برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيري در نهجالبلاغه اميرالمؤمنين (جنگ جمل)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين حسيني قمي
تاريخ پخش: 14- 11-98
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
حاج آقاي حسيني قمي: جنگ جمل يکي از سختترين جنگهاي داخلي اميرالمؤمنين(ع) هست، سه جنگ داخلي را به حضرت تحميل کردند که هر سه پر هزينه بود، اولي جنگ جمل هست که باعث يک شکاف بسيار عميق بين مسلمانها شد آن هم در آغاز خلافت اميرمؤمنان و انگيزههايش را گفتيم.
چيزي نبود جز اينکه طلحه و زبير اصرار داشتند سهمي از حکومت ببرند و قدرتي به آنها داده شود و اميرالمؤمنين نپذيرفتند. اينها در مکه آمدند و جمعيتي را جمع کردند و سلاح و عدهاي از ناراضي ها را جمع کردند و همسر پيامبر را همراهشان راه انداختند که نقش و تأثيرگذاري او بيشتر از طلحه و زبير است واينها اين قدرت را نداشتند که بتوانند دهها هزار نفر را جمع کنند. فرازهايي را گفتيم. در نهجالباغه بيش از بيست خطبه و نامه اميرالمؤمنين به اين موضوع پرداختند. امروز خطبه 148 را خواهيم خواند.
«وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ ع فِي ذِكْرِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَرْجُو الْأَمْرَ لَهُ وَ يَعْطِفُهُ عَلَيْهِ دُونَ صَاحِبِهِ» در داستان جمل حرف فراوان است، ما قسمتهاي عبرت آموز جنگ جمل را ميگوييم که ميتواند براي امروز ما مؤثر باشد. اگر کار براي خدا نباشد چه نتيجهاي دارد. در زندگي اجتماعي و سياسي ما، بحث انتخاباتي که هست، هرکس به صحنه ميآيد، اگر اين کار را براي خدا انجام ميدهد، مواظب باشيم ديگران را نکوبيم. آمدن ما به اين صحنه لله باشد، في الله باشد.
اگر آدم براي خدا قدم بر ندارد پاياني ندارد. اميرالمؤمنين در مورد طلحه و زبير ميفرمايد: اينها هرکدام خلافت را براي خودشان ميخواهند. «و يعطفه عليه» حکومت را به طرف خودش ميکشاند، «لَا يَمُتَّانِ بِحَبْلٍ» اينها به ريسمان الهي چنگ نزدند، وگرنه در جامعه اسلامي نبايد چنين شکافي ايجاد شود. «وَ لَا يَمُدَّانِ إِلَيْهِ بِسَبَبٍ» وسيلهاي براي اينکه به سوي خدا نزديک شوند، دست آنها نيست. «كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبُ [حَامِلُ] ضَبٍّ لِصَاحِبِهِ» هرکدام از آن رفيقش کينه دارد.
طلحه از زبير و زبير از طلحه، «وَ عَمَّا قَلِيلٍ يُكْشَفُ قِنَاعُهُ» به زودي پردهها کنار ميرود. وقتي کار براي خدا نباشد آدم کجا ميرود. حضرت ميفرمايد: «وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابُوا الَّذِي يُرِيدُونَ» اگر برسند به حکومتي که فکر ميکنند و نخواهند رسيد، «لَيَنْتَزِعَنَّ هَذَا نَفْسَ هَذَا» اين يکي جان او را ميگيرد. اگر پيروز شوند گردن يکديگر را ميزنند. «وَ لَيَأْتِيَنَّ هَذَا عَلَى هَذَا قَدْ قَامَتِ الْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ فَأَيْنَ الْمُحْتَسِبُونَ» کاري که لله نباشد آثارش از همان اول ظاهر ميشود.
اين داستان را ابن ابي الحديد در نهجالبلاغه و مسعودي در مروج الذهب دارد که از منابع بسيار قديمي ما هست. مرحوم تستري هم نقل کردند. چهار اختلاف بين طلحه و زبير پيش آمد قبل از اينکه جنگ شروع شود. اختلاف اول بعد از راه انداختن لشگر، گفتند: چه کسي امام جماعت لشگر باشد؟ طلحه گفت من و زبير گفت من! در اختلافاتشان مراجعه ميکردند، کسي که حل اختلاف برايشان کند همسر پيامبر بود. آمدند گفتند: دعوا داريم، دعوا را حل کرد.
به هيچکدامشان نداد. گفت: يک روز پسر طلحه و يک روز پسر زبير بخواند! گفتند: ما از الآن که ميجنگيم با چه چيزي ميجنگيم؟ با علي بن ابي طالب ميجنگيم، قبول نداريم اميرالمؤمنين است. اگر او اميرالمؤمنين نيست پس ما اميرالمؤمنين هستيم. زبير گفت: من اميرالمؤمنين هستم، بايد به من بگوييد: السلام عليک يا اميرالمؤمنين! طلحه ميگفت: بايد به من بگوييد السلام عليک يا اميرالمؤمنين! باز سراغ همسر پيامبر رفتند و ديدند آبروريزي ميشود، گفت: عيب ندارد، من به هردوي شما ميگويم: السلام عليک يا اميرالمؤمنين! صفت لقب اميرالمؤمنين مختص اميرالمؤمنين علي(ع) است.
رفتند بيتالمال را تصرف کردند، از جناياتي که روزهاي اول انجام دادند اين بود که هفتاد نفر محافظ بيتالمال را کشتند، استاندار اميرالمؤمنين عثمان بن حنيف را گرفتند و کتکش زدند. موي سر و صورت او را کندند، حضرت وقتي چهره او را ديد به گريه افتاد. بيتالمال را برداشتند، يکسري پول طلحه برداشت و يکسري زبير برداشت، گفت: بيتالمال را فعلاً مهر و موم کنيم تا بعدها، چند تا قفل زدند، در گذشته رسم بود در بيتالمال قفل ميزدند و بعد کسي که متصدي بود يا خليفه بود مهر او را ميزدند. طلحه گفت: بايد اينجا مهر من بخورد. زبير گفت: نه مهر مرا بزنيد.باز به همسر پيامبر مراجعه کردند! گفت: هيچکدام نزنيد، عبدالله بن زبير بزند!
جنگ شروع شد باز دوباره دعوا شد، بر سر فرماندهي جنگ. کار براي خدا نباشد همه اختلاف است. امام راحل ما ميفرمود: اگر تمام انبياء يکجا جمع شوند با هم اختلاف ندارند. در مسائل سياسي و اجتماعي دعوا داريم يا نداريم. اگر براي خدا باشد دعوا نداريم. اگر کار براي خدا نباشد در شروعش شکست ميخورد. چند اختلافي است که مورخين نقل کردند و بايد درس بگيريم. نوع نگاه طلحه و زبير به اين جنگ چطور است. نگاهي که اميرمؤمنان به اين جنگ دارد.
کسي به نام ابوالاسود ميگويد: من متصدي اين بيت المال بودم، ابوالاسود از سپاهيان محافظ بيت المال بود در زمان عثمان بن حنيف، ميگويد: وقتي طلحه و زبير آمدند هفتاد نفر را کشتند و ورود پيدا کردند و استاندار را زدند، ابوالاسود ميگويد: وقتي طلحه و زبير نگاهشان به اين اموال افتاد، خيلي خوششان آمد. طلا و نقرهها را که ديدند، گفتند: اين است که خدا به ما وعده داده است. اين خاطره گذشت، جنگ جمل تمام شد، اميرالمؤمنين سر همين بيت المال آمد، ميگويد: تا حضرت نگاهشان به اين طلا و نقره افتاد، فرمود: اين زردها و اي سرخها، ديگري را فريب بدهيد، حريف علي نميشويد.
مال سيد و سرور ستمگران است، من مولاي مؤمنين هستم. ابوالاسود ميگويد: «مَا الْتَفَتَ إِلَى مَا فِيهِ وَ لَا فَكَّرَ فِيمَا رَآهُ مِنْهُ وَ مَا وَجَدْتُهُ عِنْدَهُ إِلَّا كَالتُّرَابِ» انگار علي به خاک نگاه ميکند، اصلاً فکر و انديشه نکرد. برخورد طلحه و زبير که اولاً بردند و ثانياً سر مهر و موم آن با هم دعوا کردند، ثالثاً گفتند: خدا اين را به ما وعده داده بود. جنگ را براي طلا و نقره ميخواستند.
مرحوم شيخ مفيد مينويسد، جنگ که تمام شد، حضرت فرمودند: سهمي از بيتالمال به جنگجويان بدهيد. چقدر بدهيم؟ حضرت فرمود: به هرکدام پانصد درهم بدهيد. سهم اميرالمؤمنين را مثل بقيه پانصد درهم دادند. حضرت سهمشان را گذاشتند کنار، يک مرتبه کسي آمد و گفت: من دير آمدم و جا ماندم. حضرت فرمود: اين پانصد درهم را بدهيد. خدا را شکر سهمي براي من از اين بيتالمال قرار نداد. خطبه 33 نهج البلاغه هست که ابن عباس ميگويد، يک منطقهاي قبل از رسيدن به جمل، ميگويد: خدمت حضرت آمدم، حضرت کفش خود را وصله ميزدند. لشگري آماده بودند در مقابل حضرت رژه بروند. رفتم گفتم: سپاهيان آماده هستند و منتظر هستند شما بياييد. حضرت مشغول وصله زدن کفش خود بودند.
جواب ندادند. حضرت فرمود: اين کفش چقدر قيمت دارد؟ گفتم: نميشود براي اين کفش قيمت گذاشت. حضرت فرمود: «وَ اللَّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا» بخدا قسم اين کفش براي من محبوبتر از اين امارت و رياست بر شماست مگر اينکه اين رياست وسيلهاي باشد براي اقامه حق و جلوگيري از باطل، بخدا قسم اين کفش براي من محبوبتر از فرماندهي شماست.
اگر با اين نگاه آمديم، ما نيازمند اين حرفها هستيم. اگر کسي دنبال رياست و نمايندگي و پست و مقام ميرود، هرکس هرجا دنبال اين است که با تخريب ديگري به يکجايي برسد، اين خطبه ادامهاي هم دارد که در نهجالبلاغه نيامده است. من از جمل شيخ مفيد ميخوانم. حضرت فرمودند: «و الله ليقتلن ثلثهم» به خدا قسم ثلث اين لشگر کشته خواهند شد، يک سوم فرار و يک سوم توبه خواهند کرد. «و ليهربن ثلثهم و ليتوبن ثلثهم و إنها التي تنبحها كلاب الحوأب و إنهما ليعلمان أنهما مخطئان» طلحه و زبير ميدانند اشتباه کردند و در خطا هستند. «و رب عالم قتله جهله و معه علمه لا ينفعه» چه بسا آدمهايي که مسير را ميدانند ولي اين علم به دردشان نميخورد. اينها با حضرت بيعت کردند و در غدير بودند و بارها از پيامبر شنيدند، «و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ» ما کارمان را به خدا سپرديم.
جنگ جمل تمام شد، اميرالؤمنين ميان کشتگان آمدند قدم زدند، قبر باغي است از باغهاي بهشت يا گودالي است از گودالهاي جهنم، بعضي ميگويند: چرا شما با رسول خدا و امام رضا حرف ميزنيد؟ امام رضا و رسول خدا زنده است، همه ما زنده هستيم و در حيات برزخي هستيم. شهدا و ما در حيات برزخي هستيم. امام حسين(ع) در حيات برزخي و شمر هم در حيات برزخي است. فرقش اين است که شهدا «فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ» (آلعمران/170) اما شمر و يزيد «النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها» قرآن ميفرمايد که صبح و شام آتش را بر آنها عرضه ميکنند.
بعضي ميگويند: قرآن ميگويد: اگر برادران يوسف رفتند نزد يعقوب براي ما طلب مغفرت کن، شما داستان يوسف را ميخوانيد، يوسف زنده بود، يعقوب زنده بود و برادران زنده بودند، اينها از زنده تقاضا کردند، اما امام رضا که زنده نيست؟! در دهه فجر يکي از شعارها اين بود که شهيدان زندهاند الله اکبر! شمر هم زنده است. قرآن ميگويد: آتش را بر آل فرعون صبح و شام ميبرند. صبح و شام براي قيامت نيست. در عالم برزخ به آنها عرضه ميشود. هم شهيدان و امام حسين زنده هستند و هم يزيد و شمر، اگر خدمت امام رضا رفتيم و حاجت خواستيم از زنده حاجت خواستيم. از پيامبر توسل جستيم از زنده حاجت خواستيم نه از مرده!
گاهي مردم ميگويند: خدا با ما قيامت چه خواهد کرد؟ بگوييد در برزخ چه خواهد کرد. عالم برزخ تمام شد، حيات برزخي شروع ميشود. مرحوم شيخ مفيد که قديميترين و جامعترين کتاب در مورد جمل را دارد. اميرالمؤمنين در کشتههاي جمل ميگشتند، به طلحه رسيدند. فرمودند: «يا طلحة قد وجدت ما وعدني ربي حقا فهل وجدت ما وعدك ربك حقا» وعدهاي که خدا به من داده بود به آن رسيدم. تو هم به آن عذابي که در برزخ داري رسيدي.
حضرت خيلي مدارا کردند ولي جنگيدند. کسي که با امام بجنگد کافر است. يک کسي از قاريان قرآن کنار اميرالمؤمنين بود، گفت: يا علي با چه کسي حرف ميزني؟ «فقال له رجل من أصحابه يا أمير المؤمنين ما كلامك لقتيلين لا يسمعان منك فقال مه يا رجل» اين صدايي نميشنود و جوابي نميتواند بدهد. فو الله لقد سمعا كلامي كما سمع أهل القليب كلام رسول الله» فرمود: به خدا قسم اينها صداي مرا ميشنوند همانطور که در جنگ بدر، پيامبر بعد از پايان جنگ با کشتگان بدر شروع به سخن گفتن کردند. اصحاب گفتند: اينها ميشنوند؟ فرمود: اينها بهتر از شما ميشنوند.
وقتي زبير را کشتند، يک کسي شمشير زبير را خدمت اميرالمؤمنين آورد، سر بريده زبير را آورد. حضرت نپسنديدند، فرمود: قاتل و مقتول هردو جهنمي هستند. حضرت به زبير فرمود: شمشيرش را که ديدم گفتم عجب شمشيري، چقدر با اين شمشير از پيامبر خدا دفاع کردي. نگاهي در چهره زبير کردند و فرمودند: تو هم صحابي پيغمبر و هم قوم و خويش او بودي. «ولکن الشيطان» چه کنيم که شيطان تو را فريب داد و در فکرت وارد شد.
باز حضرت کنار کشته ديگري آمدند و به عبدالله بن مغيره فرمود: پدرش وقتي خليفه سوم را ميکشتند، در درگيري کشته شد. اين فکر کرد ما در آن درگيري بوديم و آمد انتقام خون پدرش را بگيرد. يکي از تهمتهايي که به اميرالمؤمنين زدند، با اينکه حضرت نه تنها موافق نبودند که خليفه سوم به آن شکل کشته شود، اميرالمؤمنين فرمود: اين پسر به خونخواهي پدرش آمد، خبر ندارد عاقبت چيست. جوانها مخصوصاً در جمل خيلي تحريک شدند و آمدند.رسيدند به کسي به نام محمد بن طلحه که معروف به سجاد است.
اميرالمؤمنين فرمود: مواظب باشيد در درگيريها، مخصوصاً سفارش کردند که بلکه در درگيري کشته نشود. وقتي کشته شد و حضرت کنار جنازه او آمدند، فرمودند: اين فکر کرد دارد به پدرش خدمت ميکند. يادمان باشد پدر، پدري است که مسيرش مسير حق بود. اگر پدرش مسيرش باطل است باز هم با او بايستيم. يکي از شيطنتهايي که ابوموسي اشعري کرد و نقطه مقابل هوشياري و بيداري سردار سرافراز حضرت، مالک اشتر، در نامه 63 نهجالبلاغه حضرت نامهاي به ابوموسي اشعري نوشتند. ابوموسي اشعري والي کوفه بود.
حضرت نوشتند: ما به بصره ميرويم و عدهاي براي جنگ با ما در بصره آماده شدند. نامه را دست دو تن از يارانشان دادند براي بسيج مردم که به بصره براي ياريشان بيايند. مردم شبانه نزد ابوموسي اشعري آمدند. آدم بسيار حقه بازي بود. گفتند: چه کنيم؟ برويم اميرالمؤمنين را ياري کنيم يا نه؟ گفت: اگر راه آخرت را ميخواهيد در خانه بنشينيد. چون هنوز بيعت خليفه قبلي به گردن ماست. گفت: من قبول دارم بيعت با علي بن ابي طالب صحيح است ولي جايز نيست همراهي با علي بن ابي طالب با يک عده از مسلمانان شما بجنگيد. اگر در اين فتنه در خواب باشد بهتر از بيداري است.
اميرمؤمنان اين نامه را براي ابوموسي اشعري نوشتند، ابوموسي دست برنداشت و باز هم مانع حرکت و ياري مردم شد. مالک اشتر خدمت حضرت آمد و گفت: مأموريت اين کار را به دست من بده. اين کار محمد بن ابي بکر و محمد بن ابي جعفر نيست. در اين جنگ مالک فرمانده بود. عمار فرمانده بود. محمد بن ابي بکر بود. محمد بن حنفيه بود. عمر بن حمق خزاعي که بعدها به دست معاويه به شهادت رسيد. ين جنگ قلب اميرالمؤمنين را به درد آورد. جنگ صفين و جنگ جمل همينطور بود. سه جنگ داخلي اميرالمؤمنين داشتند، در جنگ جمل پيروز شدند. در نهروان به سرعت پيروز شدند. در صفين هم نقشهاي که عمروعاص کشيد. مرحوم آيت الله احمدي ميانجي فرمود که روزهاي آخر عمر اميرالمؤمنين بود.
بالاي منبر خطبه ميخواندند. عمار من کجاست؟ مالک من کجاست؟ يکي يکي شهدا را نام ميبردند و اشک ميريختند، دستي به اين محاسن ميزدند و اشک روي صورت اين جمعيتي که پاي منبر حضرت بودند ميپاشيد. وقتي ابوموسي اشعري اين کار را کرد، نگذاشت مردم حضرت را ياري کنند، مالک گفت: اين کار من است. آقا فرمودند: برو. نقشهي زيبايي ريخت. به حضرت گفت: مردم مرا ميشناسند. من در کوفه سابقه دارم. ابوموسي اشعري براي مردم سخنراني ميکرد، وارد کوفه که خواست بشود، در هر مسيري که رسيد، هر جمعيت را که ديد گفت: با من بياييد، من دارالاماره ميروم. با جمعيتي به دارالاماره آمد. با قدرت وارد دارالاماره شد. دارالاماره را تصاحب کرد.
مأمورين به ابوموسي گفتند: تو سخنراني ميکني؟ استانداري را اشغال کردند. ابوموسي وقتي اسم مالک را شنيد، جا خورد. نزد مالک آمد و التماس کرد. تا آمد حرف بزند، در تاريخ هست که گفت: برو بيرون! خدا بکشتت! تو از منافقين قديمي هستي! اميرمؤمنان است و تو هنوز ميگويي بيعت خليفه قبل به گردن ماست؟ فهميد مالک با او شوخي ندارد. التماس کرد و گفت: يک شب به من مهلت بده من لوازم خودم را جمع کنم. گفت: يک شب نه، لوازمت را جمع کن و برو.
عدهاي از مسلمانان خواستند اموال ابوموسي را غارت کنند، مالک اجازه نداد. ابن ابي الحديد مينويسد که مردم از دست ابوموسي خيلي غصه خوردند. اميرالمؤمنين در قنوت نمازشان به عمروعاص و ابوموسي اشعري نفرين ميکردند. وقتي جنگ جمل تمام شد، شتري که همسر پيامبر روي آن شتر بود، تا اين شتر از بين نرفت قائله تمام نشد. زبير هم کنارهگيري کرد ولي جنگ تمام نشد. اميرالمؤمنين فرمود: تا اين شتر سرپا است، اين جنگ تمام نميشود. وقتي شتر را از بين بردند، جنگ تمام شد. اميرمؤمنان (ع) وقتي کنار کشته اين شتر آمدند، فرمودند: چقدر تو شبيه گوساله بني اسرائيل هستي. گوساله سامري ششصد هزار گوساله پرست روي دست موسي گذاشت. ششصد هزار گوساله پرست که سامري فقط سه روز وقت داشت که مردم را به گوساله پرستي دعوت کند. اينجا چند ده هزار دنبال اين شتر راه افتادند و اين جنگ سنگين را راه انداختند. اميرالمؤمنين(ع) دو سه تا دستور ديگر دادند، يکي فرمودند: کشتگان جمل را دفن کنيد. شهيد در معرکه کفن نميخواهد. با لباسهايشان دفنشان کنيد که فرداي قيامت همينطور محشور ميشوند.