شهادت پیامبر صلی الله علیه آله و سلم
انس مي گويد: وقتي پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم را به خاک سپرديم، سنگ لحد را چيديم و قبر را پوشانديم، من از حجره بيرون آمدم؛ ديدم که بانويي کنار ديوار ايستاده و گريه مي کند. از صداي گريه اش فهميدم فاطمه عليهاالسلام است.
شب بود وهوا تاريک بود، جلو آمد ، فرمود:انس پيغمبر را به خاک سپرديد؟ عرض کردم: بله يا بنت رسول الله.
فرمود: چطور طاقت آورديد جسم پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم را زير خاک کنيد؟! چطور گُل مرا زير گِل قرار داديد؟ چطور خاک بر بدنش افشانديد؟
اتاق را خلوت کرديم، فاطمه عليهااليلام وارد اتاق شد، فرمود: بابا بلند شو، دخترت تنها مانده است.
صُبَّت عَلَيَّ مصائِبُ لَو اَنَّها صُبَّت عَلَي الاَيَامِ صِرنَ لَيالِيا
بابا، روزِ فاطمه عليهالسلام شب شد. بابا خوشي فاطمه عليهاالسلام تمام شد. بابا، احترام فاطمه عليهاالسلام پايان پذيرفت. بابا بلند شو ببين آماده شده اند به خانه دخترت حمله کنند. بابا بلند شو ببين دخترت تنها مانده است.
فاطمه جان طاقت نياوردي خاک بر بدن بابا بريزند. شما هم يه دختري و دختر اباعبدالله عليه السلام هم يه دختر است، پس حال سکينه عليهاالسلام چه بود که وقتي وارد قتلگاه شد بدن پدر را بي سر، آغشته به خون، عمامه و رداء ربوده ديد، ديد بدن بابا قطعه قطعه شده است خودش را روي بدن بابا انداخت. به زبان حال فرياد مي زد: چگونه دلتان آمد که فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را بکشيد و اسب بر بدنش بتازيد؟
بي بي جان شما را کنار قبر بابا آزاد گذاشتند که اشک بريزيد، گريه کنيد، اما دختر ابي عبدالله عليه السلام را با تازيانه از بدن بابا جدا کردند!
من از کنار اين گل رعنا نمي روم تا زنده ام ز گلشن طاها نمي روم
زين گلستان عشق که گل هاي پرپر است با اين گروه، جانب صحرا نمي روم
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: سوگنامه آل محمد، ص23.