیگه ترجمه نمی کنم، یه جلوۀ أَذِلَّاءَ اینه: دید دارن به بچه ها صدقه میدن، فرمود: «إِنَّ الصَّدَقَة عَلَیْنَا حَرَّامَ»؛ حالا که اینجوریه دخترم، من ازت یه خواهشی دارم، اونم اینه: «فَاصْبِرْ صَبْراً»
بیست و یک سال از این پیش گویی بابا گذشت؛ وارد همین کوفه شد، همین که شروع کرد خطبه بخوانه، همه نفس ها تو سینه حبس شد شروع کرد خطبه خواندن، یه وقت دید این جمعیتی که همه سکوت کرده بودن یه همهمه ای بینشون افتاد، یا للعجب کیه ولایتش بر ولایت زینب برتری داره؟ پردۀ محمل و کنار زد دید همه با دست دارن به سر بریده ای اشاره می کنن دیگه با جمعیت حرفی نزد، رو کرد سمت سر بریده «یا هلالاً لمّا استتمّ کمَالاً»؛ جواب نیومد، ما توهمت یا شقیق فؤادی؛ جواب نیومد، اخه فاطمه بنت الحسن تو بغل زینبه، نباید یه جوری حرف بزنه این بچه متوجه بشه، دیگه بند دلش پاره شد، فرمود: «یا أخی فاطمه الصغیرة کلمها» با من حرفی نمیزنی، نزن، اما ببین این بچه، «فقد کاد قلبها أن یذوبا» داره جون میده، ای حسین.