گروه امامت و خلافت
سوال:آيا حضرت علي عليه السلام در نهج البلاغه خلافت را حق خود نمي دانند؟
جواب:
چنين سخني صحيح نمي باشد بلكه ايشان در 10-20 جاي نهج البلاغه، خلافت خود را به قول خدا و سخن پيامبر و خلفاي گذشته استناد مي كنند كه اشاره مي شود:
1-ايشان در خطبه 2 نهج البلاغه بر حق اهل بيت عليهم السلام تاكيد كرده و با اشاره غاصبان قبلي را زير سوال مي برند:> </span><span lang=">
و منها يعني آل النبي عليه الصلاة و السلام
هم موضع سرّه، و لجأ أمره، و عيبة علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه، بهم أقام انحناء ظهره، و أذهب ارتعاد فرائصه
و منها يعني قوما آخرين
زرعوا الفجور، و سقوه الغرور، و حصدوا الثّبور، لا يقاس بآل محمّد صلّى اللّه عليه و آله من هذه الأمّة أحد، و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا: هم أساس الدّين، و عماد اليقين.
إليهم يفيء الغالي، و بهم يلحق التّالي. و لهم خصائص حقّ الولاية، و فيهم الوصيّة و الوراثة، الآن إذ رجع الحقّ إلى أهله، و نقل إلى منتقله
آل پيغمبر (ص): «قسمتى از اين خطبه كه اشاره به اهل بيت پيامبر (ص) مىكند» آنها موضع اسرار خدايند و ملجأ فرمانش، ظرف علم اويند و مرجع احكامش، پناهگاه كتابهاى او هستند و كوههاى استوار دين او، به وسيله آنان خميدگى پشت دين راست نمود و لرزشهاى وجود آن را از ميان برد. آل محمد اساس دينند:
«قسمت ديگرى از خطبه كه اشاره به جمعيت ديگرى است» (جمعيتى از دشمنان اسلام).
بذر فجور را افشاندند، و با آب غرور و فريب آن را آبيارى كردند، و محصول آن را كه جز بدبختى و نابودى نبود درويدند: احدى از اين امت را با آل محمد (ص) مقايسه نتوان كرد (19.) آنان كه ريزهخوار خوان نعمت آل محمدند با آنها برابر نخواهند بود. آنها اساس دينند و اركان يقين (20.). غلو كننده بايد به سوى آنان بازگردد، و عقب مانده بايد به آنان ملحق شود. ويژگيهاى ولايت و حكومت از آن آنها است، و وصيت پيغمبر (ص) و وراثت او در ميان آنان هم اكنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جائى كه از آنجا منتقل شده بود باز گرديده است.
2- در خطبه سوم با صراحت خلفاي قبل از خود را به باد انتقاد گرفته و همه آنها را غاصب مي داند و از مخالفان دوران حكومت خود هم انتقاد مي نمايد:
« أما و اللّه لقد تقمّصهافلان و إنّه ليعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرّحا. ينحدر عنّي السّيل، و لا يرقى إليّ الطّير، فسدلت دونها ثوبا، و طويت عنها كشحا. و طفقت أرتئي بين أن أصول بيد جذّاء، أو أصبر على طخية عمياء، يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصّغير، و يكدح فيها مؤمن حتّى يلقى ربّه
ترجيح الصبر
فرأيت أنّ الصّبر على هاتا أحجى، فصبرت و في العين قذى، و في الخلق شجا، أرى تراثي نهبا، حتّى مضى الأوّل لسبيله، فأدلى بها إلى فلان بعده. ثم تمثل بقول الأعشى:
شتّان ما يومي على كورها و يوم حيّان أخي جابر
فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حياته إذ عقدها لآخر بعد وفاته- لشدّ ما تشطّرا ضرعيها- فصيّرها في حوزة خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسّها، و يكثر العثار فيها، و الاعتذار منها، فصاحبها كراكب الصّعبةإن أشنق لها خرم، و إن أسلس لها تقحّم، قمنيالنّاس- لعمر اللّه- بخبط و شماس، و تلوّن و اعتراض، فصبرت على طول المدّة، و شدّة المحنة، حتّى إذا مضى لسبيله جعلها في جماعة زعم أنّي أحدهم، فيا للّه و للشّورى متى اعترض الرّيب فيّ مع الأوّل منهم، حتّى صرت أقرن إلى هذه النّظائر لكنّي أسففت إذ أسفّوا، و طرت إذ طاروا، فصغا رجل منهم لضغنه، و مال الآخر لصهره، مع هن و هن، إلى أن قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه، و قام معه بنو أبيه يخضمون مال اللّه خضمة الإبل نبتة الرّبيع، إلى أن انتكث عليه فتله، و أجهز عليه عمله، و كبت به بطنته
مبايعة علي
فما راعني إلّا و النّاس كعرف الضّبعإليّ، ينثالونعليّ من كلّ جانب، حتّى لقد وطىء الحسنان، و شقّ عطفاي، مجتمعين حولي كربيضة الغنم. فلمّا نهضت بالأمر نكثت طائفة، و مرقت أخرى، و قسط آخرون: كأنّهم لم يسمعوا اللّه سبحانه يقول: «تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لا يريدون علوّا في الأرض و لا فسادا، و العاقبة للمتّقين» بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها، و لكنّهم حليت الدّنيا في أعينهم، وراقهم زبرجها أما و الّذي فلق الحبّة، و برأ النّسمة، لو لا حضور الحاضر، و قيام الحجّة بوجود النّاصر، و ما أخذ اللّه على العلماء ألّا يقارّوا على كظّة ظالم، و لا سغب مظلوم، لألقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكأس أوّلها، و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندي من عفطة عنز
به خدا سوگند، او (ابو بكر) رداى خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى- دانست، من در گردش حكومت اسلامى هم چون محور سنگهاى آسيايم (كه بدون آن آسيا نمىچرخد). (او مىدانست) سيلها و چشمههاى (علم و فضيلت) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان (دور پرواز انديشهها) به افكار بلند من راه نتوانند يافت پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن در پيچيدم (و كنار گرفتم) در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه: با دست تنها (با بى ياورى) به پا خيزم (و حق خود و مردم را بگيرم) و يا در اين محيط پر خفقان و ظلمتى كه پديد آوردهاند صبر كنم محيطى كه: پيران را فرسوده، جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وا مىدارد. (عاقبت) ديدم بردبارى و صبر به عقل و خرد نزديكتر است، لذا شكيبائى ورزيدم، ولى به كسى مىماندم كه: خاشاك چشمش را پر كرده، و استخوان راه گلويش را گرفته، با چشم خود مىديدم، ميراثم را به غارت مىبرند. تا اين كه اولى به راه خود رفت (و مرگ دامنش را گرفت) بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد، (در اينجا امام به قول اعشى شاعر متمثل شد كه مضمونش اين است):
كه بس فرق است تا ديروزم امروز كنون مغموم و دى شادان و پيروز
شگفتا او كه در حيات خود، از مردم مىخواست عذرش را بپذيرند (و با وجود من) وى را از خلافت معذور دارند خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى كابين بست او چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهرهگيرى كردند (خلاصه) آن را در اختيار كسى قرار داد، كه جوى از خشونت سختگيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود رئيس خلافت به شتر سوارى سركش مىماند، كه اگر مهار را محكم كشد، پردههاى بينى شتر پاره شود، و اگر آزاد گزارد در پرتگاه سقوط مىكند.
به خدا سوگند مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند، و من در اين مدت طولانى، با محنت و عذاب، چارهاى جز شكيبايى نداشتم. سرانجام روزگار او (عمر) هم سپرى شد، و آن (خلافت) را در گروهى به شورا گذاشت، به پندارش، مرا نيز از آنها محسوب داشت پناه به خدا ز اين شورا (راستى) كدام زمان بود كه مرا با نخستين فرد آنان مقايسه كنند كه اكنون كار من بجايى رسد كه مرا همسنگ اينان (اعضاى شورا) قرار دهند لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هم آهنگى ورزيدم (و طبق مصالح مسلمين) در شوراى آنها حضور يافتم بعضى از آنان بخاطر كينهاش از من روى برتافت، و ديگرى خويشاوندى را (بر حقيقت) مقدم داشت ، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت، كه ذكر آن خوشايند نيست. بالاخره سومى به پا خاست او همانند شتر پر خور و شكم برآمده همى جز، جمعآورى و خوردن بيت المال نداشت بستهگان پدريش بهمكاريش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنهاى كه بهاران به علفزار بيفتند، و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآوردند، اما عاقبت يافته هايش (براى استحكام خلافت) پنبه شد، و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سر انجام شكمخوارگى و ثروت اندوزى، براى ابد نابودش ساخت ازدحام فراوانى كه همچون يالهاى كفتار بود مرا به قبول خلافت وا داشت، آنان از هر طرف مرا احاطه كردند، چيزى نمانده بود كه دو نور چشمم، دو يادگار پيغمبر حسن و حسين زير پا له شوند، آن چنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت مرا بسخت مرا برنج انداخت و ردايم از دو جانب پاره شد مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده كه دور تا دور چوپان جمع شوند) مرا در ميان گرفتند، اما هنگامى كه به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعى پيمان خود را شكستند، گروهى (به بهانههاى واهى) سر از اطاعتم باز زدند و از دين بيرون رفتند و دستهاى ديگر براى رياست و مقام از اطاعت حق سر پيچيدند (و جنگ صفين را براه انداختند) گويا نشنيده بودند كه خداوند مىفرمايد: «سرزمين آخرت را براى كسانى برگزيدهايم كه خواهان فساد در روى زمين و سركشى نباشد، عاقبت نيك، از آن پرهيز كاران است» (سوره قصص: 83) چرا خوب شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق برق دنيا چشمشان را خيره كرده و جواهراتش آنها را فريفته بود
آگاه باشيد بخدا سوگند، خدائى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگردم را گرفته، و به ياريم قيام كردهاند، و از اين جهت حجت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شكمخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار شتر خلافت را رها مىساختم و از آن صرف نظر مىنمودم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مىكردم (آن وقت) خوب مىفهميديد كه دنياى شما (با همه زينتهايش) در نظر من بى ارزشتر از آبى است كه از بينى گوسفندى بيرون آيد.
3- در خطبه ششم بر غصب شدن حقشان پس از رسول الله صلي الله عليه و آله تا روز حكومت خود تاكيد مي نمايند:
فو اللّه ما زلت مدفوعا عن حقّي، مستأثرا عليّ، منذ قبض اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و سلّم حتّى يوم النّاس هذا.
به خدا سوگند از هنگام مرگ پيغمبر (ص) تا هم اكنون از حق خويشتن محروم ماندهام، و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشتهاند.
4- ايشان در خطبه 73 خود را از همه براي حكومت شايسته تر دانسته و حكومت را حق خود مي داند.
لقد علمتم أنّي أحقّ النّاس بها من غيري، و و اللّه لأسلمنّ ما سلمت أمور المسلمين، و لم يكن فيها جور إلّا عليّ خاصّة، التماسا لأجر ذلك و فضله، و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه
خوب مىدانيد كه من از همه كس به خلافت شايستهترم، و به خدا سوگند تا هنگامى كه اوضاع مسلمين روبراه باشد و در هم نريزد، و به غير از من به ديگرى ستم نشود همچنان خاموش خواهم بود. و اين كار را به خاطر آن انجام مىدهم كه اجر و پاداش برم، و از زر و زيورهائى كه شما بسوى آن مىدويد پارسائى ورزيده باشم.
5- در خطبه 150 مي فرمايد: چون پيامبر صلي الله عليه و آله رفت گروهي به عقب برگشته و از اهل بيت او كناره گرفتند.
في الضلال
منها: و طال الأمد بهم ليستكملوا الخزي، و يستوجبوا الغير ، حتّى إذا اخلولق الأجل ، و استراح قوم إلى الفتن، و أشالوا عن لقاح حربهم، لم يمنّعوا على اللّه بالصّبر، و لم يستعظموا بذل أنفسهم في الحقّ، حتّى إذا وافق وارد القضاء انقطاع مدّة البلاء، حملوا بصائرهم على أسيافهم ، و دانوا لربّهم بأمر واعظهم، حتّى إذا قبض اللّه رسوله صلّى اللّه عليه و آله، رجع قوم على الأعقاب، و غالتهم السّبل، و اتّكلوا على الولائج ، و وصلوا غير الرّحم، و هجروا السّبب الّذي أمروا بمودّته، و نقلوا البناء عن رصّ أساسه، فبنوه في غير موضعه. معادن كلّ خطيئة، و أبواب كلّ ضارب في غمرة. قد ماروا في الحيرة، و ذهلوا في السّكرة، على سنّة من آل فرعون: من منقطع إلى الدّنيا راكن، أو مفارق للدّين مباين.
قسمت ديگرى از اين خطبه در باره دشمنان گمراه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و گروهى ضعيف الايمان، و مسلمانان راستين.
(گروه اول) مدتهاى طولانى به آنها مهلت داده شد تا رسوائى را به سر حد نهائى برسانند و مستحق دگرگونى (نعمتهاى خدا) گردند، تا اجل آنها به سر رسيد. گروهى (از ضعيف الايمانها) به خاطر راحتى به اين فتنهها پيوستند، و دست از مبارزه در راه حق كشيدند (اما مسلمانان راستين مقاومت لازم بخرج دادند) و بر خداوند در صبر و استقامتشان منتى نگذاردند، و جانبازى در راه حق را بزرك نشمردند، تا آنكه فرمان خدا آزمايش را به سر آورد (اين گروه مبارز) آگاهى و بينائى خويش را بر شمشيرهاى خود حمل كردند و به امر واعظ و پند دهنده خود (پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم) بپرستش پروردگار خويش پرداختند.
تا آن كه خداوند پيامبرش را به سوى خويش فرا خواند. گروهى به قهقرا برگشتند و اختلاف و پراكندگى آنها را هلاك ساخت و تكيه بر غير خدا كردند و با غير خويشاوندان (اهل بيت پيامبر) پيوند بر قرار نمودند، و از وسيلهاى كه فرمان داشتند به آن مودت ورزند كناره گرفتند، و بناء و اساس (ولايت) و رهبرى جامعهى اسلامى را از محل خويش برداشته در غير آن نصب كردند. (اينان) معادن تمام خطاهايند و درهاى همه گمراهان و عقيدهمندان باطلند، آنها در حيرت و سرگردانى غوطهور شدند و در مستى و نادانى، ديوانهوار بر روش «آل فرعون» فرو رفتند: گروهى تنها به دنيا پرداختند و بآن تكيه كردند و يا آشكارا از دين جدا گشتند.
6- در نامه ?? نهج البلاغه خلفاي قبل از خود را اشراري معرفي كرده كه به هواي نفس عمل مي كردند:
فإن هذا الدين قد كان أسيرا في أيدي الأشرار يعمل فيه بالهوي و تطلب به الدنيا
بدرستى كه اين دين در دستهاى بدان اسير بود كه در او به مراد [نفس] عمل مىكردند ، و به آن دنيا [را] طلب مىكردند.
در مقابل اينها به برخي از خطبه ها براي سخن باطل خود استدلال كرده اند كه آنها را مورد برسي قرار مي دهيم.
1. خطبه 228 نهج البلاغه:
لِلَّهِ بِلَاد فُلَانٍ (بلاء فلان) فَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَدَاوَى الْعَمَدَ وَأَقَامَ السُّنَّةَ وَخَلَّفَ الْفِتْنَةَ. ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيْبِ أَصَابَ خَيْرَهَا وَسَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اللَّهِ طَاعَتَهُ وَاتَّقَاهُ بِحَقِّهِ. رَحَلَ وَتَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لَا يَهْتَدِي فِيهَا الضَّالُّ وَلَا يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي.[1]
خدا شهرهاى فلان را بركت دهد و نگاهدارد كه (خدا او را در آنچه آزمايش كرد پاداش خير دهد كه) كجىها را راست، و بيمارىها را درمان، و سنّت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به پاداشت، و فتنهها را پشت سر گذاشت.
با دامن پاك، و عيبى اندك، درگذشت، به نيكىهاى دنيا رسيده و از بدىهاى آن رهايى يافت، وظائف خود نسبت به پروردگارش را انجام داد، و چنانكه بايد از كيفر الهى مىترسيد.
خود رفت و مردم را پراكنده بر جاى گذاشت، كه نه گمراه، راه خويش شناخت، و نه هدايت شده به يقين رسيد.
گفته اند حضرت علي عليه السلام در اين خطبه، عمر يا ابوبكر را به بهترين وجه ممكن ستوده است، پس ايشان او را مستحق خلافت مي دانسته اند و بيعت ايشان از روي رضايت بوده.
ابن أبيالحديد مىگويد:
إذا اعترف أمير المؤمنين بأنه أقام السنة، وذهب نقي الثوب، قليل العيب، وأنه أدى إلى الله طاعته، واتقاه بحقه، فهذا غاية ما يكون من المدح.[2]
اگر اميرمؤمنان اعتراف كند كه (عمر) سنت را اقامه نموده و با دامنى پاك و كمترين عيب از دنيا رفته و عبادت پروردگار را انجام داده و پرهيزگارترين بوده، پس اين نهايت مدح و ستايش است.
محمد عبده نيز در اين كه مقصود از «فلان» كيست، گفته:
أي عمر علي الارجح.[3]
منظور از «فلان» در اينجا به احتمال قوي عمر است.
نقد و بررسي:
1- آنچه در نهج البلاغه آمده كلمه «فلان» است
اما اين كه مقصود از اين «فلان» چه كسى است، از خود نهج البلاغه استفاده نمىشود. شارحان نهج البلاغه نيز در اين باره ديدگاههاى متفاوتى دارند، در هر صورت چهار احتمال و نظريه در توجيه و تفسير اين كلمه وجود دارد:
1. منظور عمر باشد؛
2. كنايه از عثمان و مذمت او باشد؛
4. مقصود برخى از ياران آن حضرت باشد؛
3. اشاره به عمر و از باب تقيه باشد.
2- منظور از «فلان» عمر يا ابوبكر نمي باشد:
اهل سنت و به ويژه ابن أبي الحديد معتزلى معتقد است كه مقصود از آن خليفه دوم عمر بن خطاب است.
بدون شك گفتار شخصى همچون ابن أبيالحديد و محمد عبده كه هر دو از دانشمندان سنى مذهب هستند، براى ما ارزش نداشته و چيزى را ثابت نمى كند؛ بويژه كه همين روايت در كتابهاى اهل سنت از زبان اشخاصى همچون مغيرة بن شعبه نقل شده است.
طبيعى است كه آن دو با توجه به رسوبات ذهنى و اعتقادات از پيش پذيرفته شدهاى كه دارند، كلمه «فلان» را به عمر بن خطاب تفسير نمايند.
اهل سنت اگر بخواهند ثابت كنند كه اين جملات را امير مؤمنان عليه السلام در باره خليفه دوم گفته است، بايد سه مقدمه را ثابت نمايند:
1. گوينده اين سخنان امير مؤمنان است؛
2. مقصود از کلمه فلان، عمر است؛
3. هدف امام عليه السلام، مدح عمر بوده است.
در حالى كه هيچ يك از آنها دليلى جز سخن ابن أبيالحديد ندارند كه آنهم نمىتواند شيعه و حتى اهل سنت را قانع نمايد.
نقد ديدگاه ابن أبي الحديد:
ابن أبيالحديد در شرح اين خطبه مىنويسد:
وقد وجدت النسخة التي بخط الرضي أبي الحسن جامع نهج البلاغة وتحت فلان عمر، حدثني بذلك فخار بن معد الموسوي الأودي الشاعر، وسألت عنه النقيب أبا جعفر يحيى بن أبي زيد العلوي، فقال لي: هو عمر، فقلت له: أيثني عليه أمير المؤمنين رضي الله عنه هذا الثناء؟ فقال: نعم... فإذا اعترف أمير المؤمنين بأنه أقام السنة، وذهب نقي الثوب، قليل العيب، وأنه أدى إلى الله طاعته، واتقاه بحقه، فهذا غاية ما يكون من المدح.
نسخهاى به خط سيد رضي، گرد آورنده نهج البلاغه ديده شده كه زير کلمه «فلان» عمر، نوشته شده است.
اين مطلب را براى من فخار بن معد الموسوى شاعر نقل کرده است. از ابوجعفر نقيب در اين باره پرسيدم، گفت: مقصود عمر است. گفتم: آيا اميرمؤمنان كه خداوند از او راضى باد، عمر را چنين مىستايد. گفت: بلي.
هنگامى كه اميرمؤمنان اعتراف كند كه عمر سنّت پيامبر را به پا داشت، و با دامن پاك، و عيبى اندك، درگذشت،وظائف خود نسبت به پروردگارش را انجام داد و تقواى الهى را رعايت كرد، اين بالاترين درجه مدح و ستايش است.
الف: ابن أبيالحديد با زيرکى تمام، در آغاز كلام خود چنين وانمود مىكند که هر خوانندهاى در لحظه اول يقين مىکند که خود او در نسخهاى به قلم سيد رضى ديده كه او نام عمر را در كنار كلمه «فلان» نوشته است. و اگر کسى جمله دوم را نخواند گمان مىکند که عبارت چنين است «وَجَدتُ» يعنى خودم ديدم؛ اما هنگامى كه خوب دقت شود مىگويد «وُجِدَت» چنين نسخهاى ديده شده است.
ب: سيد رضى(ره) نظرات خود را داخل سطر به عنوان توضيح نظر امام مىنويسد نه آن كه زير سطر بنويسد.
اگر کسى با نسخه هاى خطى آشنايى داشته باشد مىداند كه معمولا چنين اضافاتى از جانب کسانى صورت مىگيرد که نسخهاى در اختيارشان بوده است و در باره نسخه نهج البلاغه، كسى كه نسخه در اختيارش بوده تصور كرده است كه مقصود از «فلان» عمر بن خطاب است و لذا ذيل آن نوشته است عمر؛ پس انتساب چنين مطلبى به مؤلف، نيازمند دليل قطعى است.
3- اگر منظور عمر باشد هم علت گفتن اين سخن مشخص نيست زيرا شايد از روى تقيه يا کنايه به شخص ديگرى مانند عثمان باشد، که بررسى آن خواهد آمد.
4- اين سخن امام با سخنان ديگر ايشان درباره خلفا منافات دارد كه به چند مورد اشاره مىكنيم:
الف) مسلم نيشابورى در صحيح خود، نظر حقيقى اميرمؤمنان عليه السلام را در باره خليفه اول و دوم بيان كرده است. عمر به اميرالمومنين عليه السلام و عباس عموي پيامبر صلي الله عليه و آله مي گويد:
ثُمَّ تُوُفِّىَ أَبُو بَكْرٍ وَأَنَا وَلِىُّ رَسُولِ اللَّهِ -صلى الله عليه وسلم- وَوَلِىُّ أَبِى بَكْرٍ فَرَأَيْتُمَانِى كَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا.[4]
پس از مرگ ابوبكر، من جانشين پيامبر و ابوبكر شدم، شما دو نفر مرا خائن، دروغگو حليه گر و گناهكار خوانديد.
ب) عبد الرزاق صنعانى نيز با سند صحيح از خليفه دوم نقل كرده است كه به عباس و امير مؤمنان عليه السلام گفت كه شما مرا ستمگر و فاجر مىدانيد:
ثم وليتها بعد أبي بكر سنتين من إمارتي فعملت فيها بما عمل رسول الله (ص) وأبو بكر وأنتما تزعمان أني فيها ظالم فاجر... .[5]
من پس از ابوبكر دو سال حكومت كردم و روش رسول و ابوبكر را ادامه دادم؛ اما شما دو نفر مرا ستمگر و فاجر مىدانستيد.
ج) امير المؤمنين عليه السلام، دوست نداشت چهره عمر را ببيند:
بخارى و مسلم نقل كردهاند كه علي (عليه السلام) پس از شهادت حضرت زهرا (عليها السلام) كسى را نزد ابوبكر فرستاد و او را به حضور طلبيد و سفارش نمود كه عمر را همراه خودش نياورد؛ چون آن حضرت دوست نداشت چهره خليفه دوم را ببيند:
«فَأَرْسَلَ إِلَى أَبِي بَكْر أَنِ ائْتِنَا، وَلاَ يَأْتِنَا أَحَدٌ مَعَكَ، كَرَاهِيَةً لِمَحْضَرِ عُمَرَ».[6]
د) امير المؤمنين (ع) خليفه دوم را خشن، داراي اشتباهات فراوان و... مىداند:
در خطبه شقشقيه نسبت به خليفه دوم مىفرمايد:
فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا. فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ. فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ.
سرانجام اوّلى حكومت را به راهى در آورد، و به دست كسى (عمر) سپرد كه مجموعهاى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود.
مانند زمامدارى كه بر شترى سركش سوار است، اگر عنان محكم كشد، پردههاى بينى حيوان پاره مىشود، و اگر آزادش گذارد، در پرتگاه سقوط مىكند.
سوگند به خدا مردم در حكومت دومى، در ناراحتى و رنج مهمّى گرفتار آمده بودند، و دچار دو رويىها و اعتراضها شدند.
ه) امير المؤمنين عليه السلام، سيره شيخين را مشروع نمىدانست:
اگر اميرمؤمنان عليه السلام اعتقاد داشت كه خليفه دوم سنت را إقامه كرده است؛ چرا در شوراى شش نفره كه عبد الرحمن بن عوف، عمل به سيره شيخين را شرط خلافت تعيين كرده بود، از پذيرش اين شرط سرباز زد و دوازده سال تمام فقط به خاطر اين كه عمل و سيره آنان را نپذيرفت، از امور سياسى و اجرائى بر كنار ماند؟.
يعقوبى مىنويسد:
وخلا بعلي بن أبي طالب، فقال: لنا الله عليك، إن وليت هذا الامر، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر. فقال: أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا الله عليك، إن وليت هذا الامر، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر. فقال: لكم أن أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر، ثم خلا بعلي فقال له مثل مقالته الأولى، فأجابه مثل الجواب الأول، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الأولى، فأجابه مثل ما كان أجابه، ثم خلا بعلي فقال له مثل المقالة الأولى، فقال: إن كتاب الله وسنة نبيه لا يحتاج معهما إلى إجيرى أحد. أنت مجتهد أن تزوي هذا الامر عني. فخلا بعثمان فأعاد عليه القول، فأجابه بذلك الجواب، وصفق على يده.[7]
عبد الرحمن بن عوف نزد علي بن ابوطالب عليه السلام آمد و گفت: ما با تو بيعت مىكنيم بشرطى كه به كتاب خدا، سنت پيامبر و روش ابوبكر و عمر رفتار كني. امام فرمود: من فقط بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر؛ تا اندازهاى كه توان دارم رفتار خواهم كرد.
عبد الرحمن بن عوف نزد عثمان رفت و گفت: ما با تو بيعت مىكنيم بشرطى كه به كتاب خدا، سنت پيامبر و روش ابوبكر و عمر رفتار كني. عثمان در پاسخ گفت: بر طبق كتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبكر و عمر با شما رفتار خواهم كرد.
عبد الرحمن دو باره نزد امام رفت و همان پاسخ اول را شنيد، دو باره نزد عثمان رفت و بازهم همان سخنى را گفت كه بار اول گفته بود. براى بار سوم نزد علي عليه السلام رفت و همان پيشنهاد را داد، امام عليه السلام فرمود:
چون كتاب خدا و سنت پيامبر در ميان ما هست، هيچ نيازى به عادت و روش ديگرى نداريم، تو تلاش مىكنى كه خلافت را از من دور كني.
براى بار سوم نزد عثمان رفت و همان پيشنهاد اول را داد و عثمان هم همان پاسخ اول را داد. عبد الرحمن دست عثمان را فشرد و اورا به خلافت بر گزيد.
احمد بن حنبل نيز در مسندش قضيه را از زبان عبد الرحمن بن عوف اين گونه روايت مىكند:
عن أبي وائل قال قلت لعبد الرحمن بن عوف كيف بايعتم عثمان وتركتم عليا رضي الله عنه قال ما ذنبي قد بدأت بعلي فقلت أبايعك على كتاب الله وسنة رسوله وسيرة أبي بكر وعمر رضي الله عنهما قال فقال فيما استطعت قال ثم عرضتها على عثمان رضي الله عنه فقبلها.[8]
أبو وائل مىگويد: به عبد الرحمن بن عوف گفتم: چطور شد كه با عثمان بيعت و علي را رها كرديد؟ گفت: من گناهى ندارم، من به علي (عليه السلام) گفتم كه با تو بيعت مىكنم بشرطى كه به كتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبكر و عمر رفتار كني، علي (عليه السلام) فرمود: بر آن چه در توانم باشد، بيعت مىكنم. به عثمان پشنهاد دادم، او قبول كرد.
معناى سخن امام عليه السلام اين است كه كتاب خدا و سنت رسول نقصى ندارند تا نياز باشد كه عادت و سيره ديگران را به آن ضميمه كنيم؛ يعنى من سيره و روش آنها را مشروع نمىدانم و محال است چيزى را كه جزء اسلام نبوده و در اسلام مشروعيت ندارد، وارد اسلام كنم.
و) در زمان حكومت ظاهرى خودش، هنگامى كه ربيعة بن ابوشداد خثعمى گفت: درصورتى بيعت خواهم كرد كه بر طبق سنت ابوبكر و عمر رفتار كني، حضرت نپذيرفت و فرمود:
ويلك لو أن أبا بكر وعمر عملا بغير كتاب الله وسنة رسول الله صلى الله عليه وسلم لم يكونا على شئ من الحق فبايعه... .[9]
واى بر تو! اگر ابوبكر و عمر بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كرده باشند، چه ارزشى مىتواند داشته باشد؟.
نمونههاى بسيارى از اين دست در باره خليفه دوم در كتابهاى شيعه و سنى يافت مىشود كه به همين اندازه بسنده مىكنيم.
حال با توجه به آن چه گذشت، از وجدانهاى بيدار و حقيقت طلب مىپرسيم: چگونه مىتوان باورد داشت كه مقصود از كلمه «فلان» خليفه دوم باشد؛ با اين كه اميرمؤمنان عليه السلام عمل به سيره او را مشروع نمىدانست و حتى دوست نداشت چهره عمر را ببيند؟
چگونه مىتوان ستايشهايى همچون « قوم الأود، داوى العمد، أقام السنة، خلفه الفتنة، نقى الثوب، قليل العيب و... » با جملاتى ديگر همانند: «دروغگو، حيلهگر، خيانتكار ، گناهكار، ستمگر، فاجر، خشن و...» در كنار هم قرار داد و آنها را از يك نفر دانست؟
آيا امكان دارد كه شخصى همانند امير مؤمنان عليه السلام، اين چنين متناقض سخن بگويد؟
5- شايد سخن امام کنايه از عثمان و مذمّت او است.
ابن أبيالحديد در نقل کلام نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد مىگويد:
واما الجارودية من الزيدية فيقولون: انه كلام قاله في أمر عثمان أخرجه مخرج الذم له، والتنقص لأعماله، كما يمدح الآن الأمير الميت في أيام الأمير الحي بعده، فيكون ذلك تعريضا به.[10]
«جاروديه» كه گروهى از «زيديه» هستند معتقدند كه امام (ع) اين سخن را در باره «عثمان» گفته، و آن را به عنوان بد گويى از عثمان و پايين آوردن مقام کارهاى وى بيان كرده است؛ همانطور که امروز اميرى را که از دنيا رفته است در زمان امير زنده پس از او، مدح مىکنيم؛ پس اين کنايه به اوست.
كنايههايى از اين قبيل در محاورات روزمره مردم كاربرد بسيار داشته و دارد، به عنوان مثال در زمان ما برخى از مردم در عراق مىگويند: خدا صدام را بيامرزد؛ و با اين تعبير در حقيقت به امريکاييها طعنه مىزنند.
اين احتمال گرچه طرفدارانى دارد؛ ولى چون دليل محكمى بر اثبات آن وجود ندارد، پس نمىتوان آن را با قاطعيت پذيرفت.
از طرفى اين توجيه با آن چه در باره ديدگاه امير مؤمنان عليه السلام نسبت به خليفه دوم بيان كرديم منافات دارد؛ زيرا امكان ندارد كه اميرمؤمنان عليه السلام، خليفه دوم را (حتى براى مذمت خليفه سوم) اين چنين ستايش كرده باشد.
5- مقصود، اصحاب و ياران امام است.
برخى از شارحان نهج البلاغه و انديشهوران شيعه و سنى تصريح كردهاند كه مقصود از كلمه «فلان» يكى از اصحاب آن حضرت است.
صبحى صالح از دانشمندان معاصر و بنام اهل سنت، در عنوان اين خطبه مىگويد:
من کلامه عليه السلام: ما يريد به بعض أصحابه.[11]
از سخنان علي عليه السلام که در آن يکى از اصحابش را مدح کرده است.
قطب الدين راوندى از عالمان شيعه نيز اعتقاد دارد كه مقصود از «فلان» برخى از اصحاب آن حضرت است:
وروي «بلاء فلان» أي صنيعه وفعله الحسن، مدح بعض أصحابه بحسن السيرة وأنه مات قبل الفتنة التي وقعت بعد رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله من الاختيار و الايثار.[12]
بلاء فلان» يعنى كارهايى كه او انجام داده، نيكو است. امير مؤمنان عليه السلام با اين جمله بعضى از اصحابش را كه سيره نيكو داشتند، تمجيد كرده است و اين شخص پيش از فتنهاى كه پس از رسول خدا اتفاق افتاد، از دنيا رفته است.
قطب راوندى نهج البلاغه را از شيخ «عبد الرحيم بغدادى» معروف به «ابن الاخوة» و او آن را از دختر سيد مرتضى و او از عمويش «شريف رضى» نقل كرده است؛ از اين رو مىتوان گفت كه قطب راوندى به مفاهيم نهج البلاغه آشناتر از ديگران است.
6- ممكن است مقصود، مالك اشتر باشد.
شارح نهج البلاغه، ميرزا حبيب الله خويى پس از نقل كلام راوندى مىنويسد:
و عليه فلا يبعد أن يكون مراده عليه السّلام هو مالك بن الحرث الأشتر، فلقد بالغ في مدحه و ثنائه في غير واحد من كلماته. مثل ما كتبه إلى أهل مصر حين ولى عليهم مالك حسبما يأتي ذكره في باب الكتب تفصيلا إنشاء اللّه.
و مثل قوله عليه السّلام فيه لما بلغ إليه خبر موته: مالك و ما مالك لو كان من جبل لكان فندا، و لو كان من حجر لكان صلدا، عقمت النساء أن يأتين بمثل مالك.
بل صرّح في بعض كلماته بأنّه كان له كما كان هو لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من هذا شأنه فالبتّة يكون أهل لأن يتّصف بالأوصاف الاتية بل بما فوقها.[13]
بعيد نيست كه منظور حضرت، مالك اشتر باشد؛ چون در ستايش و تمجيد از او بسيار سخن گفته است؛ مانند آن چه كه در هنگام انتصابش به ولايت مصر در نامهاى به مردم آن جا نوشت كه در جاى خودش، به صورت مفصل خواهد آمد.
ويا مانند سخن آن حضرت در هنگام شنيدن مرگ مالك كه فرمود: مالك چه مالكى به خدا اگر كوه بود، كوهى كه در سرفرازى يگانه بود، و اگر سنگ بود، سنگى سخت و محكم بود، زنان از آوردن چنين فرزندى عاجزند.
و در برخى از سخنانش تصريح كرده است كه او براى من همانند من براى رسول خدا بود؛ پس حتماً سزاوار است كه او را با صفاتى كه مىآيد و حتى برتر از آن ستايش نمايد.
از ميان ديدگاههاى موجود، اين ديدگاه با منطق و واقعيتهاى تاريخى سازگارتر است؛ زيرا نظر اميرمؤمنان عليه السلام در باره خليفه دوم آن بود كه گذشت؛ از اين رو نمىتواند مقصود خليفه دوم باشد. از طرف ديگر امكان دارد كه يكى از اصحاب آن حضرت؛ همچون مالك اشتر نخعى رضوان الله تعالى عليه باشد.
سخن صريح صبحى صالح كه از علما و دانشمندان اهل سنت است، اين ديدگاه را تقويت مىكند.
7- شايد از باب تقيه باشد.
ابن أبيالحديد در ذيل خطبه مىنويسد:
اما الامامية فيقولون: إن ذلك من التقية واستصلاح أصحابه... .[14]
شيعيان مىگويند: علي عليه السلام اين سخنان را از روى تقيه و خير خواهى يارانش گفته است.
اين احتمال، نيز طرفدارانى دارد و با ديگر جملات آن حضرت در نهج البلاغه نيز سازگار است. در خطبه 73 نهج البلاغه مىفرمايد:
لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ بِهَا مِنْ غَيْرِي. وَ وَ اللَّهِ لَأُسَلِّمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ. وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَيَّ خَاصَّةً. الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ. وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ.
همانا مىدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت من هستم. سوگند به خدا به آنچه انجام دادهايد گردن مىنهم، تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو براه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به ديگرى ستم نشود، و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زيورى كه در پى آن حركت مىكنيد، پرهيز مىكنم.»
ميرزا حبيب الله خوئى پس از نقل كلام ابن أبيالحديد مىنويسد:
و الحاصل أنّه على كون المكنّى عنه عمر لا بدّ من تأويل كلامه و جعله من باب الايهام و التّورية على ما جرت عليها عادة أهل البيت عليهم السّلام في أغلب المقامات فانّهم... .[15]
نتيجه آن كه: اگر مقصود از «فلان» عمر باشد، بايد كلام آن حضرت را تأويل ببريم و آن را از باب توريه و اشاره بدانيم؛ چنانچه سيره و عادت اهل بيت عليهم السلام در بسيارى از موارد به همين صورت است....
سپس شواهدى از كتابها و روايات شيعه را براى آن ذكر مىكنند كه علاقهمندان مىتوانند مراجعه فرمايند.
بنابراين، حتى اگر فرض كنيم كه مقصود از «فلان» خليفه دوم باشد، مىگوييم از باب تقيه بوده است؛ همانگونه كه رسول خدا از قوم عائشه تقيه مىكرد.
محمد بن اسماعيل بخارى در صحيحش مىنويسد:
عَنْ عَائِشَةَ رضى الله عنهم زَوْجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه وسلم أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم قَالَ لَهَا أَلَمْ تَرَىْ أَنَّ قَوْمَكِ لَمَّا بَنَوُا الْكَعْبَةَ اقْتَصَرُوا عَنْ قَوَاعِدِ إِبْرَاهِيمَ. فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَلاَ تَرُدُّهَا عَلَى قَوَاعِدِ إِبْرَاهِيمَ. قَالَ: « لَوْلاَ حِدْثَانُ قَوْمِكِ بِالْكُفْرِ لَفَعَلْتُ».[16]
از عائشه همسر رسول خدا (ص) روايت شده است که آن حضرت فرمود: آيا نمىداني که قوم تو وقتي کعبه را ساختند آن را از پايههائي كه حضرت ابراهيم قرار داده بود کوچک تر گرفتهاند؟
گفتم: چرا آن را به حالت اول باز نمىگردانيد؟
فرمود: اگر قوم تو تازه مسلمان نبودند (ايمانشان قوي بود) چنين ميکردم. »
8- شايد اين سخن حضرت علي عليه السلام نباشد.
از برخى روايات اهل سنت استفاده مىشود كه گوينده اين سخن خانمى به نام «إبنة ابوحنتمة» است.
حدثني عمر قال حدثنا علي قال حدثنا ابن دأب وسعيد بن خالد عن صالح بن كيسان عن المغيرة بن شعبة قال لما مات عمر رضي الله عنه بكته ابنة أبي حَنْتَمَة فقالت واعمراه، أقام الأود وأبرأ العمد أمات الفتن وأحيا السنن خرج نقي الثوب بريئا من العيب.
قال: وقال المغيرة بن شعبة: لما دفن عمر أتيت علياً وأنا أحب أن أسمع منه في عمر شيئا فخرج ينفض رأسه ولحيته وقد اغتسل وهو ملتحف بثوب لا يشكّ أنّ الأمر يصير إليه، فقال: يرحم الله ابن الخطاب لقد صدقت ابنة أبي حنتمة لقد ذهب بخيرها ونجا من شرها، أما والله ما قالت ولكن قوّلت.[17]
از مغيره نقل شده است که چون عمر از دنيا رفت دختر ابوحنتمه (شايد عمه عمر) بر او گريست و گفت: واى عمر! كه كجيها را راست كرد و بيماريها را مداوا نمود، فتنه را ميراند و سنت را زنده کرد؛ با جامهاى پاك و كم عيب از اين جهان رخت بر بست.
مغيره گفت هنگامى كه عمر دفن شد نزد علي آمدم و دوست داشتم که از وى کلامى در باره عمر بشنوم؛ پس در حاليکه سر و ريش خود را تکان مىداد بيرون آمده و تازه غسل کرده بود و خود را با پارچهاى پوشانده بود و شک نداشت که کار (خلافت) به او مىرسد؛ آن گاه گفت: خداوند فرزند خطاب را رحمت کند؛ دختر ابوحنتمه راست گفت؛ او خوبى هاى آن (خلافت) را برد و از بدى هايش نجات يافت؛ قسم به خدا که او نگفت؛ بلکه (اين حرفهاى کسى ديگر است) که او به خودش نسبت داده است.
اين نظر نيز نمىتواند قابل قبول باشد؛ زيرا مشكل است كه گفته شود مرحوم شريف رضى اين سخن را بدون توجه به امام نسبت داده است؛ در حالى كه او مقيد بوده است تا در نهج البلاغه سخنانى را كه امام (عليه السلام) فرموده جمع آورى كند. نه سخنان ديگران و يا کلماتى که حضرت آن را از ديگران شنيده و نقل کردهاند. و مىدانيم که سيد رضى در اين کتاب تنها نظر او جمع آورى کلمات بليغ حضرت بوده است. لذا اين مطلب با علت جمع آورى کتاب منافات دارد.
وانگهى سيد رضى در اين زمينه آنقدر مقيد است که اگر امير مؤمنان به شعر يا ضرب المثلى از يکى از مشاهير عرب تمسک جسته است – با اينکه خود اين تمسک جستن ِ بجاى حضرت، خود نشاندهنده قدرت ادبى ايشان است - نقل قول را به طور کامل مشخص كرده است، و اگر احيانا يكى از خطبهها و يا يكى از كلمات امام (ع) به شخص ديگرى نسبت داده شده باشد، يادآورى كرده است، مثلا در خطبه 32 با صراحت يادآور مىشود كه اين خطبه را به معاويه نسبت دادهاند؛ ولى صحيح نيست. از اين رو اگر خطبه مورد بحث از شخص ديگرى بود بايد يادآور مىشد.
علامه شوشترى در اين باره مىگويد:
و أمّا ما نقله عن (الطبري) فمع أنّ رواية المخالف لنفسه غير مقبولة، لا يفهم منه سوى أنّه عليه السّلام صدق من قول ابنة أبي خيثمة (حنتمة) جملة (ذهب بخيرها و نجا من شرّها)، حتى إنّه عليه السّلام قال: ما قالته و لكن قوّلته. يعني ما قالته من نفسها، و لكن حملت على قوله، و ليس تحته شيء، لأن معناه أنّ في الخلافة و السلطنة خيرا و شرّا، و لكنّ عمر ذهب بخيرها و نجا من شرّها بحبسه مثل طلحة و الزبير عن الخروج عن المدينة، حتّى إلى الجهاد لئلّا يخرجا عليه، و أحدث شورى موجبة لنقض الامور عليه عليه السّلام و ليس قوله عليه السّلام: (ذهب بخيرها و نجا من شرّها)إلّا نظير قوله عليه السّلام فيه و في صاحبه في الشقشقية: لشدّ ما تشطّرا ضرعيها.
و أمّا باقي العنوان فإمّا افتراء تعمّدا - و الافتراء عليه عليه السّلام كالنبيّ عليه السّلام كثير فالخصم يضع لنفسه على حسب هواه - و إمّا توهما من قوله عليه السّلام: لقد صدقت ابنة أبي خيثمة (حنتمة)، أنّه راجع إلى جميع ما قالته، مع أنّه عليه السّلام قيّده في قولها: ذهب بخيرها و نجا من شرّها. مع أنّ ما في (الطبري) تحريف، فعن ابن عساكر قال عليه السّلام: (أصدقت) لا (لقد صدقت).
و ممّا ذكرنا يظهر لك ما في قول ابن أبي الحديد، على أنّ الطبري صرّح أو كاد أن يصرّح بأنّ المراد بهذا الكلام عمر، فإنّ الطبري إنّما روى وصف بنت أبي خيثمة (حنتمة) بما روى، و أنّ المغيرة كان يعلم أنّ عليّا عليه السّلام يكتم ما في قلبه على عمر كصاحبه، فأراد المغيرة أن يستخرج ما في قلبه ذاك الوقت فأجابه عليه السّلام بحكمته بذم و شكوى في صورة الثناء.[18]
اما آن چه طبرى نقل كرده است، افزون بر اين كه براى ما غير قابل قبول است چون از فردى غير شيعى نقل شده است كه افزون بر آن، چيزى جز تصديق يك جمله از سخن دختر حنتمه از آن استفاده نمىشود؛ و آن اين جمله است: ( او خوبى هاى خلافت را برد و از بدى هايش نجات يافت »؛ تا جايى كه آن حضرت فرمود: دختر خيثمة (حنتمه) اين سخن را نگفت؛ بلكه بر زبانش جارى كردند؛ و معناى اين جمله چنين است كه سلطنت خير و شرّ دارد و عمر خيرش را برد و شرّش را گذاشت، كه مقصود ممانعت از بيرون رفتن طلحه و زبير از شهر مدينه بود تا آنكه شورائى تشكيل شد كه نتيجه آن به ضرر امام عليه السلام بود، و در حقيقت اين جمله: (ذهب بخيرها و نجا من شرّها) نظير فرمايش آن حضرت در خطبه شقشقيه در باره عمر و رفيق او ابوبكراست كه سراسر ذمّ و گلايه است.
و اما عناوين ديگر در اين خطبه يا افتراء است و تهمت عمدى و يا وهم است و خطا و بر داشت نادرست چون اولا: فرمايش علي عليه السلام كه فرمود: (لقد صدقت ابنة ابوخيثمة، أو حنتمة) اشاره به همه سخنان او است نه دو جمله از آن. ثانيا: طبرى آن را تحريف كرده است زيرا از ابن عساكر آورده است كه امام فرمود: أصدقت، و اين تعبير با عبارت: لقد صدقت، فرق دارد.
از اين توضيحات، برداشت ابن ابى الحديد از سخن طبرى و اين نسبت كه مقصود شخص عمر است روشن مىشود؛ زيرا طبرى از زبان دختر خيثمه (حنتمه) فقط وصف را نقل كرده است نه بيشتر از آن، و ازسويى چون مغيره مىدانست كه علي عليه السلام ناراحتيهايى از عمر و دوستش ابوبكر در دل دارد و دوست داشت كه علي آن را آشكار نمايد لذا آن حضرت مذمت و گلايه ها را در قالب مدح و ستايش بيان فرموده است.
شهيد مطهرى پس از نقل كلام طبرى مىنويسد:
ولي برخي از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبري داستان را به شكل ديگر نقل كردهاند و آن اينكه علي پس از آنكه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد به صورت سؤال و پرسش فرمود: آيا دختر ابي خيثمه آن ستايشها را كه از عمر ميكرد راست ميگفت؟
عليهذا جملههاي بالا نه سخن علي ( ع ) است بلكه گوينده زني است بنام خيثمه و سيد رضي ( ره ) كه اين جملهها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است.[19]
نتيجه گيري:
اين ديدگاه كه مقصود از «فلان» خليفه دوم باشد، هرگز نمىتوان آن را پذيرفت؛ زيرا اولاً: هيچ دليلى براى آن وجود ندارد و سخن ابن أبيالحديد و محمد عبده براى شيعيان اعتبار ندارد؛ ثانياً: با واقعيتهاى تاريخى و ديگر سخنان قطعى امير مؤمنان عليه السلام كه در كتابهاى شيعه و سنى وارد شده، در تضاد است.
تنها نظرى که مىتواند مورد تأييد شيعه قرار گيرد، نظر مرحوم قطب راوندى است؛ زيرا کلام يک شيعه است و در کتاب خود ايشان نيز موجود است – يعنى مانند نظر اول نيست که منسوب به شيعه باشد؛ و فردى سنى آن را نقل کرده باشد.
و همانطور که گفته شد، وى با نظرهاى سيد رضى بيش از ديگران آشنايى داشته است؛ به ويژه که برخى عالمان اهل سنت نيز اين نظر را پذيرفتهاند.
[1] . نهج البلاغه، صبحي صالح، خطبه: 228؛ فيض الإسلام، خطبه 219، محمد عبدة، خطبه: 222؛ ابن أبي الحديد، خطبه: 223.
[2] . إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 3، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م.
[3] . نهج البلاغه، شرح محمد عبده، ص 430.
[4] . النيسابوري، مسلم بن الحجاج أبو الحسين القشيري (متوفاي261هـ)، صحيح مسلم، ج 3، ص 1378، ح 1757، كِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّيَرِ، بَاب حُكْمِ الْفَيْءِ، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت.
[5] . إبن أبي شيبة الكوفي، أبو بكر عبد الله بن محمد (متوفاي235 هـ)، الكتاب المصنف في الأحاديث والآثار، ج 5، ص 469، ح9772، تحقيق: كمال يوسف الحوت، ناشر: مكتبة الرشد - الرياض، الطبعة: الأولى، 1409هـ
[6] . البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 4، ص 1549، ح3998، كِتَاب الْمَغَازِي، بَاب غَزْوَةِ خَيْبَرَ، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987؛ النيسابوري، مسلم بن الحجاج أبو الحسين القشيري (متوفاي261هـ)، صحيح مسلم، ج 3، ص 1380، ح1759، كِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّيَرِ، بَاب حُكْمِ الْفَيْءِ، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت.
[7] . اليعقوبي، أحمد بن أبي يعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح (متوفاي292هـ)، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 162، ناشر: دار صادر – بيروت.
[8] . الشيباني، أحمد بن حنبل أبو عبدالله (متوفاي241هـ)، مسند الإمام أحمد بن حنبل، ج 1، ص 75 ، ناشر: مؤسسة قرطبة – مصر؛ الهيثمي، علي بن أبي بكر (متوفاي807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 5، ص 185، ناشر: دار الريان للتراث / دار الكتاب العربي - القاهرة، بيروت – 1407هـ.؛ الجزري، عز الدين بن الأثير أبي الحسن علي بن محمد (متوفاي630هـ)، أسد الغابة في معرفة الصحابة، ج 4، ص 32، تحقيق عادل أحمد الرفاعي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1417 هـ - 1996 م
[9] . الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي310هـ)، تاريخ الطبري، ج 3، ص 116، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت؛ الشيباني، أبو الحسن علي بن أبي الكرم محمد بن محمد بن عبد الكريم (متوفاي630هـ)، الكامل في التاريخ، ج 3، ص 215، تحقيق عبد الله القاضي، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة الثانية، 1415هـ
[10] . إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 3، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م.
[11] . نهج البلاغه، صبحي صالح، خطبه 228، ص 350.
[12] . الراوندي، قطب الدين سعيد بن هبة الله (متوفاي573هـ)، منهاجالبراعة في شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 402، مصحح: سيد عبد اللطيف كوهكمري، ناشر: كتابخانه آيت الله مرعشي ـ قم، 1364هـ ش.
[13] . هاشمي خوئي، ميرزا حبيب الله، منهاج البراعة في شرح نهجالبلاغة،ج14، ص375، مصحح: سيد ابراهيم ميانجي، ناشر: مكتبة الإسلامية ـ تهران، 1358هـ ش.
[14] . إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 3، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م.
[15] . هاشمي خوئي، ميرزا حبيب الله، منهاج البراعة في شرح نهجالبلاغة،ج14، ص375، مصحح: سيد ابراهيم ميانجي، ناشر: مكتبة الإسلامية ـ تهران، 1358هـ ش.
[16] . البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 2، ص 573 ح 1506 و ج 3، ص 1232، ح 3188 و ج 4، ص1630، ح4214، ( ج 2 ص 156 و ج 4، ص 118 طبق برنامه مكتبه اهل البيت عليهم السلام) تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987.
[17] . الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي310)، تاريخ الطبري، ج 2، ص 575، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت؛ الجزري، عز الدين بن الأثير أبي الحسن علي بن محمد (متوفاي630هـ) الكامل في التاريخ، ج 2، ص 456، تحقيق عبد الله القاضي، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة الثانية، 1415هـ.
[18] . شوشتري، محمد تقي (معاصر) بهجالصباغة في شرح نهج البلاغة، ج 9، ص 483، ناشر: مؤسسه انتشارات امير كبير ـ تهران، 1376هـ ش.
[19] . مطهري، مرتضي، سيري در نهج البلاغه، ص 164، ناشر: انتشارات صدرا ـ قم.