برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيري در نهجالبلاغه اميرالمؤمنين (جنگ جمل)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين حسيني قمي
تاريخ پخش: 07- 11-98
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
در جلسه گذشته که قريب به بيست خطبه و نامه اختصاص به جنگ جمل دارد. امروز به برخي ديگر اشاره ميکنيم. جنگ جمل ابعاد فراواني دارد و بسيار مفصل است. نکات بسيار مهمي که هست را عرض ميکنم. در يکسري از خطبهها و سيرهي اميرالمؤمنين مداراي با دشمن را ميبينيم. اميرالمؤمنين قبل از شروع جنگ جمل سعي کردند مخالفين خود را منصرف کنند و از جنگ برگردانند، گوش نکردند. وقتي جنگ انجام شد، وقتي حضرت کنار کشتگان جنگ جمل آمدند بسيار غصه خوردند که اين جنگ داخلي نبايد رخ ميداد.
حضرت در اين چند سال فقط جنگ داخلي داشتند و جنگ خارجي نبود و يکي از غمبار ترين جنگها، جنگ جمل است. تفرقه عجيبي بين مردم ايجاد شد و جمع فراواني کشته شدند، شيخ مفيد ميفرمايند: غريب به سي هزار نفر در اين جنگ کشته شدند. امروز با اين عنوان به سراغ خطبههاي اميرالمؤمنين و تاريخ جنگ جمل ميرويم با عنوان مداراي اميرالمؤمنين با دشمنان داخلي که چقدر حضرت موعظه و نصحيت ميکردند و وقتي چاره نبود شمشير ميکشيدند.
نامه 54 نهج البلاغه که حضرت به طلحه و زبير نوشتند، «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ كَتَمْتُمَا أَنِّي لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّى أَرَادُونِي» من سراغ خلافت نيامدم، مردم سراغ من آمدند. «وَ لَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتَّى بَايَعُونِي» من نرفتم با مردم بيعت کنم، مردم آمدند با من بيعت کردند.«وَ إِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِي وَ بَايَعَنِي» شما جز کساني بوديد که سراغ من آمديد و با من بيع کرديد. «وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِي لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ وَ لَا [لِحِرْصٍ] لِعَرَضٍ حَاضِرٍ» عموم مردم که با من بيعت کردند از روي اجبار و پول پاشي نبود، «فَإِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي طَائِعَيْنِ» اگر شما جزء کساني بودي که با ميل و رغبت با من بيعت کرديد، «فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ» چرا جنگ جمل را راه انداختيد؟ تا دير نشده برگرديد و توبه کنيد.
«وَ إِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي كَارِهَيْنِ» يکي از حيلهها اين بود که ميگفتند: به اجبار بيعت کرديم. حضرت فرمود: دروغ ميگوييد. «فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِي عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ وَ إِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ» چون آن موقع که آمديد آثار کراهت در شما نبود، «وَ لَعَمْرِي مَا كُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِينَ بِالتَّقِيَّةِ وَ الْكِتْمَانِ» مثل بقيهي مهاجرين، تاريخ اسلام را ببينيد، مگر اميرالمؤمنين با کساني که با حضرت بيعت نکردند، متعرض شدند؟ چهرههاي شاخص و سرشناس حاضر به بيعت نشدند. «وَ إِنَّ دَفْعَكُمَا هَذَا الْأَمْرَ [قَبْلَ] مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلَا فِيهِ» حضرت فرمود: اگر بنا بود بيعت شکني کنيد کاش از اول نميآمديد.
«كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّي قَتَلْتُ عُثْمَانَ» فکر ميکنيد من عثمان را کشتم. «فَبَيْنِي وَ بَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّي وَ عَنْكُمَا» عدهاي هستند طرفدار من و شما نيستند، بيايند حَکَم شوند. «مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ ثُمَّ يُلْزَمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ» اميرالمؤمنين در اوج قدرت است و از دشمن داخلي نميترسد، ولي دلش نميخواهد خوني از افراد در جنگ داخلي ريخته شود. «فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا» چقدر احترام ميگذارند، ميفرمايند: بياييد از رأي خود برگرديد. «فَإِنَّ الْآنَ [أَعْظَمُ] أَعْظَمَ أَمْرِكُمَا الْعَارُ» الآن اگر برگرديد نهايت اين است که بگوييد: اين ننگ ماست، ما اينقدر جمعيت راه انداختيم، مکه رفتيم، تبليغات کرديم، اين عار است.
فرمود: به خيال شما اين عار است اما «مِنْ قَبْلِ أَنْ [يَجْتَمِعَ] يَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَ النَّارُ» اگر شعله جنگ برپا شود هم ننگ اين جنگ و هم آتش بر شما ميماند. طلحه و زبير هردو کشته شدند. اگر کوتاه ميآمدند اينطور نميشد. يکي از علماي بزرگ ميفرمودند: مرد آن است که حرفش يکي نباشد! اشتباه کردي بگو: اشتباه کردم. اگر حرفت حق است، يکي باشد ولي اگر حرفت باطل است، چه اصراري است که يکي باشد.
در نامه 57 نهجالبلاغه حضرت به مردم کوفه فرمودند، ابن ابي الحديد يک تعبيري دارد ميگويد: چقدر حضرت با تعبيراتش دل مردم و دل موافق و مخالف را جذب ميکند. «أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي خَرَجْتُ [عَنْ] مِنْ حَيِّي هَذَا إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً وَ إِمَّا بَاغِياً وَ إِمَّا مَبْغِيّاً» يا من ظالم هستم يا مظلوم هستم، يا ستمگر هستم يا به من ستم شده است. «عَلَيْهِ وَ [أَنَا] إِنِّي أُذَكِّرُ اللَّهَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي هَذَا» نزد من بياييد، «لَمَّا نَفَرَ إِلَيَّ فَإِنْ كُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِي» اگر من مظلوم هستم کمک من کنيد، «وَ إِنْ كُنْتُ مُسِيئاً اسْتَعْتَبَنِي» اگر ظالم هستم مرا عتاب کنيد. حضرت ظالم بودن خودش را در تعبير مقدم بر مظلوم بودنش آورده است ولي مدارا ميکند تا مردم حرفش را بشنوند.
در خطبه 169 حضرت تعبيري دارند که ميفرمايند: «سَأَصْبِرُ مَا لَمْ أَخَفْ عَلَى جَمَاعَتِكُمْ» به طلحه و زبير فرمود: من حرفي نميزنم تا وقتي که نگران جماعت نباشم، بين مردم تفرقه ايجاد نشود و خون کسي ريخته نشود. اين داستان را ابن ابي الحديد نقل ميکند و بسيار حيرت انگيز است. اميرالمؤمنين قبل از شروع جنگ فرمودند: به زبير بگوييد بيايد با او کار دارم. زبير آمد، حضرت بدون تجهيزات نظامي رفتند و پيراهني بر تن داشتند. اما زبير وقتي آمد، تمام بدنش پر از سلاح بود و فقط دو تا چشمش پيدا بود. اميرالمؤمنين با يک پيراهن آماده نبرد شدند.
حضرت فرمودند: «يا أباعبدالله» با کنيه صدا زدند، «لعمري لقد اعددت سلاحا و جندا» خوب اسلحه جمع کردي و لشگر آوردي، عذري هم نزد پروردگار داري که جواب خدا را بدهي که چرا اينقدر سلاح جمع کردي؟ گفت: بازگشت ما به خداست. اين چه جوابي است! حضرت آيه 25 سوره نور را خواندند، «يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُ الْمُبِينُ» اين را خواندند و بعد مطلبي را به زبير يادآوري کردند. آنهايي که سلاح آماده ميکنند بايد يک جوابي براي خدا داشته باشند. سلاح هم فقط جنگي نيست، در بحث تبليغات انتخابات در هر حزب و جناحي که هستيد، اين سؤال اميرالمؤمنين را پاسخ بدهيد. «اعددت سلاحاً و جنداً» آيا مجوز براي اين کارها داري؟ فرمودند: زبير يادت هست روزي که من و تو با هم بوديم و دست بر گردن من انداخته بودي و پيامبر اين صحنه را ديد، پيامبر فرمود: خوب دست در گردن علي انداختي، آيا او را دوست داري؟ گفتي: چرا دوست نداشته باشم. او برادر من است و پسرخاله من است.
آن روز رسول خدا فرمود: امروز دست گردن علي انداختي ولي روزي با علي ميجنگي و تو ستمگر هستي. تا اين جمله را زبير شنيد، جا خورد. يکباره گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» چيزي ياد من آوردي که روزگار مرا به فراموش انداخته بود. يکباره خشکش زد!!! راست ميگويي، آن روز پيامبر به من اين را گفت. گفت: من برميگردم و همين الآن برميگردم! برگشت و نزد پسرش عبدالله بن زبير رفت، يکي از همسران پيامبر که در اين جنگ همراه اينها بود، گفت: ميخواهم برگردم. گفتند: ترسيدي! شمشير علي را ديدي؟ گفت: نه، قصهاي را برايم يادآوري کرد که من به کل فراموش کردم.
گفتند: ترسيدي؟! گفت: نه، دوباره وسط لشگر آمد رجز خواند. اميرالمؤمنين فرمود: کاري نداشته باشيد و سراغ او نرويد. قدرتي از خود نشان داد و برگشت. نکته اول اينکه موعظه را رها نکنيد و هيچوقت نا اميد نباشيد. کسي باور ميکرد زبير يکباره متحول شود و برگردد، اين نااميدي براي کسي است که از رحمت خدا و تأثير موعظه غافل باشد. در هر شرايطي طرف را اگر غرق در گناه ديديد، اوج گناه ديديد باز هم نا اميد نباشيد. گاهي يک سفر کربلا، يک سفر امام رضا طرف را متحول ميکند. گاهي يک جمله انسان را متحول ميکند. زبير برگشت ولي جرم بزرگي را مرتکب شده بود. خودش کنار رفت و کسي با او برنگشت، شعلههاي جنگ را روشن کرده بود.
حضرت يک نامه به اهل مدينه نوشتند، يک نامه به طلحه و زبير، يک نامه به اهل کوفه و يک نامه به اهل مدينه، به اهل مدينه نوشتند: «فَقَدَّمْتُ إِلَيْهِمُ الرُّسُلَ» گروهي را فرستادم با اينها صحبت کند، «وَ أَعْذَرْتُ كُلَّ الْأَعْذَارِ» هر عذري داشتند برايشان گفتم، «ثُمَّ نَزَلْتُ ظَهْرَ الْبَصْرَةِ فَأَعْذَرْتُ بِالدُّعَاءِ وَ قَدَّمْتُ الْحُجَّةَ وَ أَقَلْتُ الْعَثْرَةَ وَ الزَّلَّةَ» تا اينجا خطاي شما را ميگذرم «وَ اسْتَتْبَتْهُمَا» توبه دادم و التماس و خواهش کردم، اثر نکرد. جنگ انجام شد، حالا عجيب اين است، مرحوم شيخ مفيد مينويسد: وقتي اميرالمؤمنين ميان دو لشگر آمدند، منادي اميرالمؤمنين صدا زد و گفت: اميرالمؤمنين فرموده تا من فرمان ندادم شما اين جنگ را شروع نکنيد. ايستادند، جمليها تيراندازي کردند.
آمدند گفتند: آنها به ما تيراندازي کردند! حضرت فرمود: کاري نداشته باشيد و منتظر بمانيد. دوباره تيراندازي کردند و يک عده از ياران اميرالمؤمنين کشته شدند، آمدند گفتند: عدهاي را شهيد کردند. فرمودند: حالا شروع کنيد! در خطبه 218 اميرالمؤمنين کنار کشتهي طلحه آمدند. طلحه در جنگ کشته شد. بعضي ميگويند: جنگ دو سه روز بيشتر طول نکشيد ولي تلفات سنگيني داشت.
در خطبه 218 نهجالبلاغه هست که وقتي جنگ تمام شد اميرالمؤمنين بين کشتهها قدم زدند. به دو جنازه رسيدند، يکي جنازه طلحه و يکي جنازهي عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد، وقتي به جنازه طلحه رسيدند، يک جا پيدا کنيد اميرالمؤمنين از کشتن دشمن خوشحال شده باشد. اينها آمدند در مقابل حجت و ولي خدا ايستادند و هرکس چنين کند کافر است، ولي تا ديروز مسلماني مثل ما بودند، حضرت از کشتن اينها خوشحال نبود. تمام تاريخ جمل را ببينيد، بيست خطبه در مورد جمل است. يکجا پيدا کنيد که حضرت شادي کرده باشد. حضرت گريه ميکرد و اشک ميريخت.
کنار کشته طلحه آمد و فرمود: «لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّدٍ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً» اسمش را نبرد و با کنيه نام برد. فرمود: ابو محمد، جنازهي طلحه وسط بيابانها غريب افتاده است. «أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ» به خدا قسم من دوست نداشتم... شارحين نهجالبلاغه گفتند: تعبير قريش، يعني شما پيشگام در اسلام بوديد، طلحه در احد چقدر افتخار آفريدي، زبير تو در احد غوغا کردي. آنوقت امروز بايد مقابل من بايستيد. من نميخواستم جنازهات زير آسمان و ستارهها در بيابان افتاده باشد. «أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ» اميرالمؤمنين خيلي تحمل کرده و با همه حوصلهاي که کردند و صبر کردند، در خطبه 217 حضرت تشريح ميکنند که اينها با من چه کردند.
وقتي حضرت عثمان بن حنيف، استاندار خود را ديدند، تمام موي سر و صورت او را کنده بودند. اميرمؤمنان به گريه افتاد. طلحه و زبير وقتي وارد بصره شدند، هفتاد نفر را کشتند. طلحه و زبير آدمهاي خوبي نبودند. اول اينکه بيت المال بصره را غارت کرده بودند. دوم اينکه هفتاد محافظ بيت المال را کشتند. سوم اينکه آتش جمل را برپا کردند. همسر رسول خدا را همراه خود آوردند. اميرالمؤمنين فرمود: از خدا نترسيديد، حياء نکرديد که همسر خود را در خانه نشانديد و همسر پيامبر را همراه خود آورديد؟ هردو کشته شدند و سي هزار نفر در اين جنگ کشته شد ولي با تمام اين حرفها حضرت دلش ميسوزد. باز ناراحت است و ميگويد: جنازهات غريب افتاده است.
در تاريخ هست که حضرت کنار جنازه عبدالرحمن بن عتاب آمدند، عتاب بن اسيد جواب 22 سالهاي بود که وقتي اسلام آورد، پيامبر خدا او را به عنوان جوانترين امير مکه منصوب از طرف پيامبر بود. حضرت کنار اين دشمني که روي زمين افتاده بود آمدند. حضرت به اين جنازه نگاه کردند و فرمودند: «هذا يعسوب قريش هذا اللباب المحض» فرمود: دارم غصه ميخورم، شما جزء بزرگان قريش بوديد و پدرت امير مکه بود، حالا بايد جنازهات در بيابان باشد و به دست ما کشته شوي.
«هذا فتى الفتيان هذا اللباب المحض» اين جوانمرد مغز خالص است، چرا بايد در جنگ کار ما به جايي برسد که او را بکشيم؟ يک کسي وقتي اين جملات را شنيد تعجب کرد و به اميرالمؤمنين گفت: يا علي براي اينها روضه خواني ميکني؟ براي اينها غصه ميخوري؟ چرا اينقدر ناراحت هستي؟ اينها دشمن هستند و چنين و چنان کردند. سي هزار لشگر در مقابلت آوردند! فرمود: اگر بداني اين چه خانوادهاي دارد؟ چه پدر و مادري دارد. تو نبودي و خبر نداري.
مرحوم شيخ مفيد ميفرمايد: وقتي ديد اين کشتهها روي زمين افتاده، فرمود: من کاري کردم که نميخواستم اينطور شود. خيلي سعي کردم کار به جنگ کشيده نشود، «جُدِعَتْ أَنْفِي أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كَانَ مَصْرَعُكُمْ لَبَغِيضاً إِلَيَّ وَ لَقَدْ تَقَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ وَ حَذَّرْتُكُمْ عَضَّ السُّيُوفِ وَ كُنْتُمْ أَحْدَاثاً لَا عِلْمَ لَكُمْ بِمَا تَرَوْنَ وَ لَكِنَّ الْحَيْن» فرمود: شما جوان هستيد و از گذشته خبر نداشتيد. چرا کار ما به اينجا کشيده شد؟ گفتم طلحه و زبير و يکي از همسران پيامبر بودند که او فرماندهي ميکرد در اين جريان، وقتي جنگ تمام شد، زبير به يک کناري رفت و او را يک کسي کشت. زبير را در خواب کشتند.
طلحه هم در درگيري کشته شد. طلحه را ياران اميرالمؤمنين نکشتند. طلحه را مروان کشت. مروان در سپاه جمليها بود و از طلحه کينه داشت. وقتي جنگ به هم ريخت، در تاريخ هست که خواستم او را هدف قرار بدهم، ديدم همه بدنش سلاح است، خوب دقت کردم يک شکاف کوچکي پيدا کردم و ديدم از اينجا ميشود نفوذ کرد. معلوم ميشود مروان هم تيرانداز ماهري بود. از يک شکاف طلحه را زد و کشت. دشمن، دشمن را ميزند براي اينکه گردن اميرمؤمنان بياندازد، همانطور که خليفه را کشتند و خونش را پاي اميرالمؤمنين گذاشتند. عمروعاص به همسر پيامبر ميگويد: کاش تو را ميکشتيم و جرم کشتن تو هم گردن علي ميانداختيم! کشته شدن همسر پيامبر آرزوي عمروعاص است.
وقتي جنگ تمام شد، اميرالمؤمنين کنار همسر پيامبر آمد. لباس رزمي هم بر تن کرده بود. حضرت فرمودند: تو همسر پيامبر هستي، پيامبر فرموده بود: اين کار را بکني؟ اين همه تلفات برپا کني؟ گفت: يا ابالحسن تو بزرگ و آقا هستي، تو بگذر! حضرت به محمد بن ابي بکر فرمود: خواهرت را جمع کن! مواظب باش آسيبي به او نرسد. با کمال احترام او را برگرداندند. محمد بن ابي بکر جزء فرماندهان اميرالمؤمنين بود. وقتي او را يک جاي امن برد، خيالش راحت شد، گفت: برادر سراغ لشگر برو ببين عبدالله بن زبير کجاست؟ زنده و مرده او را براي من بياور.
رفت و برگشت و گفت: عبدالله بن زبير زنده است! گفت: يک خواهشي دارم، نزد اميرالمؤمنين برو، علي مرا بخشيد، بگو او را هم ببخشد و براي او امان بگير. اميرالمؤمنين مظلومترين عالم است، حضرت فرمود: برو به او بگو، «آمنته و آمنت جميع الناس» همه را امان دادم! من با کسي کاري ندارم. حضرت فرمود: وسط جنگ اگر کسي فرار کرد، کاري نداشته باشيد. اگر کسي مجروح شد کاري نداشته باشيد. کسي در خانهاي پناه برد کاري نداشته باشيد. کسي را اسير کنم؟ اموالشان را غنايم جنگي بگيرم؟ ابدا! همه را امان دادم.
در خطبه 73 نهجالبلاغه هست که همين مرواني که زشت ترين تحريکات را کرد و مکار و حيلهگر است و طلحه را کشت، براي اينکه شعله جنگ را بيشتر کند، امام حسن و امام حسين را واسطه قرار داد و گفت: شما به پدرتان بگوييد با من کاري نداشته باشد. مرواني که بالاي منبر رسول خدا ميرفت و به امام حسن دشنام ميداد. حضرت فرمود: من همه را بخشيدم و امان دادم. اين اوج مدارا قبل از شروع جنگ است که جنگ شروع نشود و بعد از شروع جنگ که حضرت ميخواستند يک جوري در اوج مدارا به پايان رساندند. در خطبه 156 هست که وقتي جنگ تمام شد، اميرالمؤمنين فرمود: با همسر پيامبر کاري نداشته باشيد، اين يک کينهاي داشت اما حساب من با او روز قيامت باشد ولي حرمتش را نگه داريد. اين اوج مداراي اميرالمؤمنين با دشمن داخلي در جنگ داخلي است.