سؤال كننده : محمد ميربلوك
توضيح سؤال :
سلام لطفاً در مورد نامه حضرت علي عليه السلام به معاويه در مورد بيعت مردم با خلفاي قبلي و خشنودي خدا از آن بيعتها توضيح دهيد .
ممنون از لطف شما
آيا امام علي عليه السلام خلافت خلفاء را مشروع ميدانست ؟
پاسخ :
حضرت امير عليه السلام در نامه خود به معاويه مىنويسد:
إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ وَ لا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى.
نهج البلاغة: الكتاب رقم 6.
همانا كسانى با من، بيعت كرده اند كه با ابابكر و عمر و عثمان، با همان شرايط بيعت نمودند، پس آنكه در بيعت حضور داشت نميتواند خليفه اى ديگر برگزيند، و آنكه غايب است نمى تواند بيعت مردم را نپذيرد، همانا شوراى مسلمين، از آنِ مهاجرين و انصار است، پس اگر بر امامت كسى گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است.
حال اگر كسى كار آنان را نكوهش كند يا بدعتى پديد آورد، او را به جايگاه بيعت قانونى باز مىگردانند، اگر سر باز زد با او پيكار ميكنند، زيرا كه به راه مسلمانان درنيامده، خدا هم او را در گمراهيش وامىگذارد.
برخي به اين نامه استناد مي کنند و آن را دليل مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر دانسته ومى گويند:
در اين نامه إمام صريحاً اجماع مهاجرين و انصار را بر امامت كسى، باعث مشروعيت آن دانسته، از جمله آن رامصحح خلافت خود مىداند و آن را مورد رضايت خدا وباعث طعن بر مخالفين آن و حتى حلال بودن قتال با آنان مىداند.
در پاسخ بايد گفت: در نامه حضرت امير(عليه السلام) به معاويه توجه به چند نكته ضرورى است .
احتجاج على (عليه السلام) به معاويه از باب الزام
1 . آنچه كه مسلم است ، امام ( عليه السلام ) در اين نامه در مقام بيان يك قاعده كلى كلامى نيست ؛ بلكه در مقام احتجاج با دشمن عنودى است كه معتقد به مشروعيت خلافت خلفاء از طريق بيعت مهاجرين و انصار بود ؛ يعنى از باب استدلال به خصم از راه عقايد و افكار و اعمال خود اوست ، كه از او بعنوان «وجادلهم بالتي هي أحسن» تعبير مى شود .
به عبارت ديگر، حضرت امير (عليه السلام) به معاويه كه از طرف عمر و عثمان استاندار و حاكم شام بود ، و آنان را خليفه مشروع مىدانست ، خطاب كرده و مىفرمايد :
اگر از نظر تو معيار مشروعيت خلافت آنان ، اجتماع مهاجرين و انصار بود ، همان معيار در خلافت من نيز وجود دارد .
2 . از آنجا كه قصد مؤلف نهج البلاغه ، نقل بخشهاى بليغ سخنان حضرت بوده ؛ از اين رو ، بخشى از اين نامه را نقل نكرده و ديگر مؤلفان ؛ همانند نصر بن مزاحم و ابن قتيبه دينوري اين نامه را به صورت مبسوط نقل كردهاند و نكاتى در نقل آنان هست كه نشانگر حقيقت ياد شده است .
3 . در آغاز نامه حضرت عليه السلام آمده :
فإنّ بيعتي بالمدينة لزمتك و أنت بالشام .
همانگونه كه بيعت با ابوبكر و عمر در مدينه بود و تو در شام به آن ملتزم گرديدى ، بايد به بيعت من نيز تسليم شوى .
وقعة صفين- ابن مزاحم المنقري - ص 29 - با تحقيق عبدالسلام محمد هارون- چاپ مؤسسة العربيّة الحديثة و الامامة والسياسة - ابن قتيبة الدينوري - با تحقيق شيري - ج 1- ص 113 و با تحقيق زيني - ج 1 - ص 84 و المناقب - موفق الخوارزمي - متوفاى 568 - ص 202 - با تحقيق شيخ مالك محمودى - چاپ جامعه مدرسين قم و جواهر المطالب - ابن دمشقي شافعى - ج 1 - ص 367- با تحقيق شيخ محمودى - چاپ مجمع احياء الثقافة الاسلاميّة و تاريخ مدينة دمشق - ابن عساكر - ج 59 - ص 128 - با تحقيق على شيرى - چاپ دارالفكر و شرح نهج البلاغة - ابن أبي الحديد - ج 3 - ص 75 و ج 14- ص 35 و 43 .
و اين فرمايش حضرت ، در برابر استدلال سخيف معاويه است كه دليل تسليم نشدن خويش در برابر حضرت را ، سرپيچى مردم شام از بيعت با حضرت عنوان كرده بود :
وأما قولك أنّ بيعتي لم تصحّ لأنّ أهل الشام لم يدخلوا فيها كيف وإنّما هي بيعة واحدة ، تلزم الحاضر والغائب ، لا يثنى فيها النظر ، ولا يستانف فيها .
شرح نهج البلاغة - ابن أبي الحديد - ج 14- ص 43 و بحار الأنوار – علامه مجلسي - ج 33 - ص82 و الغدير – علامۀ اميني - ج 10- ص 320 و نهج السعادة – محمودي - ج 4 - ص 263 .
اما گفتار تو كه به خاطر بيعت نكردن اهل شام ، خلافت مرا زير سؤال بردى ، سخن بى اساس و سخيف است ؛ زيرا بيعتى كه با خليفه مسلمين در مركز حكومت اسلامى انجام مىگيرد ، رعايت آن بر تمام حاضران و غائبان لازم است و كسى حق ندارد در آن تجديد نظر كند و يا بيعتى جديدى را از سر گيرد .
4 . حضرت در بخش پايانى نامه، داستان بيعت شكنى طلحه و زبير را گوشزد نموده و سپس از معاويه مى خواهد همانند ساير مسلمانها در برابر حكومت ، سر تسليم فرود آورد و خود را گرفتار ننمايد و در غير اين صورت با وى به ستيز خواهد برخاست :
وإن طلحة والزبير بايعانى ثم نقضا بيعتى، وكان نقضهما كردّهما، فجاهدتهما . على ذلك حتى جاء الحق وظهر أمر اللّه وهم كارهون. فادخل فيما دخل فيه المسلمون، فإن أحب الأمور إلى فيك العافية، إلا أن تتعرض للبلاء . فإن تعرضت له قاتلتك واستعنت اللّه عليك .
به جانم سوگند ! اگر شرط انتخاب رهبر ، حضور تمامى مردم باشد ، هرگز راهى براى تحقق آن وجود نخواهد داشت ، بلكه آنان كه صلاحيت دارند، رهبر و خليفه را انتخاب مىكنند و عمل آن ها نسبت به ديگر ، مسلمانان نافذ است ، آنگاه نه حاضران بيعت كننده ، حق تجديد نظر دارند و نه آنان كه در انتخابات حضور نداشتند حق انتخابى ديگر را خواهند .
وقعة صفّين: ص 20 و 29، الامامة والسياسة: ج 1، ص 113، المناقب خوارزمي: ص 202، جواهر المطالب: ج 1، ص 367، تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر: ج 59، ص 128 و شرح نهج البلاغة، ابن أبي الحديد: ج 14، ص 36.
. اگر امام علي عليه السلام بيعت با خلفاي سه گانه را دليل بر مشروعيت آنها ميدانست ، چرا خودش از بيعت كردن با آنان امتناع كرد ؟
اين كه امام علي عليه السلام با آنها بيعت نكرده است ، از قطعيات تاريخ است كه حتي صحيحترين كتابهاي اهل سنت نيز به آن اعتراف كردهاند .
محمد بن اسماعيل بخاري مينويسد :
وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم، ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها على ليلا ولم يوءذن بها أبا بكر وصلى عليها وكان لعلى من الناس وجه حياة فاطمة فلما توفيت استنكر على وجوه الناس فالتمس مصالحة أبى بكر ومبايعته ولم يكن يبايع تلك الأشهر .
فاطمۀ زهرا [ سلام الله عليها ] بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم شش ماه زنده بود ، وقتي از دنيا رفت ، شوهرش او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را خبر نكرد و خود بر او نماز خواند . تا فاطمه زنده بود ، علي [ عليه السلام] در ميان مردم احترام داشت ؛ اما وقتي قاطمه از دنيا رفت ، مردم از او روي گرداندند و اين جا بود كه علي با ابوبكر مصالحه و بيعت كند . علي [ عليه السلام ] در اين شش ماه كه فاطمه زنده بود ، با ابوبكر بيعت نكرده بود .
صحيح البخاري، ج 5، ص 82 .
بعد هم كه بيعت كردند ، از روي ميل و اختيار نبوده است ؛ بلكه با زور و اجبار بوده است ؛ چنانچه امام علي عليه السلام در نهج البلاغه نامه 28 مي فرمايد :
إنّي كنت أقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى أبايع .
مرا از خانهام كشان كشان به مسجد بردند ؛ همانگونهاي كه شتر را مهار ميزنند و هر گونه فرار و اختيار از او ميگيرند .
و جالب اين است كه ميگويد وقتي آقا امير المؤمنين عليه السلام وارد مسجد شد ، گفتند با ابوبكر بيعت كن . حضرت فرمود : اگر من بيعت نكنم ، چه ميشود ؟ گفتند : قسم به خداي كه شريك ندارد ، گردنت را ميزنيم . حضرت فرمود : در اين هنگام بندۀ خدا و برادر پيامبر را كشتهايد . ابوبكر ساكت شد و چيزي نگفت .
فقالوا له : بايع . فقال : إن أنا لم أفعل فمه ؟ ! قالوا : إذا والله الذي لا إله إلا هو نضرب عنقك ! قال : إذا تقتلون عبد الله وأخا رسوله . وأبو بكر ساكت لا يتكلم .
الإمامة والسياسة بتحقيق الشيري: 31، باب كيف كانت بيعة علي بن أبي طالب .
و از آن جالب تر اين که در اثبات الوصيۀ مسعودي آمده است كه امير المؤمنين عليه السلام را كشان كشان بردند به طرف آقاي ابوبكر و گفتند كه بايد بيعت كني . دست علي عليه السلام مشت بود و باز نبود . تمام اينها جمع شدند تا مشت آن حضرت را باز كنند و در درون دست ابوبكر قرار دهند ، نتوانستند . جناب ابوبكر تشريف آورند جلو و دست خود را بر روي دست بستۀ امير المؤمنين عليه السلام به عنوان بيعت كشيدند .
فروي عن عدي بن حاتم أنه قال : والله ، ما رحمت أحدا قط رحمتي علي بن أبي طالب عليه السلام حين اتى به ملببا بثوبه يقودونه إلى أبي بكر وقالوا : بايع ، قال : فإن لم أفعل ؟ قالوا : نضرب الذي فيه عيناك ، قال : فرفع رأسه إلى السماء ، وقال : اللهم إني اشهدك أنهم أتوا أن يقتلوني فإنى عبد الله وأخو رسول الله ، فقالوا له : مد يدك فبايع فأبى عليهم فمدوا يده كرها ، فقبض على أنامله فراموا بأجمعهم فتحها فلم يقدروا ، فمسح عليها أبو بكر وهي مضمومة ... .
إثبات الوصية للمسعودي: 146، الشافي : 3 / 244 ، علم اليقين : 2 / 386 - 388 . بيت الأحزان للمحدث القمي: 118، الأسرار الفاطميّة للشيخ محمد فاضل المسعودي: 122، علم اليقين للكاشاني: 686، المقصد الثالث ، الهجوم على بيت فاطمة (عليه السلام) لعبد الزهراء مهدي: 136، 343 .
امام عليه السلام ، سيره شيخين را غير مشروع مي داند .
6. اگر امام علي عليه السلام خلافت آنان را مشروع ميدانست ، چرا در روز شوراي ششه نفره وقتي سه بار به حضرت پشنهاد دادند كه بر طبق سنت ابوبكر و عمر رفتار كند تا با او بيعت كنند ، حضرت با قاطعيت تمام رد نموده و اعلام کرد معيار و ملاك حكومت من فقط كتاب خدا و سنّت پيامبر است و با وجود اين دو ، نيازى به ضميمه كردن سيره ديگرى نيست.
يعقوبي ، تاريخ نويس معروف اهل سنت اين قضيه را اينگونه نقل ميكند :
وخلا بعلي بن أبي طالب ، فقال : لنا الله عليك ، إن وليت هذا الامر ، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر . فقال : أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه ما استطعت . فخلا بعثمان فقال له : لنا الله عليك ، إن وليت هذا الامر ، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر . فقال : لكم أن أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر ، ثم خلا بعلي فقال له مثل مقالته الأولى ، فأجابه مثل الجواب الأول ، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الأولى ، فأجابه مثل ما كان أجابه ، ثم خلا بعلي فقال له مثل المقالة الأولى ، فقال : إن كتاب الله وسنة نبيه لا يحتاج معهما إلى إجيرى أحد . أنت مجتهد أن تزوي هذا الامر عني . فخلا بعثمان فأعاد عليه القول ، فأجابه بذلك الجواب ، وصفق على يده .
تاريخ اليعقوبي - اليعقوبي - ج 2 - ص 162
عبد الرحمن بن عوف آمد پيش علي بن أبي طالب [عليه السلام ] و گفت : ما با تو بيعت ميكنيم به شرطي كه وقتي حكومت به دست تو رسيد ، به كتاب خدا ، سنت پيامبر و روش ابو بكر و عمر رفتار كني . امام فرمود : من فقط بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر ؛ تا اندازهاي كه توان دارم رفتار خواهم كرد .
عبد الرحمن بن عوف رقت پيش عثمان و گفت : ما با تو بيعت ميكنيم به شرطي كه وقتي حكومت به دست تو رسيد ، به كتاب خدا ، سنت پيامبر و روش ابو بكر و عمر رفتار كني . عثمان در جواب گفت : بر طبق كتاب خدا ، سنت رسول و روش ابو بكر و عمر با شما رفتار خواهم كرد .
عبد الرحمن دو باره رفت پش امام و همان جواب اول را شنيد ، دو باره رفت پيش عثمان و بازهم همان سخني را گفت كه بار اول گفته بود . براي بار سوم پيش علي بن أبي طالب رفت و همان پشنهاد را داد ، امام علي [ عليه السلام ] فرمود :
وقتي كتاب خدا و سنت پيامبر در ميان ما هست ، هيچ نيازي به عادت و روش كسي ديگري نداريم ، تو تلاش ميكني كه خلافت را از من دور كني .
براي بار سوم پيش عثمان رفت و همان پشنهاد اول را داد و عثمان هم همان جواب اول را داد . عبد الرحمن دست عثمان را فشرد و خلافت را به او داد .
احمد بن حنبل نيز در مسندش قضيه را از زبان عبد الرحمن بن عوف اين گونه روايت ميكند :
عن أبي وائل قال قلت لعبد الرحمن بن عوف كيف بايعتم عثمان وتركتم عليا رضي الله عنه قال ما ذنبي قد بدأت بعلي فقلت أبايعك على كتاب الله وسنة رسوله وسيرة أبي بكر وعمر رضي الله عنهما قال فقال فيما استطعت قال ثم عرضتها على عثمان رضي الله عنه فقبلها .
مسند احمد - الإمام احمد بن حنبل - ج 1 - ص 75 و مجمع الزوائد - الهيثمي - ج 5 - ص 185 و تاريخ مدينة دمشق - ابن عساكر - ج 39 - ص 202 و أسد الغابة - ابن الأثير - ج 4 - ص 32 و ... .
أبي وائل ميگويد به عبد الرحمن بن عوف گفتم : چطور شد كه با عثمان بيعت و علي را رها كرديد ؟ عبد الرحمن گفت : من گناهي ندارم ، من به علي [ عليه السلام ] گفتم كه با تو بيعت ميكنم به شرطي كه به كتاب خدا ، سنت رسول و روش ابي بكر و عمر رفتار كني ، علي [ عليه السلام ] فرمود : " نميتوانم " . به عثمان پشنهاد دادم ، او قبول كرد .
معناي سخن امام عليه السلام اين است كه كتاب خدا و سنت رسول نقصي ندارند تا نياز باشد كه عادت و سيرۀ كسي ديگري را به آن ضميمه كنيم ؛ يعني اين كه من سيره و روش آنها را مشروع نميدانم و محال است كه چيزي را جزء اسلام نبوده و در اسلام مشروعيت ندارد ، وارد اسلام كنم .
و عبد الرحمن بن عوف نيز كاملاً بر اين مطلب واقف بود كه امام علي عليه السلام چنين شرطي را نميپذيرد و هرگز زير بار آن نخواهد رفت ؛ از اين رو ، اين پشنهاد را داد تا عملاً خلافت را از امام دور كرده باشد و آن را به كسي واگذارد كه از قبل جامۀ خلافت را براي او دوخته بودند .
اگر امير المؤمنين عليه السلام خلافت و سيره و روش آن دو را مشروع ميدانست ، قطعاً در آن موقعيت حساس پشنهاد عبد الرحمن بن عوف را رد نميكرد تا مجبور نباشد بيش از دوازده سال ديگر خانه نشين باشد .
و باز حتي در زمان حكومت ظاهري خودش ، وقتي ربيعة بن أبي شداد خثعمي به آن حضرت پشنهاد داد كه من در صورتي با شما بيعت خواهم كرد كه بر طبق سنت ابو بكر و عمر رفتار كني ، حضرت نپذيرفت و فرمود :
ويلك لو أن أبا بكر وعمر عملا بغير كتاب الله وسنة رسول الله صلى الله عليه وسلم لم يكونا على شئ من الحق فبايعه ... .
واي بر تو ! اگر ابو بكر و عمر بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم عمل كرده باشند ، چه ارزشي ميتواند داشته باشد ؟
تاريخ الطبري ، الطبري ، ج 4 ، ص 56 .
آيا علي (عليه السلام) معتقد به خلافت شورايى است ؟
اما جمله حضرت مىفرمايد:
وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا
گرچه برخى به اين فراز از سخن حضرت براى مشروعيت بخشيدن به خلافت بر خواسته از شوراى مهاجران وانصار استدلال نمودهاند ولى كاملا اشتباه و نادرست است زيرا ؛
معاويه نه انصار ونه از مهاجرين بود
1. طرف سخن على (عليه السلام) معاويه است كه مىخواهد با عدم شركت خود و ديگر طلقاء ، بيعت حضرت را زير سؤال ببرد حضرت در اين نامه مىفرمايد :
وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ
اگر بر فرض ، انتخاب خليفه بر اساس شورا هم باشد ، شورا حق مسلم مهاجرين و انصار است و تو نه از انصارى و نه از مهاجرين ؛ بلكه در سال فتح مكه در زير سايه شمشير آن هم به ظاهر اسلامى آوردى .
على (عليه السلام) در قضيه جنك صفين در رابطه با ياران معاويه صراحتا مىفرمايد:
فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ .
خطبه 16.
قسم بخدايى كه دانه را شكافت ، و پديدهها را آفريد ، آن ها اسلام را نپذيرفتند ؛ بلكه به ظاهر تسليم شدند ، و كفر خود را پنهان داشتند ، آنگاه كه ياورانى يافتند آن را آشكار ساختند .
عمار ياسر ، يار باوفاي امير المؤمنبن نيز به تبعيت از امام مىگويد :
واللّه ما أسلموا ، ولكن استسلموا وأأَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا رأوا عليه أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ .
مجمع الزوائد: 113/1، عن الطبرانى.
به خدا سوگند اينها إسلام نياوردند ؛ بلكه به ظاهر تسليم شدند و آنگاه كه نيرو يافتند ، كفر خود را اظهار نمودند .
و با فتح مكه هجرت پايان پذيرفت ؛ همان طورى بخارى كرده كه رسول اكرم (ص) فرمود :
لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ فَتْحِ مَكَّةَ .
صحيح البخاري، ج 4، ص 38، ح 3079، كتاب الجهاد والسير، ب 194 ، باب لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ .
و از قول عائشه نيز نقل كرده كه گفت:
انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ مُنْذُ فَتَحَ اللَّهُ عَلَى نَبِيِّهِ صلى الله عليه وسلم مَكَّةَ.
صحيح البخاري، ج 4، ص 38، ح 3080 ، كتاب الجهاد والسير، ب 194 ، باب لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ .
از روزى كه خداوند مكه را براى پيامبرش فتح نمود، ديگر هجرت قطع شد و پايان گرفت.
خلافت ابوبكر فلته و امر ناگهانى بود
2. در قضيه ابوبكر كه شورايى در كار نبود ؛ بلكه بنا به تصريح شخص ابوبكر كه گفت:
إنّ بيعتي كانت فلتة وقى اللّه شرّها وخشيت الفتنة .
أنساب الأشراف للبلاذري، ج 1 ص 590، شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج 6 ص 47 بتحقيق محمد ابوالفضل .
بيعت من يك امر ناگهانى و اتفاقى بيش نبود ؛ ولى خداوند ما را از شر او حفظ نمود و به خاطر جلوگيرى از فتنه به قبول خلافت تن دادم .
و جناب عمر نيز صراحت دارد كه :
إنّ بيعة أبي بكر كانت فلتة وقى اللّه شرّها فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه .
شرح نهج البلاغة لابن أبيالحديد، ج 2 ص 26، و ر.ك: صحيح البخارى، ج 8، ص 26، كتاب المحاربين، باب رجم الحبلى من الزنا؛ مسند احمد، ج 1، ص 55 .
بيعت با ابوبکر ، يک امر ناگهاني بود ؛ ولي خداوند ما را از شر آن حفظ کرد و اگر کسي دوباره خواست با چنين بيعتي ، خليفه شود ، او را بکشيد ! .
على معتقد به خلافت انتصابى است
3. حضرت امير (عليه السلام) معتقد به خلافت انتصابى است و خلافت انتخابى را مخالف كتاب و سنت مىداند ، اين نکته در جاى جاىِ نهج البلاغه به چشم مىخورد . حضرت در خطبه دوم نهج البلاغه، خلافت را ويژه آل محمد (ص) دانسته و وصيت پيامبر گرامى (ص) گواه بر ادعاى خويش بيان مىكند :
ولهم خصائصُ حقِّ الولاية، وفيهم الوصيّةُ والوِراثةُ.
ولايت حق مسلم آل محمد است ، و اين ها وصى و وارث رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله هستند .
نهج البلاغة عبده ج 1 ص 30، نهج البلاغة ( صبحي الصالح ) خطبة 2 ص 47، شرح نهج البلاغة ابن أبي الحديد ج 1 ص 139، ينابيع المودة قندوزي حنفي ج 3 ص 449 .
و در نامه خود به مردم مصر مىنويسد :
فو اللّه ماكان يُلْقَى في رُوعِي ولا يَخْطُرُ بِبالي أنّ العَرَب تُزْعِجُ هذا الأمْرَ من بعده صلى اللّه عليه وآله عن أهل بيته ، ولا أنّهم مُنَحُّوهُ عَنّي من بعده.
بخدا سوگند باور نمى كردم، و به ذهنم خطور نمىكرد كه ملت عرب اين چنين به توصيه هاى رسول اكرم پشت و پا زده، و خلافت را از خاندان رسالت دور سازد.
نهج البلاغة، الكتاب الرقم 62، كتابه إلى أهل مصر مع مالك الأشتر لمّا ولاه إمارتها، شرح نهج البلاغه ابن أبي الحديد: 95/6، و151/17، الإمامة والسياسة: 133/1 بتحقيق الدكتور طه الزيني ط. مؤسسة الحلبي القاهرة .
و در خطبه 74 مىفرمايد :
لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي وَ وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَيَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ.
همانا ميدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت من هستم، سوگند به خدا! به آنچه انجام داده ايد گردن مىنهم، تا هنگامى كه اوضاع مسلمين روبراه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به ديگرى ستم نشود، و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زيورى كه بدنبال آن حركت ميكنيد، پرهيز ميكنم.
على (عليه السلام) خلافت ابو بكر را حكومت استبدادى مىداند
4. حضرت امير (عليه السلام) خلافت خلفا را مبتنى بر اساس دموكراسى نمىداند ؛ بلكه صراحت دارد كه حكومت را به استبداد قبضه كردند ؛ همان طورى كه در خطاب به به ابوبكر فرمود :
ولكنّك استبددت علينا بالأمر وكنّا نرى لقرابتنا من رسول اللّه صلى اللّه عليه وسلم نصيباً حتّى فاضت عينا أبى بكر .
تو در حق من استبداد كردى و بخاطر جايگاه من با رسول اكرم6، خلافت حق مسلم من بود، كه قطرات اشك ابوبكر با شنيدن اين سخن على 7 سرازير گشت.
صحيح البخارى: 82/5، كتاب المغازي، با غزوة خيبر، مسلم، ج 5، ص 154، (چاپ جديد: ص 729 ح 1758)، كتاب الجهاد، باب قول النبي (ص) لانورَث ما تركناه صدقة .
على (عليه السلام) عمر را شايسته خلافت نمىداند
5 . و همچنين وقتى مطلع مىشود كه ابوبكر تصميم دارد عمر را به عنوان خليفه منصوب كند ، اعتراض شديد خود را با صراحت اعلام مىكند ؛ همانطورى كه در نقل ابن سعد در طبقات آمده :
عن عائشة قالت لما حضرت أبا بكر الوفاة استخلف عمر فدخل عليه علي وطلحة فقالا من استخلفت قال عمر قالا فماذا أنت قائل لربك قال بالله تعرفاني لأنا أعلم بالله وبعمر منكما أقول استخلفت عليهم خير أهلك.
عائشه نقل مىكند : در آخرين لحظات زندگى ابوبكر ، على (عليه السلام) و طلحه نزد او رفتند و از وى پرسيدند: چه كسى را خليفه خود قرار دادهاى ؟
پاسخ داد: عمر را.
به وى گفتند : پاسخ خداوند را چه خواهى داد.
پاسخ داد : آيا خدا را به من مىشناسانيد، من به خدا و عمر از شما آگاه ترم، اگر به ملاقات خداوند بروم خواهم گفت: كه بهترين بنده تو را براى خلافت انتخاب كردم .
الطبقات: 196/3، تاريخ مدينة دمشق: 251/44، عمر بن الخطاب للاستاذ عبد الكريم الخطيب ص 75 .
على (عليه السلام) به انتخاب عثمان به شدت اعتراض مىكند
6. و نيز نسبت به خلافت عثمان نيز مخالفت خود را اعلام كرده و مقاومت مىكند تا جايى كه عبد الرحمن بن عوف او را تهديد به قتل مىكند :
قال عبد الرحمن بن عوف : فلا تجعل يا علي سبيلاً إلى نفسك ، فإنّه السيف لا غير .
الامامة والسياسة ، تحقيق الشيري ج 1 ص 45، تحقيق الزيني ج 1 ص31 .
و از قضيه شورى شش نفره عمر به شدت مىنالد و فرياد در مىآورد :
فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ إِلَى أَنِ انْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
پناه به خدا از اين شورا ! در كدام زمان من با اعضاء شورا برابر بودم كه هم اكنون مرا همانند آن ها پندارند و در صف آن ها قرارم دهند ، ناچار ، باز هم كوتاه آمدم ، و با آنان هماهنگ گرديدم ، يكى از آن ها با كينهاى كه از من داشت روى برتافت و ديگرى دامادش را بر حقيقت برترى داد و آن دو نفر ديگر (طلحه و زبير) كه زشت است آوردن نامشان .
تا آن كه سومى به خلفت رسيد ، دو پهلويش از پرخورى باد كرده ، همواره بين آشپزخانه و دستشويى سرگردان بود ، و خويشاوندان پدرى او از بنى اميه بپا خاستند ، و همراه او بيت المال را خوردند و بر باد دادند ، چون شتر گرسنهاى كه به جان گياه بهارى بيافتد ، عثمان آن قدر اسراف كرد كه ريسمان بافته او باز شد ، و اعمال او مردم را برانگيخت ، و شكم بارگى او نابودش ساخت .
نهج البلاغه، خطبه 3 .
على (عليه السلام) ابوبكر وعمر را خائن وحيله گر مىداند
7 . اميرمؤمنان (عليه السلام)، ابوبكر وعمر را دروغگو، گنهكار، حيله گر و خائن مىداند،
همان طورى در كتاب صحيح مسلم كه از ديدگاه اهل سنت صحيحترين كتاب بعد از قرآن كريم مىباشد ، از زبان عمر ، خطاب به عباس و على مىگويد :
فلمّا توفّي رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله، قال أبو بكر: أنا ولي رسول اللّه... فرأيتماه كاذباً آثماً غادراً خائناً... ثمّ توفّي أبو بكر فقلت : أنا وليّ رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله، ولي أبي بكر، فرأيتماني كاذباً آثماً غادراً خائناً ! واللّه يعلم أنّي لصادق، بارّ، تابع للحقّ! .
پس از رحلت پيامبر گرامى (ص) ، ابوبكر مدعى خلافت آن حضرت شد ، و شما دو نفر (على وعباس) ابوبكر را دروغگو، گنهكار ، حيله گر و خائن دانستيد ، و پس از درگذشت ابوبكر من مدعى خليفه پيامبر و ابوبكر نمودم شما باز هم مرا دروغگو ، گنهكار ، حيله گر و خائن دانستيد .
صحيح مسلم ج 5 ص 152، (ص 728 ح 1757) كتاب الجهاد باب 15 حكم الفئ حديث 49، فتح الباري ج 6 ص 144 .
على (عليه السلام) خلفاى گذشته غاصب خلافت مىداند
8 .علي (عليه السلام) براى خلافت خلفاى گذشته مشروعيتى قائل نيست و آنان غاصب خلافت حق خود مىداند، همان طورى كه در نامه خود به عقيل مىنويسد :
فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّي الْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي.
خدا قريش را به كيفر زشتيهايشان عذاب كند ، آن ها پيوند خويشاوندى مرا بريدند ، و حكومت فرزند مادرم (پيامبر ص ) را از من ربودند .
نهج البلاغة، كتاب رقم 36 .
و در نقل ابن ابى الحديد آمده كه حضرت فرمود:
وغصبوني حقي ، وأجمعوا على منازعتي أمرا كنت أولى به.
قريش حق مرا غصب كردند و در امر خلافت كه از همه شايستهتر بودم با من به نزاع برخاستند .
شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج 4، ص104، ج 9، ص 306 .
بنا به ابن قتيبه وقتى ابو بكر قنفذ را نزد على (عليه السلام) فرستاد و به اوگفت :
يدعوكم خليفة رسول الله (ص)
خليفه پيامبر تو را احضار كرده است.
على (عليه السلام) در پاسخ فرمود :
لسريع ما كذبتم على رسول الله (ص)
چه زود بر پيامبر گرامى (ص) دروغ بستيد و خود را خليفه او ناميديد.
ثمّ قال أبو بكر : عد إليه فقل : أمير المؤمنين يدعوكم ، فرفع علي صوته فقال : سبحان الله لقد ادعى ما ليس له .
ابو بكر براى مرتبه دوم قنفذ را نزد على (عليه السلام) فرستاد و گفت: به او بگو: امير المؤمنين تو را احضار كرده است. على (عليه السلام) با شنيدن اين سخن فرياد بر آورد: سبحان اللّه چه ادعاى بى جايى كرده است.
الإمامة والسياسة بتحقيق الزينى، ص 19 وبتحقيق الشيري، ص 30 .
آيا با توجه به نكات هفتتگانه يادشده ، باز هم جاى آن دارد كه بگوييم على (عليه السلام) به نقش شورى در خلافت عقيده دارد و يا خلافت خلفاى گذشته را مشروع مىداند ؟!!
آيا إجماع صحابه دليل بر رضايت خداوند است؟
اما نسبت به جمله حضرت كه مىفرمايد:
فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا .
پس اگر مهاجرين و انصار بر امامت كسى گرد آمدند ، و او را امام خود خواندند ، خشنودى خدا هم در آن است .
آقايان اهل سنت نمىتوانند به اين فراز از سخن حضرت امير (عليه السلام) براى اثبات حقانيت خلافت خلفا استدلال نمايند ؛ زيرا :
أوّلاً : در برخى از نسخ نهج البلاغه بجاى جمله «كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا»
عبارت «كَانَ ذَلِكَ رِضًا» بدون ذكر كلمه «لِلَّهِ» آمده است
( رجوع شود به نهج البلاغة چاپ: مصر، قاهره، الاستقامة. كه كلمه «للّه» داخل گيومه قرار گرفته است. )
يعنى اگر مهاجرين و انصار كسى را براى خلافت برگزيدند ، دليل بر رضايت آنان بر اين انتخاب مىباشد و اين بيعت در اثر زور و شمشير صورت نگرفته است .
ثانياً: بر فرض اين كه كلمه «للّه» نيز در خطبه وجود داشته باشد ، معنايش اين است كه همه مهاجرين و انصار كه حضرت على ، صديقه طاهره ، حسن و حسين عليهم السلام نيز داخل آنان باشد ، بر امامت كسى اجماع كنند ، قطعاً دليل بر رضايت خداوند مىباشد .
آيا فاطمه زهرا (س) با ابوبكر بيعت نمود؟
مگر نه اين است كه صديقه طاهره بنا به روايات صحيح رضايت او رضايت پيامبر و غضب او غضب پيامبر مىباشد كه بنا به نقل حاكم نيشابورى رسول اكرم(ص) به فاطمه زهرا (س)
إنّ اللّه يغضب لغضبك، ويرضى لرضاك.
خدا به غضب تو غضباك و به رضايت تو راضى مىشود .
آن گاه گفته:
هذا حديث صحيح الإسناد ولم يخرجاه.
اين روايت صحيح است ولى بخارى و مسلم ذكر نكردهاند .
مستدرك: 153/3، مجمع الزوائد: 203/9، الآحاد والمثاني للضحاك: 363/5، الإصابة: 266265/8، تهذيب التهذيب: 392/21، سبل الهدى والرشاد للصالحي الشامي: 11/ 44 .
و به نقل بخارى حضرت فرمودند :
فاطمة بَضْعَة منّى فمن أغضبها أغضبني .
فاطمه پاره تن من است و هر كس او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است .
صحيح البخارى 210/4، (ص 710، ح 3714)، كتاب فضائل الصحابة، ب 12 - باب مَنَاقِبُ قَرَابَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليهوسلم . و 219/4 ، (ص 717، ح 3767) كتاب فضائل الصحابة ، ب 29 - باب مَنَاقِبُ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلاَمُ .
و به نقل مسلم نيشابوري ، حضرت فرمود:
إِنَّمَا فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي يُؤْذِينِي مَا آذَاهَا.
فاطمه پاره تن من است و هر كس او را اذيت كند مرا اذيت کرده است .
صحيح مسلم 141/7 ح 6202 كتاب فضائل الصحابة رضى الله تعالى عنهم، ب 15 -باب فَضَائِلِ فَاطِمَةَ بِنْتِ النَّبِيِّ عَلَيْهَا الصَّلاَةُ وَالسَّلاَمُ .
شكى نيست كه حضرت زهرا (س) نه تنها با ابو بكر بيعت نكرد ؛ بلكه در حال غضب و خشم و قهر از ابوبكر دار فانى را وداع نمود .
به نقل بخارى :
فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم فَهَجَرَتْ أَبَا بَكْرٍ، فَلَمْ تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حَتَّى تُوُفِّيَتْ.
حضرت فاطمه دختر پيامبر اكرم (ص) بر ابوبكر غضب نمود و از وى قهر كرد تا روزى كه از دنيا رفت .
صحيح البخارى: 42/4، ح 3093، كتاب فرض الخمس، ب 1 - باب فَرْضِ الْخُمُسِ .
و بنا به وصيت آن حضرت ، على (عليه السلام) او را شبانه دفن كرد ، بدون آن به ابوبكر كه خود را به عنوان خليفه پيامبر قلمداد مىكرد ، اطلاع دهند بر بدن وى نماز خواند :
فَلَمَّا تُوُفِّيَتْ، دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيٌّ لَيْلاً، وَلَمْ يُؤْذِنْ بِهَا أَبَا بَكْرٍ وَصَلَّى عَلَيْهَا .
صحيح بخارى، ج 5، ص 82، ح 4240، كتاب المغازى، ب 38، باب غَزْوَةُ خَيْبَرَ، صحيح مسلم، ج 5، ص 154، ح 4470، كتاب الجهاد والسير (المغازى )، ب 16 - باب قَوْلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه وسلم «لاَ نُورَثُ مَا تَرَكْنَا فَهُوَ صَدَقَةٌ» .
آيا على (عليه السلام) در ميان مهاجرين و انصار بود؟
مگر نه اين است كه على (عليه السلام) بنا به نقل بخارى و مسلم تا مدت 6 ماه از بيعت با ابوبكر خود دارى نمود :
وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم، ستة أشهر... ولم يكن يبايع تلك الأشهر .
حضرت فاطمه بعد از رحلت پيامبر 6 ماه زند بود و در طول اين مدت على (عليه السلام) با ابوبكر بيعت ننمود .
صحيح البخاري، ج 5، ص 82، صحيح مسلم، ج 5، ص 154.
آيا بيعت ننمودن على (عليه السلام) دليل بر عدم مشروعيت خلافت ابوبكر نيست؟
مگر بنى هاشم به تبعيت از على (عليه السلام) از بيعت خود دارى نكردند ؟
بنا به نقل عبد الرزاق استاد بخارى :
فقال رجل للزهري : فلم يبايعه عليّ ستة أشهر ؟ قال : لا ، ولا أحد من بني هاشم .
مردى به زهرى گفت : آيا درست است كه على در طول 6 ماه بيعت نكرد ؟ پاسخ داد : نه على و نه هيچيك از بنى هاشم در طول اين مدت بيعت نکردند .
المصنف لعبد الرزاق الصنعاني، ج 5، ص 472 - 473.
همين تعبير را بيهقى در سنن ، طبرى در تاريخ خود وابن اثير در دو كتاب رجال و تاريخ خود نقل كردهاند .
اسد الغابة: 222/3 و الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 325 و السنن الكبرى، ج 6، ص 300 و تاريخ الطبري، ج 2، ص 448 .
مگر آقاى ابن حزم از علماى بزرگ اهل سنت نمىگويد :
ولعنة اللّه على كلّ إجماع يخرج عنه على بن أبى طالب ومن بحضرته من الصحابة .
لعنت خداوند بر آن اجماعى كه على (عليه السلام) و همراهانش در داخل آن اجماع نباشند .
المحلى: ج 9، ص 345، بتحقيق أحمد محمد شاكر، ط. بيروت – دارالفكر .