روضه در بستر افتادن امیرمؤمنان(ع)؛ آیت الله احمدی میانجی
امروز امیرمؤمنان علیه السلام در میان بچه هایش، در بستر است. یکی از دخترها، بالای سر حضرت، و ام کلثوم هم پایین پای حضرت نشسته بود. حضرت به جهت این که شمشیر مسموم بود و سم اثر کرده بود، گاهی به حالت اغما می رفت. ام کلثوم گریه می کرد. امیرمؤمنان علیه السلام چشمش را باز کرد و فرمود: «لا تؤذینی یا ام کلثوم؛[1] ای ام کلثوم! مرا اذیت نکن»؛ یعنی از گریه شما، دلم می سوزد. فرمود: دیگر بعد از این، برای پدرت زحمتی نیست، زحمت ها تمام شد.
انبیاء همه ایستاده اند و به من می گویند: علی! بیا! رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که گرد و غبار را از سر صورتم پاک می کند و می فرماید: ای علی! تمام شد، دیگر پیش ما می آیی. ای علی! خیلی وقت است که تو را ندیده ام. در روایتی آمده است که حضرت می فرماید: من در خواب به رسول خدا صلی الله علیه و آله از مردم شکایت کردم: ای رسول خدا! این ها با من به بدی رفتار کردند. اما ای علی! چه شکایتی کردی؟ آیا شکایت کردی که زهرا را بین در و دیوار گذاشتد؟ خلافت را از من صلب کردند؟ دین خدا را تغییر دادند؟ پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: ای علی! آنان را نفرین کن. حضزت می فرماید: « من هم نفرین کردم و گفتم: خدایا؛ مرا از این ها بگیر و آدم بدی را بر ایشان مسلط کن»[2]
فرزندان امیر مؤمنان دورش جمع شدند و تا نگاه حضرت به آن ها می خورد، رویدادهای تلخ آینده رنجش می داد. همان طور که رسول خدا صلی الله علیه و آله هم این طور بود؛ تاریخ و آینده فرزندانش، او را رنج می داد و برای آن ها گریه می کرد. امیرمؤمنان علیه السلام نیز همین طور بود. زینب بر بالین پدر نشست و عرض کرد: بابا؛ برای من حدیث بخوان و برایم بگو که آیا جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره سرنوست ما خبر داده است؟ می خواهم از بپرسم که آیا این مطلب صحیح است؟
حضرت فرمود: آری، «الحدیث کما حدّثتک ام أیمن؛[3] حقیقت، همان طور است که ام أیمن به تو گفته است. » حضرت وصیت خصوصی کرد و همه را به امام مجتبی علیه السلام سفارش نمود؛ به ویژه محمد حنفیه را به امام حسن و امام حسین علیه السلام سفارش کرده و فرمود: محمد، برادر شما و پسر من است. محمد مرد بزرگی است. پزشک معروف کوفه را به بالین حضرت آوردند؛ حتی دو سه نفر از دوستانش نیز به عیادت آقا آمدند. یکی می گوید: من به زیارت حضرت امیر علیه السلام آمدم و عرض کردم: آقا، این زخم چیز مهمی نیست. حضرت فرمود: نه، من از شما جدا خواهم شد. کسی دیگر آمد و عرض کرد: آقا، زخم تان چیزی نیست، معالجه می شود؛ اما حضرت فرمود: نه، به زودی از شما جدا می شوم. پزشک، حضرت را معاینه کرد. حالا دخترها و پسرها منتظرند که چه دستوری می دهد. او بعد از معاینه، به حضرت امر علیه السلام عرض کرد: آقا! شمشیر به مغزتان اصابت نموده است.
وصیت و شفارش های خود را بفرمایید؛ چون دیگر معالجه من تأثیری ندارد. اما از یک طرف، باز ناگه می کنیم که امیرمؤمنان علیه السلام در رختخواب آرمیده است و فرزندانش دورش را گرفته اند؛ فعلا فرزندان در خطر نیستند. بدنش یک زخم بیشتر ندارد. هر وقت هم تشنه می شود، او را سیراب می کنند. من این جور تعبیر کنم: از شیعه های کوفه، هر کس در خانه امکانات داشت، می گفت: برای آقا شیر ببرم؛ اما من می دانم که شما با گفتن این جمله بنده، یاد چه می افتادید؟ امام حسین علیه السلام در شب نوزدهم در کوفه نبود؛ با یک لشکری، به سوی شام حرکت کرده بود. شاید همان ساعت، حضرت در مدائن بود. امام مجتبی علیه السلام نامه نوشت و به او خبر داد و امام حسین علیه السلام برگشت.
حضرت از راه که رسید، به عیادت بابا آمد. آن طور که از روایت به یاد دارم، این است که امیر مؤمنان علیه السلام چشمش را باز کرد، دید امام حسین علیه السلام گریه می کند. فرمود: تو داری برای من گریه می کنی؟ حضرت وقتی می بیند ام کلثوم گریه می کند، می فرماید: اذیتم نکنید. در زیارت ناحیه مقدسه این طور وارد شده است که اهل بیت آمدند، بچه های امام حسین علیه السلام آمدند و دیدند که شمر روی سینه امام حسین علیه السلام نشسته است؛ «برزن من الخدور ناشرات الشعور علی الخدود لاطمات.[4] همچنین در این زیارت نامه آمده است: «تُدیرُ طَرْفاً خَفِیاً إِلی رَحْلِک وَ بَیتِک.»[5] معلوم می شود که در همان حال، امام حسین علیه السلام، از گوشه چشم به بچه هایش نگاه می کرده است.
پی نوشت ها:
[1] مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج42، ص223.
[2] الحسینی فیروزآبادی، مرتضی، فضائل الخمسه من صحاح السته، ج3، ص56.
[3] مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج45، ص183، باب 39.
[4] همان، ج98، ص322؛ «خانم ها از خیمه ها بیرون دویدند؛ در حالی که بر گونه های خود سیلی می زدند.»
[5] همان: «با گوشه چشم، به سوی خیمه گاه و خانواده ات نگاه می کردی.»